
«پدر» مهمترین درونمایه مشترک مجموعه حاضر از اشعار رها ظفر است. در شعر اول (دیدمت)، پدر با درختانی بر شانههایش نمایان میشود، نمادی از قدرت و حمایت که در عین حال بیثمر است و نمیتواند فقدانهای ناشی از خشونت و جنگ را پر کند. در شعر دوم (ای خون تیره)، پدر به عنوان کسی که باید “در سفید خالی را باز کند” فراخوانده میشود، اما این درخواست هرگز به طور کامل برآورده نمیشود. این نشاندهندهی شکست نماد پدر در ایفای نقش خود به عنوان نمایندهی نظم و قانون است. در شعر سوم (دلگیرم)، پدر به عنوان مرجع عاطفی و هویتی ظاهر میشود، اما رابطهی شاعر با او نیز آکنده از فقدان و فاصله است. در شعر اول، پدر نمیتواند از خشونت و رنج جلوگیری کند. در شعر دوم، پدر نمیتواند گذشتهی شکستهشده را ترمیم کند و در شعر سوم، پدر نمیتواند رابطهی عاطفی از دسترفته را بازسازی کند. این فقدانها، شاعر را به سمت یک جستوجوی بیپایان برای پر کردن خلأ هویت و آرزو سوق میدهد، جستوجویی که هرگز به طور کامل به ثمر نمیرسد. به این ترتیب شاید بتوان در یک نگاه کلی گفت که پدر در این اشعار نه تنها یک شخصیت، بلکه نمادی از فقدانهای عمیقتر روانی و اجتماعی است که شاعر و جامعهی او را شکل میدهند.
۱
دیدمت
با اندامی بی سر
در عطر و باروت قدم میزدی
فصل گنجشکهای دهان بسته بود
سینهات شرابخانهای بود بی در
سرشار از عرق سرد
مادرت با دهان باز
به خیابان تکیه کرده بود
بی روسری
بی روبند
به ناخنهایش پناه برده بودند موهایش
و کلمات یخزده آویزان مانده از دندانهای برادرت
برادرت که نشانه میگرفت و با لاشه برمیگشت
وقتی تو را میآوردند
روی هر شانهی پدرت
درختی روییده بود با شاخهای گوزن
گوزن یکچشم که میپرید میان کلمات
و چشمش در کف خیابان ماسیده بود
آنگاه گنجشکها از مژهی مادرها بالا میرفتند
تا رد خون در آب خشک بشویند
من در قاب پشت پنجره زنگزده بودم پیش از تو
بردار تا از این خواب برگردیم
[]
در فصل گنجشکهای دهان بسته
درخت پر بود از پرنده
روز اما روزه سکوت بر دهان کلمه گذاشته بود
دیدمت
آرزوهای تو بود گرفتار در گودال سنگسار؟
و مادرت با دهان باز…
و آنها که با شاخهای گوزن بر دیوار خانهها آدمها را قاب میکردند
برادر صدایشان میکردیم.
پلک زدم، زمستان شد
دلم را در برف سوخته میغلطانم
زنگ میزند آهن گداخته در تنم
بردار باید چشم باز کنم
از این خواب پر خون
سیدنی ۲۰۲۰
۲
ای خون تیره
در شعرها به کجا میروی؟
با همخانههایمان
در یخچالهای خالی یخ ساختهایم
جاری شو
پیدایم کن در داغ هر دقیقهی این متن
به پدرم بگو
میدانم کمر راست نکردهای از شرم
باز کن این در سفید خالی را بابا جان
یخ بردار
بریز دورم
مرا ببوس
و موهایم را پیش از نوازش حرامیان بچین
همخانههایم
مرا دستبهدست آوردهاند تا پشت پنجره
نمیگذاری پرتابم کنند از ارتفاع دروغ؟ نه؟
یخ بریز که لبانم طعم خون ماسیده را دوست ندارند
پلکم را ببند که چون سنگی به سمت
تاریکی شلیک میشود ناگهان
یخ بریز دور سلولهای دیوارم
که اینجای شعر گندش را درآورده است
همینکه میخواهم از تو بگویم
خون تیره از لای کلمات میریزد و شعر را با خود میبرد
این چشم من است که کف کوچه را برق انداخته است؟
از سجاده بلند شو و پسام بگیر از همه جا
تا زهدانم را از حرامزادگان پر نکند جنون
که من در عمق، شب کوچهها تطهیر شدهام
یخ بریز روی لبهام
کشالههایم را ببند و ستایشم کن
چقدر زمان کند میبرد رگم را
بابا جان
این خون تیره را از بالای این متن که جمع کردی
نام کوچهها را از ۵۷ برگردان
۳
دلگیرم
از تمام خودم از تو
از روزهای تلخ پریشانی
از اینکه موی نرم و سیاهت شد
یک مشت برف خسته به پیشانی
دلگیرم از خودم که تو را گم کرد
در کوچههای مشهد و تنهایی
دست تو را گرفت ولی ول کرد
دختر، انیس و مونس بابایی
من با خودم دوباره پر از حرفم
تنهاتر از همیشه و هر روزم
یک زن کشیده جان به سر دندان
من ذره ذره پای تو میسوزم
من بعد تو که مثل پدر… شاید
یا مثل قلکی که پر از خالی است
من مثل تو پناه خودم بودم
فنجان بخت من ته بد فالی است
حتا اگر که پشت کنی هستم
با رنجها که یکتنه میجنگم
من
قطره
قطره
بغض فروخورده
من شیشه
شیشه
شیشه پر از سنگم
من مثل مرد و دخترکت بودم
حتا برادرت، پسرت بودم
هر بار حرف زدی به تو گفتم چشم
من اشک لحظههای ترت بودم
حالا منم دوباره کسی هستم
آغاز یک تولد بیپایان
یک عشق تازه توی تنم دارم
یک بنده نه، اسیر نه، یک انسان
یکبار میشود متولد شد
این روزها جز تو ملالی نیست
بگذار زندگی به حال خودش باشد
بابا عروسک تو خیالی نیست
او آدم است مثل تو حس دارد
دنیای شاد و درد و غمش کم نیست
یک عمر مثل باد گذشت اما
عاشق شدن همیشه جهنم نیست
میخواهمت دوباره پر از لبخند
شادم ولی هراس تو را دارم
میخواهمت دوباره خودت باشی
من تا ابد به عشق بدهکارم