روبر پنژه: «لیبرا» به ترجمه عاطفه طاهایی – بخش هفتم

بله دوشیزه موآن قانع نشده بود، از خانم معلم نمی‌ترسید، همیشه این حرف را گفته،  و اگر وظیفه‌اش بود که پیش پدر و مادر الی‌یت مقدمه‌چینی و مداخله کند دریغ نمی‌کرد، هرکسی یک چیزهایی و  یک آدم‌هایی برایش ارزش دارد، فکر می‌کرد آدم برای رستگاری روحش  نیازی ندارد به مراسم کلیسا و بقیه‌ی مکافات برود تا تلطیف شود، تا این حد، درست است که هیجان زده است اما همان طور که واعظ می‌گوید هر چیزی از یک قلب سرد بهتر است اما بستگی داشت که آدم سردی را چه بداند، خانم مونو اصرار داشت وقتی پای همنوع آدم در میان است چشم‌پوشی در قیاس با موضع‌گیری رفتار مسیحی‌تری‌ست..

بله خانم معلم کونِ مرغش را در سرویس دوم باز کرد، تحت تأثیر یک خرده شراب سفید، فرانسین هم منتظر چنین چیزی بود، و سوفله‌ی پنیر را دستاویزی کرد تا راجع به دوران بچگی‌اش حرف بزند، مشکلات آن دوره، سخت‌گیری مادربزرگ، و حرفش را با دفاعیه‌ای درباره‌ی انجام وظیفه به پایان برد و در همان حین خوراک خرگوش با آویشن وحشی را مزمزه می‌کرد که ماری خیلی با وسواس درست کرده بود، کشیش دیوانه‌اش بود، دستمال سفره‌اش پر از لک شده بود، خرگوش‌ها از میکسوماتوز جان به در برده بودند با این که باز در منطقه شیوع پیدا کرده بود، تا چه مدت ممکن بود ادامه داشته باشد، دوشیزه آریان اقرار کرد آن سالی که شایع شد صدهزار فرانک مُک ضررکردند، دوشیزه آریان می‌لرزید، و فرانسین دوباره شراب سفید ریخت، پرورش خرگوش در ملک ‌بُن‌مُزور سنت بود و تمام بازارهای منطقه را تأمین می‌کرد، منبع درآمد قابل ملاحظه‌ای بود مثل ماهی مرداب، به غیر از تاکستان و مزرعه‌ی غلات، مزرعه‌دارها آن سال محصول خوبی پیش‌بینی می‌کردند، و در مورد ماهی، اتی‌ین بیانل چطور از عهده‌ی کار برمی‌آمد، دوشیزه آریان شکایتی نداشت با این حال به نظرش پسر چند هفته‌ای بود که گیج می‌زد، آیا به خاطر گرما بود، چشمکی به برادرزاده زد، آیا به این خاطر بود که مانی‌یَن با خانم و آقای دوکرو روابطش را از سرگرفته چون قرار است در حیاطشان کاری انجام بدهد، جزئیاتش را نمی‌دانست، این قضیه‌ی قدیمی ذهن همه را به هم خواهد ریخت، پدر شما چه فکر می‌کنید، اما پدر با دهانِ پُر  اوم اوم می‌کرد به این امید که از بازجویی خلاص شود، اما فرانسین حواسش بود و تا مردِ کلیسا آخرین استخوان را مِک زد و سسش را قورت داد دوباره در کاسه‌اش گذاشت که نظر شما چیست، کشیش نمی‌دانست، صادقانه نمی‌دانست، خداوند متعال تنها داور است، چطور ‌توانستیم فقط یک نفر را مسئول کاری بدانیم و با او خصومت داشته باشیم، این حرف که همه‌ی ما با ضعف‌ها و بزدلی‌هایمان باعث ‌شده‌ایم چیزها به این صورت یا آن صورت اتفاق بیفتند حرف چندان برخورنده‌ای نیست، کشیش احساس می‌کرد خودش خطاکار است، شاید خطاکار ردیف اول، دوشیزه‌خانم ما دیگر در بین‌مان قدیس نداریم، ما می‌بایست به سمت چنین چیزی می‌رفتیم، منظورم تقدس است،  فکر می‌کنید در چنین شرایطی ارواحی مانند فرانسوآی قدیس یا خواهر تِرِز چه می‌کردند، فرانسین فوراً  گفت جناب کشیش فراموش می‌کند که این شخصیت‌ها هرگز در چنین شرایطی نبوده‌اند، کشیش حرف را از سرگرفت که مگر در این باره چه می‌دانید، واقعاً چه می‌دانید، تمام شرایط بشری مشابه هم‌اند و نیکوکاری امری‌ست جاودانه، حرفی در این مایه‌ها، خلاصه محال بود چیزی از کشیش بیرون بکشد اما فرانسین خودش را از تک‌وتا نمی‌انداخت، دوباره جام کشیش را پر کرد، دوشیزه آریان حسابی داشت تفریح می‌کرد، هدفش را فراموش کرده بود، همه خیال می‌کنند دوشیزه آریان آدم سرسختی‌ست و در مقاصدش خیلی پافشاری می‌کند اما علاوه بر همه‌ی اینها بی‌اعتنایی اشراف‌منشانه‌ای دارد که مادرزادی‌ست، باید این را گفت،  این حالتش بعد از یکی دو جام بروز می‌کند و با کسی وارد بحث و جدل نمی‌شود.

برگردیم به اتی‌ین بیانل در خصوص مارماهی، آن سال در مرداب‌ها فراوان بود و با انواع و اقسام سس‌ها خورده می‌شد، فرانسین از لورپایُرخانم پرسید آیا وِرن‌نامی را به یاد دارد که قبلاً او را می‌دیدند اما بعد ناپدید شد، مگر در آن دوره با خانواده‌ی دومان معاشرت نمی‌کرد، فرانسین با کلکِ اشتباه گفتنِ اسم دوباره مسئله را طرح کرد، لورپایُرخانم می‌گوید دوکرو، و فرانسین جواب می‌دهد بله درست است خانواده‌ی دوکرو، خیال می‌کردم دومان که به واسطه‌ی خانم مایار با دوشیزه پوس‌گرَن قوم و خویش‌اند، خانم معلم جواب داد شاید هم، راستش چیزهایی یادم می‌آید، خانم مایار از خانواده‌ی پنسون بود، راستی آلفره کوچولو چه کاره شد، منظورش پسر پنسون بود که حدود ده سالی می‌شد که به جای دوری رفته بود، لورپایُر خانم می‌خواست مسیر گفت‌و گو را عوض کند، اما فرانسین خودش را از تک‌وتا نیانداخت، برگشت به وِرن‌نام، یک چیزی را می‌دانید، او از هانری‌یت فهمیده بود وقتی لورپایُرخانم داشته به دفتر تحریریه‌ی روزنامه می‌رفته به متهم برخورده و سلام کرده، در شهر بوده، منظورم هانری‌یت است، دقیقاً مقابل ساختمانی که بغل قصابی مخصوص سیرابی است، مادرش فقط از این می‌خورَد، تنها فرصتی بود که می‌شد وجدان خانم معلم را امتحان کرد، لورپایُرخانم چند لحظه‌ای معذب شد بعد گفت او را دوباره ندیده اما ناپدید هم نشده، وِرن طبق گفته‌ی تلفنچیِ فانتونیار با هیئت تحریریه مراوده داشت، تلفنچی یک روز بر حسب تصادف این را به من گفت، فرانسین گفت عجب انگار همه به روزنامه یک ربطی دارند، بالاخره اثبات شد، لورپایُرخانم دروغ ‌می‌گفت تا بتواند سربزنگاه خودش را کنار بکشد، فرانسین دیگر اصرار نکرد.

یا این که هانری‌یت پَس‌تان از مغازه‌ی قصابی این وِرن‌نام را دیده بوده که به دفترروزنامه می‌رفته و از طرفی چون خانم معلم را هم سر راهش دیده بوده تصور کرده او را هم همانجا دیده، همه‌چیز را چه سهل می‌کند، منظورم بازی تخیل است، بر مبنای چیزی که  فرانسین به او گفته بود، فرانسین ادعا می‌کرد وِرن نامی که روزی به همراه این خانم‌‌ها در گردشگاه دیده شده . . .

دوشیزه آریان برای آن که لورپایُرخانم راحت باشد، خیلی اصرار نکرد، گذاشت که گرفتار برادرزاده‌اش باشد و برای کشیش تکرار می‌کرد که به یاد ندارد مرداب‌هایش این همه مارماهی داشته باشد، امسال بهره‌ی خوبی خواهند داشت، اتی‌ین پسر جوانی اهل اُتانکور را استخدام کرد تا کمکش کند، به اسم کاسار، آیا کشیش از خانواده‌اش چیزی می‌دانست، راستش در مقابل عمل انجام‌شده قرار گرفتم، به نظر پسر صاف و صادقی می‌آید اما آدم چه می‌داند، کشیش جواب داد کاسار کاسار این اسم به گوشم آشناست، اما تیغ ماهی آن ته زیر زبانش بود و سعی می‌کرد بدون جلب توجه از آنجا بیاوردش بیرون، اما سر آخر از انگشتش کمک گرفت، خداوند مرا خواهد بخشید، ایناها، کنار بشقاب، معلوم بود که دوشیزه آریان خیلی تفریح می‌کند، کاسار بله بله پدرش آهنگر است اگراشتباه نکنم، صبر کنید، نه خودش است، اوژن کاسار، مادرم او را می‌شناخت، آخِر کشیش اهل همان منطقه بود اما بچه‌ها را به خاطر نمی‌آورْد، با کاسارِ پدربزرگ اشتباه گرفته بود، پسرش که در نتیجه پدر این پسر جوان می‌شد صیفی‌کار بود، دوشیزه فرانسین که گوشش به حرف‌هایشان تیز شده بود فوراً به این نکته اشاره کرد، کشیش هم جواب حرفش را این طور داد که دیگر به درد چیزی نمی‌خورم و حرف‌های دیگر‌،  باز هم یک خرده از خوراک ماهی بردارید، ظرف غذا را برداشتند و به او تعارف کردند، او هم برای خودش کشید اما از روی دَلِگی، بر حرفش اصرار داشت خداوند و چه و چه،  لورپایُرخانم که هنوز به پنسونِ پسر فکر می‌کرد دیگر برای خودش غذا نکشید و گفت که زیادی هم خورده است، آشپز شما پنجه‌طلاست، و وقتی که فرانسین خواست جامش را دوباره پر کند دستش را روی آن گذاشت، دوشیزه آریان که چون خیال نمی‌کرد کشیش باز هم از غذا بکشد دستش روی زنگ بود با یک حرکت چرخشی دستش را از روی زنگ برداشت تا معلوم نشود و بعد روی سفره خرده‌نانی را با انگشت جمع کرد و به دهان برد، میان آدم‌های صمیمی‌ای بود، برای خودش دیگر از خوراک ماهی نکشید چون از این غذا اشباع شده بود، کشیش تنها کسی بود که داشت هنوز می‌خورد، فرانسین هم از روی نزاکت قاشقی سس برداشت و گفت در هر حال گمان می‌کنم  آقای وِرن چه ناپدید شده باشد چه نشده باشد. . .در هرحال ذهنمان را مشغول خودش کرده، و رو به لورپایُرخانم چرخید، می‌بایست سعی می‌کردید دوباره وِرن را می‌دیدید، آدم تحصیل کرده‌ای بود.

یا این که لورپایُرخانم دروغ نگفته بوده و  آن دختره پَس‌تان . . .

و با برگشتن سر موضوع اتی‌ین بیانل و مارماهی دوشیزه آریان از خانم معلم پرسید آیا تصادف وحشتناک برادر اتی‌ین یادش می‌آید، یک بچه‌ی دو سه ساله، نکند چهار پنج سالش بود، که رفته بود زیر کامیون، ده سال پیش بود، ای وای نه چقدر خنگ‌ام، شما آرژانتین بودید مگر نه، و خانم معلم جواب داد که خواهرم بود، با خواهرم اشتباه گرفته‌اید، اما این کلک دوشیزه دُبُن مزور بود که آهسته بگوید چقدر گیج‌ام، راستی حال و احوالش چطور است، خیلی وقت می‌شود که خبری ازش ندارم، دودنِ بیچاره مرتب از حالش به من خبر می‌داد، اسم دودن گفته شد، این هم ماشینی که به راه افتاد، راستی آیا می‌دانید که انحصار وراثت به مشکل برخورده، یکی آن روز این را به من گفته بود، اصلاً یادم نمی‌آید کی، دومین تله برای لورپایُرخانم که در این باره با مانی‌یَن مفصلاً حرف زده بود و مانی‌یَن هم دقیقاً همان روز به قصر آمده بود و داغ داغ حرف‌های خانم معلم را گزارش کرده بود، کشیش بالاخره  لنباندنش را تمام کرده بود و پشت دستمالش بی‌صدا آروغ می‌زد، دوشیزه آریان زنگ را به صدا درآورد و در همان حال با سماجت به زن متهم نگاه می‌کرد، منتظر پشتک‌وارویش بود، وقتی ماری وارد شد، لورپایُرخانم کون مرغش را بست، به خدمه چه که جوابش چیست.

یا این که جوابش بعد از به صدا درآمدنِ زنگ بوده و ماری هم بلافاصله نیامده بوده داخل.

در سرویس سوم یا همان سروِ پنیر، پنیرِ بزِ آبی‌رنگِ منطقه‌ی آوِرن سرو شد، دوشیزه آریان به ماری می‌گوید قهوه را در ایوان می‌خوریم و به خانم معلم هم می‌گوید آیا قهوه میل می‌کنید، اگر بخواهید ما قهوه‌ی بدون کافئین خیلی عالی هم داریم، جواب می‌دهد بله ترجیح می‌دهم بدون کافئین باشد، پس شد دو تا بدون کافئین دو تا معمولی، کشیش تمایل داشت بعد از غذا چرتی بزند، حرفش هنوز سر بچه‌ی گروه کُر بود، پسر بدجنسی نیست اما خب همان طور که جناب واعظ می‌گوید دیر و زود دارد سوخت و سوز ندارد یا چیزی در این مایه، فرانسین پنیر را به طرف کشیش دراز کرد و از او پرسید لقب فرفره از کجا  آمده، و از لورپایُرخانم پرسید مگر سر کلاس این طوری صدایش می‌کنید، خانم معلم می‌گوید نه لقبِ مسخره هیچ‌وقت، به پدر و مادر بچه برخورده بود و روی بازپرس هم تأثیر بدی گذاشته بود مگر نه، خلاصه دوشیزه آریان یک جام برای کشیش ریخت و یک جام هم برای خودش، لورپایُرخانم دستش را روی جامش گذاشت و بعد از روی سفره خرده‌نانی را با انگشت جمع کرد و برد به سمت کون مرغش. . .

دومین فنجانِ قهوه‌ی عادی برای فرانسین بود که قهوه‌ی بدون کافئین دوست نداشت و خیلی جوان بود، کم پیش می‌آمد که از خوردن قهوه خوابش نبرد، و این طور شد که فنجان دوم قهوه‌ی بدون کافئین به دوشیزه آریان رسید، در کل شد چهار فنجان قهوه.

 از مینِت بگویم، از جالیز برگشت و جست زد روی پنجره بعد هم پرید داخل باغچه و بدون جلب توجه کسی مدفوعش را آنجا گذاشت، نه آن دفعه‌ای‌ که دوشیزه آریان گفته بود طبیعت و فرانسین پیشت پیشت کرده بود، بلکه دفعه‌ی قبلش، اولین شنبه‌ی ماه ژوئن، گرمای وحشتناک، اشتباه قابل بخشش، چنین چیزی ندیده بودیم از  . .  بله چنین چیزی ندیده بودیم، نویدِ فراوانی محصول بود البته مرداب‌ها برعکس آن قدر ماهی نداشتند که دوشیزه دُبُن‌مزور ادعا می‌کرد، خشک‌سالی بود،کارشناس لازم بود به عقیده‌ی آمِدِه . . .

 روی صندلی ماوراءالبحارش خیالش رفته بود پیِ خوبی‌های طبیعت، هوای به این دلپذیری، صبح‌های پر از نغمه، بله این طور بود، روز تصادف دقیقاً دوشیزه کاسار گزارش حرف‌های خانم‌های وحشت‌زده را داغ داغ به او داده بود منتها راننده‌ی کامیون مست نبود، با حکم تعلیقی از ماجرا خلاص شد، این جور چیزها در ذهن می‌مانَد، چقدر بگوییم، بله نزدیک بود اتی‌ین بیانل در ذهنمان بماند.

دوشیزه آریان برای این که لورپایُرخانم راحت باشد خیلی اصرار نکرد و گذاشت گرفتار برادرزاده‌اش باشد، خودش از پنیر برداشت و به کشیش پنیرِ بز را توصیه کرد،  صورت کشیش کامل سرخ شده بود مثل پشت نوزاد وقتی که مدتی در ادرارش خیس می‌خورَد اما به علت شراب سفید بود، رنگش بله گلگون بود، تا حدی هم رقت‌انگیز به خاطر چشم‌های آبی‌اش که نمی‌بایست رویای چیزهای بی‌ارزش را می‌دیدند، چیزی که طبق گفته‌ی پدر روحانی بر پنجره‌ی روح تأثیر می‌گذارد، یا اگر زمانی رؤیای چنان چیزهایی را می‌دیدند به گذشته‌ی خیلی دور برمی‌گشت، آنها برگشته بودند، منظورم چشم‌های آبی‌ست که به عقب برگشته بودند، به جهانِ شیشه‌شیر، به ممه‌ی مامان، به هرچیزی که بیانگر رابطه‌ی بچه‌های شیرخواره با شیر است، به هنگام برداشتن پنیر می‌گوید می‌بینم که دوشیزه ماری هنوز پنجه‌طلاست، چه درست به موقع، و مثل دهاتی‌ها با سرانگشت پنیر را مزمزه کرد، اوم اوم خوشمزه است، لقمه‌ای نان، لقمه‌ای پنیرِ بز، انگار در دوره‌ی بچگی‌اش بود وقتی مادربزرگ و پدربزرگ و چه و چه، به خاطرش بز نگه می‌داشتند، خداوند را آن بالا ملاقات کرده‌بود میان خوردنِ دو لقمه پنیر که او در جیبش برای سدّ جوع می‌گذاشت، هنگام طلوع خورشید در میان خرزهره‌ها و گل‌سپاسی‌ها و چه و چه، دوشیزه آریان که صدبار داستان این ملاقات را شنیده بود گوشش را تیز کرد به حرف‌های برادرزاده و لورپایُرخانم، رسیده بودند به ‌آن دختره پَس‌تان، راست است که این‌ پتیاره هوش و حواس مونار بیچاره را در آن سن و سال به‌دربرده بود، همه چیز از اینجا آب می‌خورْد،  فکرش را بکنید این زن کاری کرده بود که مونار وظایف ابتدایی‌اش را فراموش کرده بود، البته مونار بی‌تقصیر نبود، نمی‌شود انکارش کرد  با این حال هر دو زن برای این که معشوقه‌اش را له کنند حاضر بودند از سر تقصیراتش بگذرند، هرگز چنین چیزی ندیده بودیم، نزدیک بود به ناچار از مقام معاونت شهرداری کنار بکشد، دلایلی که در این شرایط اعلام می‌کنند چه هستند، آیا در نهایت شورای شهر وام‌گیرنده را متعهد به انجام کار یا پرداخت وام می‌کند، زن‌ها از خیلی چیزها خبر نداشتند، دوشیزه آریان همان لحظه درآمد که چرا آدم خودش را قاطی زندگی خصوصی بقیه کند، و تحت تأثیر شراب سفید گفت که خودمانیم شما دوشیزه خانم‌ها برای مردی به آن جذابی مگر همان کارها را نمی‌کنید، دوشیزه آریان خیلی تند رفته بود، اغلب سوار بر اسب بیرون می‌رفت و ما با اغماض به آن نگاه می‌کردیم و این رفتار را برخاسته از سنت سلحشوری می‌دانستیم کلمه‌اش همین است اما به تعبیر دیگر بی‌بندوبار، دوشیزه آریان با این که دیگر زندگی خیلی آرامی داشت نمی‌توانست خودش را از این حرف‌ها مبرا کند نه اصلاً، دوشیزه فرانسین رو به مهمانان حرف را فیصله داد، عمه‌ی من در هرچیزی حد و اندازه نگه می‌دارد، کشیش دید نمی‌تواند چیزی را که می‌خواهد بگوید، ولی چه چیزی، بین دو آتشی مزاج گیر کرده بود، از رم کردن میزبانش می‌ترسید و می‌بایست هوای کلیسا را نگه می‌داشت، هوای اخلاق را، و بقیه‌ی مکافات، لورپایُر هم که کون مرغِ مسدود.

 کشیش قاعدتاً نبایست تسلیمِ ترس از رم کردن میزبانش می‌شد، میزبانش در واقع داشت خیلی تفریح می‌کرد، پس اول پنیر را سمت لُپ چپش هل داد و نگاهش را به پایین دوخت، تمرکز کرده بود، بعد نگاهش را متوجه فرانسین کرد و گفت خداوند و ادامه‌ی داستان، یک چیزی در این مایه که همه‌ی ما خطاکاریم و او تنها داور است، حرفی کاملاً بی‌ربط به موضوعِ صحبت فقط می‌خواست تلویحاً بگوید که فرانسین مثل لورپایُرخانم و خودش با این مونارِ بیچاره زنا کرده است، خانم معلم گفت جناب کشیش از حرف‌های شما می‌فهمم که احترامی برایم قائل نیستید، کشیش می‌گوید منظورم این است که در مورد خطاهای همنوعانمان سخت‌گیرانه قضاوت می‌کنیم، خودش در مخمصه‌ افتاده بود و لپ چپش را فراموش کرده بود، عجب دردسری که همه چیز را باید فقط از طریق یک مجرا انجام دهد، جریانِ کلماتی که استدلالش با آنها شروع ‌شده بود توسط هضم غذا مسدود ‌شد، بازیِ یک‌نفس نوشیدن و درسته قورت دادن را کرد، دوشیزه آریان خیلی تفریح می‌کرد . . .

بازی یک‌نفس نوشیدن و درسته چیز قورت دادن، این بازی همه چیز را از او گرفت، پنیر، خداوند و بقیه‌ی چیزها، کشیش صم و بکم ماند، چشم‌های کوچکش بخشش کسی را استغاثه می‌کردند که می‌دانید کیست یا این که آن عقب لابه‌لای خرزهره‌ها  و پشکل ماده‌بز ثابت مانده بودند، خوشبختانه دوشیزه آریان زنگ زده بود، ماری با دسر آمد، دوشیزه آریان به مرد کلیسا می‌گوید برایتان بِکِشم، چون از این که سفره پر از خامه بشود بدش می‌آمد، مرد بیچاره بشقابش را دراز کرد و گفت خیلی کم، عبارتی مسیحی برای سرپوش گذاشتن بر شکم‌چرانی و چه و چه.

یا این که تا ماری می‌‌خواسته زنگ ناهار را به صدا دربیاورد فرانسین با دوچرخه‌اش گوشه‌ی ایوان پیدایش شده و به ماری علامت داده که صبر کند، می‌خواسته چیزی به او بگوید، با انگشت فهمانده هیس هیس، و به زن آشپز نزدیک شده، می‌دانید میکِت پَس‌تان لورپایُرخانم را دیده یا نه، اما ماری که در این‌باره مفصل می‌دانست نتوانست ابتدا به ساکن جوابش را بدهد، بعد از ناهار به دیدنم بیایید، نه نه همین الان، برای همین به آشپزخانه رفتند، و گذاشتند زیر پای عمه و مهمان‌هایش که مشغول نوشیدن پورتو بودند علف سبز شود، احتمالاً اخلاق سرخوش دوشیزه آریان از اول ناهار به این علت بوده، منتها  فقط شراب سفید نبوده که . . .

مشغول نوشیدن پورتو بودند که دوشیزه آریان با بی‌قراری ماری را صدا ‌زد و ماری فرانسین را همانجا ول کرد و با عجله دوید سمت ایوان، فرانسین دارد چه کار می‌کند، اصلاً او را دیده‌اید، بله دوشیزه فرانسین می‌آیند اما دارند یک کم به سر و وضعشان می‌رسند و خواهش می‌کنم چند دقیقه صبر کنید، دوشیزه آریان احتمالاً به کشیش می‌گوید امان از جوانی، بعد مینوش را لابه‌لای ادریسی‌ها دیده و اضافه کرده طبیعت، این روایتِ میکِت پَس‌تان خوبی‌اش این است که آشتی  برقرار می‌کند بین . . .

خلاصه به محض این که ماری به فرانسین توضیح داد چه شده دختر به ایوان رفت و به عمه‌اش سلام کرد و از تأخیر مختصرش عذر خواست، فرانسین میکِت را ملاقات کرده بود، به دوشیزه آریان چشمک زد، نمی‌شد از حال و روز مادر میکِت نپرسد و بگذارد برود، یا از حال و روز دودَن عمه‌ی بیچاره‌اش، چشمکی دیگر، و دردسرهای مربوط به تصفیه‌ی سهم‌الارث که همه از آن می‌نالیدند، اما چه کاری می‌شد کرد، میکِت جواب داده بود خانم مایار گفته اتفاق جدیدی هم پیش آمده اما هیس دفعه‌ی دیگر برایتان تعریف می‌کنم، سلام مرا به دوشیزه عمه خانمتان برسانید، دوشیزه آریان با خشنودی می‌گوید خیلی ممنون، بهتر است برویم سر میز ناهار، اما فرانسین کمی پورتو دلش می‌خواست، و باز به صدا درآوردنِ زنگ به تأخیر افتاد، ماری در گوشه‌ی ایوان منتظر علامت خانم اربابش بود، خلاصه از آن جور آداب اغراق‌شده‌ی مربوط به خدمتکاران اما آیا ماری نمی‌بایست از آنجا عبور می‌کرد تا گوشه‌ی مهمی از صحبت‌ها را بشنود، چیزی در مایه‌ی . . .

پس بله، ساعت یازده و نیم روی دوچرخه‌ی مدل انگلیسی‌اش نشست تا ظهر جلو دروازه‌ی قصر باشد، تا به آمِده‌ی سرایدار بسپردش، منظورم دوچرخه است، تا در هیئت دوچرخه سوار به جلو خانه‌ی دوشیزه دُبُن‌مُزور نرود، لورپایُرخانم باز بنا به گفته‌ی دوشیزه موآن بیست متر مانده به نانوایی میکِت را با دوشیزه کاسار دید، که عجیب نبود از این نظر که همه از مشکلات ارث و میراث خبر داشتند، لورپایُرخانم می‌توانست به مسیرش ادامه دهد، اما این کار را نکرد، کنجکاوی‌اش خیلی زیاد بود، به بهانه‌ی پروژه‌ی ساخت‌و‌ساز مانی‌یَن پایش را گذاشت زمین، دوچرخه‌اش را به دیوار تکیه داد، دستکش‌هایش را بیرون آورد و به دوشیزه‌خانم‌ها سلام کرد بعد فوراً حالت متناسب با وضعیت گرفت و با حرکت سر به نانوایی اشاره کرد، می‌گوید می‌دانید که تصمیم گرفته‌اند آن را بسازند، باید شما را از چنین چیزی باخبر می‌کردم، آنها به لطف ارتباطات خانم مونو سراغ مانی‌یَن می‌روند، دود این کار به چشم خانم مونو خواهد رفت، چون همه فکر می‌کنند که با شرکت دوو تماس گرفته شده و از این حرف‌ها، من زن بدجنسی نیستم، اما اگر کسی زیرابشان را نمی‌زد آنها هم او را نمی‌دزدیدند، این دوشیزه‌خانم‌ها باورشان نمی‌شد، کِی و از کجا این خبر را فهمیده بود، به‌مان بگویید چه شده، آخِر دوباره دیروز مانی‌یَن از خانواده‌ی دوکرو خیلی بد می‌گفت، لورپایُر خانم آنها را به کناری کشید داخلِ حیاط جلویی مکانیکی و فاش کرد که همان صبح وقتی داشته می‌رفته به مدرسه از خیابان نیدوپی میانبر رفته و چه می‌بیند، می‌بیند پساووانِ مادر با مورتَن که داشت خون خونش را می‌خورد گرم صحبت است، پا را زمین می‌گذارد، دوچرخه‌اش را به دیوار مقابل تکیه می‌دهد و یک راست می‌رود پیش ریواس که در حال باز کردن مغازه‌اش بود، ریواس خبر داشت.

دانستن این که پساووانِ مادر چرا آن طور بود ماجرای دیگری‌ست، اما می‌شد فرض کرد که شب قبل وقتی کارهای خانه‌ی دومان را انجام می‌داده یکهو گفت‌وگویی را می‌شنود و آن هم چه گفت‌وگویی، بعد با عجله می‌رود تا داغ داغ برای آن کسی که شما می‌دانید بریزد روی دایره، اسف‌بار است نه، این دوشیزه‌خانم‌ها باورشان نمی‌شد، این‌جوری‌ست که در عرض چند دقیقه حداکثر پنج دقیقه، چون پساووانِ مادر نمی‌توانست وقت را هدر بدهد، خانم معلم از نقشه باخبر شده بود و پیش خودش خوشحال بود از این که هرگز باعث رنجش خانواده‌ی دودن  نشده، و به میکِت مدام می‌گفت آیا فکر می‌کنید که این کار را باید کرد، آیا این طور فکر می‌کنید، ناسلامتی شما تنها کسی هستید که می‌توانید در این مورد قضاوت کنید، ساعت یازده و ده دقیقه است، به قصر دیر می‌رسم، گفتن این جمله موقع رفتن به دوشیزه کاسار حالی کرد که حالا با اعیان و اشراف معاشرت می‌کند، بله به زودی همه خواهند دید، میکِت با ظرافت به این حرف خانم معلم جواب داد که او به قصر به عنوان «زیر دست» می‌رود تا به نوعی توضیحاتی درباره‌ی کارش به‌شان بدهد، می‌دانید که بانوی قصر به مدرسه پول می‌دهد، یک سنت قدیمی، و کم کم رشته‌ی حرف کشید به فرانسین و چند نکته‌ای هم درباره‌‌اش گفت این که مدتی‌ست رفتارهای به قول گفتنی عصیانگرانه‌ای از خودش بروز می‌دهد، ریگی در کفشش دارد، منظورم را که می‌فهمید، منظورم کاملاً مونار است متوجه‌اید که.

و وقتی که خانم معلم به دروازه رسید دید باز است، از دوچرخه پیاده شد و همین‌طور هلش داد تا کلبه‌ی آَمِده، و به خانم آمِده سلام کرد و زن بی‌مقدمه گفت که دوشیزه فرانسین هنوز نیامده، یک دقیقه بفرمایید تو، دو کلمه حرف دارم، احتمالا ً طی این گفت‌وگوست، حداکثر پنج دقیقه، که خانم معلم از نقشه با خبر شد اما هیچکس صحت و سقمش را نمی‌توانست تأیید کند، آَمِده طرف زمین کروکت بود و دوشیزه موآن نمی‌توانست معطل کند، این طور که گفت‌و گو با میکِت و دوشیزه کاسار فقط ترفند  لورپایُر خانم بوده، منظورم این است که ترفندش برای این بوده که خبر را داغ داغ به آن کسی که شما می‌دانید برساند، حالا یک حرف گندی بوده که میکِت درباره‌ی دوشیزه دودن زده که می‌دانسته لورپایُر  خانم دارد به قصر می‌رود، خلاصه خانم معلم از کلبه می‌آید بیرون و لبِ کونِ مرغش را گاز می‌گیرد و از راه اصلی می‌رود که در واقع دالانی بود باز شده وسط جنگل راش  که سمت راست در چند صدمتریِ ایوان جایشان را به انبوه خرزهره‌ها می‌دهد، گرمای شدید ژوییه، عمارت قدیمی پدیدار می‌شود، با پنجره‌هایی که همه رو به خورشید یازده ‌و نیم بازند.

 یا این که دوشیزه آریان که برای سر وقت بودن همیشه نیم ساعت جلوتر حاضر می‌شد ساعت یازده با کار خیاطی‌اش روی ایوان رفته و بعد ناراحت از گرما یا بی‌قرار از چیزی که در مورد آن دختره پَس‌تان شنیده بوده . . .

اما دوشیزه آریان که برای سر وقت بودن همیشه نیم‌ساعت جلوتر حاضر می‌شده ساعت یازده در ایوان مستقر شد، آنجا به انتظار مهمانانش نشست، آخرین دستورها را به ماری داده بود، ماری اول به آشپزخانه برگشت بعد در گوشه‌ی ایوان مستقر شد با همان حالت مطیعی که می‌‌دانیم، تصویر زیبایی که در آن دو شخصِ مُسن از هم جدا هستند به علت عرف به علت سی‌متر سنگفرشِ جلوِ عمارت اشرافی با پنجره‌های باز و چه و چه، همین‌طور سکوتی باشکوه، سنت‌ها و از این‌جور حرف‌ها، که ناگهان مینوش «کاملاً»اش را در آن چیز ‌گذاشت و باعث شد دوشیزه آریان سرخ شود، دستانش را به هم کوفت و گفت پیشت پیشت، و تأثراتش درباب طبیعت را نگه داشت برای وقت دیگر، ریاکاریِ خاصِ طبقه‌اش، بلند شد و رفت تا ادریسی‌هایش را وارسی کند تا ببیند گربه‌ی ماده چیزی به خاک گلدان که آمِده عاشقانه آماده‌اش کرده بود اضافه نکرده باشد و  یا مبادا گربه‌ی خرابکار با شکستن جوانه‌ها و تازه‌رُسته‌‌ها  چیزی از گلدان یعنی از ساقه‌های ظریف کم نکرده باشد، آدم چه می‌داند، خم شد روی چیزی که می‌دانیم چیست و ناگهان فریاد ماری را شنید که به آمِده می‌گفت دروازه را باز کند، دوشیزه آریان کفرش بالا آمد، ماری سرِ خود دست به کارهایی می‌زد که صدای خانمش را درمی‌آورْد، پس زنِ آشپز را صدا زد تا به او گوشزد کند اولاً هزار بار به او گفته در حضورش هوار نکشد، ثانیاً قرار بوده آمِده ساعت ده و نیم دروازه را باز کند، ثالثاً هم یک سؤال بود، آیا آَمده از زیر کار درمی‌رود، آیا متوجه چیزی نشده‌اید، به گمانم تمیزکردن زمین کروکت را در میان کارهایش نگذاشته، حرف بزنید.

بله و برای فرانسین ماجرای دروازه را شرح می‌دهد، می‌گوید دوشیزه خانم در حال انجام کاری بود که می‌دانید، یا شاید این حرف را نگفته و چیزی شبیه آن گفته، وقتی سر آمِده داد کشیدم که دروازه را باز کند خانم مثل باد آمد بیرون به من گفت اولاً، ثانیاً و ثالثاً، من هیچوقت به اخلاق دوشیزه خانم عادت نمی‌کنم، و فرانسین هم برای ماری بیچاره دل می‌سوزانْد، دل می‌سوزانْد و صدای زنگ ناهار را به عقب می‌انداخت، هر چند که دفعه‌ی اولش نبود، قصه را می‌دانست، خودش قبل از آن که به عمه و مهمان‌ها سلام کند زنگ را به صدا درآورْد.

زیرا دوشیزه آریان که انتظار کشیش را می‌کشید روی ایوان مستقر شد با کار خیاطی‌اش اما کلافه از گرما به سراغ ادریسی‌ها رفت و کاردستی‌اش را در سایه روی صندلی گذاشت، مزاحم کار مینوش شد، طوری که گربه‌ی ماده زودتر از  پیشت دررفت و پرید داخل جالیز و آمِده که از زمین کروکت به جالیز برگشته بود رفت تا دروازه را باز کند، همین دلیلی‌ست بر این که نه ماری و نه دوشیزه آریان . . . خلاصه کشیش قبل از لورپایُرخانم رسید آنجا، ساعت می‌بایست تقریباً یازده و بیست و پنج دقیقه بوده باشد، کشیش هنوز جلو چشمم است از راه اصلی آمد، از اٌتانکور پیاده آمده بود تا آنجا، از دروازه گذشت و  عرق پیشانی‌اش را با دستمال خشک ‌کرد،  با حرکت خاص خودش، کلاهش را با یک دست از سرش بلند کرد و با دست دیگر عینکش را . . . در واقع کلاه و عینکش را با یک دست گرفت، دست چپ، تا با دست راست عرقش را خشک کند و با دست دیگر سلام کند . . .با سر و دو دست سلام کرد آخِر جلوِ خانم آمِده سبز شده بود، در آستانه‌ی خانه‌اش و او هم از کشیش پرسید که آیا از   کرَشون   می‌آید، کشیش هم پاسخ داد که قرار است بعد از ظهر برود آنجا برای تعلیم شرعیات، چه هوای خوبی آیا باورتان می‌شود، اما خانم آَمِده که گوشش سنگین بود چیز دیگری شنید می‌بایست شنیده باشد پَس‌تان چون بلافاصله گفت رفت بیرون، مگر او را ندیدید، برای همین کشیش لابد فکر کرده که او با شوهرش حرف می‌زند، یا چون کشیش گیج است و هر وقت که به قصر می‌آید معذب می‌شود حرفش را نشنیده گرفت و راهش را ادامه داد به سمت عمارت قدیمی که همه‌ی پنجره‌هایش در آفتاب ژوییه باز بود.

لورپایُرخانم از راه می‌رسد، خانم آمِدِه از او می‌پرسد چطور کشیش را  ندیده، با پنج دقیقه فاصله  به نظرش بعید می‌رسید، نگاه کنید کشیش آنجا روی ایوان است، لورپایُرخانم می‌گوید که اصلاً او را ندیده، به هر حال کشیش احتمالاً از جاده‌ی اُتانکور آمده و نه از این یکی، آیا دلیلی داشت که نمی‌خواست بگوید او را دیده، به گفته‌ی دوشیزه کاسار به نظرش نه چون قرار نبوده کشیش باخبر باشد، مگر این که دختره پس‌تان یواشکی دست به کار شده و به لورپایُرخانم خبر داده باشد که کشیش همان صبح از طریق کُلفَتش ماجرا را فهمیده، احتمالش کم است، بهتر این بود که  فکر می‌کردند حقیقت دارد، دوشیزه آریان آنان را دید که یکی بعد از دیگری به فاصله‌ی تقریباً پنج دقیقه از راه رسیده‌اند و متعجب بود از این که آن دو در جاده یا دست کم در مقابل دروازه به یک دیگر برنخورده‌اند، آن دو می‌گویند که نه، روی صندلی‌های حصیری و دور میز فلزی می‌نشینند و ماری که آنها را از گوشه‌ی ایوان می‌پایید می‌آید و با پورتو پذیرایی می‌کند، گپ‌وگفت با حرف زدن در مورد گرما شروع می‌شود، مدتها بود چنین گرمایی ندیده بودیم، و در مورد غیبت دوشیزه فرانسین که همیشه سر وقت است، عمه کلمه‌هایش را سبک سنگین می‌کند و با ابهام حرف می‌زند، برای پیش‌کشیدن آن موضوع جنجالی روی سیاست برادرزاده‌اش حساب می‌کند، می‌دانست که خودش از جا در می‌رود و خرابکاری می‌کند، و شما آقای کشیش نکند فکر می‌کنید یک بندِ انگشت پورتو با گرما سازگار نیست، کشیش پاسخ می‌دهد که نه این طور فکر نمی‌کند اما کم‌کم رشته‌ی صحبتش کشید به اینجا که جوانان امروزی آب‌میوه و کوکاکولا می‌خورند، به نظرش می‌رسید که الکل بین کارگرها دیگر مثل سابق خواهان ندارد، ورزش در آزادیِ جوان‌ها خیلی مؤثر بوده، جهان به سمت سلامت می‌رود، دوشیزه آریان بنا به گفته‌ی فرانسین می‌توانست در بیاید و این نسلِ جوانِ ورزشکار و بی‌ایمان را با نسل دیگر مقایسه کند، با نسل خودش که هم مؤمن بود و هم می‌گسار، نقطه‌ نظری شخصی درباره‌ی وضعیت بود اما قشنگ ضدکشیش‌جماعت، منتها نمی‌بایست این حرف را می‌زد، حرفش را خورد و دق‌دلی‌اش را سر مینِت خالی کرد و احتمالاً جلوِ کشیش گفته چه عجیب که این ماده گربه وسواسی شده و به یک چیز بند کرده، آخِر دیده بود که باز رفته لای ادریسی‌ها، البته غلط نکنم این حرفش هم به نوعی ضد کشیش‌جماعت بود اما خب این حسن را داشت که در لفافه بود.

بنابراین کشیش دوباره کلاه بِرِه‌اش را سرش گذاشت و عینکش را هم به چشم زد و همان‌طور که عرقش را در مسیر پاک می‌کرد به دو چیز فکر کرد، اول یا دوشیزه دُبُن‌مُزور داشت تحریکش می‌کرد و خانم معلم هم حاضر به یراق به سمت آن کسی که گمان می‌کنم تکه می‌انداخت، پس کشیش می‌بایست حواسش را جمع می‌کرد، حسابی حواسش را جمع می‌کرد، نمی‌بایست منافع کلیسا را از نظر دور می‌داشت بلکه باید حفظش می‌کرد منظورم نقطه‌نظر کلیساست، یا هرچی، خلاصه عرقش را خشک می‌کرد، دنبال جمله‌ می‌گشت و متوجه انبوه خرزهره‌ها نشد که درست در این لحظه مینِت از وسطشان بیرون آمد، کشیش مزاحم کارش که می‌دانیم چیست شده بود، مینِت هم جست زد به سمت جالیز، آمِده که دوباره از دم دروازه برگشته بود آنجا داشت به داد و بیدادی گوش می‌داد که دوشیزه خانم سر این ماری بیچاره راه انداخته بود آن هم به علت خطای خود آمِده، همه‌اش همین.

یا بهتر بگویم لورپایُرخانم که مثل فرانسین با دوچرخه آمده بود احتمالاً با فاصله‌ی مناسبی فرانسین را در مسیر تعقیب می‌کرده طوری که می‌توانسته همه چیز را بسنجد، اگر فرانسین سرعتش را کم می‌کرد آن یکی زمان کافی داشت تا از دوچرخه پیاده شود و در مسیر هلش بدهد، بعد هم پشت سرش وارد قصر شود و فقط به اندازه‌ی زمانی که لازم است با خانم آَمِدِه سلام و احوالپرسی کند و همچنان دختر را زیر نظر داشته باشد که از سمت راست از مسیر خرزهره‌ها می‌رود، می‌فهمد که دختر قبل از سلام کردن به عمه و کشیش فوراً می‌رود سراغ ماری، چه نتیجه‌گیری راحتی، لورپایُرخانم از رابطه‌ی آشپز با دوشیزه کاسار که به او برخورده بود خبر داشت، فرانسین دوشیزه کاسار را در راه ندید چون بیرون رفته بود منظورم دوشیزه کاسار است، از راه جالیز، از یک دروازه‌ی کم ارتفاعِ وسط پرچین، به عمد هم از آن راه رفته بود آخِر صدای فرانسین را شنیده بود که از راه دور به آمده گفت سلام.

اما ماری اصلاً مته به خشخاش نگذاشت و به خانم اربابش جواب داد که آمِدِه کارش را همان طور که باید انجام می‌دهد، و هیچ چیز غیر عادی هم ندیده و در مورد غذا هم به محض این که سوفله پف کند زنگ ناهار را به صدا درمی‌آوَرَد، چه بد که برای دوشیزه فرانسین دیگر نمی‌شد صبر کرد، به خصوص که کشیش کلاس شرعیات داشت، ماری آن‌قدر آب زیرکاه  نبود تا بازی ناراضی بودن از رفتار فرانسین را دربیاورد که قاعدتاً از خیلی وقت پیش آنجا ‌بوده خلافِ آن چیزی که کاسار خانم ادعا می‌کرد، ماری تنها عامل کلافگی دوشیزه آریان و علت تأخیر برادرزاده‌اش بود آخِر او فرانسین را از حضور لورپایُرخانم  باخبر کرده بود.

بخش پیشین:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی