هیچ وقت نفهمیدیم این ماجرا چه تبعاتی برای واعظ داشت، روی قضیه سرپوش گذاشتند و مدت کمی بعد هم فرفره رفت جایی شاگردی کند، سر و ته قضیه هم آمد . . . یا این که خبردار شدیم واعظ بین بالاییها پشتیبان دارد، یک جور مافیای ترسناک مذهبی و غیر مذهبی گویا، چطور دولت و کلیسا میتوانستند چنین چیزی را تحمل کنند، در آن زمان موقعش بود که این چیزها از جامعه ریشهکن شود، از بیخ.
برگردیم به موضوع، در پایینترین ردهی این مافیا، ژاندارمی بود به اسم لُردوز، آقای مونار یک روز در دستشویی ایستگاه قطار او را دید که بله با یک کارگر راهآهن حسابی مشغول است، مونار تا ده سال چیزی در این مورد نگفت، لردوز را به منطقهی دیگری فرستادند، او هم ازدواج کرد، متوجه قضیه هستیدکه.
باز همین موضوع، به قولی به موازات این ماجراها مونِت بعد از بحران مذهبیای که دچارش شده بود با دختر دودَن که خیلی زشت بود قیافهاش یادتان که هست نمیدانم چطور بگویم، بله حسابی، آنها برای کارشان گویا از وسیلهای استفاده میکردند، بله از یک وسیله، چه مشمئزکننده، باورتان نمیشود نه، در این منطقه همه جور چیزی دیدیم در منطقهای به این پاکی، این همه نزدیک به خدا به خاطر لطافت طبیعت و آسمان دلپذیرش، آن دوشیزه نمیدانم کی همانی که همیشه برای مراسمِ یکشنبهها میآمد یادتان که هست رسوا شد، با بازگو کردن این اتفاقات مشمئزکننده خودش هم رسوا شد، همه منظور این خانم را میفهمند.
کشیش از صحبتهای دوشیزه دُبُن مزور معذب شده بود، نمیدانست مشیت الهی را کجای این ماجراها بگنجاند و در حین جویدن مارماهی یا نمیدانم چی داشت تأمل میکرد که یکهو میگوید بله طبیعت هم سرگردانیهای خودش را دارد مگر نه، دوشیزه آریان حرفش را قطع کرد بَهبَه جناب کشیش برگشتید به طبیعت، شما هم که کلمهی آدمهای بیاعتقاد را میگویید، طبیعت، میبینید که همیشه آدم به طبیعت برمیگردد، کشیش با ظرافت جواب داد بله شاید اما بعد با رستگاری چه میکنید.
یا در خصوص این جور تظاهرها، راستش میخواهد توپارِ ژاندارم باشد یا لورِت مانییَن، یا. . . اسمها میدانید که من . . .
خلاصه کشیش که دور شد خانم معلم یک ساعتی شیرین آنجا پیش خانمها ماند، این خانمها هم تحویلش گرفتند، ادب و نزاکت به آدم منش بینظیری میدهد، احساس راحتی میکنید، متوجه گذشت زمان نمیشوید، خانم معلم با بازگویی گردش ایام پاک به حرفهایش خاتمه داد، گفت آن گردش طوری که انتظارش را داشت خوب به پایان نرسید چون که سیلوی کوچولو رودل کرد، از غذای سرد، دوشیزه مونت حاضر شد او را از دکهی نوشیدنی با اتوبوس برگردانَد، ایستگاهش دور نیست، منظورم ایستگاه آگاپاست، و خودش یعنی خانم معلم دستتنها گروه را برگرداند، مسئولیت سنگینی بود، فرانسین هم تأییدش کرد، گفت که سابق بر این شغل معلمی وسوسهاش کرده چون پدرش همانطور که همه میدانند همه چیزش را از دست داد و او هم مجبور شد شغلی انتخاب کند و تصمیم گرفت کارِ دفتری بگیرد با این حال همچنان به معلمی فکر میکند و چه و چه، در این بین دوشیزه آریان اول خمیازههایش را قورت داد بعد چرت سبکی رفت ولی به شیوهی خیلی متشخص، چشمهایش را بست و روی دستهی مبل ضرب گرفت تا این که یکهو از وسط ادریسیها صدایی آمد، چشمش را باز میکند، مینِت و بقیهی ماجرا، خانم معلم هم فرصت پیدا کرد تا از گربهی زن همسایهاش صحبت کند، گفت که به این گربه علاقه دارد، جانور باهوشیست، اگر ببینیدش، به قول خانم موانو انگار با آدم حرف میزند، و فراموش کرد، منظورم لورپایُر خانم است، که همه میدانند حیوان را شکنجه میکند، یا چیزی در مایهی شکنجه، اما ساعت داشت چهار و نیم میشد، وای خدا چقدر بیملاحظهام، بلند شد و از خانمها اجازهی مرخصی خواست، فرانسین تا دروازهی قصر همراهش رفت و طی مسیر از آمِده و خانمش تعریف کرد، این خدمتکارهای قدیمی، و لطف و محبتش را تا آنجا رساند که از خانم معلم خواهش کرد اجازه دهد یک روز سر کلاسش حاضر شود، هر کلاس درسی که شما صلاح بدانید، خانم معلم از این حرف چنان قند در دلش آب شد که نگو اما صحبت به درازا کشید، خانم دومان تمایل خانم معلم به اعیان و اشراف را نمیتوانست درک کند چون شما که میشناسیدش به عمد عقاید پیشروانه یا دست کم لیبرالش را به همه اعلام میکرد، خانم دومان اول خمیازههایش را قورت داد ولی بعد دیگر پنهانشان نکرد طوری که دوشیزه لورپایُر حرفش را درز گرفت و خیلی خشک و رسمی با او خداحافظی کرد، حرفهای دُر و گهرش را پای خوکها ریخته بود.
همانطور که خیلیها فکر میکنند لاتیرای معلمِ پسرها عقایدش مثل عقاید خانوادهی دومان بود یعنی ضد کلیسا آن هم تا بیخ و بن، و به دلش صابون میزد که وسطِ روزِ روشن جنجال به پا کند، فرصت بینظیری بود، کلاغها که زیادند، آقای مبلّغ را رسوا میکنند، او و امثال او را که به مردم میگویند چه بکنند چه نکنند بعد آن وقت پشت پرچین با بچهها حسابی بله، چنین چیزی میبایست سر و صدا میکرد، چنین چیزی به کل دستگاه کلیسا ضربه میزد، لاتیرای این چیزها را در ذهن نشخوار میکرد و با وجود این جرأت نداشت این چیزها را در مقالهاش بنویسد، تبعات چنین کاری برای او که روزنامهنگار و کارمند بود میتوانست وخیم و حتا مهلک باشد، این چیزها را در ذهنش نشخوار میکرد و دنبال ادلّه میگشت، بیست باری خانم موانو را سؤالپیچ کرد، ساعت چند بود، چقدر از آن زوج فاصله داشت شما به جای زوج چه میگویید، واعظ در چه وضعیتی بود، و فرفره، بله درست بود، هیچ تردیدی وجود نداشت اما میبایست جلوتر میرفت، و راجع به واعظ از جای دیگری اطلاعاتی به دست میآورد، میبایست به جمعشان راه پیدا میکرد، منظورم کشیشهاست، همچنان نشخوار میکرد، یادش آمد که یکی از همکلاسیهای مدرسهاش طلبه شد و حالا جایی کشیش است، یا این که دار و دستهی ترسناکی از آدمهای غیر مذهبی دور و بر اسقف سوء استفادههای مالی میکنند، تشکیلات مختلف، باشگاه جوانان و چیزهای دیگر، میبایست این کار را میکرد، مدام میگفت اوضاع این طور نمیمانَد بچههامان را به عجب دستهای پاکی سپردیم.
یا این که ممکن است این ماجرای غریب بعد از رفتن لاتیرای اتفاق افتاده و او هم از طریق همکار جانشینش باخبر شده باشد، همکارش کی بوده، بنابراین برگشته و با کلی از آدمها تماس گرفته به خصوص با خانوادهی دومان، یادتان هست که به هرحال برای چند روزی برگشت . . . نکند خیلی بعد بود، چند سال بعد از ماجرا، آن موقع دیگر قضیهی ارث و میراث دوشمن بود نه ماجرای واعظ . . .کار لورپایُرخانم را راه نمیانداخت، او جِدّ کرده بود جزئیات فاجعه را بازسازی کند و به هر چیزی چنگ میانداخت تا لاتیرای را قاطی آن فاجعه کند.
اما مانییَن که داشت برمیگشت تا سر هزینهی کار با دوکرو صحبت کند سر راه پیش موآنوی پدر رفت، ساعتش تعمیر میخواست و گویا وقتی داخل مغازه میشده از دور لورپایُرخانم را دیده که در کنج خیابان نِو با مونار بحث میکند، این صحنه آنقدر دور از انتظار بود که در آستانهی در ایستاد به تماشایشان و موآنو احتمالاً ازش پرسیده چه خبر شده و از پشت پیشخان آمده بیرون و حالا نوبت او بود که بایستد به تماشا، میبایست حدوداً ساعت پنج بوده باشد، آیا همان روز مهمانی ُبُنمُزور بوده، لورپایُرخانم این را یادش نمیآمد، میگفت یادش نمیآید، چنین چیزی آزاردهنده بود از جهت ربطش به حرفی که ماری به دوشیزه فرانسین زده بود، یادتان هست که، مونار میتواند به شما اطلاعاتی بدهد، دو همدست ده دقیقهای خوب به تماشا ایستادند، آخر اتفاق بیسابقهای بود، چون ده سالی میشد که مونار حتا یک کلمه هم با لورپایُر خانم حرف نزده بود، نکند داشتند به هم بد و بیراه میگفتند، اما نه چون جدا که میشدند با هم دست دادند، چنین چیزی خوراک صحبت خانمها شد، آیا درست بود که علت این دیدار را در این بدانند که بچهی غرق شده زمانی شاگرد مونار بوده و مونار آن وقتها به شاگردان تنبل جریمه میداده اما ماهها از ماجرای تصادف گذشته بود با این حال از جهاتی غرقشدن این بچه یادآور له شدن وحشتناک فردریک کوچولو بود، در بارهی فاجعه نظر میدادیم، چیزهایی را با هم مقایسه میکردیم، دوباره از آن یکی حرف میزدیم، که خیلی کار طبیعیای بود، با این حال از خودش میپرسید، منظورم لورِت است، آیا چنان فرضیهای معتبر است، میگفت نکند باز یکی دیگر از خیالاتش است، دارم دیوانه میشوم، با این که ادای آدمهای بیقید را درمیآورْد اما خیلی به خانوادهی بچهی غرقشده وابسته بود و حس عدالتجوییاش به غلیان درآمده بود، بلیمبراز که در آن ساعت غیر معمول از نزدیک مردابها میگذشته و صدای فریادها را شنیده چرا فوراً نرفت بفهمد این صداها از کجاست.
جستزنان، چرخخوران.
اما برای عذاب وجدان گرفتن به خصوص سالها بعد از ماجرا دیگر خیلی دیر بود، زن بیچاره پیش خودش فکر میکرد ماهها بعد بود، ولی سالها بعد بود، ده سالی میشد، و هروقت که برای دیدنش به آسایشگاه میرفتیم آخِر واقعاً دیوانه شده بود به طرز بانمکی متکلم وحده یکریز میگفت، میگفت و هی از آدهای آن زمان اسم میبرد، با کوچکترین جزئیات طوری که آدم خیال میکرد زمان زیادی از آن نگذشته، آدم خیال میکرد آنچه در خاطرش میگذرد میتواند سالها بعد تر و تازه بریزد بیرون، چنین چیزی پیش آمده، پیش میآید، و قرار است پیش بیاید . . .چون به قول گفتنی ده سالی به عقب برمیگشت و اتفاق را در زمان جوانیاش تصور میکرد وقتی که در چمنزار از لا بهلای گلهای عروس جستزنان میگذشت . . .
این لورِت بیچاره هم کسی بود که بابت روحیهی هنرمندانهاش بهای سنگینی پرداخت، نقاشیها و قالبهای خیلی قشنگی خلق میکرد، مامانش همهی کارهایش را در سالن نگه داشته بود، تقریباً در همه جای سالن، بله بهای خیلی سنگین، با بحران ماه ژوییهی نمیدانم چه سالی دخلش درآمد خاطرتان که هست، هرگز حالش جا نیامد یعنی این که بالا و پایین زیاد داشت اما دست آخر مجبور شدیم بستریاش کنیم، بله لورِت کوچولوی ما، شخصیت زیادی بی نقصی داشت، برای آن ماجرای تلخ ارث و میراث حرص و جوش خورد، انگار که از دست این طفل معصوم کاری برمیآمد.
یا این که طبق حرف مونت دختر درجا مرد، جلو داروخانه رفته بود تو شکم کامیون اما یکشنبه روزی بود و کروز با خانوادهی دومان رفته بود پیکنیک برای همین هم نتوانستیم به دادش برسیم درست است که توفیری نمیکرد ولی باعث راحتی وجدان که میشد، منظورم در اصل وجدان خواهر و مادرش است این حادثه قبل از مرگ خانم لورپایُر اتفاق افتاد، بعضی جزئیات مثل لهستانی بودن راننده باعث میشد دوباره در فضای اتفاق ماقبل آن قرار بگیریم، همه یادشان میآید طوری بود که از خودشان میپرسیدند آیا خانم معلم از آن موقع بود که لباس سیاهش را درنیاورد یا درست از زمان فوت مادرش، گویا از زمان تصادف در نیاورد.
زیرا در مورد دیوانه بودن خواهرِ لورپایُر، آن یکی خواهر، واقعاً پاک دیوانه بود، میبایست خیلی وقت پیش بستریاش میکردیم اما خب یک وقتهایی حالتهای دیوانگیاش خفیف بود و وقتهای دیگر حاد، همان سیر بزرگترهایش را طی میکرد، چنین چیزی را لورت یادش میآید، هانرییِت جلو آدمی که از این وضع خبر نداشت طی پنج دقیقه معمولی به نظر میرسید اما بعدش چه عرض کنم، منظورم بعد از پنج دقیقه است، تنهایی میزد زیر خنده یا در خیابان حرکاتی از خودش بروز میداد که بقیه را معذب میکرد، آدمهای حساسی وجود دارند و لورت هم یک چنین آدمی بود، بله منقلب میشد، و از آنجا خیلی تند و تیز رد میشد و میرفت یا شیرینی بخورد یا با دوستش که نمیدانم اسمش چه بود درد دل کند، آن دو همیشه با هم بودند حتا آن وقتی هم که برایشان حرف درآوردند، خلاصه مانییَن که خمیرمایهی خوبی داشت نفسش را در سینه حبس کرده بود و گوش میداد شاید هم اصلاً به هیچ چیزی گوش نمیداد، آدمهای زیادی هستند که وانمود میکنند دارند گوش میدهند، لورتِ میگفت ای کاش میتوانست وانمود کند، اینطوری همه چیز آسان میشود.
و اما در مورد آسایشگاه، اکیداً قدغن کرده بودند که به ملاقاتش برویم، کَتبندِ دیوانهها، دوش آب سرد و بقیهی مکافات، همهی اینها را لورت از خودش درآورده بود آخِر این چیزها را آموزش دیده بود، میخواست پرستار بشود و قبل از بیماریاش هم امتحانش را گذرانده بود، اصطلاحات این رشته هنوز یادش مانده بود و با به زبان آوردنشان دیگران را تحت تأثیر قرار میداد.
وسط جاده نقش زمین بود، بچهها با فاصله دورش حلقه زده بودند، بیچاره خانم چطوری اینطوری شد.
خاکسپاریاش مثل بقیه بود، مثل خاکسپاری من، مثل خاکسپاری شما، با دستهها و تاجهای گل، سهشنبه روزی بود، با گرمای شدید، هنوز مادرش را میبینم که در بغلِ دخترش به زور خودش را میکشانْد، گنده شده بود، شدیداً مریض بود، پاهایش تا سر قوزک به اندازهی رانهایش ورم کرده بود، پیراهنهای بلند میپوشید تا آنها را بپوشاند اما ورمش را گاهی میشد دید، ماتمزده، با برادر و زن برادر، زنبرادری که سر ارث و میراث مادر آن همه قشقرق به پا کرد، راستی ماجرا دقیقاً چه بود که آن همه باعث خندهی ما شد یا شاید هم با قضیهی ارث و میراث دوشمن قاطی کردهام، خلاصه در تقاطع خیابانهای نِو و کَستُنِل کامیونی که تخت گاز میآمد نزدیک بود انتهای صفِ تشییعکنندگان را زیر بگیرد یعنی بچههای مدرسه که تحت سرپرستی لورت بودند، لورِت هنوز جلو چشمم است که رنگ به صورت نداشت و بچهی دوکرو را بغل کرده بود، راننده فرار کرد.
آن دوشیزهخانم، منظورم دوشیزه لوزییر است، لوزییر است دیگر مگر نه، از زبان عاقلهزنها حرف و حدیث زیاد شنیده بود اما بهشان بدگمان بود، و ترجیح میداد اطلاعاتش را از آقایان کسب کند که در تصور عمومی کمتر حرف میزنند اما غلط است، آقایان با متانتِ بیشتری حرف میزنند، ولی این که میزان صحت و سقم حرفهایشان چقدر است موضوع دیگریست، نمیخواستیم مأیوسش کنیم، گذاشتیم در تصوراتش باقی بماند، از این مانییَن بیچاره بیست بار پرسیده بود و او هم آقامنشانه به همهی سؤالهایش جوابهای عوضی ولی محتمل داد، چنین چیزی نتیجهاش چه بود، دوشیزه لوزییر فکر میکرد جلو رفته است، دارد به هدف میرسد، بعدها با اجازهی روزنامه و به دلیل قدیمی بودن اتفاقات تعدادی مقالهی مستند با مدارک معتبر برای ما رو کرد، روزنامه از او خواسته بود که فقط حرف اول اسامی را ذکر کند و همین مایهی تفریحش بود . . . یا شاید مقالهی روزنامه نبود، یک تکنگاری بود یا چیزی در این مایه، با اسمهای مخففی که فقط باعث جذابیت میشد، لوزییر همیشه این طوری بود و به هر حال این خیلی جالبتر از دیوان شعری بود که میدانید، همه خمیر شدند، منظورم نسخههای دیوان شعر است، آدم وضع ناشر را درک میکند، همان طور که همیشه میگویم این کاغذنویسها را باید گذاشت در توهماتشان باقی بمانند، این موجود بیچاره اگر این را نداشت چه چیزی میتوانست داشته باشد، راست میگویم، فقط مامان پیری که باید گُهش را پاک میکرد، در زندگی فقط چیزهای بیخود نصیبش شده بود آن هم چه بیخودی، اول بهار با گلهایش، رفتارهای بچهگانهای که به مرور زمان به ترشرویی تبدیل شد، لوزییر بچههای کلاس شرعیات را برای برگزاری نوئل آماده میکند، با بچههای کوچک شعر و سرودشان را تمرین میکند، و تالار کلیسا را با ریسههای همیشگی آذین میبندد، هر چند که گیاهان سبز آنجا همیشه در حال تغییر است، این خانمها جاگلدانیها و فلاکتشان را به او قرض میدهند، دیگر چه، فروش سالیانهی کلیسا را هم اداره میکند، پیشخانهایی با همان توریها و تشکچههای عروسکی، برگزاری قرعهکشی که همیشه میبایست چیزی تهش باقی میماند، خلاصه انگار که کتابها و نوشتن مقالهی روزهای شنبه در فونتانیار مَفرَّش بودند . . .
با این حال یک چیز در زندگیاش وجود داشت، شیفتگیاش به معاون شهردارمان مونار هم به خصومت تبدیل شده بود، طفلک بیچاره هرگز چیزی تن خشکیدهاش را شکفته نکرد، داخل گهواره که بود بوی نفتالین میداد حالا هم شعرهای کوچک و مقالههای کوچکش هم تقریباً همیشه همان بو را دارند، بله بگذاریم در توهماتش باقی بماند، آن روز در اسکلهی دِمولن بود کنج خیابان دوبوک اما کامیون را فقط در لحظهای دید که راننده به سرعت در رفت، و این موضوع مانع از این نشد که اتفاق را توضیح و تفسیر کند، و چنین چیزی اصلاً اهمیتی نداشت. . . یا در خیابان دوبوک بوده جلو داروخانه و دیده که کامیون با سرعت از سراشیب پایین میآید اما تصادف را ندیده که بعد از کنج رخ داد یعنی اسکلهی دِمولن، فردایش از چندین شاهدِ ماجرا پرسوجو کرد، به کافه دوسین رفت چون آقایان را ترجیح میداد، معتقد بود مردها بیشترین حرفها را با کمترین کلمات بیان میکنند، و این مانع از این نشد که مورتَن بیچاره پسر عموی کارگزار را بیستباری سؤال پیچ کند، مورتَن هم یکی از آنهایی بود که سالها خودش را با بازسازی فاجعه سرگرم کرده بود، چه آدمهای بیکاری داریم ما، مورتَن از وقتی که بیوه شده یک پانسیون خانوادگی را اداره میکند، در واقع عدهای را در خانهی درندشتاش پانسیون کرده و کُلفَتش را هم نگه داشته تا به شکم خانمها و آقایان برسد، دوشیزه لوزییر هم چون خودش آنجا پانسیون است سر فرصت مدیر را سؤالپیچ کرد، اسم پانسیون دِلیلاست، در جادهی دِلیلا، از این پانسیونها فقط یکی باقیمانده آن هم کنج خیابان پییِرو، در نتیجه بله به این نحو آن دو نفر با هم مقالهی کذایی را نوشتند و مورتَن از این بابت کم مفتخر نبود، باز بنا به گفتهی مانیین مورتَن به مونار میگفت که دوشیزه لوزییر قادر نیست ربط چیزها را ببیند، چیزهایی که لوزییر مینویسد پر از جزئیات است، جزئیات خام و حوصله سر بَر، فقط یک مرد میتواند به این جزئیات سر و سامان بدهد، نکند این آقا همهی مقالههایش را بازبینی میکند، امکان ندارد، اگر این طور باشد پس خودِ این آقا هم با توجه به نتیجهی کار مثل پیردخترها مینویسد، گویا این حرف را شما گفته بودید . . .نکند دربارهی کس دیگری بود، خلاصه متوجه باشید که فونتانیار چه کاه و جویی به خوردمان میدهد. . . به نظرم . . .
لوزییر میگفت ای بابا آقای مورتَن مال قدیمهاست، اسم کوچکش آلکساندر است، یادتان میآید پانسیونی که بعد از فوت زنش به راه انداخت، زنش خدا رحمتش کند وقتی که زنده بود با چنین کاری مخالفت میکرد، پانسیون خیلی آبرومندی بود، آنجا فقط اعیان و از ما بهتران میآمدند، آدمهای بافرهنگ، آن استاد بازنشسته اسمش چه بود، خانمی که از آرژانتین آمده بود، آدمهایی که زمانی اهل سفر بودند، پول زیادی میدادند ولی خب ارزشش را داشت، با آن باغ دلپذیر جلو خانه، شمارهی دوازده خیابان لوریه بود، شمارهی دوازده یا چهارده، زن مورتَن ماری آشپز بیچاره را خوب میشناخت، ماری دختر خالهی دوشیزه رُزِت بود، ماری قبل از مرگ نیمه دیوانه شده بود و خیلی وقت نیست مرده، میبایست او را در آسایشگاه بستری میکردند، آشپز درجه یکی بود، در محله از غذاهای پانسیون تعریف میکردند، بعضی از افراد پانسیون مثل خانواده کروته یکشنبهها دوستانشان را دعوت میکردند، خانم و آقای کروته را که یادتان میآید، خانمش چقدر متشخص بود، مدل انگلیسیها، و آقای کروته هم که مدام دنبال دستمال یا عینک یک چشمیاش میگشت، و خب میشود گفت که آقای مورتَن به رغم کار و کاسبیاش همچنان ارباب والاقدری است، هر روز صبح طرفهای ساعت یازده سگش را میبُرد بیرون بگرداند، هنوز جلو چشمم است، یک سگ نژاد فاکس با پشم زبر که اسمش فونفون یا رونرون بود، خودش کراوات زده و همهچی در حالی که وقتی زن مرحومش زنده بود سالها یک کت مندرس تنش میکرد، حالا دیگر راحت بود، آقای مونار او را خوب میشناخت، به مونار میگفت بین خودمان بماند بعد از مرگِ طفلک زنم ژان دارم دوباره زندگی میکنم، متوجهاید که، ما دیگر آه در بساط نداشتیم، اگر نمرده بود مجبور میشدم ویلا را بفروشم آخِر با ایدهی پانسیون مخالفت میکرد، طرز تفکرش بورژوایی بود، حفظ طبقهاش، این که مبادا به طبقهی پایینتری تنزل کند، چه مزخرفاتی، موافقید نه.
وقتی دوشیزه لوزییر دربارهی ارث و میراث دوشمَن حرف میزد منظورش همین مورتَن بود، مورتَن از خیلی از دغلکاریهای آن کسی که شما میشناسید در رابطه با سهام آرژانتین یا جای دیگر باخبر بود، به جهت رابطهی مبهم خویشاوندیاش با مرحومه قضیه بیخ پیدا کرد، حتا قضیه به دختر مرحومه هم کشید، نه آن معلمه آن یکی دخترش. . .
وقتی دوشیزه لوزییر دربارهی تصادف حرف میزد منظورش همین مورتَن بود، مورتَن همه چیز را از پنجره دیده بود، بنابراین قبل از ساعت یازده بوده و اگر چیزی بود که باید بازپرس را به خاطرش توبیخ میکردند همین بوده که مورتَن را احضار نکرده اما میدانید که چطور است، در بین اعیان . . .
یا نسبت مبهم خویشاوندیاش با خانم موآنو، عموزادهای که مادرش از اشراف نبود، این علت اشارههای مکرر لورپایُرخانم به این پانسیونِ ویژهی خانوادهها بود، خلاصه مورتَن که کاری جز گرداندن سگش نداشت در مورد کسی که میدانید خیلی میدانست و مدارکی هم در دست داشت که احتمالاً به دوشیزه لوزییر داده، به علاوه سنتورِ پستچی در خصوص مراسلات دست به اقدامات نادرستی میزد، نامهها را نگه میداشت و بازشان میکرد اما این مربوط به خیلی وقت پیش است، این چیزها را فقط محض اطلاعتان میگویم، دوشیزه لوزییر پیگیری میکرد، هی پیگیری میکرد، هی تخم شک میکاشت در این ماجرای دردناک طوری که همه تقصیرکار بودند، مافیا بود، تبانی همگانی بود، و مایهی شرمساری منطقهی ما، کل بشریت آن را محکوم میکرد، رُزِت بیچاره تاوان سنگینی خواهد داد بابت این . . . یا بابت آن . . . بله تاوان سنگینی خواهد داد. . .
یا این که وقتی دوشیزه لوزییر دربارهی واعظ حرف میزد منظورش همین مورتَن بود نه کارگزاره، این مورتَن از آشنایان قدیمی واعظ بود مورتَن به واعظ موقع مأموریت تبلیغیاش مجانی در پانسیون جا داده بود، با این کار کشیش که زندگی بخور و نمیری داشت از پذیرایی واعظ معاف شد، رسوایی کذایی حیثیت مورتَن را هم لکه دار کرد، بگو با کی معاشرت میکنی تا بگویم کی هستی، اما مورتَن چون دور از حرفهای خاله زنکی ما بود چندان اذیت نمیشد، ساکنان پانسیونش از او طرفداری میکردند، آدمهای بافرهنگ در هیچ موردی عوامانه نظر نمیدهند و از طرفی واعظ هم گفتوگوی خیلی نغزی با آنان داشت، این خانمها دیوانهاش بودند و میخواستند با دعوت دوباره از واعظ اوقات مردم را تلخ کنند اما در آن زمان یعنی کمی بعد از برملا شدن رازش مرد کلیسا این امتیاز را داشت که کاری کند دیگران فراموشش کنند و طبق نظر دوشیزه لوزییر خودش را بازنشسته کرده بود، به دستور مافوقش، خلاصه مردم چیزها را یک جور نمیبینند، کاملاً برعکس.
با این حال نقطهی جذاب این ماجرا وضعیت دوشیزه لوزییر بود، چون ماتحتش بین دو تا صندلی گیر کرده بود، اصطلاحش چه میشود بگویید به من، این خانمها مطلب شنبههایش را میخواندند، منظورم جماعت خودمان است، و در پانسیون هم از سوادش تعریف میکردند، او هم نمیدانست چه موضعی بگیرد و بدترین موضع را انتخاب کرد و هم با این جماعت و هم با آن جماعت جار و جنجال راه انداخت الآن توضیح میدهم، همراه با دار و دستهی موآنو علیه اخلاقیات کلیسا طغیان کرد و هم با آن یکی جماعت علیه وحشیگری اهالی روستا.
و این که آقای دُبروآ دوست صمیمی مورتَن با وجودِ تفاوت میزان ثروتشان در این ماجرا از مورتَن پشتیبانی کرد برای این که واعظ را در همان زمانِ مأموریتش برای مهمانی به خانهاش دعوت کرد، صاحب قصر تشخص پدر روحانی را تحسین میکرد یا این که طبق نظر عدهای از خیلی قدیم پدر روحانی را میشناخت و با پادرمیانی او بود که واعظ در پانسیون اقامت کرد، زیرا قصر از روستا خیلی دور بود، خلاصه این ارباب با دوشیزه آریان قوم و خویش بود و وقتی این رسوایی سر و صدا کرد آن دو همدیگر را خیلی دیدند، این بهانهای شد برای مهمانیهای شبانه چه در عمارت بنمزور چه در عمارت بروآ، کلّ طبقهی بالای جامعه، دوشیزه آریان میگفت ای خدا هنوز این چیزها هست، از بس با کون لُختها نشست و برخاست داریم دیگر مفهوم طبقهی بالای جامعه را از دست دادهایم، بله این مفهوم هوش از سرش میپراند، مورتَن را کوک میکرد، منظورم لورپایُرخانم است، تا او را به قصر ببرد، ای بابا یک کم به من توجه کنید، آقای بروآ مجبور شد با او آشنا شود.
این احتمال هم هست که لورپایُرخانم اولین شنبهی ماه ژوییه دربارهی دیدن آقای بروآ صحبت مختصری با دوشیزه آریان کرده باشد اما چنین کاری ظرافت میخواست . . . یا این که بهانهای پیدا کرده، شاگردش که بچهی کارگران مزرعهی بروآ بود بچهی نامنظمی بوده یا به نظرش آمده که ناراحت و گرفته است، او هم پرسوجو کرده فهمیده که پدر و مادرش او را کتک میزنند وانگهی چون پدر و مادر نخواستند به دیدنش بیایند او هم به ناچار طور دیگری عمل کرده، سادهترین راه این بوده که با کارفرمای پدر بچه یعنی آقای بروآ تماس بگیرد.
اما لورپایُرخانم باخبر شد که آقای بروآ برای دیدن دوستش گاهی به پانسیون میرود البته نه برای خوردن غذا بلکه با رفیق قدیمیاش مورتَن گلویی تر کند، بعضی از خانمها او را دیده بودند یا این که به آقای بروآ معرفی شده بودند، این امکانی بود که با استفاده از آن لورپایُرخانم میتوانست خودش را به او نزدیک کند، اطلاعاتش را از دوشیزه لوزییر میگرفت، آیا میشد فهمید که صاحب قصر چه زمانی به دوستش سر میزند، نه محال بود، سرزدنهایش خیلی پراکنده بود و مورتَن هم قطعاً از قبل به آدمهای پانسیون خبر نمیداد، اما لورپایُرخانم کوتاه نمیآمد و به لوزییر پیشنهاد کرد که با تلفن به او خبر دهد، روز ملاقات بعدی ده دقیقه برایش کافی خواهد بود تا خودش را به آنجا برساند، لوزییر هم جواب داد که عزیز من چرا فکر میکنید آنها در سالن یا در باغ پیش ما میآیند، آقای مورتَن دوستش را میبرد داخل اقامتگاهش، آقای بروآ شأن خودش را پایین نمیآوَرَد که با ما همنشین شود، با این حال پذیرفت که به خاطر دوستی نزدیکی که لورپایُرخانم با مادرش داشته . . .
به عبارتی تمام زندگی روانی موانیِ جامعهی کوچک ما براساس یک یا دو جملهی باد هوا قرار دارد، چند تا جملهی مندرآوردی دربارهی فلان کس و بهمان چیز که سالهاست دو سه نفر حداکثر دارند از خودشان صادر میکنند و معمولاً بدون آن که آگاه باشند موقع گپ و گفت با دیگران جوری میگویند که ملکهی ذهن مخاطبشان میشود یا بهتر است بگوییم به لحاظ رفتاری سرمشقی میشوند برای همولایتیهامان، بله به هیچ وجه جالب نبود، این شبکهی وراجیها و حرفهای پوچ وجود ما را شرطی میکند چنان که اگر غریبهای بیاید و این جا مستقر شود مدت زیادی نمیتواند دوام بیاورد، گیریم آمده اینجا و نانوایی میکند ردخور ندارد که برای مثال به قاتل بچه تبدیلش میکنند، حس مسئولیتی در کار نیست، برای همین هم هست که کاغذبنویسهای ما که میخواهند منتقد یا رماننویس باشند پاورقینویس یا گزارشگر آب و هوا از آب درمیآیند، یا میروند سراغ درآوردن گلچین شعر، این عقیدهی مورتَن بود، آیا میبایست حرفش را قبول میکردیم به خصوص دربارهی بیمسئولیتی، او هم فکر میکرد که زیادی به مورتَن بها میدهند، منظورم لورِت است، میگفت اول یک خرده سعی کنیم بفهمیم که این مرد چطور آدمی هست آخر شما بگویید اهمیتش در چیست، علت چیزی معلوم باشد یا نباشد باز اوضاعمان همان لانهی زنبوریست که در آن گرفتاریم. . .
زیرا لورِت یا شاید هم مونِت بود با حساسیت و اشتیاقی که برای دانستن داشت برای فهمیدن حقیقت خودش را به آب و آتش میزد یا این که حقیقت را بو میکشید، بدون ذرهای تردید، بدون ذرهای دلسوزی برای خودش حیثیتش را به خطر میانداخت.
یا این که ریواس با اشتیاقی که به تخریب دیگران داشت ممکن است با این ور آنور کردن مطالبی که دوشیزه لوزییر در مقالههایش آورده بود داستان مورتَن را سر هم کرده باشد با این حال باز همان آش بود و همان کاسه، اول میبایست میفهمیدند که او چه طور آدمی هست، شاید به این دلیل بود که لورپایُرخانم تصمیم گرفت پنجشنبه روزی از ماه ژوییه برود به جادهی لورییه البته همکارش را از قبل در جریان گذاشت، دوشیزه لوزییر اولش قشقرق به راه انداخت اما احساس خطر باعث شد که از ماری خواهش کند یک بشقاب اضافی روی میز بگذارد.