دوشیزه موتار بیچاره وقتی پای بچههای موآنیون وسط بود از جانش مایه میگذاشت، در یک طبقه سکونت داشتند، آیا دوستشان داشت، آیا لوسشان میکرد، همهی عمر این طور بود، ولی خب بچهها نتوانستند گلیمشان را از آب بیرون بکشند، آیا بچه بزرگه . . .دوشیزه موتار یعنی الییت موتار که ریسمان عذاب را به گردن مامان بیچارهاش انداخت آیا با قوم و خویش دکتر که یک دوجین بچهی کرمکی داشتند وصلت کرد، هنوز جلو چشمماند، در همان طبقه سکونت داشتند و تمام روز کتککاری میکردند، چشمشان دنبال دعوا و زخم و قوزِ ورم بود، راستش نمیدانم گلیمشان را در زندگی از آب بیرون کشیدند یا نکشیدند، هرکسی خر خودش را سوار میشود و آهسته آهسته راه خودش را میرود، ده سال بعد میبینیشان با ریش و سبیل، حرف احمقانهای نیست وقتی میگویم بله طبیعت واقعاً کار خودش را میکند.
این خانم موآنیون بیچاره دقیقاً از خانوادهی موتار بود، خواهرِ سیژیسبِر که پدرِ تعمیدیِ پسر کوچولوست، نمیدانستند چهکارش کنند، منظورم پسر تعمیدی است، این بچه ریسمان عذاب را به گردن پدر و مادرش انداخت، آیا میبایست درسش را تمام میکرد، آیا می بایست او را جایی میگذاشتند شاگردی، پدر و مادرش آن موقع به حرفههای هنری فکر میکردند، چون به فرهنگ و هنر علاقه داشتند، و خب ده سال بعد او هم گلیمش را از آب بیرون کشید و ازدواجش با دخترِ پَنسون خیلی مایهی افتخار بود، مونار که ناپدری اودِت است کارخانهی تولید خمیر خوراکی در آرژانتین یا یک جایی دارد.
یا این که خانم و آقای شوتار او را دیده بودند که از جلو نانوایی رد شده، منظورم اتییِنِت است، داشتند روی ایوان کوچکشان که مانییَن برایشان در جای خالی شماره دوازده ساخته بود خودشان را در آفتاب گرم میکردند، از جایشان چندان تکان نمیخوردند، اما از آن فاصله این سؤال پیش میآید که نکند اتییِنِت را با الییِت اشتباه گرفتهاند، آخر طرز راه رفتنشان شبیه هم است.
و در مورد ژانکلود کوچولو، هشتمی یا نهمی که با دختر تهتغاری موآنیون سر و سرّی داشت، برای همین هم دختر زودتر از موعد به آرژانتین رفت، پدر و مادرش برای سفرش بهانه تراشیدند که عمو پیهدوان به عنوان پرستار استخدامش کرده، عمو پیهدوان کارخانهی تولید خمیر خوراکی دارد، میفهمید که منظورم چیست.
این دوشیزه موتار بیچاره.
و درباره ی ژانکلود کوچولو نهمی یا دهمی، دوشیزه موتار از وقتی که ژانکلود خیلی بچه بود میشناختش، پسر استعداد شعر و شاعری داشت، بچهای بود یک خرده کُند، متفکر، یک خرده هم خودشیفته اما خیلی جذاب، فکرش را بکنید پدر از این موضوع مریض شد، پسرش آخرش دیوانه میشد از شدت . . . نمیدانم از شدت چی، بچهی ملوس بیچاره، انگار کاری که آدم بزرگها بین خودشان میکنند آنها را بی برو گرد شاعر میکند، الان ازدواج کرده و استعدادش هم دود شده رفته هوا، دوشیزه موتار گُر میگرفت، و حسابی سرخ میشد. . .
شاید هم رانندهی کامیون موتور را خاموش کرده بود تا برای چند لحظه روی صندلی ماشین نقشه را نگاه کند، بعد از کامیون خارج شد، اما طبق گفتهی دوشیزه موتار، شخص دیگری کنارش بود، مردی که به نظرش جوانتر از راننده آمد، وقتی راننده رفیقش را تنها گذاشت او هم جایش را گرفت، متهم موقع تحقیقات توضیحی برای این حرکتش نداشت منظورم مرد جوان است، با این حال اقرار به این که از صندلی راننده بهتر چهارراه را میدیده کار سختی نبود و این که در این موقع و نه در ساعت یازده و نیم دوشیزهخانمها پیهدوان و برادرزادهاش موتار از عرض خیابان عبور کردند یا احتمالاً عبور کردهاند تا به داروخانه بروند، چیزی که یک مرد جوان نمیتوانسته به آن بیاعتنا باشد، به دخترهای جوان، و آن هم چه دخترهای جوانی که مثل بقیه کم فریب نخوردهاند به خصوص در آن موقع از روز که کمتر زنی در خیابان است، ساعت میبایست هشت و نیم بوده باشد.
و دوشیزه موتار از پنجرهاش که بالای کافه دوسین است رانندهی کامیون را دیده که بعد از توقف آمده بیرون، صندلیاش را فوراً رفیق جوانترش اشغال کرده ولی موقع تحقیقات از او سؤالی نکردند، چقدر عجیب، به قول گفتنی اتفاقات غیر عادی در جریان بازپرسی زیاد است.
مگر این که . . . آخِر نمیخواسته روی پنجره دولا بشود. . .
یا آن یکی دوشیزه موتار، دختر عمویش که همیشه میدیدیم ارابهی کوچکش را در جادهها دنبال خودش میکشد، مجهز به خاکانداز و جارو علفی فضلهی هر جور حیوانی را برای باغچهاش جمع میکرد، آیا سراسر زندگیاش به قول گفتنی ریغ جمع کرده بود، در لباس دهاتی سیاهش چه مفلوک به نظر میرسید، موهای گوجه شدهاش روی شانهها پایین و بالا میرفت و منظورم از شانه هم قوز است، قوزی بود و دل آدم از دیدنش ریش میشد، یک موقعی میتوانستند معالجهاش کنند، وقتی هنوز بچه بود، بچهای که زودتر از موعد به دنیا آمده بود، این روزها در استخوان سازی استخوان درمانی چه میگویند بهش معجزه میکنند، مثل پاچنبریها یا اینهایی که هیکلشان قناس است و شکل بوتیماراند، ساقپایشان همان قدر لاغر است، صبح سحر مثل بقیه که میرفتند برای دسر تمشک بچینند به راه میافتاد، اما خب نه به این دلیل، با این حال مثل تمشک پیدا کردن لذت داشت و کم هم پیدا نمیشد بهتان میگویم در منطقهی ما دام و طیور به وفور هست، بدگوها که میگفتند دختر آن قدر بدبخت است که تف هم تو دست کسی نمیاندازد از این جور آدمها هم کم نیستند، اینجا و آنجا چمباتمه میزنند به خصوص فصل گیلاس، برای محصولات دیگر این طوری نیست که برای گیلاس، برایتان یک تپه درست میکنند که اغلب داخلش هسته است، نمیدانید اینجا چه آدمهای شکمبارهی کر و کثیفی داریم، یک تکه کاغذ هم استفاده نمیکنند، اغلب با برگهای کنار دستشان خودشان را تمیز میکنند، دوشیزه موتار هم آن موقعها خیلی با این افراد تفاوتی نداشت، خودش را روی غنیمتش میانداخت باید میدیدی چطور، و وقتی ساعت یازده و نیم به باغچهی کوچکش برمیگشت همهی اینها را روی توتفرنگیها و نخودفرنگیهای ریز بوتهها پهن میکرد، بازجویی هم شد، ادعا کرد که اودِت را دیده داشته به سمت کرَشون رکاب میزده، با دوشیزه مِنار اشتباه گرفته بوده، باید بگویم که خیلی شبیه هماند. . .
برای همین مانییَن پربیراه نمیگفت که وقتی داشته پیش دوکرو میرفته دوشیزه موتار را به همراه اتیینت دیده، فرد مورد نظر، منظورم دوشیزه موتار است، یادش آمد که دوچرخهسوار در چند قدمی او توقف کرد تا روسریاش را دوباره گره بزند، مانیین دقیقاً همان موقع از جادهی سیرانسی عبور میکرد که میبایست نتیجه می گرفتیم در مسیر دو دوچرخهسوار یعنی معلم مدرسه و دوشیزه پوسگرَن بوده، اتفاقی پذیرفتنی در آن ساعات روز، پنجشنبه روزی بود، لورپایُرخانم به تحریریهی روزنامه میرفت نه به مدرسه و الییت . . .
اما ریواس به جایی رسید که از یک طرف به صداقت خانم مونو شک کرد، چطور میتوانسته آن روز به اتییِنِت برخورده باشد از آنجا که زن مذکور ساعت هشت بیرون آمده بود و نه ساعت یازده، از طرف دیگر هم به صداقت لورپایُرخانم مشکوک بود که قسم میخورد ساعت یازده خارج شده در حالی که ریواس او را ساعت هشت و نیم دیده بود.
و اما لاتیرای، معلم پسرها که به خاطر غیبتش در آن دوره خوشحال بودیم، اسهال خونی گرفته بود و میبایست به مدت یک ماه معلم دیگری به جایش میآمد، چون این آدم وسواسی و از خود راضی دیگر نمیتوانست نخودِ آشِ این ماجرا باشد همان جوری که نخود آش شده بود در آن قضیهی. . .
همین کار را در یک قضیهی دیگر هم کرد و باعث شد ما به او ظنین شویم و ده سال بعد این سؤال برایمان پیش آمد چطور توانستیم به ظن و گمانمان پر و بال بدهیم از بس که غیر عادی بودند اما درون آدم ها که گُر میگیرد دیگر نمیشود جلودارش شد و ایناها بفرمایید انقلاب.
این دوشیزه کروتار بیچاره.
حقیقت این که اتییِنِت پساوان که تازه برگشته بود لاتیرای را نمیشناخت اما بچگیاش را به یاد میآورد که در یتیمخانه بود و با رفیقی آخر سال از مردم پول جمع میکردند، اتیینت از آن زمان که سی سالی میشد دیگر او را ندیده بود و از تحصیلات و شغلش البته اگر بشود گفت شغل اصلاً خبر نداشت و مانع از این نشد که متهم منظورم لاتیرای است طی تحقیقات طوری با او رفتار کند که انگار خیلی وقت است او را میشناسد، و این طور القا میکرد که اتیینت خیلی در موردش میداند و او هم همینطور خیلی در مورد اتیینت میداند، مثلاً انگیزههایی که باعث شد جلای وطن کند و چه و چه، اعتماد به نفس آقا را میبینید، اما زن چطور میتوانست از خودش دفاع کند، معلوم شده بود که وقتی بچه بوده لاتیرای را میشناخته و قاضی هم دیگر به این مسئله رجوع نکرد.
و اما دوشیزه کروتار، که دعای کلیسایش را از دست داده بود کمی بعد از این که به الییت برخورده بود همراه مادام مونو جلو شماره دوازده توقف کرد، مادام مونو در مورد ریواس دوشیزه کروتار را سؤالپیچ کرد، در مورد قابلیتهایش تردید به خرج میداد، اما دوشیزه کروتار همیشه از خدماتش استفاده کرده، اسهال خونیاش را خیلی خوب درمان کرده بود مثل مادرش که به همان عفونت مبتلا بود، برایش مسئلهای حیثیتی بود که از آقای کروز دفاع کند اما بعد از مراسم کلیسا برای جبرانِ دفاعِ به نظر ناکافیاش نیم ساعتی را هم به دعای شکرگزاری مشغول شد، مانییَن توانست حرفش را تأیید کند چون وقتی داشت از کلیسا خارج میشد به او برخورده بود، ساعت میبایست هشت و نیم بوده باشد.
اما چیزی که نگفته بود این بود که دعای شکرگزاریاش را کوتاه کرد به علت دلپیچه، عفونت موروثی اذیتش میکرد، هیچ دکتری نتوانسته بود معالجهاش کند، داروساز که هیچ، و او هم پناه برده بود به اقامتگاه کشیش که طبق روال مرسومِ آنجا درِ مبالها به رویش باز بود، اگر تنها یک لحظه بیشتر طول میکشید خیلی دیر میشد.
اگر بدانید این زن بیچاره چطور روزهایش را میگذرانَد، واقعاً زن لایقیست وقتی بعد از تمام شدن دعایش که به آن دلیلی که میدانیم کوتاه نکرده به خانه برگردد مامانش هنوز در تخت است، نصف اوقات باید اول مدفوعش را تمیز کند چون پیرزن بیچاره گفتم که به همین بیماری موروثی مبتلاست، مادربزرگ هم همینطور بود، میشود گفت مریضی شاقیست عینِ صلیب به دوش کشیدن است، بعد او را روی مبل راحتی مینشانَد و به او نانسوخاریهایش را میدهد تا حین انتظار کشیدن برای قهوه آن را سق بزند، آن وقت خودش نباید آنجا مثل چغندر بایستد فکر میکنم بدو میرود قهوه را گرم میکند و برای مامانش میبَرَد که نصف اوقات موقع سقزدنِ نانسوخاری دوباره کارخرابی کرده است، هنوز عقلش زائل نشده، توضیح میدهد که داشتم نانسوخاریام را سق میزدم که تِررر آمد با یک گوز کوچولو، عزیزم حسابی عصبانیام، و عزیز دوباره مدفوع را پاک میکند، عصبی میشود، پاکت نان سوخاری را درسته میگذارد داخل پاکتِ فکر میکنم آن چیز، در این اثنا قهوه سرد شده و باید از نو گرمش کند و پیش میآیدکه وقتی برای بار سوم با قهوه برمیگردد بگوید عزیزم، عزیز هم دوباره از صفر شروع میکند، قهوه را از نو گرم میکند، و بعد اگر همه چیز خوب پیش برود مختصری کارهای خانه را انجام میدهد که نصف اوقات به علت درد خودش نیمه تمام میماند و باز اگر همهچیز خوب پیش برود سر ظهر در اتاق مامان که مدام نان سوخاریاش را سق میزند غذایش را میخورد، این سقزدن با چنان سر و صدای تحمل ناپذیری همراه است که کروتار بیچاره به خاطر عشق به خدا و با فکر به دعای صبحش تحملش میکند و تِررر پیرزن دوباره کارخرابی کرده است نمیخواهد به من یکی بگویید که مریضی شاقیست عینِ صلیب بردن، زن بیچاره از نو مدفوع را پاک میکند خدا کند همه چیز خوب پیش برود، بعدش هم همینطور، خدا کند تا شب همه چیز خوب پیش برود، بعد هم تا دعای فردا.
یا این که احتمالاً آن روز کُلفتِ کشیش کروتارِ بیچاره را ندیده که با سرو وضع آشفته آمده، پیش خودش خیال کرده که حال او لابد بهتر شده، و به این خاطر به داروساز آفرین گفته، به قولی درمانی را که برای زن بختبرگشته تجویز کرده بوده کلاغها به گوشش رسانده بودند، و حوالی ساعت نُه برای خرید چند خردهریز رفته بیرون و بعد به دکتر برخورده که به بیمارستان میرفته و دکتر را متوجه کامیونی میکند که مقابل نانوایی پارک شده بوده، کامیون به اندازهی عبور یک گاری کوچک دستی آن هم به زحمت جا باقی گذاشته بود، کُلفَت میگوید وقتی آدم به فاجعهی ده سال پیش فکر میکند میبیند واقعاً خجالتآور است که هنوز شمارهی دوازده را خراب نکردهاند، خواهید دید باز هم در این چهارراه بدبختی تازهای اتفاق میافتد، راستی حال دوشیزه موتار چطور است، دخترعلیل بیچاره حالش خوب بود، سپاسگزارم، به نظر کُلفَت میرسید که دکتر به مرور زمان اعصابش آرامتر شده، دخترک الان خیلی مشغول گل و گیاهش است و مشغولِ قناریها و سوزندوزیها و بقیهی مکافاتش، و کلفت احتمالاً اضافه کرده که دوشیزه موتار فرشته است، کارهای برودریدوزیاش را دیدهام، منظورش نمایشگاه خیریهی کلیسا بود، چه ظرافتی، به معجزه میمانَد، و میدانست که این خردهریزهای مندرس هیچکدامشان به فروش نرفتهاند و سال بعد هم دوباره میگذارندشان روی پیشخان، اما دکتر گوش نمیداد، از دور به مانییَن سلام کرد که قرار بود همان عصر برای کار بنایی بیاید خانهاش، برای بازسازی دیوار قدیمی و پنجرهی کوچک قشنگی که بعداً دخترِ علیل گلدانهای گلش را آنجا میچید و گلدانها لابد میافتادند روی سر عابرها و میشکستند، چقدر این دکتر نازنین است، و دکتر که از دوشیزه موآن جدا میشد به او توصیه کرد مراقب کبدش باشد، نه سیبزمینی سرخکرده، نه شیرینی، نه هیچی.
مگر اینکه دوشیزه موآن از روی فضولی همیشگیاش به دکتر نزدیک شده باشد تا از اتفاق بدی که چند دقیقه پیش برای دوشیزه کروتار افتاده بود حرف بزند، برایش چه کاری میتوانیم بکنیم تا از شر این صلیب این مریضی شاق خلاص بشود، درست وسط مراسم نماز دردش گرفت، آدمی این همه بالیاقت و چه و چه، لابد دکتر به او جواب داده دوشیزه کروتار باید خودش بیاید او را ببینم، ببینیم چه شده، احتمالاً آپاندیسیت مزمن دارد، باید بیاید او را ببینم، دکتر این حرف را اصلاً نمیبایست میزد اما چون خیلی از قدیم با او آشنا بود به او اطمینان داشت، چون که دوشیزه موآن بین ساعت نه و ده وقت پیدا کرد تا دربارهی این درد لاعلاج با همه حرف بزند و در ساعت یازده و نیم این درد تبدیل شد به یک بیماری خجالتآور، جوری که وقتی عصر کروتار بیچاره دوباره بیرون رفت تا برای نانسوخاری مامانش مربا بخرد مردم به زور جواب سلامش را میدادند و موقع برگشتن چنان منقلب بود که نزدیک بود نتواند خودش را به مبال برساند، یک لحظه بیشتر طول میکشید خیلی دیر میشد.
اما خانم مونو حرف زنِ خدمتکار را تا آخر گوش نکرد و چند دقیقه بعد از جدا شدن از او . . .
با گَردهایش ور میرفت، بیکربنات به اضافهی منیزیم، بعد با قطعیت نتیجه گرفت که خانم مونو از رابطهی پنسونِ پسر با خانم و آقای دوکرو باخبر است، این موضوع جای تأمل داشت.
این طور شد که وقتی خانم مونو داخل نانوایی رفت و کسی را ندید احتمالاً به صدای بلند گفته نیم ساعت دیگر برمیگردم و خارج شده درست زمانی که الییت از جلو شماره دوازده میگذشته، یا این که آن طرف جاده کامیونی جلو کافه دوسین پارک کرده بوده، دوکرو که صدای خانم مونو را شنیده بود و از حیاط او را میدید خیلی خوب میتوانست زنش را صدا بزند محض ادب، آخِر ریواس به او گفته بود دوشیزه پوسگرن قسم خدا خورده که پایش را در نانواییشان نمیگذارد و این که خانم مونو هم کلی گلایه کرده بود، زنکهی الاغ ادعا دارد که به ما درس اخلاق میدهد، یکچیزی در این مایه، به عبارتی میخواست بداند، منظورم نانواست، میخواست بداند که شخص مزبور، منظورم خانم مونوست، الییت را از سرتا پا با تکبر ورانداز میکند یا این که برعکس قدم تند میکند تا بهش برسد و دو کلام حرف حساب بزند، چیزی که به جهت رابطهی خویشاوندیِ خانم مونو و مانییَن مهم بود و دوکرو منتظر آمدن مانیین بود تا دربارهی هزینهها بحث کند، زن قوزی به هر طریقی سعی کرد ارزش کارِ صنعتگر را پایین بیاورد تا این سفارش بزرگ را از طریق پنسونِ پسر به یک مقاطعه کار شهری بسپرد و این سؤال پیش میآید چه رابطهای میان این دو بود و این که، با در نظر گرفتن احتمالات، چه کسی جهت زمینهچینی برای آن فاجعه دست به اقدامات بودار زده، و رانندهی کامیون در استخدام چه کسی بوده.
یا این که راننده به دستور رئیسش کامیون را در این محل مشخص پارک کرده بوده تا بتواند خانم مونو و مانییَن را وقتی که با هم پیش دوکرو میرسند ببیند، اما راننده به علت چند دقیقه غفلت خانم مونو را ندید که از راه رسیده و در واقع نیم ساعت بعد از رسیدنِ کامیون مانییَن ادای مستها را درآورد تا حادثهی کذایی را ایجاد کند و زمانِ باخبر شدنِ ریواس از ماجرا را به تأخیر بیندازد، کسی که به ریواس خبر داد دوشیزه . . .
ادای مستها را درآورده که حادثهی کذایی را به وجود بیاورد، شاید میخواسته مقابل داروخانه تجمعی بشود تا دوشیزه موتار که همیشه از خانهاش ساعت هشت و نیم خارج میشود دیرتر بیرون بیاید و در آن گرما نتواند چندان دور شود و آنچه از روابط خانوادهی دوکرو با پنسونِ پسر میداند به ریواس بگوید، آخِر مقاطعهکار هم برای این که دوکرو را وادارد تا به او کار بدهد میبایستی از او همه جور آتویی میداشت، دکتر او را در جریان شایعاتی گذاشت که مردم دربارهی بیماری دوشیزه کروتار پخش کرده بودند، نمیبایست اجازهی چنین کاری را به خودش میداد حتا در ارتباط با یک آشنای قدیمی، آدم در این موارد هرگز خیلی سختگیر نیست اما این دکتر چقدر خوب و نازنین است.
پسرک موطلایی لابهلای گلهای عروسِ اطراف مردابهای گرانس تورِ پروانهگیری به دست میرفت و اینور و آنور جستو خیز میکرد، تصویر واضحی که راهدارمان هنوز جلو چشم دارد، چرا شکش نبُرده بود که مامانِ بچه در دوقدمیاش نیست، او از سمت ملک بنمزور که سروگوشی آنجا آب داده بود برمیگشت، ناطوری هم میکرد سوار بر دوچرخهی کهنهی انگلیسیاش که صبحها جای انبوهی در جنگل پنهان میکند و ساعت یازده از آنجا برش میدارد، تازه برگشته بود، و چنین چیزی برایش عادی بود چون پنجشنبه روزی بود، طبق حرفهای خودش در تحقیقات، منتها شنبه روزی بود و اینجاست که فاجعه آغاز میشود.
آلفره کوچولو لابهلای گلهای عروس مثل پروانهها جست میزد و چرخ میخورد، آلفره بود دیگر مگر نه، آلفره از پدر و مادرش دور میشد که بعد از خوردن غذا خوابشان برده بود، به طرز خطرناکی به مرداب نزدیک میشد، با شاخه و تکه ریسمانی چوب ماهیگیریِ بانمکی درست کرده بود، عاشق ماهیها بود، مامانش در تحقیقات میان دو هق هق این حرف را تکرار کرد، هنوز جلو چشمم است با دستمال کوچکی اشکش را پاک میکرد، دور دستمالش با نخ سیاه برودریدوزی شده بود، از مادربزرگش به او رسیده بود، چه تابلو رقتباری، خیلی میگوییم که از آن زمان سه بچهی دیگر آوردهاند، چه تجربهی دردناکی برای پدر و مادر.
مادر جنونزده سر رسید و جیغ زد بچهام غرق شده.
تصادفِ وحشتناکِ بیانل کوچولو باعث شد مردم مقابل داروخانه جمع بشوند، دو فاجعه پشت هم، چه مصیبتی برای همه، ماه ژوییه بود، فصلی که برایمان بدبختی میآورَد، تصادفها، غرقشدنها، آتشسوزیها، آدم نمیداند به کدام یکی برسد، آتشنشانها همراه مادر به سمت گرانس رفتند، داروساز فوراً به بیمارستان تلفن کرد.