اسماعیل سالاری: آقادار

هرجا پیلّه‌پیلّه داره/ اونجه گیلکانِ مزاره

(هرجا درختان بزرگ هست/ آن‌جا عبادتگاه گیلک‌هاست)

دکتر منوچهر ستوده

با صدای بزهای کوهی، پلک‌هایم باز می‌شوند و ماجرای دیشب را در ذهنم مرور می‌کنم. ما سه‌نفر، سحرگاه از لابه‌لای درخت‌های انبوه بیرون آمدیم. من و آقامعلم و نوری. بطری به‌دست، تلوتلوتلو. کسی تیرهای ساچمه‌ای تفنگش را بر شقیقه‌هایم خالی می‌کرد. سِرَت[۱] توی تاریکی از لای شاخ و برگ‌های نارنج‌دار زل زده بود به من. جنگل بودیم؟ نه‌نه، نارنج‌باغ بود. عطر بهارنارنج انگار درون پیراهن‌هایمان بود، که هرچه دورتر می‌شدیم کم نمی‌شد، تمامی نداشت. گفتم: «آقا معلم این دفترچه از لای لباست افتاد.» برقش گرفت. با دست لرزان دفترچه‌ی کهنه را برداشت و بوسید و دوباره لای پیراهنش پنهان کرد. بعد چه شد؟ آقامعلم بطری‌به‌دست، به برادر بزرگ‌ترش، نوری، که یک کلاه‌پشمی عهد بوق روی سر کشیده بود، نالان گفت: «نــــــوری‌هـــــای، این‌جا دیگه کجاست؟»

نوری خنده‌های ‌بریده زد و ‌رفت سمت درخت تنومند. بند تفنگ بادی از روی شانه‌ام سُر می‌خورد. نوری حین رفتن، بی‌که سر بگرداند بلند داد کشید: «چـــه می‌دونم؟ رفتیم شب‌شکار، آقا پرنده رو فراری داد.»

اشاره‌اش به من بود که از فاصله‌ای نزدیک پرنده را نزدم. نوری توی آن تاریکی، چراغ‌قوه را گرفته بود توی چشم پرنده. اوه، در این سال‌ها بیشتر از صدتا سِرَت زده‌ام، اما آن یکی… نوری گفت: «یوسف دیگه شکارچی‌بشو نیست.»

و باز ادامه داد: «پای درخت، توی باغ نارنج نوشیدیم، هی نوشیدیم… خوابمون که نبرد، ها؟»

اشاره زد به من: «همین‌طور این آقا قِر داد و رقصید. نفهمیدم چه‌طور سر از این‌جا درآوردیم… کسی یادش نیست از کدوم مسیر اومدیم؟»

یک چیزهایی یادم می‌آید. نوری به آقامعلم گفت: «راسّی‌راسّی داخل اون دفترچه چی نوشتی؟»

آقامعلم دست‌پاچه شد. نوری چشمکی به من زد و شروع کرد به قلقلک دادن آقامعلم. روی چمن‌ها، زیر درختان غلت زدیم و خندیدیم و دفترچه از زیر لباسش افتاد. آقامعلم هرچه تلاش کرد نوری دفترچه را بهش نداد. درعوض دفترچه را باز کرد و یک‌جاهاییش را به‌صدای بلند و لرزان خواند: «رعنا تی تومان گِلِه‌کشه رعنا/ تی غصه آخر مَره‌کوشه رعنا…»

کمرم را پیچ‌وتاب می‌دادم و دست‌هایم را با ریتم صدای نوری بالا و پایین می‌بردم. دنیا خیلی خوشگل شده بود. آقامعلم خنده‌اش گرفت: «ببین پدر سه‌نقطه چه‌طور می‌رقصه؟ حالا یه برگه‌ی امتحانی بذاری جلوش مثل بزِ کوهی نگاهت می‌کنه.»

گفتم: «مگه خودتون توی مدرسه نگفتید بهترین معلم بشریت طبیعته؟ ببینید این یکی رو من اصلاً بلد نبودم. من امشب درختم. هو هــــــو… بـــاد می‌زنه زیرِ شاخه‌هام.» و یک‌جوری دست‌ها و کمرم را پیچ‌وتاب دادم که خنده‌اش گرفت.

قر می‌دادم و نوری می‌خواند: «آی روسیـــــاه رعناجان/ برگرد بیــــــا رعنا…»

گفتم: «این شعرها رو چرا توی مدرسه یادمون نداده بودید؟»

  آقامعلم سرخ و سفید شد و به زور دفترچه را از نوری گرفت و گفت: «این اراجیف رو من ننوشتم که، داره از بَر می‌خونه.» و بعد خندیدیم و باز پای یک درخت نوشیدیم. دنیا برایم یک‌جورِ عجیبی شد. یک‌جوری از جایی نور می‌آمد، که معلوم نبود کجاست. نوری ادامه‌ی شعرها را از حفظ خواند و من قِر دادم. آقامعلم رفت توی خودش. گاهی زورکی با من و نوری می‌خندید، یا زیرلب چیزهایی می‌خواند. گفتم: «آق‌معلم بلندتر بخون، من برقصم.»

سر به خجالت تکان داد و چشم‌غّره رفت به نوری. نوری گفت: «خا حالا، این‌جا که دیگه مدرسه نیست.»

آقامعلم از درون دفترچه‌ی کهنه‌اش خواند:

«ابَر نوبوم تی بارانَ بَگیرم/ پوتین نوبوم تی پابون جا بَگیرم/ عزیز خودا نخواس تَره یار بَگیرم/ اتاقمُ عالی کردم تو بیایی/ نمد پُرقالی کردم تو بیایی/ دسمو بردم به اسکان طلایی/ شب و روز انتظارم تا بیایی/ گیلانِ گیل بومامو چَرَه نومِه تو/ شبِ‌ها سر بومامو چَرَه نومِه تو…»[۲]

با همین شعر نوری بشکن زد و من رقصیدم و آقامعلم لب گزید تا رسیدیم به دشت و درخت. سردیِ نسیم ملایمی کنار گوش‌هایم حس کردم. به هم زل زدیم. آقامعلم تلوتلو ‌خورد. دست کشید روی سبیل‌های کوتاهش. دست مالید روی لب و لوچه‌اش و رو به نوری گفت: «این چه کوفتی بود به خوردِ ما دادی؟»

نوری گفت: «آی آقاجــــــان، تو کجــــــایی؟ ما کجاییــــم؟»

آقامعلم برگشت سمت من. گفتم: «به من چه، چرا این‌جوری نگاه می‌کنید؟»

گفت: «یه‌عمره این‌جاها می‌پلکم، نه خودم دیدم، نه شنیدم کسی از این دشت حرفی بزنه.»

نوری جلوتر از ما می‌رفت و می‌رفت و من به جلو نگاه می‌کردم. دشت سبز بالای کوه. دشت وسیع، چمن‌زار. آب زلال جمع شده بود آن وسط، مثل یک برکه. هوا گرگ و میش بود. نزدیک سحر بود. خورشید بالا نیامده بود، و اگر هم می‌آمد پشت مِه غلیظ گم می‌شد. سطح آب برکه، پولکی، نقره‌نقره می‌درخشید. یک دسته بز کوهی با شاخ‌های بلند و پیچان از آن سوی برکه ما را دیدند و دویدند. درخت، آن درخت بلند، خیلی بلند، با شاخه‌های پهن و برگ‌های انبوه در ابتدای برکه بود و نیمی از ریشه‌های تنومندش از چمن بیرون زده بود. نوری گفت: «آزاداره.»[۳] چشم‌هایم را مالیدم. نمی‌توانستم خودم را جمع و جور کنم. پاهایم روی زمین بند نمی‌شدند.

نوری کج و معوج رفت و رفت تا رسید پای درخت. نشست های‌های به گریه. بین های‌های بریده‌اش، کلمات گنگی شنیده می‌شد: «آهـــای آقادار… چه عاقبتی… پای خورجینِ اسب آقاجان… جاده‌ی الموت…»

و همین‌طور می‌گفت و گریه می‌کرد. تکه‌تکه، پاره‌پاره حرف می‌زد. نه که گوش‌هایم سنگین شده باشند؛ سبک بودند اتفاقاً. سبک‌تر و آزادتر از هر زمان دیگری در زندگی. خودم هم در بی‌وزنی. بالای دشت مه بود یا من تار می‌دیدم؟

صدای نوری تبدیل به تصویرهای بریده می‌شدند، جلوی چشم‌هایم دور درخت می‌گشتند. حرف‌های تازه‌ای از او می‌شنیدم. با صدایش یک گلّه اسب وحشی، تار و لرزان جلورویم می‌دویدند. کنار جاده، کنار جاده‌ی خاکی ییلاق خودمان که تهش می‌رسید به الموت، آقاجانش چوبی کهنه را مانند عصا روی زمینِ سنگی می‌زد و از پشت‌سر اسب‌ها و قاطرها را هی می‌کرد. کیسه‌های سنگین فندق و گردو در دوسوی کمر حیوان‌ها با ریسمان کنفی محکم بسته شده بودند. آقاجانش توی خورجین‌ها دنبال چیزی می‌گشت. گاهی برمی‌گشت به‌عقب نگاه‌نگاه می‌انداخت و دوباره بلندتر هی می‌کرد و پشت‌سر زبان‌بسته‌ها قدم‌های بلند برمی‌داشت و دوباره درونِ خورجین‌ها در پی چیزی دست می‌برد و خالی برمی‌گشت…   

آقامعلم گفت: «نــــوری‌هـــــای، کی این‌ها رو بسته روی شاخه‌ها؟»

تازه متوجه نورها شدم. رفتم نزدیک‌تر. شعله‌های کوچک طلایی روی شاخه‌های درختِ آزاد، می‌درخشیدند. صدای بریده‌ی نوری درون گوش‌هایم می‌پیچید. کلاه پشمی رنگ و رو رفته‌اش را روی صورت گرفته بود، انگارنه‌انگار چهل سالش است؛ مثل یک بچه گریه می‌کرد: «آقـــادار… دست کردم توی خورجین… کجا رفت آقاجان؟… پنج‌شش سالم بیشتر نبود…»

سر چرخاندم به چهارطرف نگاه انداختم. این نزدیکی‌ها آبادی نبود. گفتم: «آقامعلم کی داخل این‌ها نفت ریخته؟»

آقامعلم از خستگی و مستی خودش را سُر داد روی چمن‌های خیس. تکیه زد به تنه‌ی تنومند درخت. دست گذاشت روی شانه‌ی استخوانی نوری. بند تفنگ دوباره از روی شانه‌ام سُر خورد. نوری پنج‌سالی شاید بزرگ‌تر از آقامعلم بود. تکیده و بلندقامت، با بینی عقابی، چهره‌اش آفتاب‌سوخته بود، و بس که صورتش را شش‌تیغه کرده بود پوستش مثل چرم زمخت می‌زد. آقامعلم چاق و چله و قدکوتاه بود. ته‌ریشی داشت و پوستی سفید. خانواده‌ی ما ارتباط دور فامیلی با آقامعلم و نوری داشتند. وقت‌هایی که مدرسه تعطیل بود از شهر می‌آمدم به روستا. کلبه‌شان، وسط باغ نارنج بود. آقامعلم شاعر بود. گاهی ویلن دست می‌گرفت و من هم بین واژه‌ها و نُت‌ها بزرگ می‌شدم. نوری تا یک‌جاهایی درس خوانده بود اما دل از این باغ و کلبه برنمی‌داشت. سال تا سال همین‌جا می‌ماند، کشاورزی می‌کرد. اولین‌باری که آمدم این‌جا مثل یک مهمان رسمی با من رفتار می‌کردند. بدون اینکه نوری و آقامعلم حرفی از خودشان بزنند فهمیدم چه‌قدر تنها هستند. شب‌ها کلبه‌ی چوبی عطر برگ‌های خیس نارنج می‌گرفت و صدای شُرشُر آب رودخانه‌ای که از کنار باغ می‌گذشت بیشتر شنیده می‌شد. نوری زغال می‌گذاشت روی اجاق، من تنباکو می‌ریختم و آقامعلم قلیان چاق می‌کرد. خیلی طول کشید تا آقامعلم وظیفه‌ی قلیان چاق‌کردن را به‌من بدهد. به نوری می‌گفت: «این هنوز بچه‌ست، قلیان دستش نده.»

نوری می‌گفت: «سال آخر دبیرستان بچه‌ست؟ ای پیلّه‌گی آدم.»

نوری زودتر با من صمیمی شد، اما آقامعلم فاصله‌اش را با من بیشتر حفظ می‌کرد. بعدها وقتی آن‌همه شب در اتاق بالایی کلبه‌ی چوبی نشستیم و دود به گلو دادیم و از زمین و زمان حرف زدیم، آقامعلم هم صمیمیّت خودش را نشان داد. به‌قدری خودمانی شدیم که بدون‌هم جایی نمی‌رفتیم. تا دیشب آقامعلم اجازه نمی‌داد لب به عرق بزنم. گاهی نوری یواشکی برایم ته‌استکانی می‌ریخت. آقامعلم اگر می‌دید آتشی می‌شد. دیشب خودش که دوسه‌تا پیک زد، چشمانش که باریک و خمار شدند، برای من هم ریخت. توی عالم خودش بود. نوری اشاره ‌و چشمکی ‌زد. من هم از خدا خواسته و یکی دو تایی رفتم بالا.

نوری برای خودش حرف می‌زد، آقامعلم برای خودش. باد هم برای خودش وزوز می‌کرد. من هم چیزهایی می‌گفتم اما کسی جوابم را نمی‌داد. صدای خودم را جوری می‌شنیدم که انگار یکی دیگر درون کلّه‌ام حرف می‌زد: «آقامعلم نوری چی میگه؟»

صدای نوری از داخل کلاه پشمی آمد: «آدم اجتماعیه؟ آدم مثل همین کلاه پشمی تنهاست… هــــای آقادار… هــــزارجا هم بره… هـــــزار کار هم بکنه… هی‌هی‌هی…»

آقامعلم انگار چرتش می‌گرفت و باز چرتش پاره می‌شد. دست‌های چاقش را دراز کرد سمت من. یک‌جوری کشان‌کشان بین زمین و هوا، بین چمن‌های خیس و مِه، دستم را رساندم به دستش. آمدم بنشینم پایم سُر خورد افتادم روی سردیِ چمن شبنم‌زده، رو به بالا. کمرم خیس. رو به شاخه‌ها و برگ‌های انبوه درخت، چشم‌هایم تار و روشن می‌شد. نورهای زرد و خسته پِت‌پِت می‌کردند؛ درون فانوس‌های شیشه‌ای که هر کدام با یک بند رنگی، کوتاه‌بلند، به شاخه‌های درخت آویزان بودند. هرچه به اطراف نگاه می‌کردم یک آبادی نمی‌دیدم. کی درونِ فانوس‌ها نفت ریخته بود؟ روی شاخه‌های باریک و پهن درخت پارچه‌های سبز و سرخ در نرمه‌بادی که می‌وزید، می‌رقصیدند. صدای نوری بند آمده بود. نه گریه بود و نه قِصه. گفتم: «آقامعلم، این‌ها رو چرا هیچ‌وقت توی مدرسه یادمون ندادی؟»

آقامعلم انگشتانم را گذاشت روی سینه‌اش، تپش قلبش منظم بود. گفت: «گریه‌کردن رو کدوم معلم کودنی به دانش‌آموزش یاد می‌ده؟»

نوری بلند خندید: «خودت بگو چی یاد دادی؟ نه گریه نه رقص.» خنده‌اش ترکید، شد قهقاه. خنده‌ام گرفت. نوری رفت توی لاک خودش و باز گفت: «یوسف دیگه شکارچی‌بشو نیست.»

باید تمرکز کنم. باید چشمان ‌سِرَت را توی تاریکی، بین شاخه‌ها و شلوغی برگ‌های نارنج به‌یاد بیاورم. نوری بود که چراغ‌قوه را مستقیم گرفت توی چشمش؟ آره خودش بود. چه‌قدر سیاه بود. چشم‌هایش نخودی و غمگین بودند. به چی فکر می‌کرد؟ به جوجه‌هایش؟ تفنگ را بالا گرفتم، صورتم را چسباندم بالای قنداق. چشم چپم را بستم و نوک مگسک را گرفتم وسط چشم ‌سِرَت. پرنده‌ها پلک ندارند؟ ‌خواستم چشم از چشمش بردارم ‌نشد. مستقیم زل زده بود به چشم‌هایم، بدون حرکت. سرم را کمی بالا آوردم. نوری سقلمه زد به پهلویم. این فسقله که چیزی نیست، من صدتا پرنده زده‌ام. دوباره صورتم را چسباندم به قنداق و زیر گردنش را نشانه گرفتم. یک لحظه برگشتم به نوری بگویم: «ببین لکه‌ی سفید زیر گردن پرنده چه‌قدر خوشگله.» دیدم اخم کرده و لب و لوچه‌اش آویزان است. لوله‌ی اسلحه را بردم نزدیک‌تر. خیلی نزدیک. دو سه وجب فاصله بود. الان می‌زنم ریق‌ات را درمی‌آورم. می‌لرزید و یک لحظه چشم از من برنمی‌داشت. نوک مگسک را پایین‌تر آوردم. قلبش تندتند می‌زد. چه‌قدر نور چراغ‌قوه رنگ پرهایش را جادویی و درخشان کرده بود. نوری دَمِ گوشم صدایی درآورد. نوک مگسک را گرفتم پایین‌تر، زیرپای پرنده و ماشه را چکاندم. صدای تیر بلند شد و پرنده در دل تاریکی پر گرفت و فرار کرد. توی راه شنیدم که نوری به آقامعلم گفت: «چشم پرنده رو دید. این دیگه شکارچی نمیشه.»

نوری از پای درخت بطری را برداشت. هنوز چند جرعه ازش باقی مانده بود. باد شدت گرفت. نوری تلوتلو می‌خورد و هر لحظه حس می‌کردم الان است که باد او را با خودش ببرد. چپ و راست رفت کنار برکه و خم شد. انگشتانش را چندبار در آب فرو برد و بالا گرفت. آب برکه قطره‌قطره از نوک انگشتانش درون بطری چکیدند. با هر زور و بلایی بود خودش را دوباره رساند پای درخت. دست‌هایش می‌لرزیدند. لبه‌ی بطری را با دست لرزان نزدیک کرد به دهانه‌ی لیوان. پیک اول را آورد جلوی من. آقامعلم دستش را بالا گرفت که یعنی نه، که یعنی تا همین‌جا هم برای یوسف زیادی بوده. پشت سرم از شدت درد می‌سوخت. خودش پیک را آورد بالا و مزمزه کرد و گفت: «یادته آقاجان با من شوخی می‌کرد؟ می‌گفت این یکی پسر چندتا زن می‌گیره.» 

لیوان را بالا داد. نوری خندید و گفت: «ماها یتیم بزرگ شدیم…»

ته‌مانده‌ی بطری را داخل لیوان ریخت و سر کشید. صورتش را به سمت درخت گرداند و داد کشید: «اوهـــــوی آقـــــادار حرف بزن.»

آقامعلم گفت: «از تو بعیده. تو که به این چیزها اعتقاد نداشتی. درخته، مثل همه‌ی درخت‌ها. آقادار کجــــا بود؟»

نوری تهِ بطری را درآورد. لب‌به‌لب چسباند تا قطره‌قطره‌های آخر بطری بچکد درون لیوان. زمان جورِ عجیبی می‌گذشت. نمی‌شد بفهمی کُنداکُند می‌رود یا تُنداتُند. چه‌قدر عطش داشتم. لب‌هایم خشکیده بودند. زبان و گلویم تلخ بود. گفتم: «آقامعلم، هرچی توی مدرسه یادم داده بودی پرید.»

نوری خندید یا گریه کرد؟ نمی‌شد فهمید. شک کردم نکند بارهای قبلی هم خندیده باشد؟ نمی‌توانستم بفهمم این صدایی که از حنجره‌ی آقامعلم بیرون می‌آمد چه بود. می‌خندید و می‌گفت: «ده‌دوازده ساله دارم به بچه‌های مردم درس می‌دم. خودم هم نفهمیدم اون‌هایی که گفتم و بچه‌ها تندتند درون دفترهاشون نوشتن چی بود و به چه کار می‌اومد.»

برگشتم. دست خودم نبود. می‌خواستم بخندم، بلند هم بخندم، اما گوشه‌ی چشمم خیس می‌شد. اصلاً اشک نبود. یعنی اشک بود اما من که گریه نمی‌کردم. قصدم خندیدن بود. به نوری گفتم: «تو گریه می‌کردی یا خنده؟»

زل زده بود به جایی دور. کسی درون سرم با تفنگ بادی شلیک‌ می‌کرد. درد انگار پشت سرم را گرفته بود. جمجمه و قفسه‌ی سینه‌ام می‌سوخت. گفتم: «آقامعلم، نخندی‌ها… اصلاً غصه‌ای توی دلم نیست که بخوام گریه کنم. خیلی هم شادم. توی مغزم باد می‌وزه، پرنده‌ها و چرنده‌ها پرواز می‌کنن. عطر بهارنارنج دماغم رو پُر کرده، اما نمی‌فهمم این اشک‌ها چیه که براخودش می‌ریزه.»

سر برگرداندم. نور سرخی روی لبان آقا معلم بود. دود از لب‌هایش بیرون می‌زد. سیگار، نرم‌نرمک می‌سوخت. آقامعلم خیره بود به جلو، به برکه، به مِهی که دیدن را سخت می‌کرد، به دشت سبز، یا به قوس شاخ‌ بزهای کوهی‌ که از دور ماها را می‌پاییدند. بدون اینکه سر تکان بدهد، بی‌آنکه چشم بگرداند سوی چشم‌های من، خیره به آن دوردورها گفت: «این‌ها، همون‌هاییه که یه‌عمر توی گوش‌ها‌تون فرو کردم، حالا از چشم‌هاتون سرازیره.»

نوری گفت: «احـــسن‌الله.» و هرسه‌مان با صدای بلند خندیدیم.

نوری گفت: «حالا فرض کن این درخته واقعاً آقاداره.»

آقامعلم بطری را بالا گرفت: «با این، کونوس‌دار[۴] هم آقادار می‌شه.»

و رو به نوری پرسید: «چی توی دلت مونده؟»

نوری دوباره رفت توی خودش. نورها جفت‌جفت مثل چشم‌های پرنده، بالای درخت تاریک‌روشن می‌شدند. زمان را گم کرده بودم. کمی یا بیش‌تر گذشت تا نوری گفت: «این کلاه‌پشمی رو از خورجین آقاجان دزدیدم. وقتی برای آخرین‌بار داشت با اسب و قاطر بار می‌برد الموت، یواشکی برداشتمش. عاشق این یکی کلاهش بودم…»

آقامعلم برگشت رو به نوری، با دهان باز. نوری صورتش را چرخاند سمت دیگری و گفت: «بردم زیر لحاف‌تشک قایمش کردم… آقاجان داشت با طناب بارها رو روی زین می‌بست و توی خورجین‌ها آذوقه می‌گذاشت. توی عالم بچگی دعا کردم هیچ‌وقت دست آقاجان به کلاه نرسه.»

سرش را گرفت بالا: «اوهـــوی آقـــــادار، آقاجان رفت الموت، هیـــچ‌وقت برنگشت…»

نوری دوبار افتاد به خندیدن، یا گریه کردن؟ نمی‌دانم. کلاه‌پشمی روی صورتش بود. آقامعلم کلاه را آهسته از زیر دست و صورت نوری بیرون کشید، رو به من گفت: «حالت میزونه؟ می‌تونی از درخت بالا بری؟ برو ببندش اون بالا.»

آقامعلم به سختی روی دوپا ایستاد، پای درخت، تکیه زد به تنه. انگشتان دستانش را درون هم قفل کرد و دست‌ها را گرفت زیر شکمش. لبه‌ی کلاه را به‌دندان گرفتم. پای راستم را گذاشتم کف دستان قفل‌شده‌ی آقا معلم، خودم را کشیدم بالا روی شانه‌هایش. شاخه‌های درخت را گرفتم و از لابه‌لای شاخه‌های پُربرگ بالا رفتم. بالاتر از تمام حاجت‌های سبز و سرخ و نورانیِ آویزان. بالاتر از آن چندتا فانوس روشن که انگار از کمیِ نفت درحال مرگ می‌سوختند تا تمام شوند، و انگاری باد از سطح شیشه‌هایشان می‌گذشت و شعله‌ها را حرکت می‌داد، که پیچ‌وتاب می‌خوردند. باد هــــــو می‌کرد. سر پارچه‌ی سبزی که از شاخه آویزان بود دورِ کلاه گره زدم. از آن بالا دیدم که نوری تنه‌ی بزرگ درخت را بوسید و دستش را کشید روی پوست صورتش. آمدم پایین‌تر روی یک شاخه‌ی بزرگ نشستم. گیج‌وویج بودم. تن شاخه‌ی بغلی را بغل گرفتم که نیفتم، و از آن بالا بلند گفتم: «آهای آقامعلـــــم؟ خودت هم بالاخره آقــــادار رو بـــــاور کردی.»

آقامعلم گفت: «من برای خودم جور دیگه‌ای این ماجرا رو می‌فهمم… درخت، مادر گیلک‌هاست.»

نوری حرف‌های نامفهومی می‌زد. درون سرم غوغا بود. فکرهایم به جان هم افتاده بودند. نوری چی می‌گفت؟ انگار درون همان شعر گیر کرده بود و همین‌طوری تکرارش می‌کرد. برگشتم سمت آقامعلم. صدای باد با حرف‌هایش درهم پیچیدند: «آدم، بزرگ هم که بشه… یک وقت‌هایی… سر روی دامن مادرش… بو بکشه…»

نوری جواب داد: «آقادار، ننه‌داره… همون‌که ما رو بزرگ کرد.»

آقامعلم پرسید: «تو چی یوسف؟ با درخت کاری نداری؟»

چشمم افتاد به تفنگ بادی. گفتم: «لوله‌ش ‌رو بالا بگیر.»

لبخند زد. نوری مست‌مستانه داد زد: «یوسف‌هــــای… واقعاً تیرت به پرنده نخورد؟ چراغ‌قوه توی صورتش بود. تو هم که لوله‌ی تفنگ رو چسبونده بودی بهش.»

صدای خنده‌های نوری و آقامعلم بلند شد. صدای بع‌بع بزهای کوهی‌ بلند شد. داشتند می‌آمدند نزدیک‌تر. با دست آویزان سرِ لوله تفنگ را گرفتم که آقامعلم بالا داده بودش. گفتم: «اگه بچه داشت چی؟»

نوری داد زد: «چی گفتی؟»

گفتم: «اگه دوتا بچه داشت و تیر من بهش می‌خورد چی؟ این تفنگه رو کجا قایمش می‌کردم؟»

نوری صورتش را چسباند به تنه‌ی درخت. باد می‌چرخید. سرم گیج رفت. حس کردم الان است که بیفتم. دودستی تنه درخت را گرفتم و به‌سختی بالا رفتم. نوری گفت: «اوی بپّا، بالاتر نرو.» و باز خندید یا گریه کرد. گفتم: «تفنگ رو می‌بندم روی شاخه‌ی آقادار، کنار کلاه آقاجانت.»

 باد به‌‌شدت می‌وزید و صداها را درهم می‌کرد، یا با خودش صداهایی شبیه زوزه می‌آورد؟ آقامعلم گفت: «صدای شیون می‌یاد.»

گفتم: «صدای پرنده‌هه نیست؟»

نوری گفت: «از داخل کلاه نمیاد؟»

آقامعلم گفت: «نه، مثل گریه‌ی عاشق‌هاست.»

تفنگ هرلحظه سنگین‌تر می‌شد. رفتم بالاتر و با دوتا پارچه‌ی سبز و سفید بستمش روی شاخه. لوله‌ی تفنگ رو به زمین می‌رقصید. باد هرلحظه تندتر می‌شد و دور درخت می‌پیچید. تفنگ و کلاه‌پشمی بین نورهای طلایی فانوس‌های کهنه و زنگ‌زده تاب می‎‌خوردند. بندها و ریسمان‌های رنگی به‌رقص درآمده بودند. از آن بالا با صدایی آرام‌تر گفتم: «نوری‌نوری اون‌جا رو ببین.»

دسته‌ی بزهای کوهی‌ شاخ‌بلند نزدیک شده بودند. پای برکه، نزدیکِ آقادار پوزه‌هایشان درونِ آب بود و یال‌هایشان در باد می‌رقصید. نوری گفت: «آدم سبک که میشه، حیوان نزدیک میشه. آقادار حاجت نمیده، اما آدم رو سبک می‌کنه.»

یکی از بزهای کوهی به‌جای نوشیدن زل زده بود به ما. جوری با چشم‌های ریز به‌ما زل زده بود که انگار داشت فکر می‌کرد. آقامعلم نگاه انداخت به نوری و به من. دست کرد داخل لباسش و بریده‌بریده گفت: «آدم جایی اتفاقی… چشمش کسی رو می‌گیره و عاشق میشه… دنیا ترمز می‌کشه… اگه حرف دلم رو می‌گفتم…»

گفتم: «آقامعلم، بُزه بدجوری از تو خوشش اومده.»

نوری بشکن می‌زد و می‌خواند: «اگر می یارِکی کوهانه بیه/ اگر راه بست بوبه دامانه بیه/ یقین داری که دشمن در کمینه؟/ جفتِ ماهی وکه روخونه بیه…»[۵]

آقامعلم دفترچه‌ی کهنه را از جیب لباسش بیرون آورد و گفت: «آدم چیزها که نمی‌نویسه… هیچ‌وقت به اون کسی که دوستش داره حرف دلش رو نمیگه… اما…»

تنه‌ی درخت را بغل کرده بودم و پاهایم را با صدای خواندن نوری تکان می‌دادم. آقامعلم دست کشید روی جلد کهنه: «به خودت میای می‌فهمی معلم ادبیات شدی… به بچه‌ها عاشقی یاد ندادی، چون خودت هم عشق رو مزه نکردی.»

روی پنجه‌ی پاهای چاقش خودش را بالا کشید. دفترچه را بالاتر گرفت. خم شدم، دستم را دراز کردم، دفترچه را گرفتم و بستمش بین تفنگ بادی و کلاه پشمی. نوری با قد بلندش کمک کرد از آقادار پایین بیایم. مستی، بیش از اندازه بود. مستی، خواب می‌طلبید. خوابِ شیرین می‌طلبید. هر سه‌مان دراز کشیدیم پای تنه‌ی آقادار. دست کشیدم روی زمین. ریشه‌های آقادار از چمن‌ها مثل رگ بیرون زده بودند. باد، بطری خالی را چرخاند و چرخاند، گرداند و گرداند، و بطری روی چمن‌ها غلتید و غلتید و رفت و رفت.

پلک‌هایم سنگین شدند. لای باریکی پلک‌هایم شعله‌ی فانوس‌ها پِت‌پِت می‌زد. لای پلک‌هایم پارچه‌های رنگی بلند و کوتاه تاب می‌خوردند. تفنگ دور خودش می‌چرخید. بند تفنگ دور دفترچه پیچید. کلاه پشمی چرخید و چرخید و بندش دور تفنگ گره خورد و باز شد. بندهای رنگی می‌چرخیدند و می‌رقصیدند. بالا و پایین می‌رفتند. باد آرام گرفته بود. شاخه‌های درخت سبک شده بودند. آقامعلم گفت: «سرت رو بلند کن.»

لباسش را گذاشت زیر سرم. گفتم: «آقامعلم، یادت هست یک روز صبح، پنجره‌های کلاس درس باز بودن. باد زد درِ چوبی رو کوبوند به چهارچوب. شما داشتید درس می‌دادید…»

آقامعلم گفت: «شعر براتون می‌خوندم اما هیچ‌وقت گوش نمی‌دادید. بازی‌گوشی می‌کردید.»

گفتم: «یکی از بچه‌ها می‌خواست پشت در یه سنگ بذاره که بسته نشه، که سر و صدا راه نندازه.»

آقامعلم بین خواب و بیداری خندید. گفتم: «شما نگاه انداختید به بچه‌های کلاس… گفتید نیازی نیست.»

آقا معلم با پلک‌های بسته گفت: «شاید باد وزید، درِ کلاسِ درس بسته شد و کسی شعری سرود.»

پرنده با چشم‌های نخودی از لای شاخ و برگ‌های آقادار نگاهم می‌کرد. کنارش دوجفت چشم ریزتر زل زده بودند به دوردورها. انگار دوتا جوجه‌ که نمی‌توانستند پرواز کنند. سفیدی زیر گردن‌هایشان بین نور فانوس‌های آویزان برق‌برق می‌زد. باد خوابید. سرم سبک شد. آرام پلک‌هایم را بستم و پای خنکیِ آقادار به‌خواب رفتم.

بیستم دی‌ماه هزار و چهارصد


[۱] – نوعی پرنده با جثه‌ای کوچک‌تر از کبوتر.

[۲] – ابر نبودم جلوی بارانت رو بگیرم/ پوتین نبودم زیر پات جا بگیرم/ عزیز، خدا نخواست یار تو باشم/ اتاقم رو خوشگل کردم تو بیای/ نمدها رو مثل قالی پهن کردم تا تو بیای/ استکان‌ طلاییم رو برات بیرون آوردم/ شب و روز انتظار اومدنت رو کشیدم/ خانِ گیلان اومد، چرا نیومدی؟/ شب‌هام به‌سر اومد، چرا نیومدی؟…

[۳] – درخت آزاده.

[۴] – درخت ازگیل.

[۵] – اگه یارِ منی از کوه‌ها بیا/ اگه راه بسته شده از دشت بیا/ یقین داری که دشمن در کمینه؟/ جفتِ ماهی شو از رودخونه بیا

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی