داستان نه منظر از جمله افسانههایی است که طی قرنها نقالان ایرانی در مرکز اجتماع و در قهوهخانهها برای مردم بیان میکردند و شنیدن این نقلها یکی از مهمترین سرگرمیهای مردم این مرز و بوم بود. داستان نه منظر را دکتر زهرا خانلری (کیا) از روی یک نسخه خطی که در قرن نهم نوشته شده است نقل کرده و در کتاب داستانهای دلانگیز ادبیات فارسی آورده است.
در شهر دربند پادشاهی بود گرگین نام، دادگستر بود و رعیتپرور، در زمانش ولایتها آبادان بود و مردمان به آسودگی میزیستند، اندوهی نداشت جز اندوه فرزند، پس از نذرها و دعاها به داشتن فرزند امیدوار شد. از قضا روزی شاه به شکار رفته بود گرازی به او حمله کرد و زخمی کاری بر او زد که از آن نجات نیافت، اما پیش از مرگ دو وزیر خود را به نام فارسبهرام و فرخبهزاد، نزد خود خواند و گفت: مرا فرزندی در راه است که چون متولد شود اگر پسر باشد در بزرگی به تخت بنشیند وگرنه فرخبهزاد که به عقل و دانش برتری دارد و جانشین من خواهد بود همچنان پادشاهی کند، ایشان پذیرفتند و پس از مرگ شاه آئین عزاداری برقرار کردند. ارکان دولت فرخبهزاد را بر تخت نشاندند و خطبه و سکه به نام او کردند، فرخبهزاد به داد و عدل پرداخت، اما روزی با خود اندیشید: اگر فرزند شاه به دنیا آید و پسر باشد به موجب وصیت شاه گرگین باید پادشاه شود و من نوکری او بپذیرم بهتر آن است که با کشتن مادر از تولد فرزند شاه جلوگیری کنم، پس فارسبهرام را خواست و این راز را با او در میان گذاشت، فارسبهرام اگر چه در دل راضی نبود، اما ناچار پذیرفت و زن را با غلامان محرمی همراه کرد تا به جائی دور ببرند و هلاکش کنند چون شب شد از شهر بیرون آمدند و به نیستانی رسیدند. غلامان زن را هلاک کردند و بازگشتند. فارسبهرام آنها را گذاشت و خود به نیستان رفت، زن را کشته دید، اما پسری از او متولد شده بود که میگریست. دل فارسبهرام به درد آمد و بر او رحم کرد، پیراهن مادر را پاره کرد و به طفل پیچید و شرح حال پسر را بر کاغذی نوشت و چند تکه جواهر که همراه داشت بر گردنش آویخت و دور شد. اما دید دو شیر نر و ماده بر غلامان حمله کرده آنها را خوردهاند و به نیستان برگشتهاند، شیر نر کشتۀ زن را خورد، اما در دل شیر ماده شفقتی نسبت به کودک پیدا شد و چون آبستن بود، پستان پر شیر خود را در دهان پسر گذاشت و پس از زائیدن پسر را با دو فرزند خود شیر میداد و خدا خواست که پسر به این ترتیب زنده بماند، پسر شیر میخورد و بزرگ میشد و گاهی بر پشت شیران سوار میگشت.
اما در شهر بغداد بازرگانی بود خواجه اسد نام با مال و غلامان بسیار روزی به قصد تجارت حرکت کرد نزدیک نیستان رسید مرغزار باصفائی دید با غلامان فرود آمد، غلامان به رسم شکار به نیستان آمدند، شیر یکی از آنها را خورد، دیگران پیش خواجه اسد رفتند و واقعه را بیان کردند، خواجه اسد با کسان خود رفت. شیر نر و دو بچه شیر را کشتند و پسر را برگرفتند، پسر خود را به جانب شیر ماده میکشید و آنها او را نگاه میداشتند خواجه اسد چون گردنبند را دید گشود و جواهرات را برداشت و نامه را خواند و از چگونگی حال آگاه شد، پسر را به کنیزکی سپرد تا محافظت نماید، اما شیر ماده مدتی از پس ایشان میدوید، ایشان شیر را هم محافظت کردند و از آنجا روان شدند چون به شهر رسیدند شیر ماده به جای خود بازگشت. خواجه اسد پسر را شیرزاد نام کرد و او را به زن خود که فرزندی نداشت سپرد، زن به تربیت او همت گماشت. چون شیرزاد پنج ساله شد به خواندن پرداخت و با ذهن خوب و هوش فراوان که داشت به زودی بسیار چیزها آموخت. به تیراندازی و سواری و چوگان باختن و شمشیر زدن علاقۀ تام پیدا کرد و چون به حد بلوغ رسید بسیار آراسته گشت.
اما فرخبهزاد که از کشته شدن زن و پسر پادشاه آسوده خاطر گشته و با خیال راحت به شاهی پرداخته بود صاحب دختری شد که او را گلشاد نام نهاد، دایهها گرفت که در پرستاریاش بکوشند. دختر کمکم بزرگ میشد و هنرها میآموخت. خاصه به علم نجوم علاقهمند شد و در آن علم اطلاع کامل یافت. فرخبهزاد خواست برای دختر کاخی بسازد، مهندسی دانا از ولایت چین آوردند و در موضعی بسیار خوشهوا یک فرسنگ در یک فرسنگ باغی ترتیب داد که آن را باغ فردوس نام نهادند و در آن کوشکی ساختند و در آنها نه منظر نهادند هر منظر به طالع کوکبی از کواکب. کوشک اول به طالع قمر، دوم به طالع عطارد، سوم به طالع زهره، چهارم به طالع آفتاب، پنجم به طالع مریخ، ششم به طالع مشتری، هفتم به طالع زحل، هشتم به طالع کواکب ثابته، نهم به طالع فلکالافلاک.
چون گلشاد بزرگ شد، پدر باغ فردوس و آن کوشک را به او واگذاشت. او در آنجا قرار گرفت و شب و روز را به رعایت حکمت و نجوم در منظری مناسب به سر میبرد، هر سه روز یکبار به اتفاق کنیزکان سوار میشد و به شکار و گشت بیرون میرفت.
اما روزی عدهای از بازرگانان در خانۀ خواجه اسد بازرگان گرد آمده بودند و از باغ فردوس و نه منظر چیزها نقل میکردند. شیرزاد که با دقت گوش میکرد به فکر افتاد که از آن باغ دیدن کند، از خواجه اسد خواست که او را به تماشای آن قصر ببرد، خواجه اسد پذیرفت و به رسم تجارت به جانب شهر دربند روی آوردند. چون نزدیک شهر رسیدند در مرغزاری خوش و باصفا فرود آمدند تا خستگی از تن به در کنند، شیرزاد به عزم شکار سوار شد. گلشاد نیز از سوی دیگر با کنیزکان به گشت و شکار آمد، در راه به هم برخوردند، گلشاد خواجهسرای خود را فرستاد تا حال آن جماعت و پسر را معلوم گرداند. خواجهسرا چون به پسر رسید از حسن و جمال او در شگفت ماند، سلام کرد و از حال و وضع ایشان پرسید، خود نیز حال گلشاد و قصر نه منظر را چنان که بود بیان کرد و چون نزد گلشاد برگشت، جمال پسر را چنان وصف کرد که گلشاد یکباره دل به او باخت و چون به کاخ برگشت تا شب خیال او را از سر به در نمیکرد و با کسی سخن نمیگفت. از این جانب شیرزاد نیز در هوای دختر غمگین و همه شب در فکر بود، چون روز شد گلشاد با کنیزکان روی به صحرا نهاد و فرمود تا خیمه زدند و ساقیان سیم اندام بادهها به گردش آوردند و خود همچنان چشم به صحرا دوخته بود تا چشمش به شیرزاد افتاد که برای شکار در آن حوالی سیر میکرد. فوراً دو خواجهسرای خود را به نام خالص و مخلص فرستاد تا پسر را به نزدش آوردند. شیرزاد گلشاد را دید که چون ماه تابان بر تختی نشسته است و گلشاد هم شیرزاد را چون آفتاب درخشان یافت در کنار هم نشستند و با هم حکایتها گفتند و از دیدار یکدیگر لذت بردند. گلشاد شیرزاد را به کاخ نه منظر برد و او را در آن گردش داد، شیرزاد از زیبائی آن امارت حیران شد. پس مجلسی آراستند و به عیش و نوش پرداختند.
باغبان که به گلشاد تعلق خاطری پیدا کرده بود، از روی حسد مصمم گشت که شاه را خبر کند. پس با شتاب نزد فرخبهزاد آمد و حال جوان و عیش و نوش او را با دختر به تفصیل باز گفت. شاه در خشم شد و بهادران را خبر کرد که همراه باغبان بروند و پسر را دستبسته نزد او بیاورند. ایشان روی به باغ نهادند و شیرزاد و گلشاد را دیدند در کنار هم نشسته و به عشرت مشغولاند، همینکه چشم گلشاد به ایشان افتاد آشفته گشت و خواست تا شیرزاد را پنهان کند، اما شیرزاد از این سخن در خشم شد و گفت، برایش اسلحه آورند و گلشاد را به منظر دیگر فرستاد و خود بر بهادران تاخت و بسیاری از آنها را کشت، آنها که جان به سلامت دربردند نزد شاه رفتند و خبر بردند فرخبهزاد مضطرب گشت و فارسبهرام را طلبید و فرمود تا هزار مرد جلد مسلح حاضر شدند و روی به باغ فردوس نهادند، شیرزاد با ایشان روبرو شد و عدهای را به خاک و خون کشید و عاقبت به فرمان شاه بیست مرد ناگهان کمند انداختند و سر و گردن و تن او را در کمند پیچیدند و او به کشاکش و جدل با ایشان مشغول گشت.
اما خواجه اسد که از بازنگشتن شیرزاد غمناک شده بود بامداد با سیصد سوار جنگی در طلب شیرزاد به راه افتاد، اتفاقا در همان هنگام که شیرزاد به جدال مشغول بود به آنجا رسید و آن حال مشاهده کرد، یکباره حمله کردند و کمنداندازان را کشتند و شیرزاد را خلاصی بخشیدند و با لشکر بسیار به کسان فرخبهزاد تاختند، شکست بر لشکر فرخبهزاد افتاد و روی به هزیمت نهادند و به شهر درآمدند و دروازهها را محکم بستند. خواجه اسد به کاخ بازگشت و جواهر و اقمشۀ [جمع قماش. خردهریز از هر چیزی] بسیار به گلشاد هدیه کرد. اما فرخبهزاد که از شکست غمناک بود فارسبهرام وزیر خود را خواند و او را به رسالت نزد شیرزاد فرستاد تا او را از در انقیاد به حضور آورد. فارسبهرام به باغ فردوس آمد خواجه اسد چون او را شناخت و دانست از طرف شاه رسالت دارد تا شیرزاد و پدرش را به درگاه ببرد از او پرسید: این پسر را نمیشناسی؟ گفت: پسر شماست. خواجه اسد پرده از کار برداشت و گفت: خیر پسر من نیست پسر شاه گرگین است و پس از آن احوال را از ابتدا تولد پسر و بزرگ شدن او با شیر و آوردن او به خانه و تربیت او همه را یکایک شرح داد. آنگاه نامه و جواهری را که به گردن پسر بسته بود به او نشان داد. فارسبهرام شناخت و گریان شد، شیرزاد را حاضر کردند، فارسبهرام به پای او افتاد و زاریها کرد. خواجه اسد شیرزاد را هم از حقیقت حال آگاه ساخت. فارسبهرام به بارگاه رفت و چگونگی حال را چنان که شنیده بود برای فرخبهزاد شرح داد و گفت او تاج و تخت میخواهد و خون مادر را ادعا میکند. درباریان که از حقیقت امر آگاه گشتند، همه به جانب شیرزاد میل کردند، فرخبهزاد صلاح در آن دید که کشور را به او سپارد. سرانجام کس فرستادند و از شیرزاد خواستند تا از سر گناه فرخبهزاد بگذرد تا تاج و تخت به او بسپارند. فارسبهرام و خواجه اسد و کلانتران پیغام گزاردند. شیرزاد ابتدا تندی کرد اما پس از درخواست بسیار ظاهراً از سر جرم فرخبهزاد درگذشت. آنگاه او را به شهر بردند و کلید شهر و خزائن همه را به او سپردند و خطبه و سکه به نام او کردند و شهر و مملکت به او سپردند، گلشاد که در نجوم دست داشت، در ساعت سعد شیرزاد را بر تخت نشاند.
شیرزاد به عدل و داد پرداخت چنانکه همۀ مردم خواهان او شدند و برای درازی عمرش دعا کردند، اما او همچنان در خیال مادر بود و هرگاه فرخبهزاد را میدید و حکایت مادر را به یاد میآورد خشم بر او دست مییافت تا روزی که طاقت نیاورد و فرمود او را گرفتند و دربند کردند و به زندان فرستادند، آنگاه خواجه اسد را در شهر گذاشت و خود با گلشاد به فردوس و کاخ نه منظر رفت، در منظر قمر منزل کردند و به عیش و نوش پرداختند پس به دختر گفت تو میدانی که پدرت مادر مرا بیگناه کشته است و به حکم شرع باید او را به قصاص برسانم.
دختر که در نجوم دست داشت طالع پدر را دید و دانست که تا نه روز در طالع او قرانی است که اگر دفع شود کارها نیکو میگردد، صلاح در آن دید تا نه روز شاه را سرگرم کند و از فکر کشتن پدر منصرف گرداند، پس گفت این منظر که در آن نشستهایم موافق فلک قمر است و سیر او در عیاران و جاسوسان اثر دارد، چنانچه اختر عیار که دختر پادشاه را به عیاری برد چه دید و چه بر سرش گذشت و چنین حکایت کرد که شاه روم دختری داشت بسیار زیبا به نام «ماه منظر» که آوازۀ جمالش عالمگیر شده بود، در آن شهر عیاری بود به نام اختر، روزی که دختر پادشاه که بر بام قصر با کنیزکان به تفریح پرداخته بود، عیار بر بام بازار او را دید و چنان عاشق جمالش گشت که بر بالای بام واله و حیران ماند و با حسرت قرین گشت. چون شب شد، با خود اندیشید که برود و بر بام قصر پادشاه کمند اندازد، شب به بام قصر برآمد ولی پاسبانان بیدار بودند و به نوبت پاس میدادند و کار میسر نشد. هر شب میرفت و همچنان غمگین و متفکر میماند و موفق نمیشد تا اینکه پسر پادشاه تبریز به خواستگاری دختر قیصر آمد، شهر را آیین بستند و از او استقبال کردند و جشن پرشوری بر پا کردند، از قضا یکی از شبها که اختر عیار به گرد قصر گشت و کمند انداخت و بر بالای قصر آمد، خادمان و ملازمان همگی مست بودند و به خواب رفته بودند، اختر کمند در کنگره قصر بست و پائین آمد دختر را دید بر بالای تخت در خواب بود، قدری داروی بیهوشی در دماغ او ریخت و او را برگرفت و با خود برد همه شب راه رفت تا به دامنه کوهی رسید که غاری در آن بود، داخل غار شد و دختر را بر زمین نهاد، دختر به هوش آمد و خود را در جائی تاریک یافت. هرچه کنیزکان را صدا کرد جوابی نشنید، اخترعیار آتش افروخت و پیش آمد و سلام کرد و گفت که اخترعیارم و از آن روز که ترا بر بالای کوشک دیدم عاشق جمالت شدم، اکنون که به دستت آوردم اجازه بده تا در سلک بندگان تو باشم. دختر که خود را اسیر دید به فکر چاره افتاد و گفت من نیز از آن روز که تو را دیدم به تو مایل شدم، اما نتوانستم تو را ببینم حال که دیدار دست داده بهتر است که از این غار تاریک به شهر برویم و باقی عمر را به خوشی بگذرانیم، اخترعیار این فکر را پسندید و گفت چنین کنیم. ماهمنظر خود را به شکل مردان ساخت و با هم به راه افتادند و رو به ولایت حلب آوردند. چون به حوالی شهر رسیدند به رباطی فرود آمدند تا شب را در آنجا به سر برند، اخترعیار برای بدست آوردن طعام به شهر رفت و بامداد که دروازه را گشودند به شهر وارد گشت. از قضا در آن شب دشمنی به پادشاه حلب زخمی کاری زده بود که در آن بیم هلاک میرفت عسسان و کسان پادشاه به جستجو پرداختند، ناگاه به اختر رسیدند و او را مرد غریب دیدند و گرفتند، همان وقت شخصی رومی رسید و گفت او را میشناسم، اخترعیار است، گرفتند و او را به زندان افکندند، پادشاه که حالش رو به خرابی گذاشت وصیت کرد که من فرزندی ندارم، پس از مرگ من بعد از سه روز از شهر بیرون روید و همه مردم آنجا جمع شوید و سگ تازی مرا رها کنید، دامن هرکس را که گرفت او را بر خود شاه کنید.
از سوی دیگر چون اخترعیار به رباط بازنگشت دختر بیرون آمد و رو به شهر نهاد و منزل به منزل میماند تا خستگی از تن به در کند، از قضا بامداد همان روز که مردم بیرون شهر جمع شده بودند تا بر وفق وصیت شاه گذشته رفتار کنند دختر به آنجا رسید، چون میان مردم آمد، سگ تازی دامنش را گرفت و کشید، مردم گردش جمع شدند و به موجب وصیت پادشاه او را بر تخت نشاندند و چون شاهزاده بود آئین سلطنت و داد میدانست، پس حکم کرد تا زندانیان را آزاد کنند، اخترعیار هم آزاد شد و یکسر به رباط رفت چون دختر را ندید غمناک شد و به تفحص پرداخت.
پدر و مادر دختر هم که او را ناپدید دیدند به هر جانب کس فرستادند و تفحص کردند اما خبری نیافتند، مهرآثار که به خواستگاری دختر آمده بود با صد غلام از شهر بیرون آمد و به جستجوی دختر و اخترعیار که از غیبتش آگاه شده بودند پرداخت. روزی در صحرا آهوئی شکار کرد در پای درختی درویشی دید خرقه پوشیده. شاهزاده فرود آمد و نشست و با درویش به گفتگو مشغول شد، از هر طرف حکایت گفتند و آتش افروختند و آهو را کباب کردند و خوردند و خفتند، چون شاهزاده به خواب رفت، درویش که کسی جز اخترعیار نبود داروی بیهوشی در بینی او ریخت و اسب و جامه و سلاح او را بر گرفت و شاهزاده را دست بسته در درخت پنهان کرد و رفت. نوکران شاهزاده که از عقب میآمدند اسب را شناختند، درویش را گرفتند و چون از چگونگی حال آگاه شدند با او به طرف درخت آمدند، بند از دست و پای شاهزاده گشودند و دست و پای درویش را بسته به سوی حلب بردند، از قضا ماه منظر به قصد گشت و سیر بیرون آمده بود، و مهرآثار را دید و شناخت، کس فرستاد و از حال آن جماعت جویا شد و دانست که ایشان به دنبال گمشدهای میگردند، فرمود تا ایشان را به شهر آوردند و پذیرائی بسیار نمودند، آنگاه ماهمنظر با مهرآثار و وزیران خلوتی کرد و اخترعیار را مجبور کرد تا شرح حال خود به تمامی بازگفت، پس ماه منظر خود را به ایشان شناساند و فرمود تا اخترعیار را بر دار کردند و خود به عقد مهرآثار درآمد و پادشاهی حلب به او داد.
چون گلشاد این داستان را به اتمام رساند شیرزاد بسیار لذت برد و آن روز کشتن فرخبهزاد را موقوف کرد و به عیش و نوش پرداختند. روز دیگر به منظر عطارد آمدند و به شراب خوردن مشغول شدند شیرزاد باز قصه مادر و فرخبهزاد را به یاد آورد و کس فرستاد تا او را بیاورند و از بالای قصر به زیر اندازند، اما گلشاد که ظاهراً نزد شاه خود را تسلیم قضا و قدر کرده بود گفت: این منظر عطارد است و به شاعر و خطاط و رمال تعلق دارد و داستان رمالی را آغاز کرد که به دختر شاه بلخ رمل آموخت و در آن میان عاشق او گشت و چون از وصلش مأیوس بود به صورت طوطی درآمد و از طرف پسر خود به دختر پادشاه هدیه گردید. به این طریق هر شب با سحر و جادو دختر را به خواب میکرد و از او کام بر میگرفت، دختر بی آن که از حقیقت امر اطلاعی داشته باشد مات و مبهوت مانده بود، از قضا پسر پادشاه مرو به خواستگاری دختر آمد و او را به ازدواج او در آورد دختر طوطی را نیز با خود برد طوطی که دید دختر از وضع خود بسیار اندوهگین و شرمسار است داماد را با سحر و جادو بست و ناتوانش ساخت، داماد که از کار خود متحیر و خجلتزده شده بود به زن جادوگری پناه برد و از او چاره کار خواست. زن پس از دقت و کنجکاوی دانست که هرچه هست از طوطی است، خود را به شکل گربهای ساخت و جست و سر طوطی را از تن جدا ساخت. همینکه طوطی کشته شد شکل آدمی یافت و دختر، رمال را شناخت، اما برای آنکه رازش فاش نشود، شب شوهر را مست و خراب کرد و کنیزکی را به شکل خود ساخت و به بستر فرستاد و در کنارش خواباند، به این ترتیب رازش در پرده ماند.
آن شب هم کشتن فرخبهزاد موقوف شد.
روز دیگر به منظر زهره درآمدند و باز شیرزاد قصد کشتن وزیر کرد، اما گلشاد گفت: ای پادشاه این منظر مقام زهره و جای عیش و عشرت است نه جای خون کردن. پس داستان مطربی را به نام ناهید که بکر بود شرح داد که به دست پریان ناپدید شد و همه از او مأیوس گشتند و در ماتمش سیاه پوشیدند، اما پس از مدتی بازگشت و از عالم پریان دو میوه آورد که هر کس از آن میخورد اگر زن بود مرد میشد و اگر مرد بود زن. ناهید به ازدواج شاهزادهای درآمد که عاشق او بود. پس یکی از آن میوهها را به او خوراند و خود نیز از دیگری خورد شوهر زن گشت و ناهید مرد. مدتها به این طرز زندگی کردند. اما شوهر بسیار ملول و غمناک بود و روزگار را به تلخی و ناکامی میگذراند تا آنکه تضرع بسیار کرد و به خواب رفت. در خواب پیری را دید که او را از حقیقت امر آگاه کرد، چون بیدار شد مطابق نشانی پیر میوه را یافت و خورد و پنهانی به ناهید خوراند و به صورت اول درآمدند.
شیرزاد بسیار خوشش آمد و باز کشتن فرخبهزاد به تأخیر افتاد.
روز بعد در منظر آفتاب منزل کردند و به شراب نوشیدن مشغول گشتند. چون شیرزاد قصد کشتن فرخبهزاد کرد، گلشاد قصه پادشاه نیشابور را گفت که طالعش در منزل آفتاب بود و روزی به شکار رفته بود و از نوکران عقب ماند، به چاهی رسید و سنگی انداخت صدائی برآمد و ناگهان به چاه پائین کشانده شد و گرفتار دیو سفید گشت. دیو لباسهای او را بر تن خویش کرد و از چاه بالا آمد و به نیشابور رفت و به جای او بر تخت سلطنت نشست. شاه در چاه ملول شد و به تفرج پرداخت. به خانهای رسید، در آنجا دری بسته یافت، پس از گشودن آن و چندین در بسته دیگر به باغی رسید که درختان میوه بسیار داشت پس به قصری وارد شد، دختر بسیار زیبائی دید که مانند او اسیر دیو سفید شده است، او دختر شاه پریان بود، شاه با کمک دختر آئینهای یافت که بر پشت آن طلسم بود و چون طلسم را محو کردند بند از دست و پای دختر برداشته شد، هر دو از چاه بیرون آمدند شاه به شهر خود رفت و خدمت وزیر رسید، وزیر ابتدا او را نشناخت و چون شرح حال او را شنید باور کرد و او را نزد شاه غاصب برد، آئینه پیش او گرفتند، دیو به شکل سابق درآمد، او را کشتند و خورشید شاه را به تخت نشاندند.
آن شب هم گذشت روز پنجم شیرزاد به منظر مریخ آمد و به عیش و نوش پرداخت، باز قصه فرخبهزاد را پیش کشید و گلشاد نیز به دفعالوقت پرداخت و قصه دیگری را آغاز کرد.
باری گلشاد چهار شب دیگر را در منظر مشتری و زحل و ثابتات و فلکالافلاک با قصههای جاذب و شیرین چنان شیرزاد را سرگرم کرد که هر بار کشتن فرخبهزاد را فراموش کرد تا روز آخر که دانست قران از طالع پدر بیرون رفته است، کس فرستاد و خواجه اسد و امرا و ارکان دولت را پیش خواند و گفت که پیش شاه روند و از او بخواهند که از سر خون پدرش بگذرد، همه به اتفاق چنین کردند و خواجه اسد افزود که خاطر گلشاد نیز بر این تعلق گرفته است. شیرزاد پس از درخواست فراوان ایشان از سر جرم فرخبهزاد درگذشت و فارسبهرام را فرستاد تا فرخبهزاد را آورد. او را نوازش کرد و وزیر خود ساخت.
سالها گذشت شیرزاد به عدل و داد شاهی کرد و کامرانی بسیار نمود تا روزی که به عزم شکار با امرا و یاران سوار شد، در شکارگاه شیری پیدا شد و بر او حمله کرد شیرزاد که با شیر آموخته بود از اسب فرود آمد و هر دو گوش شیر را گرفت و بر آن سوار شد شیر او را در ربود و به بیشه برد، هر چند نوکران به دنبالش گشتند اثری از او نیافتند.
هر که از شیر شیر سیر شود/عاقبت هم شکار شیر شود
چون همه از یافتن شیرزاد مأیوس شدند به عزا و ماتم پرداختند، گلشاد نیز شب و روز در ماتم و محنت بسر میبرد تا روزی که به بالای قصر رفت تا خود را از قصر به زیر اندازد بادی درآمد او را در ربود و با خود برد و کسی ندانست که کجا رفت.