فرانسیسکو آیلا
فرانسیسکو آیلا (۱۹۰۶ تا ۲۰۰۹) نویسنده، جامعهشناس و روزنامهنگار اسپانیایی است. او در خانوادهای مرفه پرورش یافت و در مادرید در رشتههای حقوق و فلسفه و ادبیات تحصیلات خود را به پایان رساند. نخستین رمان او با عنوان «زندگی تراژیک و کمدی یک مرد بیروح» در سال ۱۹۲۵ منتشر شد. در سال ۱۹۳۹ بعد از به قدرت رسیدن نظامیان در اسپانیا آیلا به خارج از کشور گریخت. مدتی درآرژانتین و مدتی هم در پورتو ریکو زندگی کرد و سرانجام خود را به آمریکا رساند. بعد از مرگ فرانکو، ایلا در سال ۱۹۷۶ به موطن خود بازگشت.
مهمترین درونمایه آثار او اخلاق و سیاست است در زمانهای که اقتدارگرایان قدرت سیاسی را قبضه میکنند. او به آفرینش آثار ادبی محض که در زبان اتفاق میافتند نیز نظر داشت. از او مقالاتی در زمینههای اجتماعی، سیاسی و ادبی به جای مانده است.
… کرمهایی گرمِ بهنیشکشیدن گوشت گندیدهای
که از درون آنها را میخورند…
ــ رقص مرگ*
بیامان، ساعت از پی ساعت، چه بسیار روزان، باریدنش بود باران. و حالا، باد رهوار آخرین لتهابرها را در میربود، آسمانِ صاف، آبیِ لامحال را که وامینهاد، هوهویی خفه، و بَل هایهایی گلاویز با درختهایی بود بیبرگ، سهمناک، جانبهلب، پیچیده در هم، چاکچاک، سیاه.
هیچ، هیچ جا نبود. هیچ مگر سکوت؛ سکوت نمناکی که میتراوید، خیسخورده تا ژرفاژرف زیرینه؛ سکوتی که غیاب بود و خلئی از پی چکاچاکی تندرآسا. هیچ، هیچ نبود روی زمین. به زیرش بیشماران مردگان لولیده در هم دفن بودند، خود آنها هم حالا میخاکند و نمیخاکند، و بااینهمه هنوز آدمی به درد اندر؛ مردهها آبستن اجل مرگآمدشان؛ مردهها ازریختافتاده در هول عذابشان؛ مردهها بهخوردرفته در کمال مطلق جوعشان؛ هان مردارها. شتابان سپرده به خاک، میان ریشههای گیاهان ــ تسلیم آروارههای حریصی، سیریناپذیر که حالا به جنبش آمده از بارانی بود که بین صخرهها و استخوانها این همه راه، راه گرفته بود.
و مردهها، به زیر اندر هر آینه لالمان عالمی بلازده، گرم گفتگویی بودند زیرزمینی، بیآغاز، بیانجام، بیطنطنه، بیدندنه. یا شاید، به بیانی رساتر، توری میتنیدند از تکگویههایی اداشده با اصواتی نرم و نمور، چون آوای گامها بر برگهایی افتاده بر راه، آلوده به گلولای و زمستان.
ـــ این دست ــ یکیشان میگفت ــ این یک مشت استخوانِ طفرهزن به رخنه در خالی قفسهی سینهام، از آنِ یکی دوست است یا دشمن؟ آنجا همیشه، از فشردن جناغم به کردار ددخوی سنگدل گیتارنوازان، هیچ آیا خبرم هست که بدان ساعت اشارت به چه داشت؟ بلاتکلیفی آن آغوشی که ابدی شده به جلوهی ابدیتی درمیآید که دلهرهی زندگیام قاعدهای میبخشدش ساده و سرراست.
و دیگری:
ـــ کارْ جمع است حالا. حالا همهتن یکی هستیم. یکپارچه میکند زمین ما را. ظلمت زمین برابر میکند ما را. بندیِ هم میکند ما را، عشقمان همسنگ نفرتمان. تقدیر مشترکْ برادر میکند ما را.
ـــ تقدیری بیرحم، خندهزن مگر، همانا به برادرکردن دشمنان در لایهلایههای خاکمان، همهچیز ویران، به تطاولی تا بن دندان، این است که دیگر احدی دستِ به آغوش باز و دستِ به تجاوز دراز را فرقی قائل نیست. ما را نه بس که از فرط عشق به نفرت از یکدیگر و از فرط نفرت به عشقِ یکدیگر دچار آمدهایم، نیز آنانی که به هوای آزِ نصیبپروردشان به هتک حرمت از سرزمینمان آمدند به خار و خسان بلاخیزی برخوردند که در خیالشان نمیگنجید.
ـــ باری، این رسمی است که هست: همه با هم برابر. و همه برابر با هیچ. حقیقتی چنین والا و آشکارا به همهی راههای عالم راه میبرد.
ـــ در این بالماسکهی مرگ، کی به کی است، و کی از کسی خبر دارد؟
ـــ غرقه، تا جاودان، در این بیخبری.
ـــ زیر سمکوب اسبان، زیر تیغهی گاوآهنها، زیر برفها، و آفتابها، و بادها.
ـــ حالا دگرگون به خاک میهن، به عصارهی مغذی تاریخ، به درد و سرفرازی آنان که هنوز زندهاند و آنان که زین پس زندگی بادشان.
ـــ ولی آیا هنوز زیستی در بین است؟ آیا زندهاند هنوز دیگران؟ نکند همهچیز به یکباره یک روز تا جاودان از حرکت ایستاد؟
ـــ رودها هنوز در سِیرشان جاری زلالاند باز از پس خلاصی از حملِ گندِ سنگینِ کندآهنگشان (چشم پلها چه چیزها که هزار هزاران به چشم ندیدهاند!) فصلهای سال در سِیرشان، در گردشی مدام جاریاند. در و دشت به گُل مینشیند و بعد باز پشتپشت سبز میشود. آفتابهای تندوتیز پروانههای سوگوار و آتشینبال را از چنگ خاربنان که درآورد، موعد آفتابهایی لطیف، بلاتکلیف فرامیرسد. ولی سخت دست میدهد درک آنکه نوع آدمی هنوز از پس مرگ ما، بر پشت گردهی ما زنده است، حاشا که خیال زیستی از این دست شدنی باشد. یعنی آیا گرمخوناند از خون فسردهی ما و یعنی آیا میوههایی میخورند از آبیاری شیرابهی قلب ما؟ هنوز زندهبودن! وانگهی، چه ابتذال حقیری، چه بیمزه درمییابند خود را بدان زیست، که تهمزهای تلخ و شکوهمند از روزگار قربانی همهوقت در دهانشان میماسد! نه، زیستی اینچنین در خیال نمیگنجد.
ـــ واقعیت امر آنکه ساقط است از هستی. چون زندگان به نظر میرسند و چهبسا خود را چنین بپندارند. لیکن آنها تنها سایههاییاند از ما، پشتخم از درد، خاموش، سرگردان، تهی، ترسخورده. بسیارانی را لتهلتههایی از تنشان حالا دچار گندیدن در میان ما؛ همگان همانا مرده روحشان. نمودههایی از خود ما، اشباح، هیچاند آنها. به سخن گر درآیند، هیچ نمیگویند. درهمبرهم است آواهاشان، مثل بلور پیالههایی خرد و خاکشیر ازضرب نسیم. در آنها نِهشتی از هرگز نگفتهها و هرگز حالا به گفت نخواهد آمدها درمییابند. خنده گر زنند، توأم است با پوکخند جمجمهای، توأمان با خندخندِ دلشوره و دهشت. و چشمهاشان، فرورفته در آغوش خاک، همیشه پی ما میگردند، پی مورچهها میآیند، میکوشند با کرمخاکیها از منجلاب بگویند، برآنند با جانورانی که در زمین نقب میزنند به ما پیغام دهند ــ و دیگر راستراست به جلو نگاهکردن از آنها برنمیآید، از نگاه خیرهی هم میگریزند. زندههای بیچاره! دریغا به سرنوشتشان! خیال میکنند با زندگیشان کف دستشان گریختهاند، و زندگی از چنگشان گریخته است.
ـــ اینطورها هم نیست، دستکم آخِر میدانند، به یاد میآورند. اگر عمرشان مثل ما، تهی از آتیهای، نه به بار نه به دار به آخر رسید، درعوض آنها را گذشتهای است که هی دوباره بدان حیات میبخشند، مزهمزهاش میکنند، و راهشان را هزار بار باز گز میکنند. و اسم یکدیگر را بلدند، و فاش میکنند که دشمن کیست…
ـــ و بااینهمه، در بلاهت شبحخیزشان، به نیروی خوی جنایتپیشه، همچنان قتل میکنند و به قتل میرسند، حالا بری از کینه، بری از غیظ، لیک نادلخواه، به اکراه و به اشباع.
ـــ با همهی این اوصاف، باری، لابد که خودش یکطور زندگی است، و حتی، در نظر برخی، یکطور زندگی پرتبوتاب.
ـــ پس کو خبری از حال خائنها، و بیمخها، و سادیستها (مجانین عربدهکشی که ولول میچرخند)، مسببان مسئول فاجعه، جلادها، خردهپاهای دونپایه؟ برخی از پوستکلفتیشان، عدهای دیگر از یک بام و دوهواییشان، و مابقی از نیروی مرگبار غریزهشان نجات یافتند. همگان، فولادزره در پسِ دیوانگیهایی خاص خودشان، زندگی خواهند کرد، تا خرتنق زندگی خواهند کرد.
ـــ خیال میکنند که زندهاند، شاید، به این خاطر که سرِ پایند. اما ریشههای وجودشان را فساد گرفته است.
ـــ آنان که خیانت پیشه کردند، کور از غرور و مسحورِ سودای قدرت، از سبکمغزیشان که مجالشان میدهد تا با پذیرش بیچونوچرای ایدئولوژیهای آبکی (نیشخندی، در نور تند امروز) که دستپاچه به کوششاند با آنها لاپوشانی کنند و به جنایتشان وجههای ببخشند، از هر ندامتی مصوناند. لیک همپالگیهاشان، این خیل چندش بزدلان، فقیران در روح، ظلمهی ترسو، کینتوز، و حتی هرزهدرای: همین که وحشتْ وحشتشان را فروبنشاند آرام میگیرند. واویلاتر تقدیری حواله به آنانی که در دارودستهی دیگری مسئولیت داشتند. حواله به اولین، یا به آخرین، یا به از همه مسئولترها، آنها که به یاوگیشان جادهی خیانت را سنگفرش کردند. هرهریها، معذورها، سستارادهها، بیاختیارها، مسامحهکارها، لاقیدها ــ حالا مثل شندرهای در معرض هوای آزادْ یکریز گناهشان را نشخوار میکنند. بصیرتشان، عذاب حاصل از تحلیلهایشان، هیزمکشِ جهنمشان است.
ـــ ولی آنها را نصیب از زندگی واقعیشان همینی است که با اوضاعشان جور در میآید. اگر کشاکش مرگباری که محبوسشان ساخته سرانجام به سر آمده باشد، و عاقبت خلاصی یافته باشند، از این بیشتر دیگر چه کیفشان را کوک میکند؟ وجههای که در بین عموم بدان نائل آمدهاند از تلاشی چنین حالیبهحالیشان میکند. ثقل منزلت و مرتبتِ مایهی رشکشان که بهناگاه بر سرشان هوار شد، آنگاه دروغها در دهانشان به حقیقتی سوزان بدل آمد. و خیال میکردند چهبسا از پا درمیآمدند و میمردند، آخِر دشمنانشان دیر از راه رسیدند و از قیدوبند رهایشان کردند. خوشا، حالا آنها توانا به مزهمزهی تلخ شیرین شکستشان از دوردورها، تنها! و چه سپاسی نهانی لاجرم نثار دشمنازادیبخشانی میکنند که تودهی اغتشاشگر را به تودهی آرام جنازهها دگرگون کردهاند! آری، زندهاند آنها هم، بیشک، و زنده در سرای طبیعت چون ماهیانی در آب.
ـــ همین، ازاینرو که در بدو تولد مردهاند، هیچ کم از مرده نیستند. خیال خام روشنفکرباشیشان، حرفهایباشیشان، اداها و لغزهاشان را گاهوبیگاه به بارقهی حیات تعبیر میکردند، حاشا از نشاندن شمع مزارها، شترگاوپلنگ گوردخمهها، زیور استخواندانها پایی فراپیش نهادن.
ـــ یعنی آیا در تودهی متراکم سکوت جهان، در ساکتباش سمج مردگان و اشباحی روزگار میگذرانند که هنوز بر سطح زمین پرسه میزنند، رگرگههای خفتی نثار وجودشان، سبز. زرد تهوعی ــ عدل چنان که دیگران بیتردید لکههای نفرتِ شتک بر چهرههاشان را چون پشنگهای میبینند از خون قربانیانشان داغ، کبود، حنظل.
ـــ از جمیع جهات از دم مستحق ترحماند. یکجا، هم اینوریها و هم آنوریها. دیوانه جخ از اینکه دیوانگیاش، خُلخلیاش را نمیبیند، خواه به سرسام باشد یا غمزده، از نثار ترحم مستغنی نیست. زیرا، در واقع امر، از حالش، نه حال شخص خود او که حال نوع بشر، یکسر درخور دلسوزی است: او را نه شناختی و نه تعلق خاطری؛ همانا معصومیت رقتبار نوزادی؛ پیلیپیلیِ سالمندانی که به یکباره با جهانشان غریبه شدهاند؛ کورمالکورمالِ طاقتطاق همگان از آنچه نمیفهمند، یا بد میفهمند. و حتی، ورای مرزهای انسانی، بهت جانورانی همانا اسیر در دست تقدیری که از آن سر در نمیآورند.
ـــ و یعنی ماباید دل به حال آنهابسوزانیم که زندهاند یا خیال میکنند زندهاند؟ ما، خیل کثیر قربانیان، همانان که خورندگان خاک زمیناند و همانان که ــ هیچشان اگر خوردنی در کار باشد ــ لاجرم سبزه و ریشههای خاک را میخورند؟
ـــ بله، ما، که از منظر این حقیقت عظیم، بیشور، تا جاودان همهتن یکتن شده در گمنامی یکانیکانمان و شُکوه همگان در احوالشان خیره مینگریم.
ـــ ما که پیشاپیش ــ با خون هنوز تازه بر لبان زمین، دستمالهای هنوز خیس، تنپارههای هنوز داغ، گلوهای بریده، پرندگان هنوز ترسخورده ــ در دوردست خلد مرمرینی، بیشور، دشخوار سامان گرفتهایم.
ـــ ولی شود آیا که ورای سوزوبریز به حال سنگهای سوخته و درهمخُرد، مرگ موحش ما سنگ بنای هیچ شکوهی باشد؟ فراز خرابی چنین کجا، سربلندی کجا؟ چه در نتیجهی اعمالمان، زیر آسمان، از شمال تا جنوب، از شرق تا غرب، کل جغرافیا گورستان. تالابها، درهها، دشتها، درشتی کوهستانها و پرنیان دهانهی رودها، ارکیدهها و باغها، همه گورستان. حاشیهی شهرها، کنارهی راهها، ساحلها، بستر رودها، همه گورستان. و مردان خود گورستانیاند مردگانشان را ــ به مردگانشان، به پوسندگان درونشان پناه میدهند: به پدرمادرها، برادرها، بچهها، دوستان. و دشمنان. آری. به دشمنان. زیرا دشمنان هم باریاند بر دل، و نَفَس آنانی را به گند میکشند که با دست خود یا با خواست خود کشتارشان کردهاند.
ـــ زمین را به حال خود وانهادهاند، چرکین. سگان گرسنه تا دوردستها و تا فراخنا با وبال اندوهی بهبیاندرنیامدنی پرسه میزنند. بو میکشند، پیِ رد نههَستاناند، پیوسته شندرههای سیاه گِلآلود را به دندان میکشند، و بعد، نزار، با پوزههاشان بر دستهاشان، درازبهدراز میافتند ــ بیخواب، آرزومند، وهمزده، شیدا، بیارباب، بیکنام، بیسایه.
ـــ چنین است زمینی که در بر گرفت ما را. و کرانههایش را نرمنرم دریایی میلیسد چرب، سنگین، غلیظ از نمک و ید، تا جاودان دچار غثیان گوشماهیها، جلبکهای لزج، تا جاودان منقلب از قیکردنِ کَسچهمیداندها. دریایی کنایی، تلخ، طعنهزن، گنگ، خوابآلود، کندآهنگ، دلگیر.
ـــ چهبسا خاکی را که به عشقش جان دادیم از آهک استخوانهامان که بر آن افشاندهایم، بیباروبر کردهایم ما.
ـــ و اگر به امید دوباره میسازمهای میهنمان ناسازش کرده باشیم، اگر در هوای فَر آن بودیم و به جایش کوهان گاو وحشی** آب رفته باشد، یعنی شکوه عظمت پانتئون نیز دروغی بیش نبود؟ یعنی بهراستی فقط عظمت تل تپالهای در کار بود، و یادمان مفرغ و مرمر دغلی بود و بس؟
ـــ غضب تقدیر از خویش پیشی نمیگیرد و تاریخ نکبت ایامی تقریر میکند برآمده از حماسهی شایگان قهرمانی ما، رضامندی از دلوجان ما، شوق بیحد ما، غیظ ما، ولع ما، صلابت ما، و صبر ما. نیشدارتر از این دیگر اما مگر اسوهپردازی از آنچه مظهر فداکاری است و ایثار خودخواسته و جهانسوزی.
ـــ و بااینهمه از پس غلت و واغلتها در درهها و پرچینها، غریو ایمان ما حالا چون قهقاه شگفتا خندهای خنک طنین میاندازد. باور آوردیم و از سر شوق عشق ورزیدیم، لیکن از پسِ بس این همه آتش، تنها خاکستر، نرمای خاکستری برجاست.
ـــ و اشباح مرگ ما، مرگ یکایک ما، چه سنگیناند حالا! خوشخوشان پرتبوتاب مردی که جوانیاش را به میدان کشاند، تا در گُلگُل نشاطش، چون ساقهی نی بِخَمد، بِتَقد، و درهمشکسته فرو افتد. دلیری یخین شهیدی که تیر خفتافکنش را چون خدنگی لرزلرزان از پولاد آخته به چشمان دژخیمانش پرتاب میکند ــ چشمانی تار، چرکین که فقط آنگاه که او بر زمین میافتد، و از پا درمیآید، جسارت نگاه به او را پیدا میکند. شکیب آنکه صیانت از شرافت خویش را در مصاف وحشت آشوبناک آسمانها از عهده برآمده است و پیش از آنکه دست و پایش را عاقبت میان خس و خاشاک تکهتکه کنند و گلویش را به خاک اندر فرو برند، هزارهزار بار مرده و زنده شده است. تسلیم بیشِکوه و شکایت آنکه چنگالهای گرسنگی را به شهلهشهلهکردن تن خود، به پاکبازی تا دم آخر، بیکلامی، در سکوتِ تا ختم کار، به جان خریده است. تشویش جانفرسای آنکه سر در پی و لاجرم درآویخته با ملکالموتِ گریزپایی برآمده است که سعی میفرمود تا از خیر او، و فقط از خیر او بگذرد. یعنی از ثقل این خواب بد دلآزار، دروغش به جا میماند و بس؟ یعنی که دروغ است هان؟ یعنی که اشاراتی تهیمایهاند اینها، یعنی تهینایی ناب است این؟
ـــ محاصره که بشکند، گاوبازی که خاتمه یابد، ماسهی سرخ از خونی به جا میماند که هیچِ هیچش، همانا لرزلرزهای، نایبندِ شیپورهای عزا، شور پارسایانهی دلیری، شجاعتی بری از کینخواهی، در کشاکشی بیهوده در مصاف با توطئه.
ـــ شهامت معصومانهی سربازها به جا میماند.
ـــ نفرت جگرخراش کودکان.
ـــ اندوه پرغرور زنان.
ـــ صبر خاموش سالخوردگان.
ـــ ایمان بیامید.
ـــ سرسختی بیپشتگرمی.
ـــ فضیلتی بیتحسین.
ـــ خدمتی بیعنایت و ایثاری بیاجر.
ـــ حقا که این همه به جا میماند. و هرچه هست به جلوهی رمزی درآمده نشان به نشانِ باروری وعدهداده در تراژدیهای رمزی. هرچه رفیعتر، ازاینرو اصلتر، که بر عبث است. هرچه عظیمتر، ازاینرو بهآیینتر، که روحِ خشونتی چنین زیبا (خفه به دست قدرتهای غدار، مکار)، مقهورِ قشونی از قوایی کور به زانو درآمد.
ـــ لیکن هیچ نه مقبرهای در کار است، نه طاق نصرتی، نه تاج افتخاری، نه ستونی، نه مزاری، نه سرودی. نه مفرغی، نه مرمری. پانتئونی در کار نیست. شاید سبُکایی در کار باشد، بیشکل چون برقبرقِ اشک در نینیِ چشمی، یا تلنگری از غرور و تحقیر در خموشی دو لب. چیزی مثل گل سرخی وانهاده در لیوان آبی بر کنج میزی از چوب بلوط، یا به دیگر جا، در اندرون، بر قفسهی آشپزخانهای محقر.
از زمین ظلمانی تنها صدایی که به گوش میرسید، جریانی نهانی بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
پانویسها
* شعری مطعلق به قرن چهارده میلادی، از شاعری گمنام، در ۷۹ بند، از اشعار بسیار مشهور در فرونوسطی، با این مضمون مرکزی که مرگ طبقات اجتماعی و فاصلهی زیاد بین آنها را برطرف میکند و عامل برقراری مساوات است.
** شکل اسپانیا بر روی نقشهی جغرافیا به کوهان گاو وحشی شبیه است.
بیشتر بخوانید: