رمانِ «لکه» نوشته مانی پارسا، خاطره نگاری راوی از زندگی سیاوش شباویز است که به مدت دو سال از خدمتش در حراست هواپیماهای پروازِ خارجی گذشته است. او مأموری مخفی است؛ سرهنگ نیروی انتظامی که تغییر محل خدمت داده است.
داستان در ۱۵ فصل با زاویه دید محدود به ذهن سرهنگ شباویز، زندگی در آسمان او را روایت می کند.
زندگی در نظر شباویز معنا دارد. او بهدنبال راه دَررویی میگردد که بتوان بهتر زیست و وقتی هم که زندگی مطلوبش را در واقعیت ناممکن مییابد به تخیل میگریزد.
این کتاب را نشر فانوس منتشر کرده است. نقدی بر این کتاب:
«ـ پاک نشد، اگر بلافاصله پاکش نکنی دیگر نمیرود.»
لکّه، رمان مانی پارسا، ص ۶۳
لکّه، مانی پارسا، نشر کتاب فانوس، تهران، زمستان ۱۳۹۹
«لکّه» را سخت مینویسد، سخت هم هست نوشتن از وظایف انسانی. ما چه هستیم؟ انسان؟ دشواری وظیفه است …
چیزهای سخت نوشته شده را سخت میخوانیم. پیش نمیرود انگار داستان. ایستاده است. درجا میزند رمان. که بگوید درجا میزنیم. انسان و وظیفهاش در اینجای عالم دارند درجا میزنند. زمان انگار دلزده است. انگار نمیخواهد، انگار دستودلش نمیرود که برود. برود به کجا. برود که چه بشود. کوه جادو که نیست، لکّه است. مگر میرود. آنقدر سنگین است اینجا بودن که آقای سیاوش شباویز قصه، تعلقی نمیگیرد به این خاک. بر آسمان بودن، رو هوا بودن، بهناچار تحملش آسانتر است با این سنگینی تحملناپذیر کارهای نبودن در اینجا. زنده بودن و گریختن از گرانش این چار سنگ، معنا میخواهد: زندگی با خود، با خانواده، با آدمهای توی خیابان، و با همکارها. ادامه دادن به زندگی در این آبوخاک، این تاریخ و فرهنگ، معنا میخواهد. معنایی که از شک میآید، از نفی. از زاویه داشتن با عالم و آدم.
سنگ یکم: چه کسی یادش مانده چقدر غیرانسانی است «کار کردن»، کنار آدم پولدارهای فرست کلاس.
آقای شباویز نظامی است. قبلاً در کلانتری بوده. حالا پنج سال است که مأمور نامحسوس تأمین امنیت حاضر در داخل هواپیماهاست. قبل از غیرعادی شدن اوضاع خیابانها هم حجم مأموریتهایش خودخواسته زیاد بوده است و حالا هم بنابه ضرورت چنین است. اوضاع ملکت عادی نیست. خیابانها شلوغ شدهاند. مشکلی پیش آمده است. از اول تا آخر قصۀ شباویز در هواپیماهایی میگذرد که گاهی بر زمین هم مینشیند و در آن وقتها هم، عمق میدان دوربین قصه از فرودگاه و دفتر هواپیمایی دورتر نمیرود مگر به اشارهای. اشارهای به اینکه آقای شباویز بعد از انجام مأموریتهای مرتب ۴۸ساعتهاش در هواپیما، به منزل برمیگردد که بخوابد اغلب، یا زنگی بزند به مادرش بهندرت، یا به دخترش گاهی. زنش طلاق گرفته رفته آمریکا. دختر حالا دوازده سالهشان را هم با خودش برده. در رؤیای ازدواج با یک «کاکاسیا» و در عمل، با آقای بروس ویلسون موبور. پس قصهای را میخوانیم که بخش عمدۀ روایتش را کار و محیط کار و روابط کار تشکیل میدهند. پررنگترین جنبۀ هویتی آقای شباویز، شغل اوست.
شباویز با همۀ آدمهایی که با آنها سروکار دارد، زاویه دارد. «شباویز میرود تو کابینِ فرستکلاس. خودش را به دیپلماتها و آدمپولدارها نشان میدهد بعد میرود به کابینِ خلبان. نکاتِ دستورالعملی را با تحکم یادآوری میکند، انگار دارد با رانندهی اتوبوس حرف میزند. خلبان فقط میگوید چشم! اما نه چشمگفتنی مرئوسانه، حتا میشود گفت به لحنی آمیخته با طنز و کمی ترس. همین هم کفایت میکند. تو فقط بگو چشم و کمی هم ترسیده باش، برای من کفایت میکند. مهم نیست من که بروم بیرون پِقّی بزنی زیرِ خنده. خودت هم میدانی که کمکت هم اگر با تو همراهی میکند و میخندد محضِ چاپلوسیست، گرنه انجامِوظیفهی من در نظرِ او خندهدار نیست…. شباویز برمیگردد و باز خودش را به دیپلماتها و آدمپولدارها که پیداست کمی نگراناند نشان میدهد. میتواند بایستد و بهشان بگوید همهچیز تحتِ کنترل است و مشکلی نیست، اما این کار را نمیکند. بگذار کمی هم این چشمآبیها طعمِ دلهرهای را که خودشان درستش کردهاند بچشند. ص ۶۱». با آدمپولدارها و دیپلماتهای فرستکلاس زاویه دارد نهفقط به صرف اینکه پولدارند یا دیپلماتند، بلکّه چون تقی به توقی خورده دارند میروند و میگریزند از وضعیتی که خودشان بهوجود آوردهاند. با خلبان مشکل دارد، چون خودش را یا سِمَتاش را و به تعبیری «کلاس»اش را بالاتر از سایر کارکنان یا مشاغل داخل هواپیما میشمارد. با کمکخلبان زاویه دارد چون محض چاپلوسی دارد با خلبان همراهی میکند. درواقع جهتگیریاش صرفاً براساس مقدار دارایی افراد نیست، ژرفساختیتر است. رفتار آدمها با هممیهنانشان صرفاً منبعث از سطح داراییشان نیست، میزان و نوع تعلقشان به این آب و خاک، تعیین کنندهتر است. وقتی هویتی مبتنی بر سهمی از این آب و خاک نداری، هویتهای کاذب شغلی جای آن را میگیرند. آب و خاکی که میهن استوار کسی نیست حتی برای شباویز قصه، که از تمدید گذرنامهاش بدش میآید چون باید جلوی گزینۀ تابعیت بنویسد ایرانی، و خودش تابعیتش را آسمانها میداند (ص ۴۶). عدهای که میتوانند از آن میگریزند و آن عده که نمیتوانند، بهاجبار میمانند تا هر چه میتوانند بکّنند از آن. بیشتر ناندانی است تا رشتهای که همۀ آحاد را بههم بپیوندد. و اگر از زاویۀ کار و شغل به روابط آدمها نگاه کنیم، فقدان تعلق به یکدیگر آشکارتر میشود. فقدان تعلقی ژرفتر از فاصلههای طبقاتی، یا شکافهای فقیر و غنی. «علی میرود آنطرفِ شهر هشت ساعت تو دفتری تماماً شیشهای در محاصرهی دستگاههای غولپیکر و کارگرانی که همه با هم فامیلاند و با نفرت او را پشتِ میزش زیرِ نظر دارند جدول و نمودار میکشد [ص 18] … علیِ بیچاره، در محاصرهی کارگرهایی که همه با هم فامیلاند، دو ساعت رفت، دو ساعت برگشت در ترافیکی ابدی، هشت ساعت کار. حتا از قدمزدن در محیطِ کارخانه میترسد. ببینشان؛ یک مُشت آدمِ حرّافِ لودهی عقدهای. فکر میکنند هرکس که لباسِ کار نمیپوشد خوشبخت است و خوشبختیش را در ازای بدبختیِ آنها به دست آورده. ص ۱۱۷». زیستن میان طیفی از آدمهایی که در یک سر پیوستارش لمپن فرستکلاسهاییاند که رتبۀ شغلیشان را میکوبند بر سرت و در سر دیگر آن لمپن کارگرهاییاند که بدبختیشان را مجوز کینهورزی به هر کسی غیر از خودشان میکنند حتی اگر عین خودشان تحت بهرهکشی باشند، سخت است.
آقای سرهنگ شباویز ادکلنزده و خوشپوش، شغلش نظامی/امنیتی است اما این باعث نمیشود که خود را مانند بسیاری از همکارانش تافتهای جدابافته بداند و رفتاری مرعوبکننده در پیش بگیرد. برعکس، اتفاقاً از همین جنبه با رئیس، آقای چشم و گوش، و بالاییهایش زاویه دارد که چرا بهجای خدمت، شغلشان و همکارانشان را دستمایهای برای زیرآب زدن و خود را بالا کشیدن میکنند. شاید که اصلاً با ماهیت شغلش زاویه دارد. شاید تعریف دیگری از شغلش در ذهن دارد. راوی روایت میکند چگونه شباویز میگریزد از اینکه با آن آقای چشم و گوش رویارو شود و به او مشکوک است، و یا خوش ندارد در معیت رئیس به دفترش برود. کسی که از او جویای حال حسن میشود.
حسن تقوی، کارمند دفتر هواپیمایی و مسئول تنظیم لیست مأموریتهایی است که امثال شباویز میروند، پسر مربی شباویز که از او با احترام یاد میکند ولی با خود حسن هم زاویه دارد (ص ۱۵ و ۵۲). حسن رفته خیابان و چند روزی است که برنگشته است و حالا کارهای او را سپردهاند به آقای چشم و گوش. «ــ معلوم نیست چه بلایی سرش آمده. یکی میگوید کشته شده، یکی میگوید گرفتهاندش. هیچکس نمیداند… ــ یعنی تو شلوغیها بوده؟ ــ سرش باد داشت جناب سرهنگ… جوانِ مردم معلوم نیست… ص ۶۸». وقتی شباویز یک هفته پشت سر هم مأموریت رفته و میخواهد او را در لیست مأموریت نگذارند تا برود منزل به سر و وضعش برسد میبیند که حسن نیست: « مگر این هفته عصرکار نیست این پسره [حسن]؟ به این عوضی که مطلقاً نخواهم گفت. هرچه به این میگویی عکسش را انجام میدهد. نگاهش کن آخر، یقهاش را نگاه کن، چرک و شوره را ببین، آخر یک حمامی برو، فقط بلدی به آن رئیسِ نسناست بلهقربان بگویی. ص ۶۶». با این حال مجبور میشود و میگوید و یک روز هم مرخصی میگیرد. وقتی دارد جدول را پر میکند: «… شباویز جدول را که پر میکند از مردِ حدوداً پنجاه سالهای که حتا سر بلند نکرد جوابِ سلامش را بدهد میپرسد تقوی کجاست؟ … شباویز با نفرت به مرد نگاه میکند. خودش هم نمیداند چرا از او اینقدر بدش میآید. اگر بپرسند ازش فقط میگوید چون چندشآور است. منظورش هم احتمالاً فقط آن شورهها و آن یقهی چرک نیست. حالتش برای او چندشآور است، آن کُندی و آبزیرکاهی و ریاکاریِ فرصتطلبانه. معلوم نیست دارد تو پروندهی بچهها دنبالِ چه آتویی میگردد. ص ۶۶».
فردایش که شباویز برای مأموریت مراجعه کرده، آقای رئیس او را میبیند و با اسم کوچک صدایش میکند و میگوید «ــ وقت کردی یکسر بیا دفترِ من سیاوش. ص ۶۹» و چون دو ساعت وقت دارد تا پرواز، میرود. اما چون دوست ندارد با او دیده شود میگوید شما بروید من بعداً میآیم و درک نمیکند آدمی که با او صنمی ندارد چرا اسم کوچکش را صدا میکند. و موضوع جلسه این است که رئیس دارد منتقل میشود و شباویز را جای خودش معرفی کرده است. «ــ خواستم ازت تشکر کنم. ــ بابتِ چی؟ ــ همکاریِ مسئولانه. میدانم از تشویق در جمع خوشت نمیآید. ــ کاری نکردم، وظیفه بود. ــ پوستمان کَنده شد تو این غائله. … ــ قرار است منتقل شوم. میخواهم تو را معرفی کنم. ــ برای چه کاری؟ ــ جای خودم. ــ نه، خواهش میکنم این کار را نکنید! ص ۷۰». و گفتگویی در میگیرد پیرامون حسن. شباویز میپرسد:« ــ از حسن خبر دارید؟ ــ بیخبر نیستم. ــ زندهست؟ ــ آره بابا، خودم دیدم گرفتندش. … ــ با بچهها تو خیابان بودیم، گفته بودم بچههای ما قاطی نشوند، یک گوشه ایستاده بودیم، یکهو یکی از بچهها آمد به من گفت دیده حسن را گرفتهاند، رفتم کلی دنبالش گشتم دیدم بله، حسنِ خودمان است، کَتبسته، مرا ندید. … ــ آمدم وساطت کنم خلاص شود، اما دیدم این کار را نکنم بهتر است، فکر کردم بگذار ببرندش دو تا کشیده بخورد آدم شود. صص ۷۱ – ۷۲ ». شباویز دروغی در کلام رئیس مییابد. او کنار نایستاده و تماشاگر نبوده. در خیابان مشغول بوده وگرنه او هم آنچه که بقیه دیدهاند و شباویز هم از آنها شنیده را میدیده. رئیس خوشخدمتی کرده است و دارد طور دیگری جلوه میدهد که انگار لطفی در حق حسن کرده که وساطت نکرده. و شباویز بهعنوان یک همکار انتظار دارد حالا که رئیس گذاشته یکی از کارمندانش را ببرند و دو تا کشیده هم بزنند تا آدم شود، پیگیر باشد که بیشتر از این برایش مشکلی پیش نیاید که البته انتظاری زیادی است. رئیس حتی نمیداند کجا بردهاند حسن را. در روزگاری که حسنها در خیابان به مصاف رئیسها میروند، سرهنگ شباویزها که کاری به خیابان نداشتهاند، کمی ارتقای شغلی مییابند.
گفتگوها و مراودات سرهنگ شباویز بیشتر با خدمۀ هواپیما یا مهماندارهاست. مرضیه، سوسن، کتایون یا خانم کیانی، آرش کلانی اصل، فرزان یا حمیدی، آتوسا. و ظاهراً آنها را به خودش نزدیکتر احساس میکند. اما بهرغم این نزدیکی، از جنبهای دیگر با خدمۀ مهماندارها نیز زاویه دارد. خانمهای اغلب جوانتر از شباویز، اجازه یافتهاند از مرز روابط رسمی مورد علاقۀ او در محیط کاری (و شاید تمام محیطها) عبور کنند و با حسی تقریباً پدرانه در مورد مسائل خصوصیشان با او صحبت میکنند و او هم راهنماییشان میکند. معلوم است که این روابطِ تاحدی صمیمی دوطرفه است، احترامآمیز است و سالم. آنها همکارانیاند بهدور از تحکم رتبۀ شغلیشان. در اولین پرواز روایت شده میخوانیم پس از آنکه هواپیما در مقصد به زمین نشسته و مهماندارها هواپیما را برای ورود مسافران بعدی آماده کردهاند: «مرضیه کارِش را که تمام کند حتماً میآید پیشِ او که صندلیاش را خوابانده و چشم بسته. ــ آقای شباویز شما نمیخواهید بروید بیرون یک هوایی بخورید؟ شباویز با طعنه و شیطنت میگوید: ــ ای بابا، هوای استکهلم که خوردن ندارد تو این سرمای قطبی. ــ مزاح میفرمایید آقای شباویز عزیز، اینجا که استکهلم نیست، کپنهاگ است. …. ــ … راستی مرضیه از خواهرکوچولوت چه خبر؟ مرضیه مثلِ دفعهی قبل، مثلِ هربار که شباویز برای عوضکردنِ حرف این سؤال را میپرسد، ممنون میشود که آقای شباویز عزیز یادِ او بوده. ــ کوچولو که نیست دیگر، چهارده سالش است، خوب است، گاهی زیادی خوب گاهی زیادی بد، همانطور که توصیه کردید دارم سعی میکنم باش کنار بیایم… صص ۹ و ۱۰». این سطح از صمیمیت توأم با احترام معمولاً میان همکاران همرتبه و تقریباً همسنوسال اتفاق میافتد و پایداری آن بستگی به میزان نزدیکی جهانبینی آنها به هم دارد. نوعی احساس همسرنوشتی و همراهی. سرهنگ شباویزی که سنی از او گذشته، و شغلی دارد که اغلب باعث جدایی چنین شاغلی از بقیۀ همکارهایش میشود، خودش را به همکارانی نزدیک کرده و با آنها احساس همسرنوشتی و همراهی میکند که نه همسنشاند، نه همرتبهاش و نه حتی همجنسش (و نکتۀ مهمی است اینکه شباویز فارغ از جاذبۀ بر و رویشان با آنها مراوده دارد).
اما همانقدر که این مهمانداران زن جوان با او احساس راحتی میکنند، و البته او هم همراهیشان میکند، خود شباویز احساس راحتی ندارد. در ادامۀ گفتگوهای صمیمیای که در بالا خواندیم، تکگویی درونی طولانیای هست که در ذهن آقای شباویز میگذرد. مرضیه میپرسد « ــ هنوز آن کتاب را تمام نکردهاید آقای شباویز؟ چهقدر پیر شده است! هروقت این دخترهای عروسکی «آقای شباویز» صداش میکنند این تکگوییِ درونی در ذهنش بازگو میشود ــ بیکموکاست. بهنظر دارد گوش میکند به حرفهای عروسک خانم، اما اگر به حرکتِ چینهای پیشانی و ضربِ عصبیِ انگشتِ سبابهاش روی دستهی صندلی توجه کنی میفهمی که ترجیح میدهد عروسکه خفه شود برود. از چهل سالگی به بعد بیشتر از آنکه نامِ کوچکت باشی، نامِ فامیلیات هستی به اضافهی یک «آقای»ی پرطمطراق. دوستانِ نزدیکت را کمتر میبینی. نمیتوانی با همکارانِ همسنوسالت صمیمی شوی، چون بازکردنِ بابِ آشناییِ تازه تو این سنوسال دیگر ناممکن است. مرضیهها هم سنشان اجازه نمیدهد به نامِ کوچک خطابت کنند. رفتهرفته میبینی خودت هم در گفتوگوهای درونی خودت را به نامِ فامیلی خطاب میکنی ــ با همان «آقای»ی پرطمطراق که اولها به لحنی صادقانه طنزآمیز ادا میشود اما رفتهرفته لحنِ طنزآمیزش چنان طمطراقی مییابد که میشود فهمید دیگر برایت طنز نیست. حالا ولش کن، اشارهاش به کتابِ قطوریست روی میزِ تاشوِ آقای شباویز که در حالِ فکرکردن به نسبتِ سنوسال با کاربردِ نامِ فامیلی میگوید: ــ نه، تمام نمیشود، اصلاً پیش نمیروم. فکر میکند: آخر تو این همه ارتفاع را میخواهی چه کار دختر؟ دهیازده هزار پا دور از زمین و زمینیها کافی نیست؟ یک وجب کوتاهتر هم میشدی باز بلند به حساب میآمدی. ببین آخر کفشهاش را. پانزده سانت پاشنه. اصلاً چرا باید کفشهایی با پاشنهی پانزده سانتی تولید شود؟ چهطور تعادلت را حفظ میکنی با اینهمه چالهی هوایی؟ من که فرورفتهام تو صندلیام، وقتی آن تکانهای شدید پیش میآید اگر دستهی صندلی را سفت نچسبم ولو میشوم کفِ هواپیما… خُب، معذرت میخواهم. نباید قضاوت کنم. شاید هم مسأله اصلاً بلندتربودن از دیگران نیست. به هر حال تو این صِنف همه بلندند و میکوشند بلندتر شوند هر روز؛ تا کجا؟ اصلاً مهم نیست. ولش کن. بگذار ادامهی بازی را ببینیم. نوبتِ آن خندهی ریزِ شیطنتآمیز و هنوز دخترانهست و آن دیالوگِ توگویی تمرینشده: ــ خُب، شاید جادوش واقعاً همین است، کتابی که هرچه میخوانی تمام نمیشود، کوهِ جادو… صص۱۱ و ۱۲». کوهی از مسائلی سربرمیآورند که رابطۀ حقیقی شباویز را ناممکن کردهاند. کلی زاویه دارد با این همکارهایی که در ظاهر همسرنوشتند. و این آگاهی از نوع نگاه شباویز به روابط آدمها سایهاش را از همین ابتدای قصه بر تمام روابط آدمهای رمان میاندازد.
در جای دیگری از قصه آقای شباویز از علت عروسک بودن و مصنوعی بودن رفتار «احترامآمیز» آنها حرف میزند و آن را آموزش شغلی میداند. « مثلاً همین سوسن که وقتی پیرزنی صداش میکند با بیمیلی میرود پیشش و با چنان ادبی بهش میگوید «چشم الآن میآورم خدمتتان» که هیچ نمیفهمد این «چشم»ِ تصنعی از سرِ خلوصِ دل نیست، «چشم»یست که در کلاسهای آموزشی تدریس شده و زنگِ «چشم»ِ آموزشدهنده را دارد، آمیخته به غمزهای ریز که هیچ نمیآید به غمزهی طبیعیِ او. ص ۱۸» بزرگترین زاویهای که شباویز با مهماندارها دارد غیرواقعی بودن رفتار احترامآمیز آنها است: «آرش برخلافِ دستورهای اکیدِ شرکت پاسخی گستاخانه میدهد. جوانکِ تازهکاریست. بر خلافِ دیگر مهماندارها به کارش افتخار نمیکند. حق هم دارد. با این هیکلِ ورزشکاری و تیپ و قیافهی تودلبرو سهمِ بیشتری از زندگی برای خودش متصور است. مهمانداری صرف نظر از این که شغل است، جنم هم میخواهد. آدمهایی را میطلبد که خدمتکردن به دیگران را دوست داشته باشند، نه آدمهایی که غرورشان جریحهدار میشود اگر کسی صداشان کند و چیزی بخواهد ازشان. خوشبختانه پیرمرد دنبالِ شنیدنِ همچین پاسخیست. پاسخِ مؤدبانه نمیخواهد. دارد تفریح میکند. اگر برعکس بود، حتم آرش توبیخ میشد. ــ پادگان و کلانتری که نیست اینجا پدر جان. ــ خُب نباشد، حالا اسمت چیست؟ آرش انگار دستورهای اکید مبنی بر لزومِ خویشتنداری با مسافرانِ مشکلدار را به یاد میآورد و سعی میکند با بهرهگیری از فصلِ روانشناسیِ کتابچهی یک مهماندارِ خوب چه چیزهایی باید بداند؟ بخشِ «تکنیکهای برخورد با مسافرانِ مشکلدار»، مسأله را به نحوِ شایسته و در کمالِ آرامش رفعورجوع کند. ــ آرشِ کلانیِ اصل. ــ «اصل»اش دیگر چیست؟ آرش کلافه میشود. اما همچنان خویشتندار و مؤدب است. ــ امرتان را بفرمایید پدر جان! ــ میشود جدولِ روزنامه را حل کرد؟ ــ روزنامههای هواپیما؟ ــ بله. ــ نمیشود، اما شما حل کنید. ــ متشکرم. ص ۳۳». مسافر مرد مسن، آگاه است که احترام این مهماندارها مصنوعی است و کاری میکند که آن رفتار واقعی آرش کلانی اصل بروز کند: پرخاشگرانه و صادقانه. مرد مسن، با این کارش دورویی برساخته برای ابزاری کردن رفتار انسانی و در خدمت تجارت قرار دادنش را هویدا میکند و بر آن میتازد. افسوس که شباویزِ نشسته کنار این مرد با او هم زاویه دارد و این رفتارش را نمیفهمد و در تلاقی نگاهش با آرش، نشان میدهد کلافه است (ص ۳۴).
اما با اینهمه زاویهای که با مهماندارها دارد، چرا اینقدر با آنها خودمانی است؟ در ماجرایی که اواخر رمان پیش آمده گویا کاپیتان احمدی خواسته تعرضی بکند به کتایون و او نیز خوابانده بیخ گوشش (صص ۱۵۲ – ۱۵۳). شباویز برخلاف بقیه دنبال این نیست که «چه شده» که کتایون کاپیتان احمدی را زده است، میخواهد بداند «چطوری» خوابانده بیخ گوشش. از فرزان حمیدی که شاهد ماجرا بوده جزئیاتش را میخواهد بشنود. جزئیات اینکه چگونه «زد». برای شباویز انگار مهم نیست که چه بر سرت آمده، مهم این است که تو چگونه «بزنی». نکتۀ مهمی است که شباویز با حمیدی جدل میکند که صدای خواباندن بیخ گوش کسی «شتَرَق» است و نه «شپَلَق». و به نظر شباویز تصویرسازی فرزان حمیدی خوب نیست. «به نظرِ شباویز تصویرسازیِ فرزان اصلاً خوب نیست. یعنی با دورِ تند روایت میکند. شباویز به روایتی با دورِ کُند نیاز دارد. نیاز دارد بداند دست تا کجا عقب میرود، با چه شدتی بر صورت کوبیده میشود، صورت بر اثرِ برخوردِ دست چهقدر به عقب پرتاب میشود و به چه ریختی درمیآید، همین. حتا نمیخواهد واکنشِ کاپیتان احمدی را پس از سیلیخوردن بداند. فقط این تکهش برای او جالب است. ــ مسابقهی بوکس که نبود جناب سرهنگ، زد تو گوشش دیگر. ص ۱۵۳» شباویز با تصویرسازی حمیدی هم زاویه دارد چرا که از آن زاویه همهچیز معمولی است و چیزی پیدا نیست. قبلاً راوی به ما گفته بود که از بعضی زوایا، بعضی چیزها دیده نمیشوند: «کتایون کارِ تمیزکردنِ کف را تمام میکند. واقعاً پاکِ پاک شد. فقط یک لکه؛ لکهای که همیشه از دیدِ کسی که چبماتمه زده دارد تمیز میکند پنهان میماند، اما از بالا دیده میشود. ص ۳۸». و اگر از این زاویه که او مینگرد نگاه کنیم ماجرا، ماجرای لکّهای است برجای مانده از چیزی که مهمانداری ریخته روی موکتی پرزبلند و نمیرود. سفت و چغر است، و سیاه. و شباویز تردید دارد که همان پاشۀ قهوه باشد که او خودش شاهد ریختنش بوده (ص ۱۵۱). انگار لکّۀ چیز دیگری است که نمیرود. انگار ربطی به سیلی زدن دارد این لکّۀ چغر و سیاه، که درست پیشدرآمد ماجرای سیلی روایت میشود در رمان. شباویز چیزها را طوری میبیند که دیگران نمیبینند. صداها را طوری میشنود که دیگران نمیشنوند. دنبال چیزی است که دیگران نیستند. انگار مسئله، زدن توی گوش کسی که تعرض کرده نیست، مسأله این است که طوری بزنی که بساطش جمع شود.
سنگ دوم: چه کسی به یادش مانده چقدر غیرانسانی است دور افتادن از همسر و فرزند.
خانوادهای دارد شباویز که انگار جسمی سنگین به آن خورده و پخش شده است. پدر ندارد. تک فرزند است. مادرش را هم به توصیۀ خود او میگذارد آسایشگاه سالمندان و آخرهای قصه هم، بدرود حیات. زنش فرنگیس از او طلاق گرفته. دخترشان فرانک را هم با خود برداشته و برده آمریکا. فرانک و فرنگیس چندان رغبتی به هم ندارند اما کورسوی عشقی میان پدر و فرزند جریان دارد.
از اولین صفحات رمان حضور دختر مشهود است. در اولین پرواز قصه: « شباویز حوصلهی حرفزدن ندارد. ترجیح میدهد چشم هم بگذارد با رؤیای رسیدن به خانه مشغول شود تا ورودِ مسافران. درِ خانه را باز کند، چراغ را که روشن کرد برود طرفِ تلفن، ببیند پیامی ضبطشده دارد، دکمه را بزند و صدای دخترش را بشنود. ــ تو هم که باز نیستی بابا، خواستم خبر بدهم مامان بالأخره کارِ خودش را کرد، با یک کاکاسیاه ازدواج کرد، حالا من باید چه کار کنم؟ نگاه کند به ساعت. هفتِ عصر. آنجا الآن هفتِ صبح است. کِی زنگ زده؟ چهار ساعت پیش. چرا نخوابیدی دختر؟ اما شاید الآن خواب باشد. ساعتِ نُه زنگ میزنم بهش. بلافاصله ساعت نُه شود، زنگ بزند، دختر بگوید میخواهد برگردد پیشِ او، بلافاصله برگردد، روزبهروز بزرگتر شود، ناگهان هژدهساله، شش سال هم مادربودن هم پدربودن، احساسِ رضایت کند که هرچه دختر اصرار کرد تو این سالها که بابا ازدواج کن زیرِ بار نرفته و عمرش را پای او گذاشته. ص ۱۰». اما این تخیلی بیش نیست. بعداً میفهمیم هشت ماه است که با دخترش حرف نزده است و اینکه «کاکاسیا»یی در کار نیست. بعد از مدتها که زنگ زده تا با فرانک حرف بزند، جوابش را نمیدهد و گوشی را میدهد به فرنگیس. شباویز میگوید « ــ ببین، من باید بروم، دارند صِدام میکنند. ــ نه، صبر کن، لازم است باز زنگ بزنی. ــ چرا؟ ــ بهانهی تو را میگیرد همهش. ــ بهانهام را میگیرد و نمیخواهد حرف بزند؟ ــ چه توقعی داری؟ هشت ماه است بهش زنگ نزدهای، هروقت هم که ما زنگ میزنیم نیستی. ــ وقتی داشتی با آن یارو ازدواج میکردی باید فکرِ این روزها را هم میکردی. ــ یعنی چه؟ یعنی من نباید ازدواج میکردم؟ ــ کی گفت نباید ازدواج میکردی؟ میگویم لااقل با یکی ازدواج میکردی که فرانَک… ــ فرانَک چی؟ ــ ولش کن. ــ نه، حرفت را بزن. ــ آخر چرا با یک سیاهپوست؟ ــ سیاهپوست؟ سیاهپوست را از کجات درآوردی؟ ــ مگر این آقا که الآن آنجاست سیاهپوست نیست؟ ــ پس صداش را میشنیدی؟ ــ حرف را عوض نکن. صص ۵۶-۵۷». فرانک با پدرش قهر است و این یعنی به او اهمیت میدهد و از او انتظاراتی دارد که برآورده نشدهاند و او هم قهر کرده است.
میان شباویز و فرنگیس عشقی در کار نیست. گویا از اول هم نبوده است: « شباویز و زنش از اول هم خیلی به هم عشق نداشتند. شباویز خودش را کم میدانست برای زنش و زنش خودش را برای شباویز زیاد میدانست. تهش هم شد این جدایی. ص ۲۷». راوی قصه میگوید که فرنگیس لاتاری برنده میشود و اصرار دارد که بروند آمریکا. از گفتگوهای تلفنی و یک بار هم در ملاقات حضوری در فرودگاهی خارج از کشور میفهمیم که مسألۀ فرنگیس عشق و بیعشقی نیست. تصوراتی که از مقایسۀ این آب و خاک با خارج داشته عامل اصلی جدایی آنها است. فکر میکرده اگر برود آمریکا میتواند آنطور که دلش میخواهد زندگی کند. اما حالا که رفته، بهجای ازدواج با یک سیاهپوست با یک پزشک موبور ازدواج کرده. شباویز با او هم زاویه داشته و دارد: « [فرانک] بزرگ شده، کاش دندانهاش مرتب باشد، جورابشلواریِ قرمزش را ببین، با آن دامنِ سرمهای و تیشرتِ سفید. تو خوشلباستر و خوشسلیقهتر از مادرت خواهی بود. خوب است موهات را از پشت بستهای و جلوش را هم چتری نکردهای. جلوموی چتری آدم را از آنچه هست تخستر میکند. پسر و دختر هم ندارد. ص ۷۹». شباویز سلیقۀ فرنگیس را قبول نداشته. و اینکه هیچوقت نتوانستهاند زبان هم را بفهمند، هر وقت با هم حرف زدهاند دعواشان شده است. بزرگترین دعواشان این بوده که فرنگیس میگفته جمع کنیم برویم آمریکا و شباویز مخالف بوده. هیچوقت هم هیچکدامشان نتوانسته دیگری را با خود همراه کند. و سرانجامی هم ندارد زندگی مشترک فرنگیس و بروس. در انتهای قصه میبینیم که دارند از هم جدا میشوند. و معضل این است که حالا فرانک، میماند در شناسنامۀ بروس و میتواند ادعا کند که دختر او است (ص ۱۴۰). و برای حل این مشکل، فرنگیس هم ترجیح میدهد برگردد ایران. « ــ سرِ قولت هستی؟ ــ کدام قول؟ ــ کاری با من نداشته باشی. ــ میروم دنبالِ خانه، نزدیک هم نمیگیرم، خوب است؟ ــ یعنی واقعاً نمیخواهی کاری با ما داشته باشی؟ ــ با تو، فرانَک خودش میداند، نخواهد، نه. ــ همان نزدیکیها خانه بگیر. ــ چرا؟ ــ بهتر است، شاید بهتر باشد. ــ تا ببینم. ــ حرفِ دیگری نداری؟ ــ نه. ــ خواست همان شباویز بشود. ــ تو مشکلی نداری؟ ــ نه، از اولش هم نباید عوض میشد. ــ آخرین جغد. نشد که خودم باشم. ص ۱۴۴ – ۱۴۵». و برگشتن، بهمعنای تشکیل مجدد خانواده نیست. فقط نام فامیلی فرانک دوباره شباویز میشود.
اما میان دختر و پدر کورسوی عشقی هست. از یکسو، فرانک گرچه مجبور است با مادرش زندگی کند و شرایط او را بپذیرد اما مادر را چندان هم قبول ندارد، و از سوی دیگر با مرد موبور یا پدر جدیدش بروس ویلسون کنار نمیآید. پس اغلب با قهر کردن و فشار عاطفی بر پدرش دنبال راهی میگردد که اگر بشود دوباره همان خانوادۀ سابق باشند و در کنار هر دوی پدر و مادر باشد، و یا شباویز شغلش را رها کند تا برگردد پیش شباویز. و حالا که هیچکدام از اینها نمیتواند اتفاق بیفتد، شباویز چاره را در این میبیند که با فرانک دوست باشد و بگذارد ویلسون برای فرانک پدری کند. وقتی میبیند فرنگیس حتی نام فامیلی فرانک را هم عوض کرده و همهچیز ناممکن است به فرنگیس میگوید: «ــ مسأله که فقط این نیست، پدر را که نمیشود… ــ اگر فکر میکردی نمیشود که این کار را نمیکردی، پس میشود، ما تصمیم گرفتیم دیگر پدر و دختر نباشیم، دوست باشیم، شوهرت میتواند با خیالِ راحت نقشِ پدرِ خوب را بازی کند. ص ۹۱». اما خود دختر نمیخواهد بپذیرد شباویز پدرش نباشد: «وضع فرق کرده. فرانَک دیگر نمیخواهد دو تا پدر تو زندگیش باشند، یکی پدری کند یکی دوستی، میخواهد پدرش دوستش باشد، آخر این چه وضعیست که من توش گیر کردهام، همهش تقصیرِ توست، چرا با ما نیامدی؟ ــ تو که میدانی. ــ باید وامیستادی، محکم وامیستادی. ص ۱۱۳». و این گذشت زمان است که کمکم همهچیز را به همچیز میخوراند.
شباویز حتی با میراث دودمانیاش، با نام فامیلی «شباویز» هم زاویه دارد: « ــ یعنی جغد… یکجور جغد، مرغ حق، ولی به هر حال جغد… اگر معنیش را ندانی قشنگ است، اما وقتی بدانی دیگر نمیتوانی بهش تعصب داشته باشی. البته بعضیها جغد را دوست دارند، اما اینکه معنی فامیلی آدم جغد باشد یک چیز دیگر است. این را به فرانَک هم گفتم. به نظرم آن جدّم که این فامیلی را انتخاب کرد معنیش را نمیدانست. یک روز تو قهوهخانهای پردهخوان شعری خوانده این کلمه توش بوده از آهنگش خوشش آمده. شاید هم میشناخته و از تکنوایی مرغ حق خوشش میآمده. نمیدانم. به نظر من که فقط از این کلمه خوشش آمده. همیشه فکر کردهام تو ایران فقط یک دودمان شباویز هست و آن هم ما. تهش هم خوشبختانه درآمده. هم پدربزرگم تکفرزند بود، هم من. ترجیح میدهم آخریش خودم باشم نه دخترم. ص ۹۰» و بدینگونه میپذیرد که نه زن داشته باشد نه دختر. فقط دوست باشند. همین. آن هم نه برای خودش، که برای راحتی آنها است. مبادا اگر ارتباط قطع شود آسیب ببینند. اما خودش را میخواهد که نیست و نابود باشد. «شباویز متوجه نیست نوعِ نگاهش به دنیا و آدمها تغییر کرده. به نظرش همیشه همینطور بوده. به آخرین شاهِ سلسله میماند رفتارش. دغدغهی آوردنِ فرزندِ پسر ندارد. چرا داشته باشد؟ نه حکومتی برجا خواهد ماند نه مُلکی. ص ۹۱». و بعد از این نیست و نابودی فقط در تخیل است که همهچیز آنطوری میشود که شباویز میخواهد. در گفتگویی تخیلی بعد از هفت سال فرانک به او میگوید «بابا!». اما همین گفتگوی تخیلیشان هم بوی مرگ میدهد. فرانک متأثر از گفتگو با دوستی فیسبوکی که به کما رفته است، از پدر میخواهد اگر به کما رفت، و او بالاسرش بود، بگذارد خلاصش کنند. شباویز که خوش ندارد افسرگی بیاید سراغ دخترش، برای بحث عوض کردن، انگار که فرانک هنوز بچهای دو ساله باشد میگوید: «ــ ای بابا! بیا اصلاً برویم یکجایی، رُم! آره، رُم، خوب است؟ برویم، ایندفعه با کشتی، چه غروبی! میبینی؟ زیباست، خورشید دارد در آب فرومیرود، بیا بنشین روی این صندلی با هم غروب را تماشا کنیم و گپ بزنیم. ــ تو که گفتی برویم رُم؟ ــ خُب، داریم میرویم دیگر! ــ مثلِ همیشه، ای بابای… چی بگویم؟ فقط قصهی رفتن را میگویی، هیچوقت تو هیچ شهری نیستیم… ــ خرابش نکن دیگر… ص ۱۲۴». و میروند رُم. اما در همین سفر تخیلی هم شباویز سر راه رفتن به رُم، جزیرهای میبیند و تصمیم میگیرند بروند در آن جزیره زندگی گنند. از کشتی پیاده میشوند در بندری، اما هیچ کشتی یا قایقی حاضر نمیشود آنها را ببرد آنجا. آنجا جزیرۀ شیاطین سرخمو است. و رفتن به رُم میماند برای سفر/تخیل بعدی. بعدتر، میروند رُم. ماجرایی هم دارند باهم. دنبال آدرس خیابانی میگردند که عکس توی گوشی شباویز متعلق به آنجا است. کافهای که در عکس، گلهای بهشت سردرش دلت را برده است و در اصل میخانهای گوشبر است در شهری توریستی. انگار نیازی به تجربۀ واقعی نیست و در تخیل هم میشود فهمید مرغ همسایه غاز است و زندگی در فرنگ درِ باغ سبزی است که به خیال میآید، گرنه هاویهای است متفاوت. و این میل به گریز از مرکزی به نام آب و خاک خانوادۀ شباویز را ویران کرده و تکههایش رفتهاند تا آمریکا، تا آسمان، تا تخیل رُم، جزایر سرخموها، تا خیابانی که باید در به در دنبالش بگردند.
سنگ سوم: چه کسی یادش مانده چقدر غیرانسانی است بیتفاوت بودن به خیابانهای شلوغ.
فرق است میانِ در خیال راهی شهری شدن که زیباییاش را با دیدن گلهای یک عکس پسندیدهای، با گریختن به تخیل از زشتیهای خیابانهایی که با یک عکس لکّه میاندازند بر چشم و قلبت. میان خیال آن خیابان خلوت در رم و واقعیت این خیابان شلوغشده در تهران. «… او [شباویز] در کلانتریِ محلِ خدمتش مشغولِ دستگیرکردنِ جوانهایی بود که پس از کشیدنِ مقادیرِ معتنابهی علف راه افتاده بودند بیهدف تو خیابانها و به هرچه دیده بودند خندیده بودند … ناامنشدنِ دنیا فرصتی بود برای جَستنِ شباویز از وضعیتی ملالآور که در آن جوانهای خَرخوانِ خانوادهدار بر اثرِ دوستی با همکلاسیهای نابابشان از راه بهدر میشوند و بدبختانه تا تهِ خط میروند، در حالی که ازراهبهدرکنندگان سرِ بزنگاه به خودشان میآیند و بعد از دانشگاه شغلِ نانوآبداری گیر میآورند و یک روز کسی را در گوشهی خیابان میبینند که دارد تو آشغالها میگردد و توجهشان جلب میشود متوجه میشوند همان رفیقِ قدیمیست. ص ۱۳». قبلاً با خیابانها سر و کار داشته و حالا به یمن ناامن شدن دنیا از وضعیت ملالآورش جَسته و مشغول سکونت در کنج هواپیماهایی است که در هیچ خیابانی نیستند. اما شلوغ شدن خیابانها، غائلهای که پوست امثال رئیس شباویز در آن کنده شده (ص ۷۰)، فرق دارد با تعقیب و گریز ملالآور کلانتر و جوانهای معتاد. « شباویز روزنامهای را که کتایون نشانش داده بود برمیدارد و روزنامههای دیگر را میگذارد روی میز. کتایون باز خیره شده است به تاریکی. عقبجلوشدنِ هواپیماها در فواصلِ دور و نزدیک. ــ وحشتناک است. باز ریختهاند تو خیابانها. شباویز همانطور که صفحه میزند زیرِ لب میگوید: کیها؟ ــ مردم دیگر. شما به کی رأی دادید؟ ــ رأی؟ ــ بله دیگر، به قولِ گویندههای خبر، انتخاباتِ اخیر. شباویز تصمیم میگیرد بنشیند همینجا. باید از این ماجرا سر دربیاورد. … ــ رأی ندادم. ــ چرا؟ ــ نشد. ــ اگر رأی میدادید به کی رأی میدادید؟ ــ چهطور؟ ــ خیابانها شلوغ شده.
شباویز هیچ خبری از خیابانها ندارد. هیچ خبری از انتخابات هم ندارد. نمیداند نامزدها کی بودهاند. سر میگرداند و روزنامه را نگاه میکند. صفحهی اول. از مردم خواسته شده دُمشان را بگذارند رو کولشان بروند خانههاشان، شتر دیدی ندیدی. عکسی از اتوبوسی آتشگرفته. شباویز فکر کرد: چهطور این همه اتفاق افتاده و او بیخبر است. نکند این اخبار هم مثلِ خبرِ زوجِ جوانِ گمشده در اورست وجود نداشته باشد؟ ــ نتوانستم تصمیم بگیرم. صص ۴۰ و ۴۱». کمی قبلتر از این گفتگوها، کتایون گفته بود که دلش برای بعضی مرگها مثل رد شدن از خیابان و ماشین بهش زدن میسوزد همانطور که برای آن زوج جوانی که در اورست گم شده و مردهاند دلش میسوزد. و شباویز گفته بود: « ــ به نظرِ من هر مرگی احمقانهست، حتا اگر نود سالت باشد و از پیری بمیری. ــ خُب، اگر اینطوری بهش نگاه کنید زندگی احمقانهست. ــ نه، ممکن نیست زندگی احمقانه باشد، مسأله هم همین است. ص ص ۳۰».
شباویز از آن پوچگراها نیست که زندگی را پوچ و احمقانه بداند. از زیستن نومید نیست و مثل بوف هدایت از زندگی میان رجالهها نمینالد. زندگی برایش معنا دارد. و بهدنبال راه دَررویی میگردد که بتوان بهتر زیست. تا آنجا که وقتی زندگی مطلوبش را در واقعیت ناممکن مییابد به تخیل میگریزد. هنگام عبور از آسمان روستایی در مرز بلغارستان و ترکیه، در خیالش استفان عاشق ایوانکایی میشود که مادربزرگش الکساندرا خواستگاری میکند و فردا دهکده در تدارک ازدواجی است خوشبخت. و در خیالش، خودش را در هواپیما، جای نور ستارهای میگذارد که استفان از پنجرۀ اتاقش متوجه آن شده است و به ستارۀ عشقش، ستارۀ خوشبختیاش فکر میکند و شباویز توصیههایی بسیار واقعی برای بهتر زندگی کردن به او میکند. با جزئیات فراوان به او یاد میدهد چطور تریشۀ چوب را از دستش بیرون بیاورد، چطور پنجرههای چوبیشان را رنگ بزند، و یا اینکه ایوانکا دختر خوبی است و حتماً با او ازدواج کند، یا گوشزد میکند برادر ایوانکا ناتو است و ممکن است زمینهایشان را بالا بکشد و باید مراقب باشد (ص ۱۹-۲۱). و آنقدر رمانتیک هست که در ادامۀ خیالاتش، ببیند که آن دو با هم ازدواج کردهاند و آمدهاند ماه عسل و آمده پیششان و با هم حرف میزنند و استفان که پدر ندارد، شباویز را به اندازۀ پدرش دوست دارد، آنقدر که نمیتواند به او بگوید سیاوش. و از پس همۀ اینها: « ــ قدِ پدرم دوستتان دارم. برای همین است که نمیتوانم سیاوش صداتان کنم. قطرهاشکی از گوشهی چشمِ شباویز سرازیر میشود. حس میکند این آخرین دیدارِ او با استفان است. دوست دارد داستانِ استفان همینجا تمام شود. نمیخواهد کشش بدهد. نمیخواهد شاهدِ ناملایماتِ زندگیش باشد. اشکش را نرم پاک میکند و بیآنکه واقعاً از تهِ دل بخواهد چشم میگشاید. ص ۱۲۰».
اما شباویز برای ناملایمات زندگی خودش چه تمهیدی دارد بهجز گریختن به تخیلاتش؟ آیا زاویه داشتن با همهچیز و همهکس، چیزی را عوض میکند؟ راه بهتر زندگی کردن خود شباویز از کدام خیابان میگذرد؟ آیا همیشه میتوان از خیابانها گریخت و در آسمانها سیر کرد و از پنجرۀ هواپیما به تاریکی نشت کرد و رفت کنار برکۀ مهتابی نشست کنار استفان و ایوانکا و شریک خوشیهایشان شد؟ آیا میتوان با رأی ندادن، نتیجۀ بازی را عوض کرد؟ میشود که آقای چشم و گوش و رئیس و بالاییهایی در کار نباشند؟
در ادامۀ گفتگوی کتایون با شباویز دربارۀ شلوغیهای بعد از انتخابات، کتایون که از پرسشش در مورد رأی دادن به نتیجهای نرسیده، یکراست میرود سراغ خود شباویز: « ــ بله… حالا اگر به شما دستور بدهند بروید تو خیابانها مردم را بفرستید خانههاشان چه میکنید؟ ــ به من دستور بدهند؟ ــ خُب، بله، شما نظامی هستید، مگر نه؟ ــ بله، دستور… خُب اگر دستور بدهند مجبورم اطاعت کنم. ــ شلیک هم میکنید؟ ــ کار به شلیک نمیکشد. ده سال پیش هم همینطور بود. ــ ده سال پیش اطاعت کردید؟ ــ اطاعت کردم اما… بینِ خودمان میماند؟ ــ بله، حتماً. ــ دست روی هیچکس بلند نکردم. ــ مهم است بدانید به کی رأی میدادید. ــ چرا؟ ــ اگر به همان کسی رأی داده باشید که مردم رأی دادهاند روشان اسلحه نمیکشید. حالا معلوم نیست میکشید یا نه. ــ نه. من به هر حال اسلحه نمیکشم. در ضمن، اصلاً ممکن نیست از ما بخواهند دخالت کنیم. ــ شاید هم بخواهند. مگر ده سال پیش نخواستند؟ ــ ده سال پیش من شغلم چیزِ دیگری بود. مسئولیتِ مستقیم داشتم. ــ حالا مسئولیتِ مستقیم ندارید؟ ــ نه، حالا چرا این موضوع براتان اهمیت پیدا کرده؟ کتایون خودش را جمعوجور میکند. میکوشد لحنِ طبیعیش را بازیابد، اما نمیتواند. ــ ببخشید، قصدِ فضولی نداشتم. ــ منظورم این نبود… ــ مهم نیست. خستهم، خیلی خستهم. همینطوری یک حرفی زدم. صص ۴۲ و ۴۳». کتایون مسأله را اینطور میبیند که آنهایی که شلیک میکنند به طرفدارهای طرف مقابلشان شلیک میکنند و طرف مقابل هم شلوغیهای خیابان را بهراه انداختهاند. به روی کسانی که با آنها موافقند اسلحه نمیکشند. اما شباویز قصه که مرگ را احمقانه میداند، مسألۀ شلیک کردن را از رأی دادن جدا میکند. او چه رأی داده باشد، چه نداده باشد، شلیک نمیکند. حتی مسئولیت مستقیم داشتن را هم برای اسلحه کشیدن موجه نمیداند، به هر حال اسلحه نمیکشد در خیابان. برای سرهنگ شباویز، خیابان جای اسلحه کشیدن نیست. جای این است که با کسی که دوستش داری بروی جایی بنشینی و چیزی بخوری. در پایان قصه، در خیالش، با دخترش کلی دنبال آن خیابان کذایی میگردند که گلهای سر در میخانۀ توی عکس گوشیاش آنهمه جذبشان کرده بود و بعد که خسته میشوند بیخیال آن خیابان میشوند و به خواست فرانک میروند مکدونالد فروشی. از نظر او این غائلهها میآیند و زودتر از آنی که فکرش را کنی (ص ۵۱) میروند و او دوست دارد وسط اینهمه، مسافری باشد که از جایی به جایی میرود و کجایش هم مهم نیست. « نه، موضوع این نیست که شباویز متحول شده. موضوع این نیست که میخواهد برود ببیند چه خبر است توی خیابانها. به استراحت و لباس عوضکردن و دوشگرفتن نیاز دارد، همین. چهقدر با اودکلن بویِ عرقِ تنش را پنهان کند؟ اوضاع هم حتماً آرامتر شده دیگر. آرامتر شده که از دیروز دیگر لازم نیست طبقِ دستورالعمل شو راه بیندازد تو هواپیما و حالا مثلِ یک مسافرِ خوشبخت نشسته سرِ جای همیشگیش. ببین دارد با چه اشتیاقی نقشِ معمولِ خودش را بازی میکند. البته ممکن است اوضاع واقعاً آرام نشده باشد و به قصدِ القای اینکه وضعیت عادیست دستور داده باشند کارها به روالِ سابق انجام شود. راست و دروغش مهم نیست؛ مهم صورتِ کار است. شباویز ترجیح میدهد مخفی باشد، بازیکردنِ نقشِ مسافر را از بازیکردنِ نقشِ مأمورِ امنیتی بیشتر دوست دارد. ص ۶۵».
سنگ چهارم: چه کسی یادش مانده چقدر غیرانسانی است بیعشق زیستن.
آیا شباویز عاشق آمنه است؟ «شباویز صفحهی اسکایپ را باز میکند. فقط دو مخاطب در لیست دارد: عکسِ فرانَک، زیرش اسمِ فرنگیس، و عکس زنی زیرش اسمِ آمنه. [ص۵۴] … میرود تو صفحهی اسکایپ. روی آمنه کلیک میکند. آمنه از تماسِ شباویز هیجانزده میشود. چرا زنگ زدم بهش؟ باید صدات را میشنیدم. ــ چیزی شده سیاوش؟ ــ نه، نه، فکر میکردم اگر پیدات کنم ولت نمیکنم دیگر. ــ من هم همین فکر را میکردم. ــ دربارهی خودت یا دربارهی من؟ ــ دربارهی تو. ــ ولی خودت هم دیگر تماس نگرفتی. ــ چه میدانم آخر، تو زن داری، بچه داری. ــ خُب تو هم شوهر داری… ــ آره، ولی شوهرِ من حساس نیست به این چیزها، میشناسیش که، فرنگیس حساس است. ــ فرنگیس رفته آمنه، چهار سال است که رفته. ص ۵۷». میفهمیم که فرنگیس و آمنه و سیاوش و شوهر آمنه همدیگر را میشناسند. بعدتر میفهمیم که مجید شوهر آمنه دکتر است: « آمنه سالها پیش خصوصیاتِ ناشناختهی مجید را توصیف کرده بود. پدرِ خوبیست، از همه مهمتر اینکه دکتر است و خوب است پرستارها با دکترها ازدواج کنند نه با عملهی نظام. ص ۹۱». پس آمنه پرستار است. کمی جلوتر میخوانیم که مادر سیاوش هم دلش میخواسته پسرش دکتر شود: «مادرش هم دوست نداشت او برود تو نظام. دوست داشت دکتر شود. حتا معتقد بود دکتر هست، چه بخواهد چه نخواهد، چه بداند چه نداند. ص ۹۵» و کمی جلوتر هم میخوانیم که شباویز که از مأموریت برگشته میخواهد برود زنگ بزند به مجید و زنگار کینهای را که در دل دارد بزداید و بگوید که معلم تأثیرگذارشان آقای صفاری را در هواپیما دیده و نشناخته است و میترسد اگر او را هم روزی در خیابان ببیند نشناسد: «ــ شاید هم بارها دیده باشیم همدیگر را. یکبار طرفهای فردوسی یکی را دیدم عینهو تو، خواستم بروم بگویم سیاوش تویی؟ فکر کردم اگر نباشد مسخره میشوم، اگر باشد هم… ــ اگر بودم چی؟ ــ نمیدانستم چه باید بگویم بهت. ــ من مدتهاست طرفهای فردوسی نبودهام. ــ بیا ببینیم هم را، یادها زندهاند. ــ راستش را بگویم؟ ترجیح میدهم تا ابد در آسمان باشم. ــ میفهمم، آمنه گفت. ــ چی را؟ ــ تکهی هم نبودید، تو و فرنگیس، توِ شلوغکار و آن فرهادِ آبزیرکاه، چهطور شد آخر با آن پسرهی خرخوان دوست شدی؟ ــ نمیدانم. او آمد طرفِ من. ــ او آمد طرفِ تو، تو رفتی طرفِ فرنگیس. ــ آمنه هم بود همین بود. ــ این حرف را قبول ندارم. آمنه با هرکس که میبود تکهی او بود. ص ۱۰۶». و شاید که برای برنینگیختن سوء ظن مجید، به او میگوید اگر آمنه هم بود همین بود. شباویز به مجید میگوید این فرهاد برادر فرنگیس بوده که به سیاوش نزدیک شده و گویا باب آشنایی و بعدش ازدواجشان فراهم شده است در صورتی که کمی جلوتر برعکس این حرف را میگوید. وقتی مجید به آمنه نزدیک میشود و با هم ازدواج میکنند، این سیاوش است که برای انتقام به فرهاد و بعد فرنگیس نزدیک میشود (ص ۱۰۷). توضیح دیگری نیست و ظاهراً باید خودمان خیال کنیم که مجید یا آمنه با فرهاد مشکلی داشتهاند که نزدیک شدن سیاوش به او انتقام محسوب میشده. قصه آنقدر مینیمالیستی روایت میشود که ما جزئیاتی نداریم که بدانیم چگونه دوستیای بوده میان آمنه و سیاوش. اما هر چه بوده، محرک ازدواجش با فرنگیس شده. فرنگیسی که از سیاوش پیچیدهتر است و یکبار در گفتگو با شباویز میگوید: « ببخش سیاوش جان، گفتوگوی خوبی بود، اما موافق نیستم. به نظرم مسأله به این سادگی که تو میگویی نیست. بچه پدر را برای خودش نمیخواهد به نظرِ من. معشوقی برای مادر میخواهد! فکرش را بکن! در کمالِ احترام دارد میگوید تو عقلت به این چیزهای پیچیده نمیرسد. ص ۵۷». و راستش، خوب که نگاه میکنم میبینم در این نکته با فرنگیس موافقم. عشق به این سادگیها نیست. و عشق جاذبهای است میان دو نفر که زیستن در این کوچه و خیابانها را ممکن میکند. نه فرنگیس و نه شباویز هیچکدام آنقدر پیچیده نیستند که لنگهشان پیدا نشود. دریغا عشق، قصۀ شباویز اما چیز دیگری است.
* * * *
در اینجا چار ننگ است به هر ننگش غمی سنگین و میسنگد بر زبان و لحن راوی. و قصه سنگسور شده است و میسنگد بر گلویی که میخواهد پابهپای زمان بدرنگد و بگوید هر چقدر هم که خودسنگسوری کند نمیتواند بگذرد از داستان عکسی که اصلاً نه لک که انگار حک شده است بر تن کلمهها. انگار پتکی به سنگینی زمان کوه جادو فرود آمده بر پیکر نحیف جملههایش. انگار چیزی مثل جسمی سنگین، مثل دستهپتکی پیرسال برخورد کرده باشد با دستهگل صورتی جوان. صورتی که در آن گوشت است و پوست و خون. صورتی که در آن دیگر ردی ناپیداست چشم، لکی لورده است لب. و از سنگینی این عکس میآید سختنوشتۀ لکّه. که سخت خوانده میشود تا خای خون بخزد به حلقمان. چه کسی بهیاد میآورد که خفهخون گرفتن درست است یا خفقان گرفتن؟
در همین زمینه: