نقدی بر داستانِ بلندِ «پینوشت: اپراتور» نوشتهی ونوس ترابی/ نشرِ باران/ دی ماه ۱۳۹۹
ونوس ترابی در داستانِ بلندِ «پینوشت: اپراتور» تلاش کرده رویدادِ فاجعهبارِ شلیکِ موشکهای پدافندِ سپاه پاسداران به هواپیمای اوکرائینی در ۱۸ دی ۱۹۹۸ را دستمایهی نوشتنِ اثری مستند/ تخیلی کند. این تلاش خودبهخود کنشیست در برابرِ فراموشی؛ کنشی در برابرِ گفتمانِ رسمی که میکوشد از یکسو تاریخِ پیش از خود را سراسر بیراهه و هیچ تصویر کند و ظهورِ خود را آغازِ تاریخ بنامد، و از سوی دیگر هر رخدادی را که با گفتمانش سازگار نیست سرکوب و از حافظهی فردی و جمعی پاک کند. این نقد با تکیه بر دادههای خودِ اثر، کموکاستیهای این تلاش را پیگیری میکند.
داستانِ مستند و تخیل
شاید بتوان سه رویکردِ روایتی را در برخورد با یک رخدادِ مستند برشمرد. رویکردِ اول: نویسنده بنای اثرش را تنها بر مستنداتِ بهدستآمده میگذارد (ادبیاتِ تاریخی با وقایع و شخصیتهای معینِ تاریخی). رویکردِ دوم: نویسنده تلاش میکند زاویهدید و فضایی را انتخاب کند که گرچه مستنداتِ شناختهشده را پوشش میدهد، اما ساختهپرداختهی تخیل است و دخالتی در اصلِ رویداد ندارد (فرض بگیریم روایتِ همین فاجعه از زاویهدیدِ سربازی که وظیفهاش نظافتِ پایگاه عملیاتِ پرتابِ موشکهاست.). رویکردِ سوم: نویسنده با رویکردی ساختارشکنانه رویداد را در پرتوی نگاهی آرزومند یا طنار یا تراژیک یا… قرار میدهد (نمونه: رویکردِ تارانتینو در فیلمِ «حرامزادههای لعنتی»، آنجایی که هیتلر و دارودستهاش در سینمایی در پاریس بر اثرِ انفجار کشته میشوند؛ رویکردی با این اندیشه که اگر این اتفاق میافتاد تاریخ به کدام سو میرفت؟).
ساختارِ «پینوشت: اپراتور» بر دو پایه بنا شده: پایهی بیرونی یا مستندِ فاجعه و پایهی تخیلی یا ساختهشدهی آن. در پایهی مستند نویسنده تلاش کرده با تکیه بر اطلاعاتِ بهدستآمده روایتی خطی و زمانمند از این «عملیات» بهدست دهد (اگرچه اینجا و آنجا که دانستههاش اندک بوده به تخیل روی آورده که مواردی از آن را پایینتر اشاره خواهم کرد). پایهی تخیلی اثر با تکیه بر واگویهها و وانویسیهای شخصیتی بهنامِ «یاسر» ساخته میشود که مسئولِ شلیک به هواپیماست، همراه با فلاشبکهایی به گذشتهی او. پس رویکردِ نویسندهی «پینوشت: اپراتور» از نوعِ دوم است با این ناسازگاری که فضای اثر پایگاهیست که تیمِ عملیاتی شلیک مستقر است و داستان از سوی کسی روایت میشود که قرار است دکمهی شلیک را فشار دهد؛ درحالیکه نهتنها فردی با این جایگاه در این عملیات شناختهشده نیست، که حتا اصرارِ رژیم در «سهوی»بودنِ شلیکها توسطِ یک «اپراتور»، شکستنِ کاسهکوزه بر سرِ تنها یک نفر است؛ توجیهی که هدفش تطهیرِ رژیم از یک کنشِ برنامهریزیشدهی ویرانگر است. این رویکردِ ناسازگار با مواد و مصالحی که نویسنده در اختیار داشته پاشنهاشیلِ «پینوشت: اپراتور» است و نشان از آن دارد که نویسنده نتوانسته با ذهنی خونسرد فاصلهیی حسی، اطلاعاتی و اندیشگی با موضوعِ کارش برقرار کند و ناگزیر به دامِ احساسات و شناختی سطحی و سادهنگرانه از سرشتِ رویدادها افتاده است. اگر از روی نشانههای بیرونی و شناختهشدهی فاجعهی شلیک به هواپیمای اوکرائینی بخواهیم ابعادِ این عملیات را بشناسیم، هماهنگی اندکی بینِ این نشانهها و پشتپردهیی که نویسنده تلاش کرده تخیل کند خواهیم یافت.
نشانههای بیرونی و فضاسازی در «پینوشت: اپراتور»
براساسِ اطلاعاتی که تاکنون بهدست آمده، «انتقامِ سختِ» وعدهدادهشدهی رهبرِ جمهوری اسلامی برای حفظِ پرستیژِ رژیم در چشمِ هوادارانش در پی کشتهشدنِ قاسم سلیمانی، شاملِ این مراحل بوده است: ۱. موشکبارانِ پایگاه آمریکاییها در عینالاسد. ۲. سرنگونکردنِ هواپیمای اوکرائینی برای رسیدن به سه هدف: الف: ساختنِ «سپرِ انسانی» برای جلوگیری از احتمالِ حملهی تلافیجویانهی آمریکا. ب: مقصر جلوهدادنِ آمریکا در سرنگونی. پ: بازداشتنِ تلافی آمریکا در روزهای بعد در شرایطی که سرنگونی هواپیما به سرتیترِ خبرها تبدیل میشود. برنامهریزی برای رسیدن به این اهداف با دقت و محاسباتِ گوناگون بوده است؛ از مخفینگهداشتنِ همهی مراحل، اطلاع به آمریکاییها برای تخیلهی پایگاه، هدفقراردادنِ هواپیمایی متعلق به یک شرکتِ خارجی و اطمینان از اینکه کسی با تابعیتِ آمریکایی در هواپیما نباشد (آمریکاییها اعلام کرده بودند هیچگونه گذشتی از کشتهشدنِ یک تبعهی آمریکایی نخواهند کرد). چنین برنامهریزی دقیقی مجریانِ کارکشته، متخصص و ذوبشده در سیستم لازم دارد. با نگاهی به عملکرد چهلودو سالهی رژیم در همهی عرصهها و همچنین در مدیریتِ سراسر تزویرِ آن در این فاجعه میتوان حدس زد که سازوکارِ پشتپرده چگونه بوده است. اگر رژیم میتواند تا سه روز نقشِ خود را در این فاجعه پنهان کند، اگر همچنان تا کنون با انواعِ شعبدهبازیها نمیگذارد حقیقتِ کاملِ ماجرا برملا شود، سوای وقاحت، نشان از مدیریتی تخصصی و «کارشناسانه» در این «عملیات» دارد. اما داستانِ بلندِ «پینوشت: اپراتور» چگونه این فضا را تصویر میکند؟ نویسنده اتاقی را نشان میدهد که چند نفر پشتِ دستگاههایی نشستهاند و زمین و آسمان را رصد میکنند. نقشهای تعیینکننده را در این فضای مینیاتوری حاج مرتضی، فرماندهی عملیات، و یاسر بازی میکنند. یاسر که قرار است با فشاردادنِ دکمهیی به هواپیما شلیک کند، پانزده سال است که در «سیستم» است. او در عملیاتهای برونمرزی رژیم شرکت داشته. چنین شخصِ متخصص و ذوبشدهیی در سیستم ممکن است از حاج مرتضیها دلِ خوشی نداشته باشد، اما نمیتواند هیچگونه شکی به سیستم، به نظام، داشته باشد. او یک متخصصِ مکتبیست و لازم نیست حاج مرتضی برای آمادهسازی ذهنی و حسی او، کبابشدنِ گوشتِ مرغ را به او یادآوری کند. شک و دودلیهایی که نویسنده به او نسبت میدهد، با شخصی در این پایه و مرتبه هماهنگی ندارد. این ناهماهنگی بهویژه زمانی که به شخصیتِ حاج مرتضی برخورد میکنیم بیشتر رخ مینماید. چهگونه ممکن است فرماندهانِ بالادستی شخصی چون او را به فرماندهی چنین عملیاتی بگذارند؟ او انگار همین الان از میدانبار به پایگاه آورده شده که چنین غیرحرفهیی با زیردستها و چگونگی پیشبردِ عملیاتی چنین حساس برخورد میکند. در ص ۶۵ وقتی یاسر کلمهی «سمیولیشن» را بهکار میبرد، حاج مرتضی میگوید: «یهجور حرف بزن حالیم شه، از قرتی بازی خوشم نمیآد.» آیا فرماندهی چنین عملیاتِ مهمی نباید این اصطلاحات را بداند؟ (گرچه پیش از این چنین کلماتی بهکار برده شده و او واکنشی نشان نداده و حتا چند سطر پایینتر خودش کلماتی چون کارگو و بریف را بهکار میبرد). یا چگونه باورکردنیست که در چنین برنامهریزی همهجانبهیی تنها حاج مرتضی را همهکاره کنند تا هم در پایگاه شلتاق کند هم زمانی که میفهمد «گاف» کرده و چند «مأمورِ امنیتی پروازِ» خودی در هواپیما هستند، برود فرودگاه تا آنها را از هواپیما بیرون بکشاند؟ آیا باورپذیر است که در چنین عملیاتی که قرار است مخفی بماند یک سربازِ ساده را به تیمِ عملیاتِ شلیک اضافه کنند؟ در این فضاسازی و شخصیتپردازی بیش از آنکه با ناتوانی تخیل روبهرو باشیم، با بیاطلاعی از سازوکارهای عملیاتی چنین حساس، برنامهریزیشده و هولناک روبهرو هستیم.
مستنداتِ آشکار و پنهانِ فاجعه در «پینوشت: اپراتور»
کمترین انتظاری که میتوان از داستانی با رویکردی مستند داشت این است که دستکم به واقعیتهای شناختهشده و پیشزمینههای آن وفادار باشد. به این چند نمونه دقت کنیم: شبِ عملیات حاجمرتضی با فرماندهاش تلفنی حرف میزند و به یاسر میگوید بنویسد: «ساعتِ شیش و ده، دوازده دقیقه صبح…» (ص ۳۷) که منظور ساعتِ پروازِ هواپیما است. درحالیکه در ص ۸۹ مینویسد: «ساعت چهاره و چهارده دقیقه صبح است. یک ساعت دیگر به پرواز مانده است.» و در ص ۹۵ مینویسد: «پنج و چهارده دقیقه صبح است. حاج مرتضی در تماسی یازده ثانیهای شیرفهمم کرد که به هرحال پرواز پی اس ۷۵۲ سر ساعت و موعد مقررش انجام نمیشود.» نویسنده علت این تأخیر را از زبانِ حاج مرتضی اینگونه توضیح میدهد: «چهارتا مأمور امنیتی پرواز داریم که فراموش کردیم خارجشون کنیم از لیست پرواز. تا یه ساعت دیگه همه شون پودر میشن توی هوا. زبدهن، نباس کشته بشن… میرم تا خارجشون کنم. حتمی تا الان کارت پرواز رو گرفتن…» (ص ۹۲) سوای اینکه اگر پرواز ساعتِ پنجوچهارده دقیقه بوده پس میبایست آن چهار نفر در این لحظه در هواپیما باشند نه اینکه تازه کارتِ پرواز گرفته و منتظرِ سوارشدن باشند، «فراموشی» یا «گافِ» مدیریتِ چنین عملیاتِ برنامهریزی شدهیی باورپذیر است؟ آیا علتِ تأخیرِ پرواز روشن شده است؟ آیا روشن شده آنهایی که از هواپیما بیرون آورده شدهاند چه کسانی بودهاند؟ آیا برای پروازهای خارجی یک شرکتِ هواپیمایی خارجی مأمورینِ امنیتی رژیم را میگمارند؟ پیش از این گفته شده امشبِ شبِ عملیات است و حتا ساعتش تعیین شده، بعد: «حاج مرتضی باید برود سایت اصلی. جلسه محرمانه است. اینکه فرداشب در عین الاسد آتش بازی ست را میان حرفهایش گرفتهام.» (ص ۴۱) (معلوم نیست سرانجام راوی موقعیتِ شبِ عملیات را مینویسد یا شبِ پیش را.) و یا وقتی راوی در ص ۸۶ از آمادهباش در قرارگاههای موشکی سراسر کشور میگوید، آیا میتوان باور کرد که در چنین عملیاتی که هر بخش و فرد تنها به اطلاعاتی دسترسی دارد که در حوزهی وظایفش است، شخصی که قرار است شلیک کند میتواند این اطلاعاتِ جامع و محرمانه را داشته باشد؟ در صفحهی ۶۵ فضاسازی بهگونهییست که گویی چند ساعت بیشتر به عملیات نمانده است. حاج مرتضی تلفنی میگوید: «دو ساعت قبل پرواز خودم میام توی کارگو!… گوش به زنگ من باش. نمیخوام کسی فعلن چیزی بپرسه یا بدونه… جایگزینی نیروهای فرودگاه نباید انجام بشه…» و چند سطر پایینتر راوی مینویسد: «اینکه میدانی دقیقن چهارده ساعت دیگر قرار است هیچ کدامشان در این دنیا نباشن…» در ص ۵۷ گفته شده: «حاجی چندبار تکرار کرد که فقط بگذارند چمدانهای دستی داخل را همراهشان ببرند بالا.» و حالا در ص ۹۲ از قولِ حاج مرتضی: «… در ضمن قرار بوده چمدونا رو بار نزنن همه رو. خبر رسیده چندتا رو دارن بار میزنن. میرم راست و ریس کنم.» اگر عملیات آنقدر بادقت برنامهریزی شده، چرا این اشکلات بهوجود آمده؟ آیا تخیل نویسنده تلاش دارد ماجرا را هیجانانگیزتر کند یا کمبودِ دانستههاش را بپوشاند؟ باورپذیر است که باوجودِ بهکارگیری همهی امکاناتِ فنی در چنین عملیاتی، حاج مرتضی در صحبتِ تلفنیش با یاسر بگوید: «هیچی نپرس خط امن نیست.»؟ (ص ۹۶) در ص ۹۸ حاج مرتضی میگوید: «پونزده دقیقه وقت داریم… پرندهمون ساعت شش و ده دقیقه میپره…» در اینجا ساعت پنجوپنجاهوپنج دقیقه است. بعد در ص ۹۹ راوی مینویسد: «پنج و چهل و نه دقیقه است…» در ص ۱۰۵حاج مرتضی در پاسخِ یاسر که میپرسد: «حاجی احتمال زنده موندن هست؟» (منظور احتمالِ زندهماندنِ مسافرها بعد از سرنگونیست) میگوید: «محاله. یعنی با آخرین شلیکایی که موقع سقوط بهش میشه بعیده.» آیا واقعن در محلِ سقوط نیروهایی بودهاند که به بازماندگانِ احتمالی شلیک کنند؟ و… این ناسازگاریهای روایتی ناشی از شناختی سطحی از سازوکارهای امنیتی و دستِکمگرفتنِ تواناییهای فنی و اطلاعاتی رژیم است؛ «سیالذهن» نیست، شلوغی ذهنی عجول است… (نقلقولها بر طبقِ شیوهی نوشتاری کتاب آورده شده. تأکیدها از من است.)
درونمایهی «پینوشت: اپراتور»: نویسنده و مفهومِ ابتذالِ شر
ادبیاتِ فارسی زمانی واله و شیدای رنگهای سیاه و سفید بود و بعد از انقلاب طرفدارِ رنگِ خاکستری شد که البته در جای خود پیشرفتِ مهمی بود و هست. ادبیاتِ خاکستری توانِ ادبی و انسانیتری دارد برای روایتِ زندگی فردی و جمعی. بر همین بستر است که دنیای مدرن و پسامدرن شکل میگیرد. اما ریزهکاریهایی دارد که بیتوجهیی بدان سببِ سرگشتهگی، آشفتهگی حسی و سادهاندیشی خواهد شد. ذاتِ خوب (خدا) و ذاتِ بد (شیطان) وجود ندارد. انسان در موقعیت است که معنا مییابد و ارزشگذاری میشود و به همین علت مسئولِ کنش و واکنشهای خود است. درونمایهی داستانِ بلندِ «پینوشت: اپراتور» جستوجو و برونفکنی این مفهوم است که برای درک و داوری نقشِ انسانها در رویدادها آنها را خوب یا بد، سیاه یا سفید تصویر نکنیم، بلکه آنها را در گسترههای گوناگونشان بشناسیم. نویسنده با چسباندنِ خردهریزهایی به شخصیتِ یاسر تلاش میکند به خواننده بباوراند که او دوست دارد زندگی دیگری داشته باشد، چرا که مثلن اسمِ دخترش را بهجای زهرا، زویا گذاشته (زویا؟ اسمی ارمنی؟)؛ یا اسمِ پسرش را بهجای محمدطاها، ذکریا گذاشته و اعتنایی ندارد به کنایهی حاج مرتضی که: «بچسبونش به کاشف الکل و مسکرات… فکر کردم سر عقل اومدی.» (ص ۲۷)؛ یا وقتی صدای همسرش را میشنود و با لحنی سانتیمانتال میگوید «آخ صدای لیلا! ای لیلاترین صدا. صداترین لیلا…» (ص ۷۵) خواننده باور کند با انسانی طرف است که عواطفِ لطیفی دارد؛ یا در واکنشهای کینهمند و پنهانیش به رفتارِ حاج مرتضی شکِ او را در موردِ کارهایی که کرده و می کند نشان دهد؛ آنهم با زبانی که توسطِ نویسنده تلطیف شده یا زبانِ نویسنده است. این نمونهها نشان میدهد نویسنده نتوانسته بین «شر» و «شرِ مبتذل» تفکیک ایجاد کند و دچارِ آشفتهفکری و برهمزدنِ مرزهای این دو شده است. یاسر پانزده سال است در «سیستم» کار میکند. چندین سال فرماندهی تیمهای شنود، تکتیرانداز و نفوذی بوده. در یمن و عراق و سوریه با نیروهای مخالفِ حکومتِ اسلامی جنگیده. انسانهای بیشماری، چه جنگجو چه عادی، هدفِ گلولههای او قرار گرفتهاند و آواره شدهاند. او به آرمانهای رژیم اعتقاد دارد و آموزش دیده که «دشمن» را هر کجا و هر زمان باید نابود کند. جانفشانیهاش او را به چنین مرتبهیی رسانده که «اپراتورِ» مرگ شود. یاسر یک بسیجی سادهدل نیست که حاج مرتضی برای آمادهکردنش برای چنین عملیاتی ببردش به یک باغ، بساطِ جوجهکباب راهبیندازد و با استعاره به او بفهماند که: «این تصویر رو در ذهنت داشته باش و مدام تکرار کن که این گوشت چیزی حس نمیکنه.» (ص ۱۰). و: «ما برای زنده موندن باید این درد و خون و گوشت رو به جون بخریم…» (ص ۱۰). مفهومِ «آتشبهاختیار» مفهومِ دقیقیست. «آتشبهاختیار» کسیست که هم مقلد است هم مجتهد. آیشمن در تاریخِ معاصر نمادِ چنین انسانیست. این انسان «عادی» و «معمولی» نیست، چون «من» و «تو» نیست. ممکن است هر روز در کوچهخیابان به او برخورد کنیم، اما همواره فاصلهیی بین «ما» و «او»ست که گرچه ممکن است نادیدنی باشد، اما حضور دارد. چهلودو سال است این فاصله حضور دارد. یاسرها دربارهی «ما» متوهم نیستند، این «ما» هستیم که انباشتِ توهمیم؛ «ما»یی که سرگشتهگی و آشفتهسریمان بدان اندازه است که مدام گول میخوریم و به دامهای جوراجورِ آنها مییفتیم؛ بهویژه زمانی که گیرکرده در بنبستهای سیاسی/ اجتماعی تلاش میکنند چهرهیی بزکشده و مقبول از خود نشان دهند. یاسرها میدانند و آگاه اند که کجای این جهان، در کدام سو ایستادهاند و هیچ شکی ندارند که در سویی که ایستادهاند قرار است به کدام سو و سوها شلیک کنند. برای سربازانِ گمنام و بانام مرز بینِ «خودی» و «ناخودی» روشن است: «ناخودی» را باید خفه کرد؛ چه همسایهی ایرانی که در اعتراضها شرکت میکند، چه بومی یمنی بیسلاح که در میدانِ جنگ برای گسترشِ «اسلام» بناگاه جلوی یاسر سبز میشود. «وطن» برای یاسرها و حاج مرتضیها یعنی اسلام، یعنی مرزهایی بهوسعتِ تمامِ جهان. وقتی وضو میگیرند و یازهراگویان عالموآدم را به خاکوخون میکشند میدانند چه میکنند. آنها لاتِ شرِ محله نیستند که بهخاطرِ فقر، فسادِ اجتماعی، فرهنگی و روانی چاقوکشی میکند و یکی را میکشد یا دزدی میکند. «شرها» قابلِ ترحم اند، میبایست برایشان دل سوزاند، نه «شر»های مبتذلی که آگاهاند به خود و هدف و موقعیتشان. چه زمانی میتوان برای شرهای مبتذل «دل سوزاند»؟ زمانی که دهان بگشایند و مسئولیتِ اعمالشان را بپذیرند. یاسرها آیشمنهای زمانه اند غرق در مالیخولیایی بهنامِ فتح آمریکا و تبدیلکردنِ کنگرهی آمریکا به حسینیه. با کسی هم شوخی ندارند. هیچ ابایی هم از همکاری با انواع و اقسامِ مافیا برای دستیابی به هدفهاشان ندارند؛ چه در ایران و چه در «بلادِ کفر». اگر هم گاهی پرکاهی شک به دلشان راه یابد، با بهیادآوردنِ هدفشان، و البته موقعیتِ ویژهشان، صدبار توبه میکنند و باافتخار به سربازگمنامبودنشان ادامه میدهند.
پایانِ داستانِ «پینوشت: اپراتور» پایانِ بیبروبرگردِ تلاشِ سردرگم و سادهنگرانهی نویسنده است برای خلقِ یک داستانِ خاکستری که اگر موجسواری بر روی یک فاجعهی هولناک نباشد، افتادن به دامِ یاسرهاست. به این جملهی پایانی واگویههای یاسر خطاب به خودش دقت کنیم: «یک امشب را آرام بگیر! فردا دوباره به ماشهها و دکمههای خلاص فکر میکنیم.» این نه یک پایانِ باز که یک پایانِ بیچونوچرا بر شکوتردیدهای نسبتدادهشده به یاسرهاست. او حالا میرود تا به زن و بچههاش برسد، قدری استراحت کند و روزهای بعد شوکهای لحظهییش را بگوارد و برگردد محلِ کارش تا باز «خلاص» کند یا با اولین پرواز برود به جایی که بتواند با گلوله مرزهای «هلالِ شیعی» را گسترش دهد.