روبر پنژه: «لیبرا» به ترجمه عاطفه طاهایی – بخش نهم

کوله‌ها که حالا سبک شده بودند دوباره روی دوش بچه‌ها قرار گرفتند، دیگر هر کسی می‌توانست خودش کوله‌اش را حمل کند، گله‌ی کوچک بچه‌ها از جاده‌ای رفتند که به تپه می‌رسید یعنی به سمت شمال غرب، جاده‌ای خیلی زیبا، با شاخه‌هایی که تنتان را لمس می‌کرد، بچه‌ها برگ‌ها را می‌کندند و اودِت از خانم معلم پرسید که بگذارد این کار را بکنند یا نه، آیا به غریزه‌ی خرابکاری‌شان میدان نمی‌دهد، به نظرش این کار شبیه گل چیدن نیست و خانم معلم گفت که حق با اوست اما نمی‌شود همه‌چیز را با هم در کله‌ی کوچکشان فرو کرد، مگر می‌دانیم در این کله‌ها چه می‌گذرد، همین چند دقیقه پیش بچه‌های خسته که دیگر نمی‌خواستند راه بروند یا برای توقف تظاهر به خستگی می‌کردند تنبیه شدند، خلاصه باید این تذکرها و مداخله‌ها‌ اندازه داشته باشد، این دوشیزه خانم‌ها از پشت سر بچه‌ها می‌آمدند تا با هم وراجی کنند اما نزدیک یک چهارراه بودند، جاده‌ی که داشتند طی می‌کردند در تقاطع با جاده‌ی دیگری بود که شیب تندی داشت و بچه‌هایی که اول به آن رسیدند فریاد زدند از کدام یکی بروند، دوشیزه لورپایُر می‌گوید بروم ببینم چه شده، من جلوشان می‌روم تا بیایند دنبالم، شما هم همین جا پشت سرمان باشید تا در مسیر پراکنده نشویم، حواستان به هانری‌یت باشد، باید کوله‌اش را خودش نگه دارد من کاملاً خالی‌اش کردم، اگر بنا کرد به غر غر کردن جدی برخورد کنید اما صدایتان را بالا نبرید، برایش توضیح بدهید که دختر بزرگی‌ست و باید نمونه باشد، و رفت جلو بچه‌ها تا راه را نشان بدهد، بچه‌ها می‌پرسیدند آن یکی جاده کجا می‌رود، جاده سمت آگاپا می‌رفت، بچه‌ها دلشان می‌خواست بروند آگاپا اما خانم معلم گفت فکرش را هم نکنید، خیلی جای دوری‌ست، سال بعد می‌رویم آنجا، شهر قشنگی‌ست و رودخانه دارد، دومینیک به من بگو اسم رودخانه چی بود، پسر نمی‌دانست، می‌‌بایست می‌دانست، جغرافیای منطقه، میرِی می‌دانست، می‌گوید مانو، درست بود، و دخترک ادامه داد که با پدر و مادرش یک بار به آگاپا رفته، آنجا بازاری پر از اسباب‌بازی داشت و یک قنادی، آنجا شیرینی ناپلئونی خورده، آن موقع خیلی کوچولو بوده، یک شیرینی هم برای عروسکش خواسته بوده، خوب یادش می‌آمد.

و این شکلی با سؤال پرسیدن از این و از آن از یک طرف بعضی معلومات را دوباره مطرح می‌کرد و از طرف دیگر بچه‌ها را هشیار نگه می‌داشت، نمی‌گذاشت بچه‌ها منفعل باشند، وقتی فکرش را می‌کنیم واقعاً خانم معلم لایقی بود، این معلم‌‌ها بدون هیچ ‌‌‌چشمداشتی از خودشان مایه می‌گذارند، با تمام وجودشان تلاش می‌کنند مگر نه، آخرِ روزشان حسابی خسته‌اند منتها، این را هم باید گفت که عادت می‌کنند، برای کسی مثل اودِت چیزی که قابل تحسین است در واقعیت نمی‌تواند وجود داشته باشد، چون چیزی که به آن ذهنِ خودکار می‌گویند غالب می‌شود، ذهن آدم بدون دخالت ضمیر آگاه خود‌به‌خود عمل می‌کند، دوشیزه لورپایُر شاید به چیز دیگری فکر می‌کرد چرا که وقتی فیلیپ ووآره ازش پرسید این برگ چه درختی‌ست جواب نداد، پسر سؤالش را تکرار کرد، چی گفتی، گفتم چه درختی، تو که بلدی جانم، این مکانیک بود که عمل می‌کرد، برگ صنوبر، با درس‌های هفته‌ی پیش درباره‌ی این چیزها چه کردی، آیا می‌دانی چطور صنوبر را می‌نویسند، دومان کوچولو درست جواب داد، آفرین، در منطقه‌مان به خصوص در جنگل گرانس صمغ چه درخت‌هایی هست، کی جوابش را می‌داند، مانی‌یَن کوچولو گفت بلوط خانوم، بله دیگر چه درختی، ژاکو می‌گوید کاج، خانم معلم می‌گوید نه کاج بیشتر در ارتفاعات پیدا می‌شود، یالا بگویید ببینم، یولاند کوچولو گفت فکر می‌کنم بلوط، بله درست است، بلوط، حالا بلوط را چطور می‌نویسیم، فیلیپ ووآره خواست خودش را شاگرد زرنگ جا بزند گفت من هم در فکرم بلوط بود، پس چرا نگفتی، مطمئن نبودم، در همین حین اودِت عقب سر همه با خودش می‌گفت این همه بچه، سی‌تا، چه مسئولیتی، آیا واقعاً توانش را دارد وارد این حرفه بشود، و بعد آخر روز ببیند یک بچه کم است، پناه بر خدا، بچه‌ها را مرتب می‌شمرد، نمی‌توانست درست بشمرد، چون یکی‌ تا گلی، پرنده‌ای یا چه می‌دانم یک چیزی می‌بیند یکهو جدا می‌شود و می‌رود این ور و آن ور، دور می‌شود، گم می‌شود در جنگل، صدا می‌زند، اما دیگر خیلی دیر است . . .

پسر از مادرش که فکر می‌کرد بچه همراه پدرش است دور شده بود، و وقتی هم بچه صدا زد مادرش متوجه نمی‌شد که بابا را صدا می‌زند یا مامان را، در این قسمتِ جنگل صدا می‌پیچد، مادر مثل دیوانه‌ها دوید. . .

آیا کوله‌ی مایحتاج یک هشدار نبود، دوشیزه لورپایُر چطور آن قدر حواس‌پرت بود، املای کلمه‌ها را می‌پرسید،  چه بی‌خیال، آیا واقعاً بچه‌‌ها را دوست داشت، خودش هیچ‌وقت بچه‌هایش را دست هر کسی نخواهد ‌سپرد، منظورم اودِت است، کی می‌توانست بگوید که این شخص به همان‌اندازه‌ای که تصور می‌کرده خوب است، در مورد قصه‌ی تقسیم ارثیه با خواهرش بعد از مرگ مادر در آرژانتین یا  هرجا چیزهایی شنیده بود، چیزهایی واقعاً عجیب و غریب، و داروهایی که همه جای خانه پیدا کرده بودند و تغییر رفتار خانم معلم با همه کس که بعد از تعویض خانه پیش آمد و این تور سیاهی که همیشه می‌بندد از زمانِ زمانِ . . .بعد از این ماجرا پیش دوستش آنتوانت درددل کرد آخِر همه‌چیز یا تقریباً همه‌چیز را به‌ش می‌گفت، این گردش مدرسه او را به فکر فرو برده بود، چه مسئولیتی، اصلاً نمی‌شود دوشیزه لورپایُر را سرزنش کرد، اما آدم چه می‌داند، یکهو پیش خودش فکر کرد نکند خانم معلم آدمِ غیر اخلاقی‌ای‌ست یا نمی‌دانم با کسی سر و سرّی دارد، مثلاً با بچه‌دزدها ، قطعاً تند می‌روم اما فقط برای این که بفهمی آدم نمی‌داند طرفش باطناً همانی‌هست که خیال می‌کند، آنتوانت خنده‌کنان ‌به‌ش قوت قلب داد، تو اصلاً تغییر نمی‌کنی، اگر به همه مشکوک باشیم که به جایی نمی‌رسیم، خود تو مثلاً، مگر من کاملاً می‌شناسمت، پنج سال هم نیست که با هم دوست‌ایم، می‌بینی که.

جست‌‌زنان، چرخ خوران. . .

زن از رفتار شوهرش موقع پیک‌نیک گفت، آن انفعال، آن بی‌خیالی، مگر نگذاشت که او برود دنبال سبد خوراکی،  اصلاً به‌ش خوش نگذشت، اول به علت خستگی، بعد به علت این که فکر می‌کرد بچه‌اش نزدیک بود گم شود و . . .پناه بر خدا، پناه برخدا وجودش می‌لرزید، به علاوه شوهرش ظاهراً عین خیالش نبود، نه عین خیالش نبود، ژامبونش را می‌خورْد و مزه می‌پرانْد و لنگش را می‌خارانْد، هنوز جلو چشمش بود، شوهرش بعد خمیازه کشید و می‌خواست دوباره چرت بزند و چرت هم زد تازه، آیا آدم غیراخلاقی‌ای بود، آیا اصلاً ناراحت می‌شد اگر کوچولوشان . . . زن بیچاره جرأت نمی‌کرد دیگر چیزی بگوید اما برای خانم دومان که درددل می‌کرد این موضوع برایش زنده ‌شد، آیا شوهرش را واقعاً می‌شناخت، واقعاً همانی‌بود که فکر می‌کرد، نکند با یک هیولا ازدواج کرده، خانم دومان با آرامشی که می‌شناسید جواب ‌داد ای بابا چقدر تند می‌روید، خیلی عصبی هستید، کی می‌گوید شوهرتان عین خیالش نبوده، احتمالاً خیلی منقلب شده اما می‌خواسته خیالتان را راحت کند، تا اعصابتان بیاید سر جایش، وانمود کرده برایش مهم نیست، به خودش فشار آورده که آرام باشد، می‌دانید مردها که مثل زن‌ها نیستند و وقتی زن‌ها در موردشان قضاوت می‌کنند . . .اما زن باز می‌گوید پس چرا گذاشت من با آن خستگی بروم سبد خوراکی‌ها را بیاورم، بنابراین حرف را دوباره کشاند به خودش.

گلّه‌ی کوچک هم‌چنان در میان جنگل پیش می‌رفت، قرمز و آبی و جیک‌جیک‌کنان، کِی می‌رسیم، یک کم مانده، یالا بچه‌ها همت کنید، آنجا دکه‌ی نوشیدنی‌ هست تا برسیم برایتان لیموناد می‌گیرم، کوچک‌ترها به سختی قدم برمی‌داشتند، دِلفین کوچولو و هانری‌یت به خصوص با آن بدقلقی‌اش، اودِت سه دفعه  به‌ش گفت که دختر بزرگی‌ست،  اثری نداشت، غر می‌زد و برادرش با این که ممنوع بود کوله‌اش را گرفت، اودِت به روی خودش نیاورد، گرچه دخترکِ خرچسونه حرفش را به کرسی نشانده بود، وقتی صنوبرها تعدادشان کم شد و تپه را دیدند و جاده‌ای که تا بالای تپه می‌رفت، خانم معلم گفت توقف برای استراحت، بچه‌ها می‌خواستند چیزی بنوشند اما خانم معلم گفت نه، حداکثر نیم ساعت سه‌ربع ساعت دیگر می‌رسیم به دکه، می‌بینید چه منظره‌ی قشنگی دارد، آگوست کوچولو پرسید می‌شود از اینجا مریم مقدس را دید، خانم معلم گفت نه اما آن چند تا درخت بالای تپه را می‌بینی، مجسمه وسط درخت‌هاست، دِلفین پرسید دکه‌ی نوشیدنی کجاست، آن طرفش یک کم پایین‌تر، ووآره پرسید کوکاکولا هم دارند، کوکاکولا را بیشتر دوست داشت، دوشیزه لورپایُر برای این که آنها را برای بالا رفتن هِی بزند با صدای شلاق‌مانندش گفت هر کی کوکاکولا می‌خواهد دستش را بالا ببرد، همه دستشان را بالا بردند، به اودِت گفت می‌بینید من  قدیمی‌ام، شما چطور شما هم کوکاکولا دوست دارید، به نظر من که کوکاکولا مزه‌ی دوا می‌دهد، بعد این بار زیر آفتاب به راه افتادند، نمی‌بایست خیلی طول می‌کشید، اما جایی در سربالایی با  جاده‌ی ‌دیگری قطع می‌شد و کامیونی به سرعت سرازیر بود . . .

بله جایی در سربالایی با جاده‌ی ‌دیگری قطع می‌شد و بچه‌ها آقایی را  دیدند که با بچه‌اش در حال عبور است، مامان با سبدی از پی‌شان می‌رفت، خانم معلم که می‌شناختشان سلام کرد، اصلاً تصورش را می‌کردید این قدر گرم باشد، آقا گفت بله اما خانم به نظر خسته می‌رسید، سرخ شده بود، بچه‌ها پرسیدند کی ‌بودند، خانم معلم جواب داد چقدر کنجکاوید، زود رد شوید، بچه‌ها رد شدند و باز به بالا رفتن ادامه دادند، این بار هانری‌یت کوچولو نمی‌خواست ادامه دهد و اودِت قلمدوشش کرد، دوشیزه لورپایُر گفت که خسته می‌شود اما اودِت قبل از مریضی‌اش دختر اسطقس‌داری بود، می‌گوید ده دقیقه‌ی دیگر می‌رسیم آنجا، جاده خاکی شد، در حاشیه‌ی جاده گل‌های کاسنیِ آبی‌رنگ درآمده بود و میان علف‌ها در دو طرفِ مسیر انواع و اقسام گل‌های‌ قاصدک تابستانی بود که از بقیه کوچک‌تر بود‌ند و ساقه‌شان هم بلندتر و همین‌طور گل‌های دیگر به رنگ ارغوانی روشن که به گفته‌ی اودِت خانم معلم نمی‌شناختشان، ظلّ آفتاب بود، این دوشیزه‌ خانم‌‌ها که تهِ صف پیش هم بودند می‌گفتند خدا کند کسی گرمازده نشود، بچه‌ها را مجبور کرده بودند که اگر کلاه ندارند لباس کوچک یا حوله و یا دستمالی روی سرشان بگذارند، خیلی بامزه بود،  در مورد دوشیزه لورپایُر هم این که دیگر کلاه توردارش را نمی‌توانست تحمل کند، آن را گذاشته بود در کوله‌اش و یک روسری ململ سفید سرش کرده بود، اودِت به او گفت که با این روسری جوانتر شده، آیا از روی مهربانی گفته بود، اودِت خودش طفلک  به هر جان‌کندنی که بود هانری‌یت را روی دوشش می‌بُرد و هی بیشتر و بیشتر عرق می‌ریخت، چهار پنج تا از بزرگترها که جلو بودند ازشان فاصله گرفته بودند، خانم معلم فریاد زد که منتظرشان بمانند، این بچه‌ها از فکر دکه‌ی نوشیدنی هیجان‌زده بودند.

و خانم ووآره وقتی دید بچه‌اش عصر با کوله پشتیِ پر از آن همه پامچال و سنبل آمده می‌گوید خیلی قشنگ اند اما کجا بگذاریمشان، فقط تشتِ ظرف و لگن هست، فردا ببینیم چه کارشان می‌شود کرد، برو دستت را بشور و بیا سر میز، پدرت در آشپزخانه است، ساعت نزدیک هشت بود، خانم ووآره می‌ترسید که این بچه‌ی حساس سرما خورده باشد، وقتی که پسر نشست فوراً پیشانی‌اش را با اودکلن مالش داد، هفته‌ی قبلش زکام شده بود، پدر گفت این کار را بعداً بکن بوی گندش بلند ‌شده، پدر داشت سوپش را می‌خورد، می‌دانید که مرد عصبی‌مزاجی‌ست و خیلی بدش می‌آید از این که برای غذا خوردن معطل شود، و فیلیپ کوچولو کل روزش را تعریف ‌کرد، این که خانم معلم برایشان کوکاکولا خرید، دوشیزه مونت هانری‌یت بیانل را قلمدوش کرد، برادرش کوله‌اش را گم کرده بود و بعد پیدا شد، دفعه‌ی بعد می‌خواهیم برویم آگاپا، خانم معلم این را گفت، و وقتی حرفش تمام شد مامان گفت که سریع برو بخواب، فردا قرار است بروی مراسم جمعه‌ی مقدس، به کشیش قول داده‌ام.

و خانم ووآره وقتی بچه‌اش عصر برگشت با آن همه قاصدک تابستانی و آن همه گل‌های بنفشی که نمی‌شناخت . . .

بله، باز بنا به گفته‌ی خانم ووآره بالاخره رسیدند آن بالا و قاعدتاً مجسمه‌ی مریم مقدس هدف گردششان نبود چون خانم معلم اعتقاد چندانی نداشت و فقط گفت اینجا شما مجسمه‌ی معجزه‌گر معروف را می‌بینید و آن پایین سقف دکه‌ی نوشیدنی را، برویم آنجا، بچه‌ها دویدند، اودِت به دوشیزه لورپایُر گفت می‌خواهد پای مجسمه چند لحظه راز و نیاز کند، خانم معلم گفت حتماً بفرمایید، یک‌مقدار به فکر شما هم بودم که خواستم بیاییم اینجا، سریع برگردید، سی‌متری بیشتر از مجسمه دور نشده بودند، من مراقب بچه‌ها هستم و بعد برای دیدن منظره به شما ملحق می‌شویم، اودِت گفت خیلی به زحمت می‌افتید، ببینیم چه می‌شود شما ولی بروید، بنا بر این اودِت برگشت به محراب، چند نفر داشتند دعا می‌کردند، روی پله زانو زد و از مریم مقدس خواست تا در مورد حرفه‌ی معلمی تصمیم درست را به دلش برات کند، مجسمه تقلیدی‌ست از مجسمه‌ی لورد و چشم‌هایش رو به منظره‌ای‌ست که حقیقتاً تا دوردست‌ها گسترده است، خیلی دورتر از مرکز آب گرم روتار، این طبیعت چقدر زیباست و آنانی که این محل را به مکانی برای راز و نیاز تبدیل کرده‌اند چه روح بزرگی داشته‌اند،  بنا به گفته‌ی اودِت مانند یونانی‌ها که برای معابدشان محوطه‌های زیبا را انتخاب می‌کردند، دوست اودِت همیشه از میزان دانش فرهنگی‌اش انگشت به دهان می‌ماند،  بله او باید این شغل را با آغوش باز پذیرا شود، همان‌طور که زانو زده بود به چندین چیز در آن واحد فکر کرد، به علاوه نگران بار مسئولیت خانم معلم بود، بچه‌ها را می‌دیدکه این‌ور و آن‌ور می‌دوند و سر و صدا می‌کنند، مزاحم گردشگر‌ها بودند، او نمی‌بایست آنجا می‌بود، بلند شد و به گروه بچه‌ها ملحق شد که به خانم معلم حرص و جوش می‌دادند، به دوستش می‌گفت هنوز جلو چشمم هستند با کوکا‌کولاشان، به جای این که یک جا راحت بنشینند هی از این میز می‌رفتند به آن میز  . . . یا این که خانم معلم بچه‌ها را به حرف‌شنوی وامی‌داشت، آنها را واداشت تا نه روی ایوان که در امتدادش در علفزار بنشینند این‌طوری اصلاً مزاحم گردشگرها نبودند . . . یا شخص دیگری بود که گفت اودِت این چیزها را شرح داد و از احساساتش در موقع دعا و فکرهایی که حواسش را پرت می‌کردند گفت، دوستش چیزی نمی‌دانست . . . خلاصه وقتی بچه‌ها تشنگی‌شان رفع شد خانم معلم جمعشان کرد و برگرداند به محل چشم‌انداز.

یا این که داستان راز و نیاز، تأمل در فرهنگ و انتخاب شغل ترفند لورپایُرخانم بوده که می‌خواسته اودِت را در ذهن کسی که شما می‌شناسیدش خراب کند یا لااقل باعث شود که یک کلمه هم در موردش فکر نکند، چقدر این زن حسود است، احتمالاً ده سال بعد همچنان کون ‌مرغش را فشار خواهد داد تا محسنات اودِت را که آن روز کشف کرده بود به یادبیاورد و به عمد گردش تابستان را با گردش ایام پاک خلط می‌کرد، می‌خواست به ذهن خانواده‌ی دومان القا کند که مونت دروغگوست، آیا  چنین خباثتی را می‌شود تصور کرد.

زنِ کتک خورده با چوب و چماق در ملأعام.

خلاصه خانواده‌ای که دوشیزه لورپایُر می‌شناخت بعد از برخوردن به گروه بچه‌ها مدتی راهش را در جاده ادامه داد و پدر خانواده پیشنهاد کرد از میانبری در سمت چپ بروند که سراشیب بود تا داخل جنگل، میانبری موازی یا تقریباً موازی با مسیری که بچه‌ها رفته بودند، مادر خسته بود و ترجیح می‌داد در جاده‌ی آسفالت برود ولی چطور می‌توانست با میل شوهرش مخالفت کند، این مرد به تمدد اعصاب احتیاج دارد، به آزادی و ماجراجویی احتیاج دارد، تمام روز در نانوایی محبوس است، پس دنبالش رفت، پدر بچه را قلمدوش کرد، و جیغ کشید اسبِ زرنگ بدّو بدّو تا جنگل، مامانِ بیچاره خیلی خوشحال بود اما خیلی هم خسته بود، خیلی، سبدش را گذاشت زمین و نشست روی یک قطعه سنگ تا دویدنشان را نظاره کند، و وقتی شوهرش به اولین ردیف درخت‌‌های جنگل رسید تصمیم گرفت بلند شود، این آخرین باری بود که برای پیک‌نیک سبد دستش گرفت، چه فکر پرت و پلایی، اما  او عادت نداشت، وقتی دختر جوانی بود هیچ‌وقت پیک‌نیک رفتن را دوست نداشت و ترجیح می‌داد با خانواده دور میز غذا بخورد، عاشق خانه ماندن بود، شوهرش از او خواهش کرده بود که گهگاه پیک‌نیک بروند، چطور می‌توانست با میل او مخالفت کند، این مرد احتیاج دارد . . . نمی‌توانست نه بگوید، برای بچه هم خوب بود، اما نمی‌خواست هیچوقت دیگر سبد دستش بگیرد، چون که در جوانی‌اش پیشاهنگی نکرده بود و از این جهت انگشت‌نما بود، خلاصه این که تجربه ی پیک‌نیک را با خستگی‌ای شروع کرد که قبلاً هیچ‌وقت احساس نکرده بود، بفهمی نفهمی زن چاق و وارفته‌‌ای بود طفلک، اما خیلی مهربان، خواهرزاده‌ی مانی‌یَن کارگزار می‌شد، مانی‌یَن بزرگش کرده بود، پدر و مادرش هر دو در جوانی مرده بودند، آن موقع که دارم حرفش را می‌زنم شش سالی می‌شد که با سیمون بیانل ازدواج کرده بود برادر آنتوان پدر دوقلوها، برای همین خانم معلم نه تنها به‌شان سلام کرد بلکه از دور برادرزاده‌ها را نشانشان داد که همراه اودِت بودند، آدم احتمالاً تعجب می‌کرد از این که  نایستادند بچه‌ها را ببوسند اما خب هوا خیلی گرم بود، در ضمن می‌دانستند بچه‌ها پیش فرد مطمئنی هستند، برای همین به راهشان ادامه دادند، شوهر که دید زنش هنوز آن عقب مانده با فریاد چیزی گفت که زن نفهمید، در آن محل صدا می‌پیچد و باعث می‌شود صداها در هم بشوند، شوهر پای درختی منتظر زنش ماند اما زن دلش می‌خواست که مرد برگردد پیشش و سبد را از دستش بگیرد، این را به خانم دومان یا به خانم موانو گفته بود.

تصور کنید که در آن چشم‌انداز خانم‌معلم درس جغرافی می‌‌داده، بچه‌ها اصلاً گوش نمی‌دادند، آخر از نوشیدنی جان تازه‌ای گرفته بودند، خانم معلم گلویش خشک شد از بس که حرف زد، زیادی نزدیک محراب بودند و صدایش مزاحم افرادی بود که داشتند راز و نیاز می‌کردند، همه می‌دانند که آدم‌های مؤمن یا کسانی که اعتقاداتی دارند ترجیح می‌دهند با امر قدسی خلوت کنند و  از او بخواهند که وقوع اتفاقی انسانی را ممکن سازد اتفاقاتی که برعکسْ توهم نیستند، البته به گفته‌ی اودِت که خیلی تأمل می‌کرد، معلمان آینده، منظورم بهترین معلم‌هاست، استعدادِ تأمل دارند، اما اودِت جرأت نکرد به خانم معلم که آخرش عصبانی شد حرفی بزند، خانم معلم دقیقاً بر عکس اصولش صدایش را بلندکرد تا بچه‌ها جمع شوند و نصیحت‌شان کند بعد به اودِت گفت دیگر برگردیم خانه، این وضع فایده‌ای ندارد، بهتان پیشنهاد می‌کنم از جاده‌ای که در پنجاه متری اینجاست بروید تا گذرتان به جنگل نیفتد، درست است که راه کمی دور می‌شود اما تا قبل از ساعت نه و نیم هوا تاریک نخواهد شد، هنوز وقت داریم، آنها گله‌ی بچه‌ها را در مسیر هدایت کردند و اینجاست که فاجعه آغاز می‌شود . . .

اما دوشیزه آریان وقتی موضوع به جای حساسی رسید دیگر کاری نداشت، مسئله خلق و خویَش بود، تمایلش به بی‌اعتنایی  به زیردستانش یا به قولی بی‌اعتنایی به دغدغه‌هایی غیر از دغدغه‌های خودش، هر چه تلاش کرد نتوانست جلو پرت شدن حواسش را بگیرد، با دیدن مینِت وسط ادریسی‌ها زیر لب گفت طبیعت و چیزهای دیگر، کشیش چون دیگر آنجا نبود تا مدام در دستمالش فین کند لورپایُرخانم موضوع را حسابی شاخ و برگ می‌داد، به نفعش بود اما به نفع فرانسین نه، فرانسین بلند ‌شد می‌گوید می‌روم طرف زمینِ کروکت ببینم آَمِده چه کار کرده، حرکت مدبرانه‌ای بود چرا که دوشیزه آریان می‌ترسید آمِده درست و حسابی به این کار دل ندهد، از برادرزاده‌اش خواست که با جدیت برخورد کند، اگر دید کار را سرسری انجام داده حتماً وادارش کند که دوباره انجام دهد اما فرانسین همان‌طور که فکر می‌کنیم به محض این که رفت داخل جالیز به سمت کلبه‌ی باغبان رفت، ماری هنوز آنجا بود، به علاوه می‌بایست سردرمی‌آورْد و به محض این که به خانه‌ی باغبان رسید این موضوع را به خانم آمِده گفت، گفت اصلاً نمی‌تواند از خانم معلم چیزی دربیاورد چون خیلی آب زیرکاه است و دم به تله نمی‌دهد آن هم با تعریف جزئیات بیخود آن روز کذایی، راهش این نبود، باید جور دیگری گیرش می‌انداختند، ماری جواب داد نمی‌توانید با حرف و حدیث‌هایی که از زبان ما می‌شنوید گیرش بیندازید، آقای کروز یا آقای مونار می‌توانند کمکتان کنند یا حتا آقای لاتیرای که شخصاً خیلی سعی کرد قضیه را بازسازی کند، مدارکی دارد، از خانم موانو بخواهید، من هم اینجا نیامده‌ام که با خانم آمِده درباره‌ی این موضوع حرف بزنم، صحبتمان درباره‌ی مربای آلبالو بود، مگر نه خانم، خانم آمِده هم تأیید کرد، فرانسین گفت دروغگو، دروغگو، از کوره در رفته بود، نکند منظورتان این است که . . .

 در جنگل صدا می‌پیچد در نزدیکیِ دهانه‌ی جاده‌ای که به سمت تپه بالا می‌رود، بلیمبرازِ ناطور فریادهای درهمی شنید اما چطور می‌شود او را مسئول کوچکترین صدا دانست آنهم یکشنبه، با این حال شب به زنش گفت که صدای بچه‌ای را طرف‌های ساعت چهار شنیده، چرا این را گفت، صداهای دیگری هم شنیده بود، گویا همزمانی اتفاقی میان قضا و ضمیر آدم‌ها یا به قولی ضمیر ناخودآگاهِ اشخاص حتا فرودست‌ترینشان وجود دارد، نقطه‌ی دیدار، چیز، چه می‌گویند به‌ش، چیزی که مثلاً طالع‌بین‌ها و جادوگرها دارند، قصه نیست، آنها اتفاقاتی را در ذهنشان می‌بینند که هیچ  دخلی ‌بهشان ندارد، این موضوع در مورد آدم‌هایی هم که خیلی صاف و ساده‌اند صدق می‌کند مثل همین ناطور خودمان، وگرنه چه دلیلی داشت که صدای بچه را در جنگل بشنود و به خاطر بیاورد.

چون بنا به گفته‌ی مونت گروه کوچکشان در داخل جنگل نزدیک به فضای بازِ وسطش به خانواده‌ی کذایی برخورده بود نه بیرون از جنگل، آنجا صدا می‌پیچد و همه‌چیز درهم ‌می‌شود و گم شدن بچه هم لابد به آن موقع برمی‌گشت، دوشیزه لورپایُر و اودِت با پدرو مادر صحبت می‌کردند و کوچولوها این ور و آن ور می‌چرخیدند، چطور موقع حرکتْ بچه‌ها را دوباره نشمردند، خانم بیانل یادش می‌آمد که یک لحظه از شوهرش و دوشیزه‌خانم‌ها جدا شده بود، از برادرزاده‌ی شوهرش پرسیده بود دوستش کجاست، پسر جواب داده بود آنجا پشت درخت، دستشویی داشت، کسی دعوایش نمی‌کند، جوابش زن‌عمو را به خنده انداخته بود.

واقعیت این است که فرانسین خیلی قبل از مهمان‌ها به قصر رسیده بود، وقت کافی برای تعویض لباس داشت، همین‌طور برای دیدن ماری و بعد هم با دوشیزه آریان دوری در جالیز زد که درست چسبیده به باغ گیلاس بود، درخت‌ها آن سال معرکه‌ بودند، عمدتاً گیلاس دم‌کوتاه که ماه ژوییه می‌رسید، با گیلاس سفید مربا درست کرده بودند، ماری می‌گفت انواع دیگرش را هم ‌بایست ‌چشید، این خانم‌ها در نظر داشتند بخش عمده‌ی میوه‌ها را دوباره به مزایده بگذارند، مُریه به دلیل فراوانی محصول قیمت مسخره‌ای پیشنهاد کرده بود، گویا در دوو کارخانه‌ای بود و می‌شد با آن تماس گرفت، فرانسین پرسید می‌خواهید من این کار را به عهده بگیرم، عمه‌اش گفته بله بعد مینِت را دیده و چه و چه، عجب رفتار غلط‌اندازی، وانمود می‌کرد که به منافع شخصی خودش بی‌اعتناست، با این حال عمه‌خانم بعضی سال‌ها برای رتق و فتق اموراتش وقت و نیروی وحشتناکی صرف کرده‌‌ بود و صابونش حتا به تن فرانسین هم خورده بود، آیا خودش را بی‌اعتنا نشان می‌داد تا دیگران آن را به حساب خلق و خوی اربابی‌اش بگذارند یا خیلی ساده به حساب روحیه‌ی هنرمندانه‌اش، این جنبه‌ از طبعش موقع جوانی بیرون زد وقتی که شیفته‌ی رودَن[۱] شد، در قصر مهمانی‌هایی ترتیب می‌داد و همه جور هنرمندِ نقاشی را دور هم می‌آورد، خودش هم طراحی می‌کرد و بعدش هم رفته بود سراغ ساختن مجسمه‌های گچی، چند تا از این مجسمه‌ها در سالن بزرگ بودند به این نشان‌ که از خشمِ نابودکننده‌‌‌اش در امان مانده‌اند خشمی که حول و حوش چهل‌سالگی به آن دچار شد، از آن تاریخ به بعد هرگز دست به مداد یا چیز دیگر نبرد اما طبیعت عجب چیزی‌ست مگر نه، نمی‌شد چنین چیزی را در حال حاضر نادیده گرفت طوری که فرانسین به ذهنش رسید واکنش‌ هنرمندها  را مثل اشراف نمی‌شود پیش‌بینی کرد و همین را به دوستش هم گفته بود، این‌ها چیزهایی بودند برای تأمل، بعد این خانم‌ها از معبر اصلی برگشتند و ماری را دیدند که روی صندلی‌اش در گوشه‌ی ایوان نشسته، چنین چیزی احتمالاً به مذاق دوشیزه آریان خوش نیامد، ساعت درست یازده و ربع بود یا در این حدود، لابد با آن صراحت لهجه‌ی اشراف‌منشانه و هنرمندانه‌اش می‌خواست بگوید  هر قرار ملاقاتی برایش مهم است، اگر غذای شاهانه‌اش آماده شده چرا نمی‌رود سراغ تمیز کردن وسایل آشپزخانه، فرانسین با ملایمت سن و سال ماری را یادآور شد، آن موقع نزدیک هفتاد سال داشت، این خدمتکارهای قدیمی، خلاصه دوشیزه دو بن مزور تحت تأثیر حرف فرانسین قرار نگرفت و چرت آشپز را پاره کرد و سرش داد زد برایمان پورتو بیاورید.

 یا این که فرانسین خودش رفت بیاورد، همین باعث شد عمه‌اش بگوید مگر ماری علیل است و حرف‌های دیگر، خلاصه پورتو  سر میز آمد، جام‌ها به اندازه‌ی دو بند انگشت پر شد، یعنی از پورتو پر شد، احتمالاًً صدای لِخ‌لِخِ روی سنگفرش که به گوش خانم‌ها رسید به سمت معبر اصلی سربرگرداندند و بله بفرما، طفلک بیشتر از گذشته پایش را دنبال خودش می‌کشد، در واقع کشیش که تازه از راه رسیده بود به زحمت راه می‌رفت، برای همین وقتی که کشیش مستقر شد، لورپایُر خانم نه، فرانسین به او گفت چرا در رُتار آب‌درمانی نمی‌کنید.

بعد لورپایُر خانم از راه رسید، بعد هم رفتند به سالن ناهارخوری.

اما دیگر یادش نمی‌آمد، منظورم فرانسین است، یادش نمی‌آمد کِی به ابریق و بچه‌ی گروه کر اشاره کرد آیا موقع نوشیدنی پیش از غذا بود، یا موقع غذا، آخِر قسمتی از صحبت درباره‌ی این موضوع را فراموش کرده بود این را به دوستش گفته بود، یا شاید هم صحبت دیگری بود که در آن دوشیزه آریان از لحن جناب واعظ گله می‌کرد و کشیش هم جوابی در این مایه داد که واعظ مرد مقدسی‌ست، بچه‌ها دوستش دارند،تازه متوجه ‌شده‌ایم که . . . یا این که بعدها متوجه شدیم، سال‌ها بعد از وقتی که دوشیزه آریان دوباره حرف واعظ را پیش کشیده و اضافه کرده بود من که گفته بودم، بله من گفته بودم، و معنایش این بود که ناخودآگاه از لحن واعظ حس کرده بوده که ریگی به کفش دارد و ده سال بعد گفت پس اشتباه نکرده که به واعظ بدبین بوده،  خلاصه طی مأموریت تبلیغیِ واعظ یک شب که خانم موآنو خیلی دیر داشته از کارگاه برمی‌گشته صدای نفس نفس زدن کسی را از پشت پرچین شنیده، ترس برش می‌دارد اما یکهو در نور ماه واعظ را تشخیص می‌دهد که حسابی با فرفره بله، ببینید عشق به بچه‌ها او را به کجاها رسانده بود، واعظ چون در گرماگرم عملیات بود متوجهش نشد بله چنین وضعیتی بود، پاورچین پاورچین از آنجا دور شد و تا به خانه رسید تلفنی چند تا از خانم‌ها را باخبر کرد، چه می‌بایست می‌کردند، اطلاع دادن به کشیش، به پلیس و بقیه‌ی مکافات، موضوع مربوط به کلیسا می‌شد و خیلی حساس بود، همه موافقت کردیم که فردا اول وقت فقط به کشیش اطلاع بدهیم ولی کشیش اصلاً باورش نشد و خانم موآنو را رسوا کرد، کشیش مرتب می‌پرسید آیا شما مطمئن‌اید، آیا حواستان کاملاً جمع بود،  آیا به صلیب عیسی مسیح قسم می‌خورید، در هر حال مأموریت تبلیغی  واعظ فردا تمام می‌شود و شبش از پیش ما می‌رود، من خودم در کلیسا این مسئله را پی‌گیری می‌کنم، فقط این موضوع جایی درز پیدا نکند، خوب که فکرش را می‌کنیم شر اتفاق افتاده بود و همه جا هم درز پیدا کرده بود، بله می‌بایست سال‌ها بعد از این باشد که بچه‌ای از گروه کُر بر اثر اشتباه ابریق را شکست، این بچه دیگر فرفره نبود، دوشیزه آریان با آن صراحت لهجه‌اش صحنه‌ی حسابی بله‌ی پشت پرچین را یادآور شد و اضافه کرد من که گفته بودم بله من گفته بودم، این بار لورپایُرخانم ساکت و  مبهوت  کون مرغش را به هم فشرد، این چیزها باعث شد فرانسین بگوید عمه جان مگر لازم است که دوباره از این اتفاق مشمئز‌کننده حرف بزنید، هرچیزی آخر حدی دارد، این حرفش درباره‌ی چیز دیگری نبود، دقیقاً در مورد رسوایی کذایی بود، اما یادش نمی‌آمد، منظورم فرانسین است.

حاضر در جزئی‌ترین نمود‌های طبیعت.

پانویس:

[۱]  مجسمه‌ساز شهیر فرانسوی Auguste Rodin (1840-1917)

بخش پیشین:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی