ابوالفضل مروجی: «خانه‌ای از آن هیچ‌کس»

مجموعه داستان «خانه‌ای از آن دیگری» نوشته‌ی  محبوبه موسوی در ۱۲۵ صفحه از سوی نشر مرکز منتشر شده است. کتاب دو داستان بلند دارد؛ خانهای از آن دیگری و لنگه کفشها. خانه‌ای از آن دیگری ۹۰ صفحه از کتاب را به خود اختصاص داده و روایتی است پر کشش از آدم‌هایی که در تلاشی عبث به انکار چیزی که نمی‌دانند چیست مشغولند.

داستان از گفت‌وگوی چند مرد در قهوه‌خانه‌ای بین راهی شروع می‌شود. جوانی مشغول تعریف ماجرایی است که کنجکاوی دیگران را برانگیخته است. در وقفه‌ی پیش آمده، صحبت از یافتن جسد مردی می‌شود کنار خرابه‌ای. مردان درون قهوه‌خانه به هم پرخاش می‌کنند و ناسزا می‌گویند. قوزک پای جوان هر چند گاه یک بار می‌سوزد و او مشغول خاراندن می‌شود. در میانه‌ی صحبت مردی به دنبال مادرش می‌گردد. در بی‌نظمی ایجاد شده هر کس با دیگری از هر دری حرف می‌زند و جوان دنباله‌ی روایت را به دست می‌گیرد اما نه برای مردان درون قهوه‌خانه، بلکه گویا برای ما.

«سعی کردم آنچه را که بر من گذشته بود به خاطر بیاورم…»

ظاهراً جوان برای فاصله گرفتن از همسرش، زیبا، راهی سفر شده است تا به دیدار دوستی قدیمی در منطقه‌ای دور از شهر برود. دوست در خانه نیست. جوان به راهش ادامه می‌دهد و از بیابانی بی‌آب و علف سر درمی‌آورد. از موتورسیکلت‌سواری راهنمایی می‌خواهد ولی در عوض سر از خرابه‌ای درمی‌آورد و ماری را می‌بیند که بی‌اعتنا به او به راه خود می‌رود. به سمت اتومبیلش برمی‌گردد و زنی را می‌بیند سرتاپا سیاهپوش با نوزادی در بغل. زن را سوار می‌کند. گفت‌وگوی او و زن حکایت از تمایل او به برقراری رابطه و نیز عشوه‌گری زن است. زن ضد و نقیض حرف می‌زند. بچه در صندلی عقب ناله می‌کند. زن می‌گوید پای بچه در تصادف شکسته است. مردش دیروز مرده است. شوخی کردم بچه برونشیت مزمن دارد. شوهرم را من کشته‌ام. مردم می‌گویند که او را کشته‌ام؛ کارگران مسافرخانه. مسافرخانه متعلق به من و شوهرم بوده ولی اکنون من تک و تنها…

جوان از اینکه زن تنهاست خوشحال می‌شود. هنگامی که زن صورتش را به او نزدیک می‌کند  بوی زن را می‌شنود؛ بوی مردار می‌دهد. به مسافرخانه می‌رسند. معماری عجیب مسافرخانه که شبیه پوسته‌ی حلزون است و بچه میمونی که دور مرد می‌چرخد بهت و حیرت جوان را برمی‌انگیزد. با دو مرد  به نام‌های مهدی و مسعود و یک دختر جوان به نام ژاله روبه‌رو می‌شود که در گرداندن مسافرخانه به زن کمک می‌کنند. بعد از صرف چای قصد رفتن می‌کند و با جای خالی اتومبیلش روبه‌رو می‌شود. زن به او می‌گوید که کارکنان مسافرخانه اتومبیل او را پیدا خواهند کرد. پس از اندکی جست‌وجو اتومبیل را ته گودالی می‌یابد. به مسافرخانه برمی‌گردد. تلفن قطع است و مردان در برابر پرسش‌های مکررش، فقط او را نگاه می‌کنند. پس از صحبت کوتاهی با زن در حالی که به شدت برانگیخته شده است تصمیم می‌گیرد شب را در مسافرخانه بماند. پس از شب سخت و عجیبی که می‌گذراند مسعود برای او فاش می‌کند که او و ژاله به آن مسافرخانه آمده‌اند تا به طور قاچاق از مرز بگریزند.

 در بخش بعدی داستان وارد فضای کابوس‌واری می‌شویم. راوی در تلاش گریز از آن مکان بسته و بی‌ارتباط است که متوجه به‌هم ریختگی زمان و مکان می‌شود و راوی بدون منطق خاصی خود را درون فضاهای عجیب و غریب می‌یابد. از لابی قصرمانند مسافرخانه به حیاط می‌رود و طویله‌ای در آن‌جا می‌یابد. در تاریکی گورمانند حیاط مهدی را می‌بیند که قدم می‌زند. با مسعود روبه‌رو می‌شود که می‌گوید شب‌ها سایه‌ها را تعقیب می‌کند. مسعود به او می‌گوید که مسافرخانه پر از آدم است و عمر او شاید کفاف دیدن همه‌ی آن‌ها را ندهد. جوان راوی در پی سایه‌ای به راه می‌افتد به امید اینکه زن مهمان‌خانه‌دار باشد اما با ژاله روبه‌رو می‌شود که به او می‌گوید مسعود یک نفر را کشته است و او نباید به مسعود اعتماد کند. در حین صحبت آن دو مهدی با چوب  جوان را می‌زند و طناب پیچ‌شده در دالانی زندانی‌اش می‌کند. میمون کوچک راه خروج را به او نشان می‌دهد و او باز خودش را درون مسافرخانه می‌یابد. میمون تیغه‌ی تیزی را در دست او می‌گذارد و زن که از اتاقی بیرون آمده است دست‌های او را باز می‌کند. زن برای او توضیح می‌دهد مهدی مرد بدبین و خشنی است و از بیم اینکه مبادا او را(زن را) بدزدند به هر غریبه‌ای حمله می‌کند. از راهروهای  تو درتو و تاریک به اتاق زن می‌روند. در حین هماغوشی بوی دهان زن، جوان را به یاد درگذشتگانش و اوراد و مراسم مرگ می‌اندازد و گیج و ناکام از زن می‌گریزد. ژاله او را از راهروهای تاریک می‌گذراند و به او می‌گوید زن از طریق همخوابگی مردها را دیوانه می‌کند و به سر مسعود هم همین بلا را آورده است. از اینجا ژاله او را به دالان‌هایی پیچ‌در پیچ وارد می‌کند که راوی تاکنون در آن‌جا ندیده است. مردی قد‌بلند و سبزه‌رو از تاریکی بیرون می‌آید و در معرفی خودش می‌گوید من کنار مار ایستاده بودم و تو مرا ندیدی. گفت‌وگوکنان در تاریکی پیش می‌روند و جوان اذعان می‌کند به عشق زن به مسافرخانه کشیده شده است. مرد سبزه‌رو به او می‌گوید که مهدی از ما بهتران است. ژاله که عاشق مسعود است خودش را کشته تا به اینجا بیاید و به مسعود بگوید اشتباه می‌کند. زیبا، همسرجوان راوی، در وان حمام خودکشی کرده است ولی توسط همسایه‌ها نجات پیدا کرده و اضافه می‌کند اگر زیبا نجات نیافته بود الان اینجا بود. گفت‌وگوکنان از دالان به پرتگاه دره می‌رسند و مار تاکید می‌کند مرد فقط با اتومبیل خودش می‌تواند از آن مسافرخانه خارج شود. در بازگشت از آن‌جا، جوان  خودش را در اتاقی مملو از مردانی می‌بیند که همه در رویای هماغوشی با زن مهمان‌خانه‌دار هستند. مردان از او می‌خواهند آنچه را دیده برایشان تعریف کند چون آن‌ها مهدی را درون اتاقی زندانی کرده‌اند. جوان به جست‌وجوی مسعود می‌رود و او را در حالی می‌یابد که جیپی کهنه را روشن کرده و عزم رفتن دارد. قوزک پای جوان دوباره به سوزش می‌افتد. به مسعود اصرار می‌کند که عشق ژاله را دریابد. در جست‌وجوی ژاله دوباره به مار بر می‌خورد که روی زمین می‌خزد. برمی‌گردد و سعی می‌کند با اتومبیل فرار کند که متوجه درگیری مسعود و زن می‌‌شود. مسعود را از چنگ زن خلاص می‌کند و با سوزشی شدید در قوزک پا پشت ماشین لکنته‌ای می‌نشیند و به در مسافرخانه می‌کوبد و می‌گریزد. مسعود را می‌بیند که سوار بر موتورسیکلت از کنار او می‌گذرد. با یاد‌آوری سوزش پا جوان دوباره خودش را درون قهوه‌خانه می‌یابد. به تهران زنگ می‌زند و مادر زیبا به او می‌گوید که به خیر گذشته و حال زیبا خوب است. مردی، در ادامه‌ی صحبت‌های قهوه‌خانه، می‌پرسد راستی جسد را کی پیدا کرده؟

                                                        ***

بر پیشانی داستان خانه‌ای از آن دیگری نوشته شده است: «واقعیت مسلم این است که مردگان داستان تعریف نمی‌کنند.» اما آنچه اتفاق می‌افتد دقیقاً عکس این است. شخصیت‌های داستان موسوی همه مرده‌اند و در تلاشی عبث و بی‌سرانجام مشغول انکار مرگ خویش‌اند. آن‌ها مدام و بی‌وقفه مشغول روایت  همین انکارند. از ابتدا جاده به مثابه راهی که باید رفت و از آن گزیر و گریزی نیست خودنمایی می‌کند. جوان با تمام حیرت و بهتی که از اتفاق محتوم دارد هنوز نسبت به زن مسافر میل جنسی دارد. هم از او می ترسد و هم به او مشتاق است. اگر از دریچه‌ی روانکاوی کلاسیک نگاه گذرایی بیندازیم نظریه‌ای می‌گوید که سوژه یا خرد فرد یا آگاهی فرد (فاعل شناسا) تا غریزه‌ی مرگ (تاناتوس) و محتوم بودن آن را  برای ابژه یا بدن(شیء مورد شناسایی) نپذیرد تعادلی میان اروس یا (غریزه‌ی زندگی و جست‌وجو برای اطفای میل جنسی) برقرار نخواهد شد و فرد از چنگ نیمه‌ی تاریک یا تسلط عقده‌ها رهایی نخواهد داشت. تمام مردان این داستان به دنبال رابطه با زن هستند و شگفتا که وقتی جوان به زن دست می‌یابد حین همخوابگی، مردگان خود را به خاطر می‌آورد و در تمام مدت بوی آشنا، بوی کافور، بوی مرگ در بینی او می‌چرخد. او هنوز با مرگ به عنوان امر محتوم روبه‌رو نشده است و درون آن دست و پا می‌زند. هنوز در پی فاعلیت است. و وقتی به آن دست می‌یابد با «مار» نماد رازآلودگی و ابهام مرگ روبه‌رو و همصحبت می‌شود. مار به مثابه «فاعل مرگ» برای او از مرگ می‌گوید و سعی می‌کند او را با این تجربه آشنا کند. سوزش مدام «پا»، پایی که برای رفتن است و علیل شده نیز عدم فاععلیت را به او گوشزد می‌کند. در انتها وقتی جوان در پی انگیزه‌ای خیرخواهانه (گوشزد کردن عشق ژاله به مسعود و رهایی او از چنگ زن ) اقدام می‌کند می‌تواند بگریزد اما باز هم خود را درون قهوه‌خانه می‌یابد که مردی می‌پرسد جسد را چه کسی پیدا کرده است؟ تمام عوامل در جهت یادآوری مرگ به جوان هستند و روبه‌رو کردن او با امر محتوم. داستان در انتها به ابتدا برمی‌گردد. دوری باطل درون مرگ.  داستان بی‌زمان و بی‌مکان است و مکان‌ها همه درون خاطرات شخصیت‌ها اتفاق می‌افتد، از آن روی که بهت ناشی از مرگ و روبه‌رو شدن با آن چنان شدید است که شخصیت‌ها درون خاطرات هم می‌زیند و زمان و مکانشان را با هم به اشتراک می‌گذارند. به هم پرخاش می‌کنند و سعی در حذف هم و تکرار خاطرات «آنجا» دارند. غافل از اینکه یک بار برای همیشه «آنجا» را ترک کرده‌اند. و «اینجا» که در آن به سر می‌برند از آن هیچ‌کس نیست. اینجا «مکان» مفهوم خود را برای همیشه از دست داده است.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی