اصطلاح “دیاسپورا” ((Diaspora از ریشهی یک فعل در زبان یونانی گرفته شده که به معنی “پراکندهگی” ((scatter و “پخش و پلا” شدن است. امروزه صاحبنظران “دیاسپورا” را به دو گونهی اجباری و اختیاری بخش میکنند. مهاجرت یا “هجرت” اجباری، در پی یک رخداد فاجعه بار مانند جنگ، فتوحات امپریالیستی، برده سازی یا بلایای طبیعی مانند قحط و خشک سالی پیش میآید که در نتیجه، انبوهی از مردم احساس میکنند مورد آزار قرار گرفته اند و بیکس و کار شدهاند و علاقه دارند به زادبوم خود بازگردند. برعکس، گروههایی از مردم – که در جست و جوی فرصتی شغلی و درآمدزایی هستند – به صورت جمعی و انبوه از کشورهای خود به اروپا و ایالات متحد آمریکا میآیند مانند سیل مهاجرتی که از سال ۱۸۰۰ به بعد به تدریج به این کشور آمده اند.
در ادبیات داستانی معاصر هر گاه از “دیاسپورا” و کَنده شدن از زادبوم چه به اراده ی خود یعنی “مهاجرت” چه به حکم اجبار یعنی “تبعید” یا “پناهندگی” و “هجرت” سخن میرود، دلالتهای تازه تری دارد که در طی آن، “هویت” مهاجر مورد آسیب قرار میگیرد و به استحاله و مسخ شخصیت و در بدترین وضع ممکن، به خودکشی او میانجامد. امروزه بخش قابل توجهی از این گونه مهاجرتها، سویه ای سیاسی به خود گرفته؛ یعنی بسیاری از ناراضیان اجتماعی، کنشگران فرهنگی و سیاسی و انبوهی از اقلیتهای قومی، دینی، جنسی و نژادی – که قادر به تحمل وضعیت ناگوار اجتماعی و سیاسی خود نیستند – به اتفاق خانواده، سفر بر حَضَر برمیگزینند و با تحمل رنج بسیار و خطر کردنهای مالی، جسمی و روانی، میکوشند به کشورهای آزادتر و در وجه غالب، غربی مهاجرت کنند. تقریباً تمامی شخصیتهای موجود در رمان “توکای آبی” از این جمله اند. بیم از دست دادن جان، تحمل زندان و شکنجه و از دست دادن موقعیت شغلی یا جایگاه فرهنگی و اجتماعی و بازماندن از هر گونه پیشرفت اجتماعی، از جمله دلایل دیگر این مهاجرتهای ناخواسته است. این گونه “هجرت” در اصطلاحات سنتی و “تبعید” ((Exile و “پناهندگی” ((Refuge در عرف جامعه شناسی معاصر، بیشتر شامل حال کسانی میشود که قادر نیستند نظریات اجتماعی و دیدگاههای سیاسی و فرهنگی خود را آزادانه بگویند و بنویسند و با خطر سانسور، بازداشت، زندان، شکنجه و اعدام مواجه میشوند. برابر نوشته ی “تابوری”:
” تبعیدی کسی است که به اجبار از کشورش میرود یا مجبور میشود به خاطر ترسی موجه، خود را از آسیب و تعقیب دولت به دلایل نژادی، مذهبی، ملی یا عقاید سیاسی در خارج از کشور خود بماند. تبعیدی، کسی است که فکر میکند تبعیدش موقتی است، حتی اگر این مدت تا پایان زندگی اش هم کشیده شود. با این همه، هر وقت که وضعیت اجازه دهد به بازگشت به ســـرزمین مادری اش امیدوار است اما تا هنگامی که علل و اسباب تبعید همچنان ادامه دارد، نمیتواند یا نمیخواهد به کشور خود بازگردد ” (تابوری، ۱۹۷۲، ۱۵). “اسد سیف” تعریفی مشخصتر و امروزیتر از “تبعیدی” ارائه کرده است:
“تبعیدی، فقط آن کس نیست که از زادبوم خویش تارانده شده باشد؛ تبعیدی میتواند از زبان، فرهنگ و هویّت خویش نیز تبعید گردد. آن کس که شعر، داستان، هنر، فکر و اندیشهاش در کشور خودش امکان چاپ و نشر نداشته باشد، نیز تبعیدی است” (سیف، ۱۳۹۷).
“نفیسی” به گونه ای دیگر از “تبعید” اشاره میکند که برای آنان که رخدادهای سیاسی را دنبال میکنند، اصطلاح و مفهومی کاملاً آشنا است. به باور او گاه تبعیدی کسی هم هست که در سرزمین مادری زندگی میکند اما در خانهی خود محصور و زیرِ نظر است و مُجاز نیست با کسی و جایی یا یک یا چند رسانهی گروهی داخلی و خارجی ارتباط داشته باشد یا از شهر خارج شود. به نظر او “تبعیدی به مخالفی گفته می شود که نهاد قدرت حاکم را مورد تردید و سؤال قرار میدهد و دولت در مقابل، او را در “حصر خانگی” نگاه میدارد ” (نفیسی، ۱۹۹۶، ۱۴۴-۱۱۹).
با این برهان، “تبعیدی” گاه به مفهومی محدودتر، به کسی گفته میشود که نمیتواند آزادانه بیندیشد و بنویسد و با مخاطباتش، ارتباط برقرار کند، زیرا به محض ورود به کشور، بازداشت خواهد شد یا در باره ی سوژه ها یا نویسنده ای مینویسد که از جملهی “خط قرمزها”ی حکومت به شمار میآیند. به این اعتبار، “تبعیدی” به ویژه در کشورهایی با نظام تمامیت خواه، کسی است که همچون “عیسی مسیح”صلیب تبعید خود را تا لحظه ی مرگ، بر دوشش حمل میکند و مانند پوست بدن با او است. اتفاقاً در توصیفی که نویسنده از “بهمن” به عنوان یک روزنامه نگار و کنشگر سیاسی پناهنده ترسیم کرده، او را در غربت، در هیأتی چون “مسیح مصلوب” ترسیم کرده است:
” اگر کسی او را از روبرو تماشا میکرد، با اندام تکیده، قد بلند و چهره ی رنجور و کهربایی اش، چیزی از عیسای مصلوب کم نداشت. شاید اگر تاج خاری بر سرش میگذاشتند، تنه اش را برهنه میکردند و از کف دستان بزرگش، سرِ پهن میخهای خونآلود بیرون بود، نمیدانستی بگویی مسیح است یا بهمن میرانی ” (اسماعیلیون، ۱۳۹۷، ۳۱-۳۰).
و با این تعریفها از “تبعیدی” به سراغ نویسنده ای میرویم که این روزها نه تنها در شمار یکی از برجسته ترین سیماها و جریانهای مخالف سیاسی ایرانی در کشور “کانادا” و مقیم “مونترآل” است، بلکه شخصیتهای رمانش نیز همگی از زمرهی تبعید شدگان، پناهندگان و مهاجران سیاسیاند. نویسنده (متولد ۱۳۵۵ در “کرمانشاه”) نه تنها به عنوان یک دندانپزشک مهاجر از سال ۱۳۸۹ در “کانادا” میزیسته، بلکه بر اثر یک تصادف خطیر، یعنی سرنگونی هواپیمای مسافربری “تهران – کی یِف” در “پرواز ۷۵۲” در آسمان فرودگاه “تهران” همسر (“پریسا اقبالیان”) و دختر نُه ساله اش (“ری را”) را از دست داده و پس از این رخداد، خود به یکی از برجسته ترین کنشگران سیاسی و سازمان دهندگان تظاهرات دهها هزار نفری در اروپا و جنبش جهانی دادخواهان قربانیان سانحه ی هواپیمایی تبدیل شده است. او سیمایی ادبی نیز دارد و مجموعه داستان “آویشَن، قشنگ نیست” (۱۳۸۷) و رمان “دکتر داتیس” (۱۳۹۸) او به ترتیب برندهی جایزهی بهترین مجموعه داستان اول و برندهی جایزهی بهترین رمان اول “بنیاد گلشیری” شده است. من در این نوشته، میکوشم هنجارهای ناظر بر این نوع ادبی را برشمارم و توضیح دهم.
تبعیدی، گاه همان کنشگر و روزنامه نگار سیاسی است
آن که به تبعید میرود، گاه همان فعّال سیاسی و روزنامه نگاری بوده که جهتگیریای مخالف جریان حاکم داشته است. در “جامعهی بسته” حاکمیت، چنین کنشگری را برنمیتابد و چنان عرصه ی زندگی اجتماعی را بر او تنگ میکند که برای حفظ جان و کیان خانواده، ناخواسته تن به تبعید میدهد. او پیش از این، تصورش را هم نمیکرده که ناگزیر میشود خانهی خود را به هیچ بفروشد و به آوارگی در غربت تن در دهد. او گزارش مینویسد و در روزنامه از جریانی پشتیبانی میکند که میپندارد در صورت پیروزی در انتخابات ریاست جمهوری به رهبری مهندس “موسوی” و پیروزی بر جریان سیاسی تباه “احمدی نژاد” در ۲۲ خرداد سال ۱۳۸۸ و در روند دهمین دورهی انتخابات ریاست جمهوری، جامعه اش، مسیری بهتر و سالمتر خواهد یافت و فضای باز سیاسی و مدنی، گشادهتر میشود و آرای مردم میتواند، مشکلات سیاسی و اقتصادی و فرهنگی کشور را بهتر سامان دهد.
شخصیت اصلی در رمان “بهمن میرانی” تا مقطع کارشناسی ارشد روزنامه نگاری درس خوانده و سالها در “بخش حوادث” روزنامههای مختلف و به ویژه بعدها در روزنامه ی “جامعه” و با تمام نیرو و همدلی با همسر روزنامهنگارش “سیمین” برای پیروزی “میرحسین موسوی” در انتخابات میکوشند. با این همه، به اشاره ی مرجعی و عاملیت وزیر اطلاعات، آن که باید به عنوان پیروز انتخابات از صندوق بیرون آید، رقیب بی اعتبار، بی ریشه اما محبوب “قدرت”اش “احمدی نژاد” است. ظاهراً نامزد پیروز انتخابات، بیش از سیزده و رقیب او بیش از ۲۲ میلیون رأی میآورند. این انتخابات مهندسی و از قبل مدیریت شده، خشم دست کم سه میلیون رأی دهنده پُرشور و امیدوار را در “تهران” بر میانگیزد و به حوادثی غیر قابل پیشبینی میانجامد که “بهمن” را از کشور فراری میدهد، زیرا بسیاری از همکاران او در ستاد انتخاباتی نیز بازداشت و زندانی شده اند و به مصداق “وقتی افتاد فتنه ای در شام / هر یک از گوشه ای فرارفتند” یاران همدل، پراکنده میشوند. همسرش به دکتر “فرید مقدّم” مشاور روانپزشک میگوید:
” ما دخترها گوشه ای کِز میکردیم و سرمان به کار خودمان بود، اما میدیدیم بهمن و یکی – دو تا از رفقای آن روزش از این طرف به آن طرف شلتاق میکردند. فلان همایش، فلان جلسه، بهمان گردهمایی. اولین باری که همدیگر را از نزدیک دیدیم، روزنامه ی “جامعه” را روی میز انجمن طوری پهن کرده بود که ما هم ببینیم مطلبی از او منتشر کرده اند. اسمش بالای مقاله نوشته شده بود. . . گفتنش ضروری است که بگویم بهمن فعالیت سیاسی اش را از همان موقع شروع کرد. تو “جامعه” بند نشد. دوره ی اوج مطبوعات بود و بهمن از این دفتر به آن دفتر میرفت تا این که “جامعه” را بهار ۱۳۷۹ بستند. اما او از جای دیگری دوباره شروع کرد ” (۶۹-۶۸).
کنشگر سیاسی و تبعیدی، امنیت ندارد
“بهمن” چنان در کار انتخابات از خود مایه میگذارد که حتی هنگام زایمان همسرش در بیمارستان، حاضر نمیشود؛ چیزی که در کانادا قابل تصور نیست، زیرا شوهر قانوناً باید شاهد زایمان همسر و تحمل سختیهای او باشد تا چنین لحظات سختی را که بر همسر میرود، هرگز فراموش نکند. او به نتیجهی انتخابات کاملاً امیدوار است و هر گونه سختی را بر خود هموار میکند:
” بهمن نفهمید چطوری مِهرانا سه ماهه شد. . . او باید میرفت. در ستاد، روی شهرستانها کار میکردند، بر جوانترها. برای شروع تبلیغات، شمارش معکوس گذاشته بودند تا کارشان را شروع کنند. آن یک ماه آخر، بهمن از هیچ جایی حقوق نگرفت و مثل کارگر روزمزد کار کرد. . . بهمن شده بود لگن کش اصلاح طلبان. آن قدر به هستهی مرکزی این ماجرا نزدیک شد که حتی در فیلم تبلیغاتی موسوی هم هست؛ یعنی در اتوبوسی که موسوی با آن به شهرستانها میرفت، بهمن هم هست. تمام وقتش صرف رفتن به این شهر و آن شهر شد. مسافرخانه به مسافرخانه. لباسهای چرک و بوی عرقش را خانه میآورد ” (۱۱۰۱-۱۰۰).
با اعلام نتایج مورد قبول “قدرت” و پیش از آن که صحّتِ نتیجهی آرای صندوقها اطلاعرسانی شود، رئیس جمهور پوپولیست و کودتاچی، به قلع و قمع کنشگران ستاد انتخاباتی و روزنامه نگاران طرفدار نامزد انتخاباتی پیروز میپردازد و جوّ وحشت و ناایمنی جانی، بر همه جا و کس سایه میافکند:
“سیمین یادش آمد که بهمن بعد از درآوردن کفشها، روی راحتی هال نشست. از صبحهای حال به هم زنِ تهران بود. . . فکر کردم تنها شدهایم. دلم برایش کباب بود. نباید این طور میباخت. به حرف زدن افتاد: ” فکر کنم دیشب چند نفری را گرفته اند و در بازداشتند. تا صبح قیامت بوده”. زیر چشمش، باد کرده بود. مشت خورده بود. گفت از طرفدارهای احمدی نژاد کتک خورده جلو ستاد[خیابان] فاطمی. میگفت من هم زدم. دو- سه نفری را زدم و فرار کردم” . . . پارکینگ رفتم و پوسترهای مهندس موسوی را از شیشه های پراید کندم. یک – دو نوار سبز به آینه آویزان بود. آنها را هم برداشتم و بدو بدو به آپارتمان برگشتم. من دلم شور بهمن را میزد. مجید [رئیس “انجمن اسلامی و همکار “بهمن”] به موبایلم زنگ زد. یکی – دو نفر دیگر از دوستها هم زنگ زدند. از بهمن خبر میگرفتند. میگفتم: خانه است. دیگر نمیدانستم چرا زنگ میزنند اما وقتی برگشتم خانه، به پارکینگ رفتم و پوسترهای مهندس موسوی را از شیشه های پراید کندم. یکی – دو نوار سبز به آینه آویزان بود. آنها را هم برداشتم و بدو بدو به آپارتمان برگشتم ” (۱۱۲-۱۱۰).
با شنیدن خبر پیروزی ناگهانی و غیرقابل باور “احمدی نژاد” همه ی معادلات و انتظارات “بهمن” به هم میخورد و بیم و هراس از دستگیری و بازداشت و زندان، آرام و قرار از او و خانواده میگیرد. او در ساختن و پرداختن یک “CD” از حرفهای راست و دروغ “احمدی نژاد” و سرِ هم بندی شده، نقش داشته و بر اساس آن، فیلم کوتاهی درست و تکثیر و پخش کرده و وقتی به یاد میآورد که هزاران نسخه از آن مدرک را خودش به شهرهای مختلف فرستاده و حالا “موسوی” بازنده ی انتخابات اعلام شده، سخت بر خود و خانواده نگران میشود (۱۴۲). آنچه این بحران را غیرقابل تحملتر میکند، بحرانی شدن رابطه ی “بهمن” و همسر با مادرِ “بهمن” است که “سیمین” را به جادوگری متهم و منسوب میکند و این که چرا در روند مبارزهی سیاسی، مانع کارهای شوهرش نشده و اینک که “بهمن” خیال فرار به “ترکیه” آن هم به تنهایی به سرش زده، “سیمین” و خانواده بیشتر نگران میشوند (۱۴۳).
پناهندهی سیاسی در غربت، در معرض بیماریهای روانی قرار دارد
فرار و پناهنده گی به “ترکیه” و هراس از بازگشت به زادبوم، آغاز همه ی روان نژندیهایی است که “بهمن” را تهدید میکند و سامان خانواده را از هم میپاشاند. حق با “ادوارد سعید” مبارز فرهیختهی آمریکایی فلسطینی تبار است که رنج بیپایان و حیات تراژیک تبعیدی را در برابر آن اندازه از حماسههایی قرار میدهد که مبارز تبعیدی پیشتر از خود به یادگار گذاشته است:
” این، واقعیت دارد که ادبیات و تاریخ، شامل داستانهای قهرمانانه، رمانتیک، افتخارآمیز و حتی پیروزمندانه در حیات تبعیدی میشود، اما هیچ یک از اینها، با تلاش هایی قابل قیاس نیست که برای غلبه بر رنج جانکاه تبعیدی به عمل میآید ” (سعید، ۲۰۰۰، ۱۷۳).
نخستین نشانه های استحاله ی روانی “بهمن” هنگامی است که دلتنگِ زادبوم و محیط کاری خود میشود. آن اندازه بیش کاری در روزنامههای مختلف، انفعال و بیکاری مطلق در “ترکیه” و سپس در “مونترآل” بر او گران میآید. به ناچار رفتارهایی از او سر میزند که نخستین عوارض غربت را نشان میدهد و جالبتر این که جنبه ی دراماتیک نیز دارد؛ گویی دارد نقشهایی اجرا میکند:
” دوست داشت آدمهای خسته را در مترو ببیند که به خانه برمیگردند. . . دوباره دلش خواست مثل همین آدمهای خوشحال و خندان و بی استرسی که الآن همسفرش بودند، گرفتاری کوچکی داشت؛ مثلاً بگومگویی با سردبیر روزنامه، غصه خوردن برای زنی که امروز در اتوبانی تصادف کرده بود. فراموش کردن خرید یک کیلو پیاز. کمی، فقط کمی گرفتاری برایش کافی بود؛ آن قدر که مثل اینها صبحهای زود در راهروهای زیرزمینی بدود یا ادای دویدن درآورد و به دیگران تنههای مؤدبانه بزند. در دستش لیوان قهوه و بر شانه اش کیف چرمی بزرگ: ” اوه! عذر میخواهم خانم! اوه! ببخشید دوست عزیز!” (۱۸).
یکی از نمودهای ادبیات تبعید و پناهندهگی، همین کم کاری یا بیکاری و انفعال اجتماعی کنشگران سیاسی است که به روان رنجوری آنان میانجامد. “اخوان” و همکارانش در مقاله ای مشترک نوشتهاند:
” کم کاری و بیکاری، باعث کاهش کرامت و اعتماد به نفس در آن گروه از مهاجرانی ایرانی میشود که پیشتر به نقش حرفه ای برجستهی خود در کشور خودشان میبالیده اند ” (اخوان و دیگران، ۲۰۰۷).
آنچه از این نمونهی محدود برمیآید، “خیالبافی” مداوم و پایدار “بهمن” پس از ابتلا و تشدید بیماری روانی “اختلالات شخصیت اسکیزوئید” (Schizoid personality disorders) است. او انتظار دارد مترویی که سوار آن شده، پر از مسافر باشد؛ در حالی که واقعاً چنین نیست. این که گویا همگی مسافران ضرورتاً خسته از کار به خانه برمیگردند، قطعی نیست. خیالبافی در مورد بگومگو با سردبیر – که پیشتر در مورد درج اخباری در ستون حوادث – چنان که واقعاً رخ داده و علاقهی سردبیر به این که به خبر آب و تاب و رنگ و لعاب ماجراجویانهتری بدهد تا نظر خوانندگان را بیشتر جلب کند و باعث فروش بیشتر روزنامه شود – و دلسوزی خیالبافانه نسبت به زنی که گویا در اتوبان تصادف کرده، یا وانمود کردن به فراموشی خرید یک کیلو پیاز و این که یکی از وظایف خانوادگی را فراموش کرده و خیالبافی در مورد تنه زدن به این و آن و عذرخواهی، نمونه ای از بسیاری سناریونویسیهای ذهن خیالپرداز او است و جالبتر این که نه تنها خود چنین رفتارهایی را در گذشته نداشته، بلکه به نآنآاسُخره هم میگرفته است (۱۸). این مورد نیز نشان میدهد که اصولاً کسی که دارد به “تجزیه ی روان” مبتلا میشود، ناخواسته بیشتر نقش اجرا میکند. این عبارت نیز نشان میدهد که بیمار تا چه اندازه از نداشتن کار جِدّی و انفعال خود رنج میبرد و میکوشد به جای آن که واقعاً در زندگی زناشویی نقشی فعال و عملی داشته باشد، بیشتر یک ناظر منفعل است و انداختن کیف چرمی بر شانه و در دست گرفتن یک لیوان قهوه، کوشش برای ارائهی گونهای “شبیه سازی” ((Assimilation خود با شهروندان کانادایی است.
گونهی دیگری از نمایشهای فانتزیک او، وانمود کردن نوشتن مقالهی مهمی در بارهی مبرمترین مسائل جامعه است و معلوم نیست که او در کشور غریب چگونه و در کدام رسانه میخواهد چنین مطلبی در باره ی حوادث سیاسی ایران بنویسد. به “یانگ مِی” زن چینی میگوید:
” اوه ببخش! مقالهی مهمی هست که باید بنویسم، مقالهای خیلی مهم. نشناختمت. . . در باره ی همین تظاهرات قبلی. درواقع، میخواهم با این مقاله، یک طوری آینده ی این وضعیت را پیشبینی کنم. . . من که کار دیگری ندارم. خودم را سرگرم میکنم. تو کجا بودی؟ ” (۱۹-۱۸).
“بهمن” در “مونترآل” خیالبافانه خود را در “تهران” تصور میکند و به عادت گذشته میکوشد مقالهی تأثیرگذاری در روزنامههای اصلاحطلبان بنویسد. این گونه نمایشهای خیالی، کوششی برای جبران انفعال و انزوای اجتماعی و قطع رابطه با همکاران و شرکای مطبوعاتی است. او در چهارمین ملاقات با روانپزشک معالجش، بیخود و بیجهت میکوشد وانمود کند آدم مهمی است و اصولاً بسیاری از مبتلایان به این بیماری، گرایهای “خود بزرگ بینی” ((Grandiosity دارند؛ چنان که او:
“حتماً میخواست همان حرفهای جلسه ی اولش را تحویل بدهد. بگوید بیمار نیست؛ نیازی هم به طبابت و تجویز ندارد. یا دوباره شروع کند که من بهمن میرانی ام؛ من فلان کس هستم، میرانی، بهمن میرانی. به من گفته بود چندین بار در فروشگاههای ایرانی، سرِ صحبت را با مردم باز کرده است و هیچ کدامشان نمیدانسته اند بهمن میرانی کیست” (۲۲).
نشانه ی کلینیکی دیگر این گونه بیماران، خودداری از خوردن داروهای تجویز شده است، زیرا اینان اصلاً خود را “بیمار” نمیدانند و به گونههای مختلف از پاسخ دادن به پرسشهای روانپزشک خودداری میکنند یا دروغ میگویند و پنهانکاری آنان، شُهره است و در جمعبندی نهایی، از همکاری با پزشک معالج، خودداری میکنند اما وقتی مچشان باز میشود، ممکن است بگویند: “احتمالاً بعضی از قرصها را نخورده ام” (۲۳). اینان از نگاه کردن مستقیم به روانپزشک خودداری میکنند، زیرا میترسند نگاهشان، اسرار ناگفتهی آنها را آشکار کند. نگران هستند و رفتارهایی از خود بروز میدهند که نشانه ی “اضطراب” آنان است؛ مانند مچاله کردن کلاه خود در میان دستها و کوشش برای گریز، نزدیک و صمیمی نشدن با پزشک معالج:
” فقط نگاهش کردم. بهمن سرش پایین بود. دید که نگاهش میکنم. دست و پایش را جمع کرد. کلاهش را بین دو پا نگه داشته بود و دستهای مشت شده اش را فشار میداد. . . اول خیلی خونسرد بود اما بعد نفس نفس زنان از جا بلند شد و به طرف در رفت. همان طور که مینوشتم بیمار از خوردن داروها اِبا میکند، گفتم: آقای میرانی! جوش نیاورید. میخواستم بهش یادآوری کنم اینجا فرمانده کیست. حتماً میخواست همان حرفهای جلسه ی اولش را تحویل بدهد. بگوید بیمار نیست؛ نیازی هم به طبابت و تجویز ندارد ” (۲۲).
یکی دیگر از نشانه های بیماری “اسکیزوئید” در شخصیت رمان، “افسردگی” ((Depression است که به گفته ی همسرش “سیمین” در کودکی به آن مبتلا بوده و زمینه برای اعاده و تشدید آن در غربت و مهاجرت مجال بروز و ظهور یافته است (۵۸). هستهی مرکزی این سناریوسازی یا “خیالبافی درونی” (Internal fantasy) نتیجهی کار در “بخش حوادث” روزنامههایی بوده که در آن کار میکرده و سوژههای مناسبی برای سناریوسازی به شمار میرفته اند و او گاه به اشارهی سردبیر میکوشیده به نیروی تخیل و “بزرگنمایی” آنها را جذابتر سازد تا بر تیراژ روزنامه بیفزاید. اما یکی از خطرناکترین نشانه های بیماری روانی “بهمن” را در “سناریوسازی” بر اساس تخیلات بیپایه میتوان دانست. نخستین نمود این گونه ذهنیت بیمار، بدگمانی در راستای نزدیکترین کسان از جمله “مجید” است که تصور میکند وقتی همسرش برای آوردن خواهر و برادر “مجید” از استانبول با او به آنکارا میرفته، با دوست چند ساله اش در “انجمن اسلامی” و روزنامه “رابطه” ای داشته است (۵۵، ۱۵۹). یا به سرایدارِ خانه مظنون است و تصور میکند مرتب چشم چشم میکند تا “سیمین” را ببیند، در حالی که همسرش در همان هنگام سرِ کار خود در بیرون بوده است. بیماری روانی رایج دیگر “توهّمات دیداری” Visual illusions)) و کابوسهای او است که در آن زنی چینی به نام “یانگ ِمی” را در خوابهایش میبیند که بر بالین دختر خردسالش “مِهرانا” با سری خون چکان نشسته است (۱۱۵). این گونه خیالبافیها هم در روزگار کودکی اش ریشه دارد که با سینی، روح احضار میکرده و مایهی هراس همبازیهایش میشده است (۵۸).
با این همه، خطرناکترین نشانه ی بیمار “اسکیزوئید” خود انهدامی و “خودکشی” ((Suicide است. به نوشته ی “مسترسن” (Masterson) و “کلین” ((Klein اصولاً در این گونه بیماری، فکر خودکشی به شدت رایج است، هرچند ممکن است که بیمار عملاً مرتکب آن نشود (ویکیپدیا، ۲۰۲۳). آنچه “بهمن” را بیش از هر انگیزه ی دیگر به خودکشی برمیانگیزد، همهویت سازی خود با زن چینی است که سرنوشتی تراژیک و همانند او میداشته و چون “یانگ مِی” در صحنه ای خیالی خود را از طبقه ی هشتم ساختمان مسکونی به پایین پرت کرده (۲۲۵) او نیز این تجربه را تکرار میکند. “بهمن” پسر خود را به “زبیده” نامی سپرده و در یادداشتی خیالبافانه و توهّمآمیز خطاب به همسرش نوشته: فردا هم عید است، من باید به ایران و به سر گور مادرم بروم. یک پسر جوانی رومانیایی – که برای آخرین بار “بهمن” را دیده – به پلیس گفته است:
“بهمن را دیده که نفسی عمیق میکشد. به طرف او هم نگاه کرده و لبخندی زده؛ بعد مثل شناگری که میخواهد شیرجه ی استارت بزند، به هوا پریده بود با جیغی کِشدار به طرف زمین سقوط کرده بود” (۲۳۶).
ادبیات تبعیدی، بر میل به بازگشت تبعیدی به زادبوم تأکید دارد
مطابق نوشته ی “گالین” ((Gallien “نوشتار تبعیدی بیشتر بر تباهی وجودی و بازگشت نوشتالوژیک خیالی به زادبوم تأکید میکند و این، همان نکته ای است که آن را از “ادبیات مهاجرت” متمایز میسازد که به خوانشهای فرامنطقه ای گرایش دارد و همان اندازه به محل عزیمت میپردازد که مهاجرت خود را از آن آغاز کرده است و افزون بر این، در حالی که ادبیات تبعیدی از نظر زبان شناختی و ادبی پیچیده است، زبان ادبیات مهاجرت، ساده و کم پیرایه است” (گالین، ۲۰۱۸، ۵۰-۷۳۵).
آنچه در پندار، گفتار و رفتار بیمار برجستهتر مینماید، این است که در آن سوی رفتارهای نا به هنجارش، یک فکر و ذهنیت غالب هست و آن، سناریوسازیهای خیالی او بر محور آرزوی بازگشت به زادبوم است. وقتی “سیمین” از مطب دکتر “مقدم” بیرون میآید، متوجه میشود که ایرانیان مقیم کانادا یک ماه پیش، سبزههای عیدشان را به آب سپرده اند و با یادآوری عید در ایران، به یاد گفتههای “بهمن” میافتد که گفته بود:
“وقتی بنفشه ی سفید و بنفش در باغچهها نباشد، چه بهاری؟ چه فروردینی؟ وقتی آدم روز اول عید کراوات نزند، سوار ماشینِ کارواش رفته نشود، مادرش زنده نباشد که به دست بوسش برود، چه عیدی؟ چه بهاری؟” (۱۶)
در یک مورد دیگر، به هنگام ابتلایش به “اسکیزوئید” دخترش “مهرانا” را به زنی عراقی به نام “زبیده” سپرده و به او گفته “I want to fly” و آن، وقتی است که خیال خودکشی به سرش زده و تصور میکند با خودکشی رمزآمیزش میخواهد مانند “توکای آبی” به ایران بازگردد. واژه ی “fly” در این جمله “ایهام” دارد، زیرا هم به معنی پرواز با هواپیما به مقصد “تهران” است، هم به این معنی که میخواهد مانند “توکای آبی” – که استعاره ای از “روح” او است – به آشیانهاش در”تهران” پرواز کند. هر چند به احتمال زیاد “بهمن” چنین تصوری ذهنی نداشته است. در یک جای دیگر نیز “سیمین” به یادداشتی اشاره میکند که “بهمن” شتابزده نوشته و از خود به جا گذاشته و از خانه رفته و در آن “نوشته بود که فردا عید است سیمین! باید برویم عید دیدنیِ مادرم” (۲۳۵)؛ در حالی که آن روزها نه عید بوده، نه مادرش زنده بوده است. یک بار نیز در “ترکیه” ناگهان دلش برای کشورش تنگ میشود و میخواهد با کارت اعتباری “سیمین” بلیت پرواز به کشورش بگیرد و از او شماره ی رمز آن را میپرسد که “سیمین” به او نمیدهد، زیرا هم میداند بهای بلیت دست کم ۹۵۰ تا ۱۵۰۰دلار است، هم این که چنین تصمیم ناگهانی و شتابزدهای، اصلاً نشانه ی عقل سلیم نیست و “بهمن” از عواقب تصمیم خود، آگاهی ندارد:
” تو گفتی پاسپورت کانادایی نداری و در شهرهای اروپا نمیتوانی فرودگاه عوض کنی؟ تکسش را هم حساب کردی؟ . . . سیمین حساب کرد این اتفاق فقط یک هفته قبل از بستری شدن بهمن بوده است ” (۸۲).
سخنرانی “بهمن” جلو سفارت ایران در “آنکارا” و مصاحبه با این یا آن رسانهی خارجی در اعتراض به نتایج انتخاباتی که در آرا دستکاری و تقلب صورت گرفته، گونهای مبارزه با نیروهای سیاهی است که همهی زحمات او را در ستاد انتخاباتی، تباه کرده و از علاقهی او به وطن و سرنوشت سیاسی آن، نشان دارد:
” در آن مقطع، بهمن مصاحبههای زیادی کرد. یادم هست بار اولی، خیلی مردّد بود اما فکر میکرد نباید در آن اوضاع سکوت کند. . . بهمن داغ بود. شبی بعد از راهپیمایی روز قدس در ایران، حرفهایی در یکی از رادیوهای اروپایی زد که زدن به سیم آخر بود. آن روز تازه فهمیدم جلو سفارت ایران هم با بلندگو سخنرانی میکند ” (۱۵۵).
ادبیات تبعیدی، بخشی از تاریخ نانوشته ی اجتماعی – فرهنگی است
با آن که تاریخنویسی به سبک سنتی و سیاسی گذشته همچنان گران جانی میکند، امروزه گونه ای دیگر از تاریخنویسی مورد اعتنا و اقبال خوانندگان و پژوهشگران قرار گرفته که بیشتر “تاریخ اجتماعی” و “تاریخ فرهنگی” است. “لین هانت” ((Lynn Hunt در سه دهه ی پیش در کتاب خود با عنوان “تاریخ، فرهنگ و متن” نوشته است:
“امروزه دیگر تاریخ اجتماعی، همان جایگاه مهمی را به عهده گرفته که پیشتر تاریخ سیاسی در تحقیقات خود در پهنه ی تاریخ پژوهی به عهده داشته است” (هانت، ۱۹۸۹، ۱).
حتی فراتر رفته میتوان گفت امروزه تاریخنویسی بیش از آنچه “سیاسی” و “اجتماعی” باشد، به دانش و مقوله ای “فرهنگی” فرارفته است و با آن که نظریهی ادبی نیز در این میان به سهم خود جایگاهی دارد، روند پژوهشهای تاریخی بیشتر متوجه نوآوریهایی است که دانشمندان در زمینهی انسان شناسی فرهنگی مطرح میکنند. “تونی جوت” ((Tony Judt باور دارد که تاریخ سیاسی سنتی، همچنان به راه خود ادامه میدهد و به شیوهی دیرینه “به توصیف جزئیات رفتار طبقات حاکم و تغییراتی میپردازد که در درون این طبقات رخ میدهد و بر خلاف تاریخ اجتماعی، شکلی از نوشتار تاریخی است که در جهت حفظ وضع موجود میکوشد و بیشتر به کنشها و رفتار طبقات حکومتگر و به ظاهر ملّی اما در جهت توجیه رفتار خود میکوشد ” (جوت، ۱۹۸۹ ، ۸۵).
به جرأت میتوان گفت که امروزه قلب تاریخ در آثاری مانند نوع ادبی “رمان” و به ویژه آثار اجتماعیتر و فرهنگی “ادبیات تبعید” میتپد. آنچه نویسندگان در این آثار طرح میکنند، در هیچ تاریخی رسمی و مدونی، مکتوب نشده است. نویسندگان این آثار، تجربیات زیستهی خویش را مینویسند زیرا خود در قلب فاجعه و رخداد میبوده اند یا دست کم منابع اصلی آنها چنین مبنا و مستندی دارد. این آثار به این دلیل به شدت اجتماعی و سیاسیاند که نویسندگانشان با “قدرت” درافتاده اند. همهی شخصیتهای اصلی این رمان و از جمله شخصِ نویسنده، از جمله قربانیان مبارزه ی اجتماعی و فرهنگی و آسیب “اسپورا” بوده اند. از “وانگ مِی” آغاز میکنیم که در تشدید بیماری “اسکیزوئید” و کابوسها و سناریوسازیها و خودکشی “بهمن” نقشی تعیین کننده داشته است. داستان زندگی روانی این شخصیت به این دلیل اهمیت دارد که خود از قربانیان “انقلاب چین” و به ویژه ناآرامیهای دانشجویی و جنبش دانشگاهی در سال ۱۹۸۹ است که جانشین “مائو” را به وحشت انداخت و دریافت که تنها راه حفظ “قدرت” سرکوب جنبش سراسری دانشجویی است که غربیها به آن بیش از اندازه امیدوار بودند. باری ماجرای “وانگ مِی” به عنوان یکی از خویشان بسیار نزدیک “مائو” از آنجا آغاز میشود که پسرش “جِمینگ” به “دانشگاه تکنولوژی پکن” راه مییابد و دانشجوی رشته ی مهندسی عمران میشود:
” بله سال ۱۹۸۹. تاریخها و مکانها در ذهن خیلی از آدمها میمانند. مائو و دنگ شیائوپنگِ جنایتکار، رهبر آن موقعِ چین ممکن است چیزهای دیگری را به یاد بیاورند؛ مثلاً دنگ شیائوپنگ ممکن است روزی را به خاطر بیاورد که مائو او را در حبس خانگی انداخت و دستور داد قفلهای خانهاش را عوض کنند و مأمور جلو خانه اش گذاشت اما حتماً هیچکدامشان یادشان نیست چطور مردم در قحطی میمردند. . . جمینگ هر روز به بهانه ی کلاس و دانشگاه از خانه بیرون میرفت و او [مادر] میدید به دانشجویان معترض میپیوندد. جوانهای چینی برای اصلاحات به خیابان ریختند. دولت مدتی تحملشان کرد اما بالاخره صبرش لبریز شد و همه را جاروب کرد و روفت. . .
وانگ می، جسد جمینگ را روز پنجم ژوئن ۱۹۸۹ در بیمارستان کودکان پکن پیدا کرد. انگشتهای جمینگ مثل کاهویی، شکسته و خون آلود بوده است. زیر ناخنها پودر سخت آسفالت بوده به رنگ قیر که نشان میدهد بعد از خوردن گلوله به پایش و بعد از شکافته شدن شکمش با سرنیزه، باز هم جان در بدن داشته و میخواسته خودش را به جایی برساند. جسد آب نبات زرد را طبق خواستهی خودش میسوزانند و خاکسترش را در “ینان” دفن میکنند. . .
وانگ مِی نقشه ای میریزد. او نیمه شب سوم ژوئن سال بعد یعنی ۱۹۹۰ شبانه به آن نقطه از خیابان میرود و برای جمینگ، نوزده شمع روشن میکند. آنجا قرُق بوده است. پلیس دقایقی بعد او را دست بسته با خود میبرد. او را به جرم ارتباط با پروفسور زیلین، بانی “گروه مادران تیان آن من” دادگاهی میکنند. چند روز بعد هم ویکتور [=شوهرش] از حزب اخراج میشود. در فاصلهی برگزاری دادگاه، بارها و بارها به خانه اش تلفن میکنند؛ تهدید و دعوت به سکوت، تهدید. سراغ خواهرها و برادرها هم میروند. . . شبانه با ویکتور و با قایق از چین به تایوان میگریزند و در تایوان با قاچاقچیها تماس میگیرند. مدتی بعد، پناهندهگی در کانادا پذیرفته میشود.
حالا وانگ می اینجا است، در کانادا. او میگوید نمیتوانسته عادت هر روزش را به رفتن بر مزار آب نبات زردش ترک کند. پس یک روز به ایوان طبقه ی هشتم میرود و روی نرده ها میایستد. او میخواهد مثل ویتنامیها “توکای آبی” بشود و پر بزند و پیش آب نبات زردش در ینان برود. وانگ مِی معتقد است تا ویکتور نرود، اوضاع همین طور است؛ آنها با هم چین را ترک کرده اند و با هم برمیگردند ” (۱۲۸-۱۲۵).
نمونه ی دیگر اجتماعی – فرهنگی شدن تاریخ در ادبیات دیاسپورایی، تجربهی زیستهی دکتر “مقدم” روانپزشک “بهمن” است که در دیداری در مطبش با “سیمین” در میان میگذارد و به دقایقی اشاره میکند که نمونهی همانندش را در کتاب خواندنی “دایی یوسف” نوشتهی “اتابک فتح الله زاده” یکی از اعضای فعال در بخش کارگری “کشت و صنعت” در “پارس آباد مغان” میتوان خواند که در سال ۱۳۶۲ دو ماه پیش از زیر ضربه قرار گرفتن “سازمان فدائیان خلق ایران” شاخهی “اکثریت” و به اشاره ی “حزب توده ی ایران” در حال گریز به کشور سابق “شوروی” و به تعبیر خودشان “کعبه ی آمال زحمتکشان جهان” رفت و کتاب او، حاوی حقایق تلخ، وحشتناک و غیر قابل انتظاری است که در هیچیک از تاریخهای سنتی و ایده ئولوژیک و رسمی – که تاریخنگاران حزبی و قلم به مزد و وابسته مینویسند – یافت نمیشود. نویسنده ی رمان نیز این منبع را دیده و غیرمستقیم با تعبیر طعن آمیز “بعله شوروی، دایی یوسف عزیز و دست و دلباز ما” به آن اشاره میکند (۱۷۹) و من به خاطر بیم از طولانی شدن نوشته از نقل شواهد، خودداری میکنم و خواننده ی کنجکاو را به مطالعهی رمان از صفحات ۱۷۸ تا ۲۱۵ برمیانگیزم تا لذت مطالعهی متنی ادبی را تجربه کند که جز روایتی از تاریخ سراسر جنایت کشور شوراها و ساده انگاریهای هواداران ایده ئولوژی زدهی آن ناحزب و سازمان نیست.
ادبیات تبعید با خود-تکثیریِ پناهنده شناخته میشود
اکنون که به مناسبت از ارزش تاریخی رمان در زمینه ای دیاسپورایی نوشتیم، میافزاییم که شخصیت داستان اسپورایی – که ناخواسته و به حکم اجبار از زادبوم خود رانده میشود – به تجربه ای دست مییابد که “اوگارت” از آن به “خود-تکثیری” (Self-duplication) تعبیر میکند؛ یعنی به گونهای از آگاهی تازه میرسد که به آن “خود-بازآفرینی” ((Reinvention of self نیز میگویند و مقصود، بازنگری شخصیت اسپورایی در پندارها، باورها و تحولی است که اکنون پس از تبعید و پناهندگی یا مهاجرت در مقام مقایسه با گذشته کرده است. “اوگارت” ضمن بررسی نوشته های “توماس مان” ((T. Mann و “برِشت” ((Brecht و “ناباکوف” ((Nabakov به این نتیجه میرسد که آثار آنان “معیارها”یی است که میتوان به کمک آنها به “تفاوت میان تجربهی گذشته و تجربهی کنونی دست یافت که در متن بازتاب یافته است” (اوگارت، ۴۶). به نظر “اوگارت” روشنفکر مهاجر در کشور میزبان یا اندکی بعد در زادبومش، فرصتی برای نوسازی ذهنیت پیشین خود مییابد. “خود-بازآفرینی” به نویسندهگان و اندیشمندانی محدود نمیشود که به دلایلی به کشوری رفته اند که کعبهی آمالشان بوده است. “آندره ژید” ((Gide در دههی ۱۹۳۰ یک کمونیست واقعی بود بی آن که عضو حزب کمونیست کشورش باشد و وقتی “اتحاد شوروی” از او دعوت کرد تا به عنوان میهمان در “اتحادیه ی نویسندگان شوروی” و به مناسبت مراسم تدفین “گورکی” ((Gory سخنرانی کند، متوجه سانسور وحشتناکی شد که برای ایراد سخنرانیاش پیش آمد و ناگهان دریافت میان آنچه در مورد کمونیسم میدانسته و آنچه در یک کشور کمونیستی به رأی العین میبیند، چه اندازه فاصله است. نتیجه ی این “خود-بازآفرینی” انتشار کتاب مهم و تأثیرگذار “بازگشت از شوروی” (Retour de L’U.R.S.S.) در سال ۱۹۳۶ بود. اثر افشاگرانهی دیگر “عمل و تئوری بلشویسم” (The Practice and Theory of Bolshevism) نوشته ی “برتراند راسل” ((B. Russell در ۱۹۲۰ بود که هرچند خیلی دیر (۱۳۶۲) ترجمه شد، بسیار آموزنده بود و بسیاری از پندارها و توهمات خوانندگان ساده اندیش حزبی را زدود.
“دکتر مقدم” ضمن نقل پاره ای از خاطرات خود، به مواردی اشاره میکند که بعدها پس از گذشت سالیان دراز و تأملاتی بر ذهنیت گذشته، متوجه آن شده است. نفس پیوستن به سازمانی کمونیستی و کارگری و موضعگیری در قبال طیف نیروهای سیاسی مختلف در داخل و خارج، یکی از این محورهای بازاندیشی است:
” زمستان سال ۶۲ از ایران بیرون آمدم. قصه ی حزب [سازمان] ما و فعالیتش بعد از انقلاب، دیگر گفتن ندارد. یک روزی در همین سالهایی که کانادا بودم، به بیانیه های حزب در دو-سه سال اول انقلاب دسترسی پیدا کردم و سورپرایز شدم و مُخم سوت کشید. چطور میتوانستیم این قدر از جامعه دور باشیم؟ اصلاً نفهمیم کجا زندگی میکنیم؛ قدرت در دست کیست؛ بوردرهای اخلاقی رفتار ما تا کجا است؟ دوست کیست و دشمن کیست؟ ما اصلاً آن جامعه را نمیشناختیم، نه از نفوذ عمیق مذهب و روحانیون آگاهی داشتیم، نه از نفوذ سنتها. . . البته طول کشید تا من اینها را فهمیدم . . . آن وقت در چنین اِرایی، فضایی، ما حرف از پرولتاریا و جامعه ی بی طبقه و . . . بگذریم.
من آن موقع با یکی از کارمندهای زنِ “شرکت مینو” سَر و سِر داشتم. اسمش سمیرا بود؛ سبزه بود و قدبلند. اگر خوب پیش میرفت و به من به جای اکتیویست حزبی و سیاستمداربازی آدم سر به راه متعادلی از دید جامعه بودم، احتمالاً باهاش ازدواج میکردم، الآن یک پنت هاوس در شهرک غربتان داشتم، ویلایی در دریاکنارتان . . . اما خوب، نشد. یک روز یعنی روزی قبل از مخفی شدن، به اتاقم آمد و آخرش طاقت نیاوردم و به سمیرا گفتم نباید مرا جِدّی بگیرد ” (۱۸۰-۱۷۹).
ذهنیت تباه ایدئولوژیک نه تنها مصلحت خویش را در زمینه ی عشق و ازدواج و آینده درنمییابد، بلکه برای عواطف خانوادگی نیز ارزشی قایل نیست. سیاسی کار حزبی و سازمانی، نمیداند چه نوع رابطه ای با پدر و مادر خود باید برقرار کند. راوی – که روزگاری در کارخانه، کارگری میکرده و به امر خطیر تبلیغ و ترویج اندیشه های پرولتاریایی میپرداخته – ناگزیر میشود مدتی را به زندگی مخفی بگذراند تا رد و آثار وجودی خود را از دید مأموران رژیم پنهان نگاه دارد تا به اشاره ی بعدی سازمان یا حزب، از مرز “اردبیل” بگذرد و به کشوری بگریزد که میپندارد آغوش خود را برای استقبال از او گشوده است، در حالی که زندان و ضرب و جرح در انتظار او بوده است:
” سمیرا و کارم را رها کردم و دو ماه در اتاق پشتی یک خیاطخانه در حوالی همان خیابان شاه نزدیک مغازهی پدرم مخفی بودم. در آن دو ماه، هر روز پدرم را میدیدم که با دوچرخه و بقچهی ناهارش از زیر پنجره ی من رد میشود . . . در آن دو ماه حتی نکردم بهشان زنگ بزنم. زنگ نزدم و نزدم تا زمان مرگشان تا حالا. خنده دار است که هنوز در خواب من هم هست. . . من اغلب همین جا در تورنتو ساعت چهارِ صبح از خواب میپرم و بلا استثنا سه تصویر در ذهنم است: رد شدن پدرم با دوچرخه از زیر پنجره، راه رفتن در برف سنگین اردبیل و لحظه ای که در مرز شوروی دستهایم را بالا برده بودم که مرا بگردند ” (۱۸۴-۱۸۳).
در ادبیات تبعید، چگونگی سازگاری با محیط نو، برجسته میشود
آنچه من در ادبیات تبعیدی برجسته تر یافته ام، کیفیت تعامل مهاجر، تبعیدی و پناهجو با کشور میزبان، زبان و فرهنگِ آن است. “اولگا لورنزو” (Olga Lorenzo) در خود-زندگینامهاش مینویسد به عنوان یک تبعیدی کوبایی-آمریکایی و استرالیایی میکوشد ساز و کار “شرم”ی را ترسیم کند که به ذهن یک نویسنده ی کوبایی در ایالات متحد آمریکا و هر جای دیگر دنیا راه مییابد:
” شرم بیاندازه ی یک زن کوبایی به سادگی به خاطر این نیست که دلش برای خانه و زندگی خودش تنگ شده؛ بلکه به این دلیل است که آدمی نمیتواند خود را با افراد، خانوادهها و گذشتهی خودش تطبیق بدهد. . . . ما به نویسندگانی نیاز داریم که این گونه شرم را در آثارشان برجسته کنند و به این ترتیب، این عارضه ی روانی را در نور خیره کنندهی آثار ادبی، از بین ببرند ” (آلاتسن؛ مک کورماک، ۲۰۰۵).
“بِری” ((Berry به اعتبار نظری، مهاجران، پناهجویان و تبعیدیها را از هر گونه به چهار نوع رفتار و سلوک روحی بخش میکند: نخست “همانندسازی” ((Assimilation، دوم تطبیق یا “همپیوندی” ((Integration، سوم “جداسازی” (Separation) و چهارم “حاشیه نشینی” ((Marginalisation. “بِری” و همکارش “سام” (Sam) میگویند استراتژی “همانندسازی” وقتی رخ میدهد که افراد تصمیم میگیرند بر هویت فرهنگی خود باقی بمانند و در همان حال، در جست و جوی راههایی باشند که بتوانند در تعاملات روزمرّهی خود با فرهنگ غالب در کشور میزبان،کنار بیایند و آن را بپذیرند. راه حل دوم در مورد کسانی صدق میکند که به فرهنگ غالب به تمامی و یکسره تن در نمیدهند و میکوشند به فرهنگ اصیل خود وفادار بمانند (بری؛ سام، ۱۹۹۷، ۲۹۷). مورد سوم شامل حال کسانی میشود که در تعاملات روزمرّهی خود، علاقهای به فرهنگ غالب در کشور میزبان ندارند و ترجیح میدهند پیوند خود را با فرهنگ قومی و ملی خویش حفظ کنند و در همان حال در روند همپیوندی، از فرهنگ غالب دور نشوند و آن را تحمل کنند. اما چهارمین مورد در افراد و گروههایی دیده میشود که رفتاری مانند سه گروه پیشین ندارند و خود را از فرهنگ غالب و همپیوندی دور نگاه میدارند و در نتیجه به عارضه ی “حاشیهنشینی” دچار میشوند. به نظر “بِری” این گونه افراد، هم تماس فرهنگی و روانشناختی خود و فرهنگ سنتی خود را از دست میدهند، هم با فرهنگ جامعه ی میزبان و بزرگتر خود ” (بری، ۱۹۹۸، ۱۱۹).
بازتاب شخصیتهای گوناگون در رمان در برابر جامعه ی کشور میزبان در این رمان، متفاوت است. “دکتر فرید مقدم” با استناد به برخی شواهد و قراینی از شمار کسانی است که فرهنگ و زندگی غالب بر کشور میزبان را پذیرفته و دیگر حاضر نیست نه به کشور خود بازگردد، نه به آنچه در کشورش میگذرد، دلبستگی دارد. در دیداری “بهمن” متوجه میشود دکتر معالج و مشاور روانی اش از آنچه در ایران رخ میداده، هیچ گونه اطلاعی ندارد:
” دکتر گفته بود خبرها را سالها است دنبال نمیکند مگر این که به اخبار روز کانادا و آمریکا راه پیدا کند و هر هفته به او گفته است که دنبال نمیکند ” (۸۹).
در ملاقات “سیمین” با دکتر، همسر “بهمن” در مییابد که آقای دکتر روانپزشک ایرانی، کوچکترین آگاهی از نزاع انتخاباتی میان “موسوی – کروبی” با “احمدی نژاد” ندارد و سخت شگفتزده میشود:
” سیمین غصه اش شد و از حرف افتاد. انتظار نداشت دکتر مقدم نداند رقابت بین چه کسانی بوده است. یک دفعه انگار در چاله ای سقوط کرد. یادِ بهمن افتاد که چطور مثل تکه ای از نمد زیر پای این اتفاقات، این حوادث، این گلّه ی اسبان کور – که به هر سویی میروند – له شده است و هموطن او در جایی یادش رفته است که تمام این هیاهو اصلاً برای چه بود. نتوانست بغضش را بخورد: واقعاً شما یادتان رفته بود؟ آقای دکتر؟ ” (۹۸)
بیعلاقگی دکتر به وطن به آنجا میرسد که در تزیین کاج کریسمس، دیگر پرچم ایران را هم از یاد میبرد:
” کاج کریسمس را در گوشهی اتاق پذیرایی دید که با ستاره ها و شکلات و پرچم تزیین شده بود. پرچم کانادا را دید که نزدیک ستاره ی رأسِ کاج است . به یاد نیاورد سالهای اول پرچم ایران را هم میگذاشته است یا نه، اما هر سال نمیدانسته پرچم حکومت جدید را بگذارد یا پرچم شیر و خورشید را. وقتی کریستینا دودلی او را دیده، دیگر چیزی نپرسیده و پرچم ایران از کاج کریسمس پایین آمده؛ همان طور که هیچ وقت سفره ی هفت سینی در کار نبوده است. گاهی وقتی در روزهای آخر مارس از جلو فروشگاههای ایرانی رد شده یا در مجتمعی بوده که ساکنین ایرانی دارد و نشانههایی از عید را دیده و وقتی از آنجا بیرون آمده، سبزه ی روبان زده ای را کناری دید که انگار از سقف اتومبیلی افتاده و او را یاد چیزهایی انداخت که دیگر وجود ندارند ” (۱۶۵-۱۶۴).
وقتی دکتر برای رفع ملال یا تجدید نیرو بلند میشود و قطعه ی “آستوریاس” از “آلبنیز” را تا پایانش گوش میدهد، در می یابد که این آهنگ نمیتواند خلأ روانی و دلبستگیاش را به وطن پُر کند:
“شاید به همین دلیل است که قدرت تکلمش را از دست داده است و در برابر زنانِ هموطنش پوشیده و آشفته جلوه میکند مثل صندوقِ در بسته ی خاطرات و یادگاریها که بوی نا میدهد و برای همین است که سالها است از هیچ کدام از فروشگاههای ایرانی تورنتو خرید نکرده؛ با هیچ کدام از ایرانیها نجوشیده و از گفتن “دوستت دارم” به زبان فارسی عاجز است . فکر کرد امروز یا فردا باید کاری بکند، برای خودش. فکر کرد خیلی خیلی تنها مانده است ” (۱۳۴).
در این میان، وضع “بهمن” از همگان بدتر است. او در ایران از یک هوادار “احمدی نژاد” کتک خورده و احساساتش جریحه دار شده (۱۱۱). کار و منزلت اجتماعیاش را در آستانه ی پیروزی انتخابات از دست داده و پس از سالها روزنامه نگاری، اکنون در “مونترآل” هیچ کاری برای انجام دادن ندارد. احساس بطالت، یک ضربه ی روانی کاری است. مادرش را از دست داده و به قول خودش از غصه، دقمرگ شده و پیوسته میخواهد به ایران و به سر خاک او برود (۱۶-۱۵). ضربههای کاریتر، آشنایی او با زن چینی است که خود را با او همهویت میکند. چون “وانگ مِی” پسر خود “جمینگ” را از دست داده، این تصور برای “بهمن” هم پیش میآید که گویا دخترش “مهرانا” در “ترکیه” جا مانده است. از جمله کابوسها و تصوراتی که “بهمن” به آن گرفتار شده، تصور دیدن “وانگ مِی بر بالین “مهرانا” با گردنی خون چکان است. خو میگوید:
” تا در درگاه ایستادم، دیدمش. واقعی واقعی بود. در تاریکی، در عمق تاریکی زنی با پرهیب سیاه، سیاهتر از تاریکی با اندام کوچکش نشسته بود. بالای سر مهرانا؛ صندلیای که اغلب سیمین مینشیند و برای مهرانا لالایی میخوانَد، زیرش بود و با کف دستش کف پاهای مهرانا را نوازش میکرد. هول ورم داشت اما طرف عین خیالش نبود. تا یک قدم برداشتم، سیمین صدایی کرد. سر برگرداندم، وانگ می رفته بود ” (۵۹).
مورد بعدی، وقتی است “سیمین” شوهر را افتاده در گودالی مییابد:
” بهمن نشسته جایی را در تاریکی نگاه میکرد. بر سر انگشتانش، لختهی خون بسته بود. سیمین وارفت و تماشا کرد. بهمن دستش را کشید و غرّید: نکن! کیفِ وانگ مِی. نکن! فقط ناخن کشیدم روی آسفالت ” (۴۸-۴۷).
چنان که از این عبارات بر میآید، “بهمن” در همه حال از نظر رفتاری خود را با “وانگمی” و “جمینگ” همهویت میکند و ما پیشتر هم اشاره کردهایم که “جمینگ” در حالی که تیر خورده از درد، ناخنهایش را بر آسفالت خیابان میکشیده و مقداری قیر زیر ناخنهایش باقی مانده بوده است. آنچه در این خرده روایتها اهمیت دارد، این است که “بهمن” به اسطوره سازی و شبیه سازی خود به “توکای آبی” باور یافته و آن را درونیِ خود ساخته است:
” وانگ می میگوید هنوز مردهای ویتنامی در سن خوزه هر شب با رؤیای ویتنام میخوابند و امیدوارند توکای آبی شده باشند. بهمن میگوید: من هم میخواهم توکای آبی بشوم و برگردم تهران. برگردم بروم بهشت زهرا سرِ خاک مادرم ” (۱۱۵).
چنان که از این عبارات برمی آید، شوق بازگشت به زادبوم و نشستن بر بالین گور مادر، رمزی از دلبستگی شخصیت دیاسپورایی به بازگشت به وطن است اما او چون خود را با “وانگ می” همهویت کرده؛ یعنی چون “وانگ می” در سال ۱۹۹۱ خود را از طبقه ی هشتم ساختمان مسکونی به پایین پرت کرده (۲۲۵) او نیز تصمیم گرفته این پروژه ی پرواز را تکرار کند. آنچه از نظر روانشناسی در این گونه رفتارها اهمیت دارد، چیرگی “شور مرگ” ((Thanatos بر “شور زندگی” ((Eros است و در همان حال از نظر روانپزشکی، شخصیت “بهمن” متلاشی و چند تکّه (اسکیزوئید) شده و میان “وانگ می”، “جمینگ” و باور به اسطوره ی پرواز روح و بازگشت به وطن مهجور، مادر و دخترش “مهرانا” بخش شده است. ناسازگاری او با جامعهی میزبان، از همین چندپارگی شخصیت ناشی میشود و اگر گاه بر چیزی خُرده و عیب و ایراد میگیرد، بیشتر به دلیل همین تکّه پارگی شخصیت است نه ناتوانی از تطبیق خود با محیط غریب و ناآشنا. مرگ او هم پس از انداختن خود از طبقهی هشتم ساختمان بوده است. پزشکی که او را برای آخرین بار در بیمارستان معاینه کرده، به “سیمین” گفته: “نوار مغزی هیچ چیزی را نشان نمیدهد و قلب هم خواهد رفت. رضایت بدهد کار را تمام کنند ” (۲۳۷).
در این میان، آن که سنجیده ترین راه را برای ادامه ی زندگی و اقامت طولانی مدت در “تورنتو” برمیگزیند “سیمین” است. او هم مانند شوهر روزنامه نگاری خوانده و همدوش او در ایران کار میکرده اما اینجا در فروشگاهی کار میکند و با دقت و هوشی که دارد، میتواند به تدریج جایگاه و شایستگی خود را در مدیریت فروشگاه به دست آورد و فراختر زندگی کند:
” همزمان در دوره های کوتاه مدتِ بیزنس و زبان شرکت کرده؛ نمیدانسته چطور خودش را از این کلاس به آن کلاس برساند؛ از فروشگاه به خانه، از آشپزخانه به کنار تخت دخترش و دوباره صبح از سالن مترو به خیابان درازِ یانگ – جایی که فروشگاه فود بیسیکز را در خودش جا داده است – خوار و بارفروشی فود بیسیکز خواسته ترفیعی به او بدهد که شانس کار کردن در دریم لند فراهم شده است. در پوست خود نگنجیده: مشتریهای پولدارتر، کار کمتر، درآمد بهتر. مدتی در دریم لندِ تورنتو فروشندگی کرده تا بعدِ چند سال با پربارترین رزومه اش به پست مدیر اجرایی در یکی از فروشگاههای شهر سادبری رسیده است. . . فکر میکرد به هر حال هر روزی که میگذرد، از او [بهمن] دورتر و دورتر میشود و کمتر به یاد میآورد که به اینجا تعلق ندارد و از سرزمین دیگری آمده است. روزها، درّه ی او و گذشته اش را عمیقتر و عمیقتر میکردند ” (۲۳۰).
“سیمین” مشمول گزینه ای میشود که مطابق آن، پناهنده میتواند خود را با وضعیت غالب بر فرهنگ کشور میزبان تطبیق دهد و ضمن از یاد نبردن گذشته ها و این که همچنان گهگاه “بهمن” را میبیند که در گوشهی اتاق ایستاده با همان معصومیتی که در بعد از ظهرهای گرم و تف دیده، بلیتش را به کنترلچی نشان میداد و وارد سالن سینمایی در جنوب تهران میشود (همان). او حتی با تغییر کوچکی در نام خود برای فروشگاهش مخالفت نمیکند تا تلفظش برای انگلیسی زبانان، آسانتر باشد:
“گفته بود بر اتیکت فروشگاه هم سیمون را حک کنند: سیمون میرانی؛ خیلی هم از سیمین قاضی نژاد آسانتر است ” (۲۳۳).
این که کسانی چون “سیمین” و به ویژه زنان غیرسیاسی بهتر میتوانند خود را با وضعیت غالب بر محیط بیگانه و غریب سازش دهند و تنشهای روانی کمتری دارند، تنها در نوع ادبی داستان قابل مطالعه نیست. تحقیقات آماری نیز صحت این ادعا را ثابت میکند که از آن جمله، اشاره ی “هایده مُغِیثی” است:
” مُغِیثی دریافت که در مقایسه با مردان، زنان ایرانی از نظر روانی سالمتر هستند و بهتر میتوانند با فرهنگ در جامعهی کانادا تطبیق یابند و سازگار شوند و زنان ایرانی با وجود دیدگاهها و فرهنگهای متفاوت و شوهرداری، راهبردهای لازم برای مقابله با وضع جدید را بهتر میآموزند ” (مغیثی، ۱۹۹۹).
“سیمین” تواناییهایی دارد که “بهمن” ندارد نهاآنهاو اگر او نمیبود، “بهمن” و بچهها هرگز نمیتوانستند آسان به ترکیه و کانادا برسند. تواناییهای جسمی و سلامت روانی و “جنس” و “جنسیت” هم از او زنی موفق ساخته است. او نیز البته به بازگشت خود و خانواده به وطن میاندیشد. نویسنده این ذهنیت را با داستان اسطوره ای “توکای آبی” میآمیزد:
” ماهی در دستش بیتابانه دُم تکان میداد. . . ماهی را دوباره به آب پرت کرد؛ مثل هر بار، مثل تمام ۳۲۵ بارِ گذشته که انگار مردی را از بالکن طبقه ی چهاردهمِ یک ساختمان به بیرون پرت میکند؛ انگار نذری ادا نشده را دوباره به جا میآورد و انگار دستش را در قفسی میکند؛ توکای آبی را بیرون میآورد و به آسمان پرت میکند و توکا ناشیانه بال میزند، بال میزند تا بالاخره بر بال باد میافتد و او آن قدر نگاهش میکند تا توکای آبی بفهمد مسیر اقیانوس دوردست در کجاست ” (۲۴۳).
منابع:
اسماعیلیون، حامد. توکای آبی. لندن: نشر مِهری، ۱۳۹۷.
سیف، اسد. “آوای تبعید بر گستره ی ادبیات و فرهنگ”، بهار ۱۳۹۷، شماره ۱۰، ویژهی داستان و داستان نویسی.
Akhavan, Sharareh. Bildt Carina, Wamala Sarah, The health of female Iranian Immigrants in Sweden: a qualitative six-year follow-up study. In: Health Care Women Int. ۲۰۰۷, Apr. 28(4): 339-59.
Allatson, Paul and Jo McCormack. Introduction: Exile and Social Transformation, in: Portal Journal of Multidisciplinary International Studies, Vol. 2, No. 1, January 2005.
Berry, J. W. & Sam, D., Acculturation an adaptation. In Berry J. W. Seagull, M. H., & Kagitçibasi, C. (Eds.) Handbook of Cross-Culture Psychology: Social behaviour and applications. Vol. 3 (291-325), Needham Heights, M. A.: Allyn & Bacon, 1998.
Berry, J. W., Immigration and adaptation. Applied Psychology: An International Review, ۴۶, ۱, ۵-۳۴, ۱۹۹۷.
Gallien, Claire. “Forcing Displacement: The Postcolonial Interventions of Refugee Literature and Arts”. Journal of Postcolonial Writing, Volume 54. 2018, Issue 6: Special issue: Refugee Literature, 735-50.
Hunt, Lynn, “History, Culture, and Text,” in Lynn Hunt ed. The new Cultural History, Berkeley, 1989.
Judt, Tony. “A Clown in Regal Purple” History Workshop, ۷ (Spring 1989).
Mogh issi, H. Away from home: Iranian women, displacement cultural resistance and
change. Journal of Comparative Family Studies, Spring 30. 2. pp. 207-217.
Naficy, H. “Phobic Spaces and Liminal Panics: Independent Transnational Film Genre.” In: Global/local: cultural production and the transnational imaginary. Eds. R. Winston and W. Dissanayako. Durham, N.C. Duke University Press, 1996, 119-44.
Said, Edward W., Reflection on Exile and other Essays (Cambridge: Harvard University Press, 2000). Cited in: Identity in Isabel Allende’s Trilogy, Emily C. Brady, English Honors Thesis, April 20, 2004. Advised by Professor Kathy Lee.
Tabori, Paul. The Anatomy of Exile: A Semantic and Historical Study, London: Harrap, 1972, p. 15. Cited in: Introduction: Limits of Exile, David Kettler and Zvi Ben-Dor, Journal of Interdisciplinary Crossroads ISSN 0927-9801, Thematic Issue: “The Limits of Exile” (Eds. D. Kettler & Z. Ben-Dor) Vol. 3, No.1 (April, 2006).
Ugarte, Michael. Shifting Ground: Spanish Civil War Exile Literature. Durham: Duke University Press, 1989.
Wikipedia: the free encyclopedia, 2023, Schizoid.
بیشتر بخوانید: