روبر پنژه: «لیبرا» به ترجمه عاطفه طاهایی – بخش ششم

روزی مثل امروز با آفتابی که آدم را دچار تهوع می‌کرد، همه در انتظار فاجعه‌ای گریزناپذیر بودند، نومیدی ناگهان تجسم یافت، مرگ در میان ما بود. 

اما می‌بایست زندگی را از سر می‌گرفتیم، ده سال بعد هم می‌بایست از سر می‌گرفتیم، تلاش می‌کردیم، و خودمان را از کابوس بیرن می‌کشیدیم. . .

انگار که از آن زمان سال‌ها نگذشته بود و این ژوییه‌ی ترسناک . . .

مرگ در میان ما بود.

ماشینِ آتش‌نشان‌ها زیر آفتاب به راه افتاد، هنوز جلو چشمم است، آن آفتاب نحس، ساعت می‌بایست یازده و نیم بوده باشد مادر سراسیمه سوارِ وانت دُندار شد، چون دُتدار بلافاصله به او پیشنهاد کرده بود سوار ماشینش بشود، و از پی آتش‌نشان‌‌ها ‌رفتند اما حوالی ساعت سه دست از پا درازتر برگشتند، جست‌وجوها تا آب‌بند هم گسترده شد، خانم مونو با پنج یا شش نفر دیگر پیش بیانل خانمِ بیچاره مانده بود او را در داروخانه نشانده بودند و منتظر ماشین سردخانه یا چیز دیگر بودند، پدر نبود، باتلگراف خبرش کرده بودند و زودتر از ساعت هفت عصر نمی‌رسید، می‌گفت، منظورم خانم مونوست، می‌گفت به دلش برات شده بوده که تصادف می‌شود، خانم وانمود می‌کند که آینده را می‌بیند، روز قبلش که داشته شیشه‌ها را می‌شسته دچار اضطراب شده، اتفاقی که عادی نبوده، طوری که مجبور شده بنشیند، حالا این دو فاجعه‌ی پشت سر هم اثبات ادعایش بودند، این که خانم هاله‌ی نورانی هم به خودش ببندد قابل تحمل نبود، چقدر پیش‌بینی‌هایش را مسخره کرده‌ بودیم آخر اغلب اوقات غلط از آب درمی‌آمدند، به جایش حالا خانم احساس پیروزی می‌کرد.

یا این که شاید سال‌ها قبل ده سال قبل وقتی که از آن اتفاق وحشتناک حرف می‌زدیم غرق شدنِ مانی‌ین کوچولو به یادمان آمد، مانی‌یَن بود مگر نه، بچه را به موقع از آب گرفتند، کسی درست یادش نمی‌آمد، واقعیت این است که ژوییه بود و معلوم است که ذهن‌های بی‌قرار مدام احساس خطر می‌کردند، ده سال بعدش دیگر کسی یادش نبود، عده‌ای می‌گفتند آخر ماه مه بود، عده‌ی دیگر می‌گفتند آخر ماه ژوئن، اما کروز که مرتب به دفترچه‌اش مراجعه می‌کند درباره‌ی زمانش تردید نداشت.

راستش این است که اتی‌ینت پساوان چند صدای جیغ شنید ولی یا خیالش رفته به صحنه‌ی مرسوم بازی بچه‌ها یا این که عجله داشته برود پیراهنش را نشان بدهد . . .

راستش دکتر موتار حوالی ساعت یازده‌ونیم از بیمارستان رسیده بود و با دیدن تجمع مردم . . .

اما قاضی مایار مرتب به محضردار می‌گفت که اگر تقلب در ارث و میراث برملا شود همه با اطمینان خواهند گفت که دوشیزه دودن به آن دلیلی که همه می‌دانند مسئول آن است، آن روابطِ مشکوکش با پدرخوانده‌اش و طرح‌هایی که پدرخوانده برای گسترش املاکش تا آن طرف شماره‌ی دوازده در سرداشت، تقریباً دو ساختمان آن طرف‌تر، ساختمان شماره‌ی دوازده قبل از تخریب نصف نصف متعلق به خانم‌ و‌ آقای وِرُن و ورثه‌ی شوتار بود، دودَن موضوع را به دادگاه برد، منظورم امکان فروش کل ساختمان است، اما ورثه با فروشش مخالف بودند، مقاطعه‌کار می‌بایست به سهم الارث وِرُن بسنده می‌کرد که طبق گفته‌ی دوشیزه موآن به عنوان انبار از آنجا استفاده می‌کرد، معلوم است که این طرح خیلی حرف و حدیث پیش آورد، اگر تقلب اتفاق افتاده بود می‌بایست همراه با برگذار شدن قطعی دادگاه شکایت‌نامه‌ای را تسلیم می‌کردند، و این کار به طرز خطرناکی فروش خانه یا چیزی در این مایه را به زمان دیگری موکول می‌کرد، محضردار از این اتفاق آن قدر که برای خودش ترس داشت برای مشتری‌اش نداشت با توجه به رابطه‌ی خویشاوندی همسرش با الی‌یت، از طرف دیگر احتمالش زیاد بود تا در سابقه‌ی محکمه‌ها مورد مشابهی پیدا شود که از لحاظ کیفری حکم برائت گرفته باشد، این حرف را خانم مایار به او گفته بود که در اتاق مجاور به حرف‌هایشان گوش کرده بود و این زنِ احمق که خب می‌شناسیدش‌ قضیه‌ی آنها را با قضیه‌ی قدیمی راننده‌ی لهستانی قاطی کرده بود.

زیرا الی‌یت با گذشتن از مقابل داروخانه مادر بیچاره را دیده بود که با ریواس گفت‌وگو می‌کرد و بهتر دیده بود این خبر را داغ به آنتوانت دودن برساند، تصدیق کنید که این دغل‌بازی. . .

همان‌طور که موآنیون مادر در مورد دخترش می‌گفت، پنجمی یا ششمی که با مورتَن مقاطعه کار ازدواج کرده بود، زن و شوهر اجاقشان کور بود، هر چیزی را امتحان کرده بودند حتا آبِ لورد و زیارتِ جایی نسبتاً نزدیک به ایستگاه آب گرم روتار که باکره‌ای معجزه‌گر روی تپه است و مراجعه‌کنندگانِ آب گرم خیلی به دیدنش می‌روند، با یک تیر دو نشان می‌زنند بلکه نتیجه‌ای بگیرند‌، معاشرت با الی‌یِت شانسی برایش ایجاد نخواهد کرد، موآنیونِ مادر از دخترش حرف می‌زد، خیلی مطمئن بود مطمئن از این که الی‌یِت چشمش شور است یا چیزی در این مایه‌ها، حرفی که می‌توانست تعبیر‌های مختلف و کاذبی داشته باشد چون موآنیونِ دختر خیلی شخص جدی‌ای بود البته به نسبتِ مادر و خواهرهایش ذهن بازتری داشت، با این موضوع که چون الی‌یِت دختر آزادی‌ست و نباید دیگر او را ببیند مخالفت می‌کرد، در ولایت ما خوب بودن و باهوش بودن فایده‌ای ندارد، اما الی‌یت بعد از ازدواج موآنیونِ دختر دیگر با او معاشرت نمی‌کرد، چیزی که می‌توانست حرف و حدیث ایجاد کند، این همه کار احمقانه از هم ولایتی‌های ما لابد به این دلیل سر می‌زند که می خواهند تصویر جذابی از خودشان ارائه دهند.

زیرا ریواس از طریق خانم مایار می‌دانست که دودن، منظورم مرد بیوه است، با مانی‌یَن درباره‌ی طرح ساخت‌و سازش صحبت کرده، ریواس از خودش می‌پرسید آیا می‌تواند به این بهانه که ناپدری‌ الی‌یِت پیش او درد دل کرده از زیر زبان دختر حرف بکشد، جرأت نداشت اقرار کند که از طریق خانم مایار در جریان بعضی چیزها قرار گرفته، چون با این حرف خودش را در دهان گرگ می‌انداخت، کاری که دقیقاً چند روز بعد وقتی الی‌یت را در حال عبور دید وسوسه شد انجام بدهد، در مغازه تنها بود و الی‌یت هم دستش بسته‌ای بود که از بریوانس گرفته بود، برای ریواس بهانه‌ی خوبی بود.

و در واقع ریواس دختر را صدا زد، در به علت گرما باز بود، الی‌یت از این که می‌بایست با او حرف می‌زد عصبانی نشد، داخل رفت، لورپایُر خانم از طریق دوشیزه موآن موضوع را فهمید که پشت پنجره بود و مشغول سر در آوردن از صحت و سقم خبرها . . .

و در واقع ریواس دختر را صدا زد، داشت در آستانه‌ی مغازه با دوشیزه موآن وراجی می‌کرد، الی‌یِت وقتی با بسته‌ی زیر بغلش برایشان قیافه گرفت عصبانی نبود، حتا به‌شان پیشنهاد کرد که نگاهی به پیراهنش بیندازند، رفتند داخل مغازه و خانم مونو هم آنها را دید، الی‌یت را از بیست‌قدمی تعقیب می‌کرد، رفت به نانوایی و این چیزها را داغ داغ به خانم‌ها گفت، سه چهار نفری می‌شدند و نان‌ها را دستمالی می‌کردند، بله این طور است که خبرها پخش می‌شوند و این جاست که فاجعه آغاز می‌شود.

اما چیزی که نگفت، منظورم دوشیزه موآن است، این بود که لورپایُرخانم گفته چند لحظه قبل همراه کشیش خانه‌ی دوشیزه آریان مهمان بوده، غیر معمول‌ترین اتفاق ممکن، ولی اتفاقی مهم برای خانم معلم، بنابراین شنبه‌روزی بود، اولین شنبه‌ی ماه.

اما بهترین شاهدِ صحنه‌ی قصر ماری بود.

 دوشیزه فرانسین از راه رسیده بود و داشت روی سنگفرشِ معبر اصلی دوچرخه‌اش را به جلو هل می‌داد، صدایش را شنید که به باغبان سلام می‌گوید بعد او را دید که از سمت راست و از گذر بوته‌های خرزهره رفت به جای آن که مستقیم به سمت قصر برود، بعد هم از گذر شرقی رفت که دور از بناهای جنبی نبود و به کنج ایوان ختم می‌شد، بنابراین کاملاً واضح بود که از دور  لورپایُرخانم را دیده که در کنار کشیش و عمه‌اش نشسته و خواست قبل از رفتن پیش مهمان‌ها از آشپز اطلاعاتی بگیرد، بفهمد چرا خانم معلم آنجاست، شاید احساس می‌کرد به دلیلی آنجاست که نمی‌خواست به آن اقرار کند یا جرأت نداشت اقرار کند و برای ماری نمایشِ آدم بی‌خبر از همه‌جا را بازی کرد، اما ماری دو سه روز قبل حرف‌های عمه و برادرزاده را بغتتاً شنیده بود،  چون دوشیزه فرانسین بر خلاف عادتش وسط هفته به قصر آمده بود موضوعی که باعث کنجکاوی کُلفَتشان شد و او هم پشت در گوش ایستاد اما ماری این را نمی‌گفت، خانم و برادرزاده‌اش از ارث دودن صحبت می‌کردند و از روابط خانواده‌ی دوکرو در زمان مرگ بچه‌ی بزرگشان با آدمی به اسم وِرن یا ورنه که ماری می‌گفت نمی‌شناسد، فرانسین آرام حرف می‌زده عمه هم همین‌طور با این حال دو یا سه بار عمه صدایش از تعجب بلند شد و درآمد که به گفته‌ی خانم مونو باز هم دلیل نمی‌شود که لورپایُر خانم قاطی این قضیه بوده باشد، فرانسین به محض این که چشمش به او افتاد از طرف بناهای جنبی رفت، ماری هیچ موقعی نشنید که اسمی از خانم معلم ببرند طبق فرضیات ماری دوشیزه دُبُن‌مزور خانم معلم را دو سه روز قبلش فقط محض تفریح دعوت کرده بود.

 ماری فرضش این بود.                                                  

او به سؤال‌های دوشیزه فرانسین سرسری جواب ‌داد، آن حالت خنگش را بازی کرد، قطعاً به آداب‌دانی دوشیزه برمی‌گردد که خیلی به روابط همسایگی پایبند است، چقدر به اصل و نسبش غره بود، این حرف را نمی‌گفت، منظورم ماری‌ست، و به وظایف جد اندر جد تبارش به حفظ روحیه‌ی حمایت‌گر یا مسیحی که به قول گفتنی یک ارباب باید در قبال رعایایش داشته باشد.

 و فرانسین به او گفت که معذب است، عرق کرده و بلوزش کثیف شده، و لباسی هم برای تعویض برنداشته برای همین می‌رود کمد لباس عمه‌اش را نگاه کند ببیند چیزی پیدا می‌کند یا نه و اضافه کرد که هیچ وقت نباید بدون برداشتن لباس اضافی این جاده را با دوچرخه بیاید، احتمالاً به طبقه‌ی اول رفته، در کمد چیز مناسبی برای خودش پیدا کرده، و بعد از مرتب کردن موهایش آمده پایین و رفته به ایوان، عمه را بوسیده و با مهمان‌ها دست داده، تعارفات اغراق‌آمیزِ لورپایُرخانم را سریع جواب داده و کوتاه کرده و رو به دوشیزه آریان از بابت دست زدن به وسایلش عذرخواهی کرده، گفته که وسط راه لباسش با توت لک شده، دیگر هیچوقت بدون لباس اضافی این جاده را نخواهد آمد، دوشیزه آریان هم جواب داده که این قصر خانه‌ی خودش است، احتیاجی به عذرخواهی نیست، راستی ماری می‌داند تو اینجایی یا نه، برای صرف غذا منتظرت بودیم، می‌دانست که فرانسین از راه ‌بوته‌ها‌ی خرزهره رفته تا اول آشپز را ببیند، حدس زد که برادرزاده‌اش از حضور لورپایُرخانم معذب شده، در دیدار وسط هفته‌شان به آمدن لورپایُر اشاره‌ای نکرده بود، به گفته‌ی فرانسین از روی حساب نبود، حرفی که بعد به الی‌یت گفته بود، بلکه روز قبلش یعنی جمعه این تصمیم گرفته شد، دوشیزه دُبُن‌مُزور خیلی اتفاقی در خیابان بروآ با خانم معلم که از مدرسه بر می‌گشت رو به رو شد، یک بن‌مزور می‌تواند چنین کارهای غیر مرسومی را انجام دهد، منظورم دعوت از کسی درست یک روز قبل از مهمانی‌ست، چون عمه‌اش برای روبه‌رو کردن لورپایُرخانم با کشیش آرام و قرار نداشت، و امیدش به فرانسین بود که با سیاست از زیر زبانش حرف بکشد، منظورم لورپایُرخانم است، فرصتش پیدا شده بود، و به علاوه برای زن کارمند  عذر آورد که در ماه اوت باید برود به دوو نزد عروسشان خانم بارون، اما خیلی وقت بود که میخواست با  او و با کشیش در مورد کارهای خوبی که برای بچه‌‌ها می‌کند گپ بزند، حقه‌اش گرفت و همان‌جوری که تصورش می‌رفت خانم معلم سریع پذیرفت.

ماری فرضش این بود.

یا این که فرانسین  وقت بیشتری را پیش ماری  و بعد در طبقه‌‌ی اول صرف کرده، دوشیزه آریان هم لابد آشپز را صدا زده تا از او بپرسد برادرزاده‌اش دارد چه کار می‌کند، فرانسین که این همه سر وقت است، یا فرانسین را دیده که دارد از گذر خرزهره‌ها  می‌آید ولی نمی‌خواسته مهمان‌ها نسبت به چیزی مشکوک شوند یا حالا هر چی، در واقع مهمان‌ها پشتشان به معبر اصلی بود، و از ماری خواسته زنگ ناهار را به صدا دربیاورد و به ماری فرصت جواب نداده یا چشمکی به او زده، آقای کشیش می‌بایست ساعت سه در کرَشون می‌بود برای تدریس شرعیات، دوشیزه فرانسین هم هر موقع که می‌رسید مشکلی نبود، و تا مهمان‌ها پشت میز ناهار قرار گرفتند دوشیزه فرانسین در سالن غذاخوری حاضر شد و از عمه‌اش بابت تأخیری که داشت و بابت بلوزی که از او قرض گرفته بود عذرخواهی کرد، تأخیرش در واقع به دلیل دریافت نامه‌ای بود راجع به آرایشگرِ دوشیزه ‌آریان که از اول تا آخرش را خواند.

همین باعث می‌شود که مینِت مدفوعش را وقت خوردنِ قهوه زیر شمشاد بگذارد، مهمان‌ها به ایوان برگشته بودند. . .

همین باعث می‌شود که مینِت مدفوعش را در باغچه‌ی سالن غذاخوری بگذارد آن هم وقتی که دوشیزه آریان نشسته بود،  وفرانسین هم‌ نبود تا به محض دیدنش با دهان بسته پقی بزند زیر خنده و دوشیزه عمه‌ خانمش . . .

و این که دوشیزه عمه‌ خانمش رو کرد به مهمان‌ها که زل زده بودند به آرتیشوهای کمیاب و  به ماده گربه در نتیجه فقط گفت مینت را پیدا کرده‌ایم و هنوز خیلی مانده تا تربیت شود، و با خنده‌ی کم‌جان و سردش گُه‌کاری دو مهمان را به رویشان آورد،  خجالت می‌کشد چشم بگرداند، با این که از گربه‌ی پیدا شده توقع چندانی ندارد، منظورم دوشیزه آریان است، همین طور از هرکدام از این کون‌لُخت‌ها.

شاید هم فرانسین  معبر اصلی را تا انتها آمده و رفته به عمه و مهمان‌ها سلام کرده و معذرت خواسته تا برود به سر و وضعش برسد و آرام در گوش عمه گفته اجازه می‌دهید در اتاق شما لباس عوض کنم، و دوشیزه آریان هم جواب داده که اینجا خانه‌ی خودت است اما عزیزم خیلی طولش نده چون جناب کشیش ساعت سه می‌خواهند بروند، منتظرت می‌شویم، برای همین احتمالاً فرانسین از سالن اصلی وارد می‌شود اما به جای آن که مستقیماً به طبقه‌ی اول برود مسیرش را کج می‌کند به سمت آشپزخانه‌ها . . .

از راه سالن وارد شده و مستقیم به اتاق عمه‌اش رفته و راجع به آرایشگر نوشته‌ای پیدا کرده، یک نامه . . .

از پله‌ها بالا رفته، برای عوض کردن لباس و مرتب کردن موهایش، و خیلی زود پایین آمده تا در ایوان به مهمان‌ها بپیوندد و چند چکه پورتو بنوشد چند دقیقه قبل از آن که ماری زنگِ آماده بودن ناهار را به صدا دربیاورد، ماری ناهار را آماده کرده و در گوشه‌ی‌ ایوان چشم به راهش مانده بود، روی صندلی کوچکش نشسته بود با حالتی حاکی از این که وظیفه‌اش را انجام داده، حالتی آشنا ولی ناخوشایند چون دوشیزه دُبُن‌مزور در آن موذیگری می‌دید، اما فرانسین در تحقیقات شهادت داده بود که ماری از درست‌کارترین و صادق‌ترین آدم‌هاست، و طی آن چند دقیقه که آشپز تعلل کرد تا دخترِ تازه از راه رسیده قبل از رفتن سرمیز یک بند انگشت پورتو بنوشد، مینوش لابد داشت مدفوعش را زیر گل‌های ادریسی می‌گذاشت که باعث شد دوشیزه آریان از طبیعت و باقی قضایا بگوید، و کشیش هم از مشیت الهی و فرانسین پیشت پیشت، لورپایُرخانم هم صمًٌّ و بکم، دهانش را مثل کون مرغ جمع کرده بود تا متشخص جلوه کند.

اما دوشیزه آریان خیلی اوقاتش تلخ شد وقتی دید فرانسین مینِت را فراری داد، رویش را به سمت لورپایُرخانم برگرداند، دوشیزه خانم مطمئنم که شما یکی لااقل حیوانات را دوست دارید، خانم معلم گفت بله و سرخ شد، زنی که گذاشت قناری‌های مامانش تلف شوند و گربه‌ی دوشیزه رُنزی‌یر را شکنجه می‌کرد، این موضوع را فرانسین موذیانه به رویش آورد با گفتنِ راستی به نظر شما مقاله‌اش چطور بود، یکهو و بدون ذکر اسم نویسنده، خانم معلم کبود شد بعد اضافه کرد، منظورم فرانسین است، مقاله‌ی دوشیزه رُنزی‌یر را می‌گویم، جّو میز ناهار بر اثر چنین حرفی سنگین شد، فرانسین ملاحظه‌ی عمه‌اش را کرد و جوّ را تغییر داد چون عمه‌اش لورپایُرخانم را که به خاطر چشم خوشگلش دعوت نکرده بود بلکه به خاطر دلیلی بود که می‌دانستند یا خودش می‌دانست.

اما آیا فرانسین از دلیل حضور لورپایُر‌خانم در قصر در اولین شنبه‌ی ماه ژوییه‌ی آن سال خبر داشت، سؤال اساسی این بود، دوشیزه موآنیون احتمالاً ادعا کرده که دوشیزه فرانسین در طول هفته نیامده آنجا، و ادعا کرده که دوشیزه آریان به آمِده اینطورگفته بوده، آمِده خودش تمام مدتی که سمت درخت‌های پرتقال بوده متوجه عبور کسی نشده، آمِده  رفته بوده آنجا تا زمین قدیمی کروکت را تمیز کند خانم اربابش هوس کرده بوده که این زمین دوباره قابل استفاده شود، زمینی بلا استفاده از هزار و . . .

آمِده هیچ چیز ندیده بود ماری را هم ندیده بود که روز بیرون‌رفتنش بود.

 و زن‌ها  احتمالاً دو ساعتی در اتاق قدیمیِ مخصوصِ سیگار با هم گفت‌وگو کردند، اتاقی که بلااستفاده مانده بود از . . .

از آنجا که خانم‌ها نمی‌فهمیدند چرا تعداد خدمتکارها در قصر پایین آمده دوشیزه موآنیون توضیح داد ندیمه‌ی خانم اخراج شد، با وجود داشتن روابط عالی با، از خودم درنمی‌آورم، با موریس مدیر خانه که کل ماه دور از قصر و پیش خانواده‌اش بود، از نظر این خانم‌ها چنین چیزی بی‌عدالتی محض بود، چرا این دیو پیر را اخراج نمی‌کردند، دوشیزه موآنیون توضیح می‌داد که . . .

زیرا اتاق قدیمیِ مخصوصِ سیگار ادامه‌ی سالن غذاخوری بود و پنجره‌اش باز می‌شد به پشت خانه  . . .

بفرمایید سر میز، دوشیزه آریان بلند شد و خودمانی بازوی کشیش را گرفت و به سمت در سالن رفت و پشت سرش هم فرانسین و خانم معلم که داشت بر اثر تشویق‌های فرانسین حرف می‌زد، فرانسین می‌خواست که او هرچه در چنته دارد بریزد بیرون و او را مثل موم در مشتش بگیرد، خانم ‌معلم می‌گفت که آن مقاله‌ چندان مستند نیست، دوشیزه رنزی‌یر یک کلمه هم از وام شهرداری نگفته و همین دست‌اندرکاران آن از جمله آقای مایار را عصبانی کرده، از منبع موثق خبر داشت، در جای کوچکی مثل اینجا آدم باید خیلی سیاست به خرج دهد، از میزان سواد و تربیت مردم که خودتان خبر دارید، هیچ وقت به جوانب کار اهمیت نمی‌دهند و اشاره به طعنه‌ی فلان‌کس نهایت بدسلیقگی‌ست آن هم به قلم کسی که ادعای شاعری‌ دارد، راستی خبر دارید که آن دیوان کوچک شعر را ناشر خمیر کرده آن هم چه ناشری، شما می‌شناسیدش، بهتر است به جای نشر برود مشغول آن کاری بشود که من و شما در ذهن داریم، نمی‌خواهد اسمش را بیاورید، چنین چیزی می‌نشاندش سر جایش، منظورش رُنزی‌یرخانم بود،  درباره‌‌اش با این کلمه‌ها حرف می‌زد اما با چه لحنی، فرانسین به منظورش رسیده بود، حالا از سالن عبور می‌کردند که در اولین دیدار همیشه تأثیر می‌گذارد، پرده‌ها و آویزهای قدیمی خانواده، بوفه‌های قدیمی، مشربه‌های قدیمی و چیزهای دیگر، پرتره‌های هیاسینت، گاسپار و والر، تصویر شوالیه‌های مالت یا شوالیه‌های دیگر، تصویر غبارگرفته‌ی پادشاهان مجوس میانِ عکس‌های خانوادگی درون قاب‌های کوچک، به سالن غذاخوری رسیدند آنجا بعد از دعای نه چندان گرانِ جناب کشیش دوشیزه آریان بالای میز نشست و بقیه هم به دنبال او نشستند.

دوشیزه آریان که به سالن غذاخوری رسید بالای میز قرار گرفت، کشیش سمت راستش، خانم معلم سمت چپش، یعنی  آن وسط روبه روی هم، فرانسین هم آن سر دیگر میز، کشیش هم دعایش را خواند و همگی نشستند، ماری با سوفله‌ی پنیر آمد، به سمت خانم خانه ‌رفت، همیشه اولین نفر غذا می‌کشید که مینوش یکهو لابه‌لای آرتیشو‌ها. . . دوشیزه آریان ناگهان می‌بیند که آرتیشوها تکان می‌خورند ولی چه می‌کند، هیچ، چشم برمی‌گرداند و به کشیدن غذا ادامه می‌دهد اما فرانسین که با نگاه دنبال می‌کند می‌گوید پیشت پیشت، دو مهمان از جا می‌پرند، دوشیزه آریان خیلی اوقاتش تلخ می‌شود و قاشق از دستش می‌افتد داخل سوفله یا خوراک ماهی.

ماری طبق گفته‌ی دوشیزه مانیون با سوفله‌ی پنیر آمد سر میز، طبق گفته‌ی کشیش با خوراک ماهی، کشیش نفر دومی بود که به او غذا تعارف شد و آماده بود تا بشقابش را پر کند، در این اثنا دوشیزه آریان ناگهان مینِت را می‌بیند و می‌گوید طبیعت، کشیش می‌گوید مشیت الهی، لورپایُر کونِ مرغش را باز کرد تا لقمه‌ای ببلعد، فرانسین هم گفت پیشت پیشت، و باعث شد که قاشقش دوباره داخل خوراک ماهی بیفتد، منظورم کشیش است، ماری گفت اشکالی ندارد و قاشق را درآورد و بردش گذاشت روی میز سرویس و یکی دیگر از آنجا برداشت و گذاشت وسط میز کنارِ ظرفِ غذا بعد خودش را کنار کشید و دراین حین دوشیزه آریان خیلی عصبانی گفت جوانی یا چیزی در این مایه، اما کشیش طبق گفته‌ی دوشیزه موآنیون . . .

خلاصه در سرویس دوم  بودند، بعد از این که در سرویس اول مدفوع سر جایش قرار گرفت، آن آرتیشوها را می‌توانستند برای نزدیکانشان  سرو کنند، محصول آرتیشوهای آن سال گند بود، در ملک دُبُن مزور هیچ چیز حرام نمی‌شود، ماری این موضوع را طوری که فقط خودش بلد بود در لفافه برملا کرد، کشیش مثل همیشه چنان موقع غذا خوردن حرص زده بود که دستمال سفره‌اش سریده بود زیر یقه‌اش و لباسش کامل کثیف شده بود، لورپایُرخانم کون مرغش را باز‌کرد به اندازه‌ای که سر برگ را بتواند بِکَنَد بعد دوباره برگ را در بشقابش گذاشت، برای همین دوشیزه آریان گفت معذب نباشید دوشیزه خانم، فقط خودمان هستیم، برگ را بگذارید آنجا و اشاره کرد به دیس وسط میز، ببینید مثل بقیه‌ی ما، و تشویقش کرد که این کار را انجام بدهد اما لورپایُرخانم با دستمال سفره‌اش که سُریده بود زیر بازوهایش معذب بود، می‌بایست آرنج‌هایش را فشار می‌داد تا دستمال داخل بشقابش نیفتد، بعد از سرویس اول در این حال بودند.

آن چیزی که نمی‌گفت، منظورم دوشیزه موآنیون است، این بود که قبل از سرویسِ اول وقتی منتظر ماری بودند، به اندازه‌ی یک یا دو دقیقه، فرانسین که نان را پاره می‌کرد از کشیش خواهش کرد تا شراب بریزد، با او خودمانی بودند و در ضمن تنها فرد مذکر آن جمع بود و آن هم چه مذکری، اما کشیش موقع ریختن شراب برای لورپایُرخانم کمی روی سفره ریخت و دوشیزه آریان اوقاتش تلخ شد، شما پدر همیشه همان‌طور هستید، اشاره‌اش به اتفاق یکشنبه‌ی قبل بود در مراسم نماز، کشیش ابریق را که بچه‌ی گروه کُر به طرفش دراز کرده بود درست نگرفت و افتاد زمین و شکست، همین باعث شد که با فروتنی بگوید می‌بینید دوشیزه فرانسین می‌بینید دیگر به درد هیچ چیز نمی‌خورم، خدا مرا خواهد بخشید، به اتفاق یکشنبه فکر می‌کرد، به این که خدمت به خداوند را درست به جا نیاورده است، برای همین هم احتمالاً دوشیزه آریان برای جبران حرفش اضافه کرده شما چه فکرها می‌کنید، باورتان می‌شود که من اصلاً متوجه نشدم، کشیش می‌گوید نه نه شما حق داشتید، باید این مصائب را تحمل کرد،  آخِر کشیش روماتیسم مفاصل داشت و به این علت لورپایُرخانم به او می‌گوید چرا نمی‌روید روتار برای آب‌درمانی، خانمی را می‌شناسم که همین نجاتش داد، حقیقت است آب‌درمانی در روتار برایتان واجب است، بعد ماری با سوپ‌خوری آمد، در آن گرما کُنسُمه‌ی سرد درست کرده بود، خودش روی میز سرویس فنجان‌های مارک وِجوود را پر می‌کرد و جلو هر یک از مهمانان می‌گذاشت.

یا این که کشیش پیش از ترک ایوان جام پورتو را که کنار میز گذاشته بوده شکسته و توجه دوشیزه آریان را  به خود جلب کرده که از رفتار فرانسین با مینِت در خصوص آن چیزی که می‌دانیم اوقاتش تلخ بود، شاید یک چنین‌چیزی، چون اولین شنبه‌ی ژوئن بود و خیلی گرم، نوشیدنی قبل از ناهار در بیرون خانه، و دوشیزه موآنیون لابد دفعات را با هم قاطی می‌کرد، قابل بخشش بود، او با ماری کوچکترین اتفاقات قصر را مرور می‌کند و داغ داغ به این خانم‌ها می‌رساند.

اما فرانسین از گیاهانی که عمه‌اش‌ در باغچه‌ی سالن غذا خوری کاشته بود بدش می‌آمد، به نظرش کاکتوس‌ها و آرتیشوها خیلی خیلی زشت بودند، برای همین وقتی مینِت مدفوعش را درست وسط باغچه می‌گذارد خیلی محظوظ می‌شود، برای همین فقط وقتی که عملیات گربه به اتمام می‌رسد بنا می‌کند به پیشت پیشت کردن و کشیش را از جا می‌پرانَد و قاشق از دستش می‌افتد در دیس سیرابی و دوشیزه عمه خانم به جای آن که به گربه نگاه کند به برادرزاده‌اش نگاه می‌کند و می‌گوید طبیعت . . . می‌گوید جوانی . . . خلاصه صداهای درهم و برهمی که خانم‌ها را ممکن بود به خنده بیاندازد اما نه در موقعی که تا ‌به خانواده‌ی دوکرو اشاره شد آن اتفاق رخ ‌داد.

آخِر دوشیزه آریان مترصد زمان مناسبی بود تا از خانواده‌ی دوکرو حرف بزند و واکنش خانم معلم و کشیش را ببیند، حس فروتنی کشیش که برطرف شد از ناشیگری کشیش استفاده کرد و گفت، می‌دانید دوشیزه دودن که در مراسم کلیسا بود ادعا می‌کند آن بچه‌ی گروه کُر یعنی فرفره به عمد ابریق را رها کرد، کشیش به او جواب داد آخر چرا بچه را متهم می‌کنید، این بچه اصلاً بدجنس نیست، من فقط مقصرم، خدا‌ی بخشنده و چه و چه، اما اسم دودن به زبان آمده بود و اینجاست که فاجعه آغاز می‌‌شود، چشمک عمه به برادرزاده، بله ماشین به حرکت افتاد.

چیزی که نگفت، منظورم دوشیزه آریان است، این بود که بعد از مراسم مذکور وقتی داشت با فرانسین بیرون می‌آمد و خانم‌ها هنوز آنجا در حال پرحرفی بودند دوشیزه دودن به او نزدیک شد، از گرمای زیاد شکایت کرد و از او پرسید اشکالی ندارد اگر یکشنبه‌ی بعد پنجره‌ی کوچکِ پشتِ محرابِ مریم باکره باز باشد تا با پنجره‌ی صندوق‌خانه هوا جریان پیدا کند، جای نشستن دوشیزه آریان در ردیف اول مؤمنان بود، جواب داد که نه چه اشکالی دارد، گرما به قدری زیاد بود که احساس کلافگی می‌کرد، دوشیزه دودن گفت حدس می‌زدم که نظرتان همین باشد، پنجره را باز کرده بودم و خانم سُرینه‌ که این قدر خود شیرینی می‌کند از من خواهش کرد که ببندمش، احساس می‌کرد تب دارد، اگر شما آنجا بودید جرأت نمی‌کرد، دوشیزه آریان در واقع کمی دیرتر از همیشه‌اش رسیده بود چون خواسته بود که آمِده را برای موضوع زمین کروکت ببیند.

این طور شد که بعد از مراسم مذکور خانم‌هایی که دور هم جمع شده بودند ناشیگری بچه‌ی گروه کُر را تفسیر می‌کردند، بعضی‌ها می‌گفتند به عمد این کار را کرده، بعضی دیگر می‌گفتند گرما کلافه‌اش کرده بوده، بچه‌ی عصبی‌ای‌ست، پر از کرمک، بعد به دوشیزه آریان و فرانسین سلام کردند که به سمت نانوایی می‌رفتند، وقتی دوشیزه موآن به صاحب قصر نزدیک شد چنان با صدای آهسته‌ای صحبت ‌کرد که هیچکس نشنید، دوشیزه دُبُن‌مزور غافلگیر شده بود، مانتو ابریشمی‌اش را درآورد و برای چند ثانیه روی دستش انداخت از بس که این حرف‌ها حس کنجکاوی‌اش را تحریک می‌کردند و فقط یک بار در نانوایی به برادرزاده‌اش چشمک زد موقعی که خانم دوکرو از حیاط برگشته بود و فردریک کوچولو را به شاگرد مغازه سپرد، مواظبش باشید، زود بر می‌گردم، این طور دیگر.

بخش پیشین:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی