اتاق پر غبار تابلویی است از ساعتهای احتضار پیرمرد یهودی مهاجری که سالها در آبادان کار و زندگی کرده. اصغر عبدالهی در این تابلو نشانههای پایان یک دوره را به نمایش گذاشته است.
اصغر عبداللهی، نویسنده و فیلمنامهنویس یکشنبه ۷ دی در سن ۶۴ سالگی و در اثر پیامدهای ابتلا به بیماری سرطان، در تهران درگذشت. عبداللهی در سال ۱۳۳۴ در آبادان متولد شد. او در دانشگاه تهران در رشته ادبیات دراماتیک تحصیلات خود را به پایان رساند. نخستین داستانش «آفتاب در سیاهی جنگ گم میشود» (۱۳۶۰) را درباره آوارگان و قربانیان ساده جنگ نوشت.
با انتشار دو مجموعه داستان «درپشت آن مه» (۱۳۶۴) و «سایبانی از حصیر» (۱۳۶۹) به عنوان یکی از بااستعدادترین داستاننویسان سالهای دهه ۱۳۶۰ شهرت یافت.
حسن میرعابدینی، پژوهشگر ادبیات داستانی ایران درباره آثار او مینویسد: «اصغر عبداللهی زندگی گذشته و حال مردم خوزستان درآمیخته با خیال و وهم و گاه در ساختار جست و جوگرایانه و معمایی داستان پلیسی را تصویر میکند.»
«آبیهای غمناک بارون» (۱۳۸۲) یکی دیگر از آثار اوست.
اصغر عبداللهی چند روز قبل از درگذشتش به «بانگ» اجازه بازنشر «اتاق پرغبار» را داده بود.
«اتاق پرغبار» را در بانگ بخوانید(+)
در این مقاله ما نگاه متفاوتی به داستان اتاق پر غبار خواهیم کرد. پیشتر در مورد عناصر داستانی این اثر مطالبی منتشر شده است[۱]. اما ما به جستجوی نشانهها و نمادهای فرهنگی و مذهبیای که ماهرانه لابلای داستان بافته شدهاند خواهیم پرداخت و با بررسی مفهوم آنها ابعاد تازهای را کشف خواهیم کرد که حاصل مهارت درخشان اصغر عبداللهی در نوشتن این داستان فراموش نشدنی هستند.
اتاق پر غبار در نگاه اول تابلویی است از ساعتهای احتضار پیرمرد یهودی مهاجری به نام اَلفی که سالها در آبادان کار و زندگی کرده است. اما اصغر عبدالهی، در جای جای این تابلو نشانههای پایان یک دوره را به نمایش گذاشته است: خانههای شرکت نفت خالی از سکنه شده، شمشادها سوختهاند و بوی انفجار دیگ آمونیاک و دود سیاهی که با سوختن پالایشگاه شهر را تاریک کرده، همه و همه موقیت یک جبر تاریخی را کامل می کنند و جنگ خودش را به آیندۀ شهر تحمیل میکند. صدای ضربان قلب اَلفی زیر شمارش سوت خمسه خمسههای عراقی گم میشود و ما شاهد واقعۀ هولناک و نمادین بزرگتری هستیم که در آستانۀ آغاز شدن است.
خوانندۀ داستان احتمالا تصور خواهد کرد که اَلفی و مغازۀ او ساختۀ تخیل نویسنده هستند، اما کتابفروشی اَلفی برای کسانی که تا پیش از جنگ در آبادان زندگی کرده بودهاند، بخشی از هویت این شهر در دوران پیش از انقلاب محسوب میشود و این مغازه سالها در میدانی به همین نام وجود داشته و پاتوق علاقمندان به کتاب و نشریات فرنگی بوده است[۲].
از آغاز، در یک اتاق کوچک و نیمه تاریک شاهد آفریده شدن شخصیت اَلفی پیر و تکههایی از زندگی او در حرفهایی که با همسرش ادنا و شاگرد مغازهاش (ادریس) میزند هستیم. شمعی در طول این روایت روشن است ولی به گفتۀ ادنا نه کوتاه میشود و نه تغییر میکند. در حالی که گذشته اَلفی شکل میگیرد هم زمان میبینیم که خاطرات او و شهری که هفتاد سال در آن زیسته از هم میپاشند. سرتاسر داستان، اَلفی منتظر آمدن مرگ است و دنبال نشانهای مدام صدا میشنود و مرتب دربارۀ صداها سوال میکند:
“کسی به در میزنه ادنا ؟” نه، نه. بارون به شیشه می خوره.”
“این صدای جیک جیک گنجشک هاست ؟” فقط صدای آمبولانس ها و جیغ و داد ماموران آتش نشانی می آمد.”
“جهان را فراموش نمی کنم ، مگر آنکه خاخام چشم هایم را ببندد … من وقتی ده سالم بود می دانستم که یک روز بالاخره می میرم . عجیب نیست ها ؟… کسی به در می زند ادنا؟”
“آب دریا عقب رفت . زمین این شبه جزیره از رسوبات دریاست ، از مرجان های مرده ، فلس ماهی ها و دندان های پودر شده
کوسه ها . باز هم جزر خواهد شد … این صدای چیست ؟ چرا رگ های دست من صدا می کند ؟”
اَلفی پیش از مرگ نه تنها پرحرفی میکند، بلکه چیزهایی میشنود که حقیقت ندارند. این وضعیت که از نظر علمی توجیه شده و موقتا باعث آزاد شدن انرژی در بدن میشود[۳]، موجب شده است که اَلفی هیاهوی آمبولانسها را با صدای گنجشکها اشتباه بگیرد و یا خیال کند که کسی در میزند و یا صدای جریان خون را در رگهایش حس کند. با وجودی که اَلفی هنگام استخدام ادریس به او میگوید که یهودی است، ولی به نظر میرسد که اَلفی در سالهای زندگی در آبادان با مذهب کاری نداشته و حتی به کنیسه و قبرستان یهودیها سر نمیزده است. اما حالا در آخرین دقایقِ عمر، اَلفی به صرافت افتاده تا مثل یک یهودی بمیرد و در آستانۀ مرگ از همسرش می پرسد: “من حتی نمی دونم چطوری یه جهود را به خاک می سپرن. تو می دونی ادنا؟” اَلفی تلاش میکند تا پیش از مرگ چیزی از تورات به یاد بیاورد و نگران است که خاخامی در آبادان نمانده باشد تا چشمهای او را بر جهان ببندد و در گفتگو با ادنا به دنبال مغفرت است و میخواهد از زنش بشنود که شوهر بدی نبوده است. اما ادنا میگوید که او همیشه مردی چشم چران بوده و هیچوقت عوض نشده! اَلفی برای ادنا تعریف میکند که پستچی هم یهودی بودن او را مورد تمسخر قرار میداده: “شما اصلاً اقلیم وحی رو می خواید چکار، که توش لم بدید و نیویورک تایمز بخونید…“
نویسنده از کودکی و زندگی اَلفی پیش از آمدن به آبادان چیزی در داستان نمیگوید. تنها یک جمله ما را به دورترین خاطرۀ اَلفی میبرد: “و بگویم ها، من وقتی ده سالم بود می دانستم که یک روز بالاخره می میرم. عجیب نیست ها؟…“ این ادعا که از کودکی میدانسته روزی میمیرد، احتمالا کنایهایست از ناملایمات تاریخی و مواجهۀ زودرس او با مرگ و شاید دلیلی برای مهاجرت به ایران یا آبادان. او میگوید: “روح من هفتاد سال در این شبه جزیره اندوه زده عرق ریخت …” بر این اساس اَلفی از کجا و کی به آبادان آمده و چه سنی داشته است؟ طبق اطلاعاتی که در کتاب “بین ایران و صهیون”[۴] منتشر شده، موج بزرگی از مهاجرت کلیمیان به ایران مابین سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۸ اتفاق افتاده است یعنی در سالهای جنگ جهانی اول که یهودیانِ عراق برای فرار از خدمت نظام در امپراطوری عثمانی، از ترکیه به ایران پناه میآوردهاند. اگر زمان وقوع داستان اتاق پرغبار شروع جنگ در آبادان باشد (سال ۱۹۸۰ مسیحی) بنابراین وقتی هفتاد سال به عقب برگردیم، به حول و حوش جنگ اول جهانی میرسیم و شاید ده سالگی اَلفی، که مصادف با ناملایمات و مهاجرت خانوادۀ او به ایران بوده است و شاید بشود گفت که اَلفی هنگام مرگ دست کم هشتاد سال داشته است. بعلاوه در جستجو برای ریشۀ نام اَلفی نیز، به این نام در عراق بر میخوریم[۵].
از دیگر نمادهایی که عبدالهی هوشمندانه استفاده کرده است، به خصوص باید به عدد سه و فاخته اشاره کرد که چندین بار تکرار میشوند و این سوال پیش میاید که چرا اَلفی همواره در تلاش برای نواختن صدای فاخته بوده است؟
“و اگه این جا می موندم، دلیل داشت. به خودم می گفتم که این جا هم خدا هست پس چرا کیلومتر ها راه برم تا به خدایی برسم که همین جا هست. و تازه، من ویالن می زدم و عهد کرده بودم، صدای فاخته ها رو بزنم. خب نتونستم ولی دلیل داشت ادنا.”
“بشارتی هم اگه تو صدای فاخته های این جا بود، یه جور دیگه ای بود. با آرشه نمی شد. انگشت اشاره بهتر بود. سیه بار بایستی سیم ها رو می لرزوندی بعد پنچ ثانیه سکوت و بعد دو بار دیگه. مکث. سه بار…“
” به وعده ی آن آفاق معطر بودم، در این جا، در این اقلیم پر رمز و راز شرقی. در این سرزمینی که خاک بوی مرجان و ماهی می دهد. و سه بار باید بر سیم های ویالن بزنی تا شاید صدای فاخته منعکس بشود …”
“جهان را فراموش نمی کنم مگر آنکه خاخام چشم هایم را ببند. فاخته را روی سیم ویالن به خاطر می سپارم. سه ضربه می زنم بعد پنج ثانیه سکوت می کنم تا بشنوم که صدای در کاسه ی سر دنیا چطور می پیچد. بعد دو ضربه می زنم و یک لیوان آب می نوشم تا بغضم فرو بشیند.”
در کتاب تلمود، روح خدا به فاخته ای تشبیه شده که بر فراز آبها پرواز میکند و در عهد عتیق صدای فاخته نمادی است برای اندوه از ستمی که بر قوم یهود رفته است[۶]. در کتاب مقدس نیز حضرت نوح سه بار فاخته را روانه میکند تا خبر از موقعیت سیل و سرزمینهای خشک بیاورد، بار اول فاخته دست خالی باز میگردد، اما بار دوم با یک برگ زیتون باز میگردد که علامت فروکش خشم خداوند و آغاز دوبارۀ زندگی در زمین است، و بار سوم فاخته باز نمیگردد و حضرت نوح در مییابد که خطر رفع شده و میتوان کشتی را ترک کرد۶. بعلاوه در بسیاری از متون قدیمی از جمله گیلگمش، به فاخته به عنوان پرندهای که برای دریانوردان نشان از خشکی میآورد اشاره شده اس۶. اَلفی از وعدۀ آفاق میگوید و این که در جستجوی خدا به آبادان پناه آورده است و در تمام این سالها سعی کرده تا با زدن سه ضربه بر ویولن صدای فاخته را بیافریند، فاختهای که در مذهب او نوید زمین و روح خداست. او به ادنا میگوید که به خودم گفتم این جا هم خدا هست و ماندم ولی نتوانستم صدای فاخته را بزنم. پس اَلفی شاید نتوانست و یا نخواست که صدای فاخته را بنوازد تا آبادان را ترک نکند.
یکی دیگر از نمادهای مهم داستان ویلن است که اَلفی آن را در پستوی مغازه مینواخته. ویولن در فرهنگ و سنت یهودی فراتر از فقط یک ساز است و با هویت یهودیان گره خورده است[۷]. به غیر از این که منابع تاریخی ساخت آن را در۱۵۰۰ میلادی به یهودیها نسبت میدهند، ویولن به راحتی قابل حمل است و برای قومی که مدام وادار به جابجایی و مهاجرت میشده سازی ایدهآل است. در جنگ جهانی دوم تبحر در نواختن ویولن باعث نجات عده ای از مرگ در کورههای آدم سوزی نازیها میشود و به همین دلیل به ساز امید نیز معروف شده است[۸]. بدین ترتیب ویولن بخشی از هویت تاریخی اَلفی نیز هست و او با نواختن ویولن در پستوی مغازه، هویت یهودیاش را زنده نگه میداشته. بعد از ویولن، به سراغ رنگ بنفش میرویم. اَلفی در حرفها و هذیاناتش به تناسخ فکر میکند و به ادنا میگوید: “…اگر راست باشد و من دوباره زنده شوم احتمالا یک سنجاق قفلی کوچک خواهم بود یا یک لکه رنگ بنفش درتابلویی از شاگال.”
چرا بنفش؟ در عهد عتیق رنگ بنفش هم نشانه منزه شدن از گناه است و هم نشانه اشرافیت و وقار[۹] و شاگال نقاش معروف یهودی[۱۰] که ظاهرأ کارش مورد علاقۀ اَلفی بوده است، در تابلوهایش از رنگ بنفش بسیار استفاده میکرده و نازیها او را مورد تمسخر قرار داده و هنر شاگال را به یهودیهای سبز و بنفش قرمزی که از زمین به هوا پرتاب شده و ویولن به دست در هوا معلق هستند تقلیل داده بودند و آثار او را توهین به تمدن غرب میخواندند[۱۱]. نگارنده در آثار شاگال اثری از سنجاق قفلی پیدا نکرد، اما رد پای سنجاق قفلی در میان عقاید خرافی یهودیان دیده میشود و عدهای معتقدند که پیش از آغاز هر سفر با وصل کردن سنجاق قفلی یا سوزن به زیر یقه یا پیراهن میتوان از ارواح خبیثه و حوادث شوم در امان ماند.[۱۲]
اکنون که از خرافات گفتیم، بد نیست به یکی از کلیشههای تاریخی[۱۳] که عبداللهی آن را در رفتار پستچی به نمایش میگذارد نیز
نگاه کنیم: “دارم دنبال اسم اون پستچی لعنتی می گردم که بسته ی مجلات و کتاب ها رو می ذاشت دم مغازه و می رفت. بهش گفته بودن تا حالا شده یه جهود به کسی انعام بده. بسته ها را می ذاشت و می رفت.” اَلفی گلهمند است و به خاطر میآورد که پستچی بستههای او را درون مغازه نمیآورده چون این پیش داوری را به او القا کرده بودند که یهودیها انعام نمیدهند. مالدوستی و خساست یهودیان[۱۴] از کلیشههای ریشه دار و فراگیر است و در طول تاریخ بارها و بارها برای اعمال فشار و محدویت از آن استفاده شده است.
به غیر از این که میدانیم این داستان در آغاز جنگ ایران و عراق رخ داده، به تاریخ مهم دیگری نیز بر میخوریم. عبداللهی هوشمندانه به جو سیاسی سال ۱۳۳۲(سال کودتا) اشاره میکند و با یقۀ سفید ادریس و کاربرد کلمۀ “رفیق” تصویری طنزآلود از تضادها میسازد: “سال سیودو که استخدامش کردم یه بچهی پونزده ساله بود. بهش گفتم من یهودی هستم. جهودم. گفت چه عیبی داره رفیق. و طوری به یقهی پیراهن سفیدش دست کشید و چشمک زد که باورم شد اهل آن دارودستهست. یه هفته بعد اما غافلگیرش کردم. داشت تو پستو نماز میخوند.” شاگرد اَلفی با دومین پیامبر[۱۵] همنام است و همانگونه که در قرآن از ادریس پیامبر به صبوری و وفاداری یاد شده است[۱۶] او نیز در این داستان نماد وفاداری و انسانیت است و غیر از رسیدگی به اَلفی و ادنا مراقب حال پاسبان هم هست. ادریس در پانزده سالگی برای خوشایند صاحبکار (اَلفی) و از دست ندادن شغل، وانمود میکند که تودهای است و حتی از کلمۀ رفیق استفاده میکند. ادریسِ مسلمان نه تنها سالها کنار اَلفی یهودی میماند و با او کار میکند، بلکه در شرایط جنگی نیز او را تنها نگذاشته و تا آخرین نفسهای اَلفی به او خدمت میکند و حتی این ادریس است که دست آخر برای آرامش روح اَلفی، نقش خاخام را بازی میکند تا اَلفی را به دیار باقی بدرقه کند، زیرا اَلفی از زندگی دست نمیکشد و میگوید: “جهان را فراموش نمی کنم ، مگر آنکه خاخام چشم هایم را ببندد.” ! اَلفی که در هذیانات واپسین دم خیال میکند خاخام واقعا آمده است تا او بتواند با دنیا وداع کند، به جای طلب آمرزش، به فکر آگهی ترحیم در نیویورک تایمز است! با همدستی ادنا و به همت ادریس، اَلفی خبردار نمی شود که خاخام نه تنها حاضر نشده بالای سر او بیاید بلکه نماینده یهودیت به او پشت کرده و او را به ابلیس حواله داده است! اَلفی عمرش را در آبادان و در پستوی مغازه و لابلای نوشتهها و عکسهای مطبوعات فرنگی سپری کرده: “آن هم من که همه شماره های نیویورک تایمز را خوانده ام.” و انگار در صفحات نیویورک تایمز زندگی میکرده و نه در آبادان. او به خاخام (ادریس) میگوید: “چند هزار شماره از نیویورک تایمز را فروخته ام. بارها آگهی تسلیت دیگران را خوانده ام و توقع دارم دو سطر هم در باره ی من بنویسد. شما واسطه می شوید؟ آیا توقع خنده داری نیست”
در داستان اتاق پر غبار، پستوی مغازه کنج مشترک و مقدسی است که اَلفی یهودی و ادریس مسلمان هر دو در آن عبادت میکنند. حتی ادریس به پاسبان می گوید: “اگه دوباره زدن برو تو پستو پناه بگیر” در پستو ادریس نماز میخواند و الفی نیویورک تایمز میخواند و روی سیمهای ویولن، خاطره قومش را زنده نگه میدارد. به نظر میرسد اَلفی با دنیای بیرون از مغازه ارتباط چندانی ندارد، او بعد از این همه سال حتی نمیداند قبرستان یهودیهای آبادان کجاست. ادریس اما بومی است، او میداند کنیسه کجاست و با دوچرخهاش در شهر میچرخد و آمدن جنگ را در خیابانهای آبادان مشاهده میکند و صحنۀ تراژیک خوردن آمبولانس به دیوارۀ فلزی پالایشگاه را میبیند و این اتفاق تداعی پایانی است که دیگر از آن گریزی نیست. ادریس مثل همۀ آبادانیها واژههای فرنگی خاصی را بکار میبرد. او میگوید: “راحت شد. مستر مرد خانم.” استفاده از کلمۀ “مستر” نشانۀ تاثیر حضور انگلیسیها طی سالیان دراز در منطقه است[۱۷]. بعلاوه دو جا هم اشاره به معماری فرنگی میشود، یکی این جا: “از کنار دو ساختمان قدیمی آجری با معماری هلندی گذشت …” و بعد در این جمله: “پنجره های ساختمان انگلیسی کنیسه نرده داشت و بسته بود.” هر سه بنا یادگار دورانی هستند که آبادان به دلایل تاریخی و جغرافیایی در معرض حضور خارجیها بوده است ([۱۸]).
ادنا همسر صبور و فداکاری است، با وجودی که نام ادنا ۶۲ بار در داستان تکرار میشود، خواننده تصویری از او به خاطر نمیسپارد، ادنا وسیلهای برای نقل داستان و گاهی حتی خودِ خواننده است. او به جای ما همه چیز را در اتاق نظاره میکند و چشمهای خاکستری و انگشتهای دراز و استخوانی و زرد اَلفی را میبیند. ادنا به جای ما از پنجره به بیرون نگاه میکند و گزارش میدهد. دستهای او سرد هستند و موهایش را رنگ نکرده و عطر نزده و ماتیک قرمزش پاک شده، او قوز میکند و میلرزد و گریه میکند. اَلفی تمام مدت با ادنا حرف میزند و قصۀ خودش را برای ما میگوید.
آخرین جملۀ اَلفی در آستانۀ مرگ تکان دهنده است. او با بازگشت به گذشتۀ سامیاش این شبه جزیره را با سرزمین موعود اشتباه میگیرد و میگوید: “آب دریا عقب رفت. زمین این شبه جزیره از رسوبات دریاست ، از مرجان های مرده ، فلس ماهی ها و دندان های پودر شده کوسه ها . باز هم جزر خواهد شد … این صدای چیست ؟ چرا رگ های دست من صدا میکند؟” آن چه اَلفی حس و تجربه میکند پدیدهای است که هنگام مرگ رخ میدهد، با افت شدید فشارخون، جریان خون از رگ دستها و پاها به سوی اعضای حیاتی بدن حرکت میکند . هم زمان که او عقب رفتن دریا را میبیند، صدای خروش و رفتن خون را از رگ دستهایش میشنود.
در پایان اَلفی دیگر در اتاق نیست و ادنا تلاش میکند تا شمع را خاموش کند اما شمع خاموش نمیشود. طبق اعتقادات یهودی و مسیحی، بایستی در محراب همواره شمع یا چراغی به معنای حضور جاودانۀ پروردگار روشن بماند . شمعی که نه کوچک می شود و نه خاموش، مانند نور جاودانه در یهودیت، نمادی از حضور ابدی و مشیت خداوند است و ادنا به شمع نگاه میکند و چشمانش میدرخشد. او به نشان احترام به خداوند عقب عقب میرود. “در را پشت سر خود بست و از پله تاریک پایین رفت” نور در اتاقی که نماد زندگی در آبادان است باقی میماند و پلههای تاریک نمایش پایان زندگی الفی و ادنا در این شهر است.
عبداللهی با این تصویر داستان را تمام میکند: “باد باران را دراتاق می ریخت … “. بارش باران در اتاق را با کلام خدا در قرآن معنا میکنیم و مقاله را به پایان میرسانیم: “و او کسى است که بعد از نومیدى خلق برایشان باران مى فرستد، و رحمت خود را گسترش مى دهد، و تنها او سرپرستى ستوده است.”
این مقاله نخستین بار در نشریه نوشتا (به سردبیری حسین آتشپرور) منتشر شده است
[۱] اتاق پر غبار (جایگاه دفاع مقدس در داستان های اصغر عبداللهی، با تحلیلی از داستان کوتاه اتاق پر غبار) نوشته علی حسن زاده
[۲] منبع: وبسایت آبادان
[۳] The Mystery of End-of-Life Rallies
[۴] Between Iran and Zion: Jewish Histories of Twentieth-Century Iran, Lior B. Sternfeld
Stanford University Press, Nov 6, 2018
[۵] Poet Yossi Alfi born in Basra, Iraq
[۶] The Enduring Symbolism of Doves
[۷] Did Jews invent the violin? An affinity for the violin has long been a part of the Jewish identity.
https://www.jpost.com/Magazine/Features/Did-Jews-invent-the-violin
[۸] About Violins of Hope
[۹] Bible Encyclopedias
[۱۰] مدخل شاگال در ویکی پدیای انگلیسی
[۱۱] Wullschlager, Jackie. Chagall: A BiographyKnopf, 2008, page 376
“the new German authorities now made a mockery of Chagall’s art, describing them as “green, purple, and red Jews shooting out
of the earth, fiddling on violins, flying through the air … representing [an] assault on Western civilization”.
[۱۲] ۸ Popular Jewish Superstitions
[۱۳] Stereotypes of Jews
[۱۴]Economic antisemitism
[۱۵]ویکی شیعه
[۱۶] He is described in the Qur’an as “trustworthy” and “patient”
[۱۷] /لهجهآبادانی
[۱۸] حضور استعماری هلند در خلیج فارس