حدیث مور
و آن آن بود که سلیمان را صلواتالله علیه شادُروانی بود صد فرسنگ در صد فرسنگ، بر آن شادروان خیمهای، فرسنگی در فرسنگی، تُنُکتر از پوست خایه مرغ. در آن خیمه تختی، میلی در میلی، از راست او ده هزار کرسی زرین نهاده علما را و از چپ او ده هزار کرسی سیمین نهاده نُدما را.
سلیمان بر تخت و علما و ندما بر کرسیها و دیگر آدمیان در پیش وی بیستادی و پریان عقب ایشان و دیوان گرد بر گرد ایشان، فریشتگان بر اطراف با عمودهای آتشین تا هر دیو یا پری و هر که بیفرمان از آن مجلس بازگشتندید، فریشتهای او را عمود آتشین بزدی برجا بسوختی. و مرغان بر سر وی همه پر در پر بافتندی چون چتر سایه داشتندی؛ باد رُخا نرم نرم به زیر آن شادروان درآمدی و آن را برگرفتی هفت میل در هوا بُردیدی هُرست و جرست در جهان افتادی خلایق بر بامها آمدی بنظاره آن. آن باد بدان قوت میرفتی و آن شادروان را با همه خلق برداشته میبردید هفت میل در بالا تا آنجا که سلیمان خواستی فرو آمدی، فریشتگان آسمان به نظاره آمدندی[هنگامی ] در آن ملک و جلوه او تعجب مینمودی [گفتندی] که آنت بزرگوار بندهای که سلیمان است، خدای تعالی او را [ چنان ] برکشیده. حق تعالی گفت:ای فریشتگان من، آن برکشیدن من مر سلیمان را از بهر فروتنیِ اوراست که اگر در دل وی یک ذره کبر بودی چنان که او را به آسمان برمیآریم به زمین فرو بردمی.
تا روزی بر وادی نَمل میگذاشت موری نامش منذره میگفت:ای موران، در خانهای خویش شوید تا لشکر سلیمن شما را فرونکوبد و ایشان ندانند. باد آن سخن را به گوش سلیمن رسانید، سلیمن بگمارید و تعجب نمود و آن مور را حاضر کرد گفت: ای مور، از من چرا میترسید که شادِروان من در هواست و شما بر زمین. آن مور جواب داد گفت: بلی تو در هوایی ولکن ملک دنیا را بقا نیست من ایمن نیم که از نفس تا به نفس ملک تو را زوال آید تو به زیر افتی ما کوفته گردیم. سلیمن آن مور را دید که آن موران را در پیش کرده به سوراخ فرو میکرد. سلیمان گفت: تو ایشان را کی باشی؟ گفت: من امیر ایشانم. سلیمن گفت: چگونه از پس ایشان میروی. گفت: تا اگر مکروهی رسد به من رسد نه بدیشان، و حّق رعیّت بر امیر این باشد که خود را سپر ایشان دارد. سلیمن را از آن سخن عجب آمد. سلیمن گفت: لشکر چند داری. گفت: درین وادی چهل هزار چهل هزار قایدست با هر قایدی چهل هزار عَلَم زیر هر عَلَمی چهل هزار کُردوس هر کُردوسی چهل هزار مور، و از مشرق تا به مغرب همه موران در فرمان من باشند. چون بخوانم همه مرا اجابت کنند. سلیمن گفت: لشکر خویش به من نمای تا ببینم. منذر گفت: چنین به تعجیل راست نیاید [ اگر میخواهی فرو آی و ] دل فرو نه تا لشکر خویش بر تو عرضه کنم. سلیمن در آن بیابان فرو آمد منذر آوازی بداد که ” یا أیُّهَا النَّملُآخرجُوا مِن مسَاکِنکم”. کُردوسهای موران از زمین برمیآمدند تا هفت روز. سلیمن را دل بگرفت گفت: تا کی خواهد بود؟ گفت: اگر بباشی تا هفتاد سال همچنین برمیآیند. سلیمن آن مور را بنواخت و بر دست خود نشاند؛ گفت: چه گویی درین بساط من. منذر گفت: بساط من به از بساط تو. گفت: چرا؟ گفت: بساط من دست سلیمانست و بساط تو نسیج دیوانست. سلیمن گفت: چه گویی درین مملکت من؟ گفت: چه گویم در ملکی که پرِ پشهای نسنجد. گفت: چه گویی درین دیوان که در فرمان مناند؟ گفت: رعیّت فرع امیر بود. [گفت]: چه گویی درین باد که در فرمان منست؟ گفت: بادست به دست تو باد. گفت: چه گویی درین مرغان که مونس مناند؟ گفت: [اگر] تو را با خدای انس بودی با دون وی تو را انس ندادندی.
آنگه گفت: یا سلیمن، تو را چرا سلیمان گویند؟ گفت: ندانم تا تو نگویی؟ گفت: معنی آن بود که ” یا سلیم، آنُ لک أن تَتوبّ الی الله بقلبک “؛ دانی که پدرت را چرا داود گفتند؟ گفت: تا بگویی. گفت: معنی داود آنست که ” داوِ داءک” درمان کن درد خویش را. سلیمان [را] از آن حکمتهای وی عجب آمد بگریست آنگاه [گفت: ] یا منذر، حاجت خواه. منذر گفت: حاجت من آنست که ازین معلولی درست گردم، که وی را یک پای و یک دست و یک چشم بیش نبود، و دیگر حاجت آنست که پیرم جوان گردم و دیر بزیم. سلیمان گفت: من از این عاجزم. منذر گفت: حاجت به عاجز چرا بردارم.
حشمت سلیمان
چون عمر سلیمن به آخر رسید روزی سر از سجود برآورد نباتی را دید برسته، آن را پرسید که تو چه نامی. گفت: خَرنوب؛ معنی خرنوب آن باشد که خرابی مملکت تو آمد [و نوبت دیگر آمد]، سلیمن اندوهگن گشت بنشست و زار بگریست. و ملک الموت عادت داشتند آمدن نزدیک سلیمن، چون نزد وی آمد گفت: یا عزرایل، خویشتن را فرا من نمای بر آن هیأت که جان ستانی. وی گفت: این بیفرمان خدای نتوانم کرد، تا از خدای اِذن یابم. آنگه برفت و از خدای تعالی اذن خواست و بیامد و خود را بر آن هیأت که جان ستاند فرا سلیمن نمود. سلیمن بیهوش گشت، ملکالموت دست بر فق بر سینه وی نهاد تا با هوش آمد گفت: یا ملک الموت، فریشتهای هست از تو بهوَلتر؟ گفت: من نزدیک فریشتهای باشم که گردن وی نزدیک عرش خدایست و قدم وی از هفتم زمین به پانصد ساله راه فروتر، وگر خدای تعالی وی را فرماید هفت آسمان و هفت زمین را در برگیرد وی را هیچ رنج نرسد؛ و آن فریشته نزدیک فریشتهای است که سر وی نزدیک عرش خدایست و قدم وی از هفتم زمین به هزار ساله راه فروگذشته، گر خدای تعالی او را فرماید هفت آسمان و هفت زمین را با دهن افگند بر وی آسان آید؛ و آن فریشته نزدیک فریشتهای است که لب زَوَرین وی نزد عرشست و لب زیرین وی بتحت الثّری، گر خدای تعالی او را فرماید هفت آسمان و هفت زمین را بدم در دهن کشد و وی را از آن آگاهی نبود.
ملک الموت بازگشت دیر بر نیامد که باز آمد تا جان سلیمن بردارد؛ در آن وقت سلیمن در محراب ایستاده بود تا نماز کند، و از پیش وصیّت کرده بود که چون مرا مرگ آید مرا زود دفن مکنید که دیوان بگریزند و این مسجد تمام نگردد، تا مگر این مسجد را تمام کنند. و آن [آن] مسجد بود که از پیش یاد کردیم. سلیمن بر پای بود در محراب دست برآورد که تکبیر کند ملکالموت از هوا فرود آمد. سلیمن گفت او را: به چه آمدی؟ گفت: به قبض جان تو. گفت: تا بازگردم و اهل خویش بدرود کنم. گفت: فرمان نیست، همچنان در آن حال جان وی را قبض کرد.
در اخبارست که مرگ پنج پیغامبر ناگهانی بودست: ابراهیم و موسی و هارون و داود و سلیمن صلوات اللّه علیهم.
چون ملک المــوت جان سلیمن برداشت و وی فرا عصــا چفته بود تا یک سال همچنان بماند. دیوان و پریان نمیدانستند که وی مرده است همچنان کار خویش میکردند، پنداشتند که وی در نماز درازست. تا یک سال برآمد هیچ دیو نیارستی نگریست در روی وی. گفتند: هرگز وی نماز بدین درازی نکردید، چه شاید بود. دیوان بشدند از دابّه الأرض، بذره، در پذیرفتند که اگر تو عصای وی را بخوری تا اگر مرده است بیفتد ما هر جا که تو بنا کنی تو را آب و گل آریم و یاری دهیم. دابّه الأرض بشد و بن عصای وی را بخورد. عصا بگشت و سلیمن بیفتاد، بدانستند پریّان و دیوان که ایشان غیب ندانند که اگر ایشان غیب دانستندی یک سال در عذاب درنگ نکردندی. پس به مرگ سلیمن معلوم گشت خلقان را که میپریان و دیوان دروغ میگفتند در دعوی علم غیب.
از: قصص قرآن: تفسیر ابوبکر عتیق نیشابوری، به اهتمام یحیی مهدوی، انتشارات خوارزمی – برگرفته از کارنامه