لیبرا نوشته روبر پنژه به ترجمه عاطفه طاهایی
گربهای در حالِ خاککردن گُهش بود، دوشیزه آریان نگاهش میکرد، هربار که گربه را میدید رقیق میشد، طبیعت واقعاً همه چیز را خوب درست کرده بود، به خودمان که فکر میکنم شما میدانید چه میخواهم بگویم، واقعاً طبیعت، کشیش به او جواب داد نه این طبیعت نیست، طبیعت کلمهی آدمهای بیخداست.
به دنبال پروانهای از دروازه گذشت، اما جانور دور شد، روی پیچکی نشست، روی شمعدانی، روی شببو، باغچههای ما پر از عطر و بو و حاصلخیزند، به ندرت حصار سنگی هست، دورتادور زمینها با گیاهان حصار شدهاند که در پیادهرو سر ریز کردهاند، پروانه در سمت خانهی بیانل میپرید که سهرهای او را قاپید، کوچولو پروانه را فراموش کرده بود، اردک چرخداری را با نخ دنبال خودش میکشید، چرخها که میچرخید بخشی از آن بالا و پایین میرفت، چه ابتکارات بامزهای در اسباببازی بچهها هست، سمت چپ علفزاری بود پر از مینا و لابهلایش تک و توک اسپِرِس و سمت راست علفزاری پر از شقایق و لابهلایش تک و توک جو صحرایی، سوای یونجه و گل گاوزبان و قلیانک که وقتی رویش تقه میزنی زرت زرت خوشگلی میکند، سبزهزار واقعی، با هوای خیلی دلپذیر با دوردستهای آبی رنگ و ماده گاوهایش در کنار رودخانه، گوشههایی برای پیکنیک در آن سر کِشتهزار، لفظبازیام را ببخشید، پسربچه کیف زیر بغل جست و خیزکنان میرفت از تمساحی که مامانش برای تولد هفتسالگی به او داده بود تقلید میکرد، داخل تمساح تصویرهای کوچک بود و آبنبات که به تهش چسبیده بود و سنگریزههای صورتی و یک پرِ جغد، گنج بچهای به سن او، اما برای پدر این سؤال پیش آمده بود که آیا پسرش طبیعیست، با موهای بور و جیغهای کوتاهی که موقع غافلگیر شدن میکشید و خندههای دوستداشتنیاش که شبیه دخترها بود، اما یادش میآمد که دوستش بیانل به او گفته بود که پسر خودش تا نه سالگی اینطوری بوده، البته این موضوع دلیل نمیشود، باید به فکرِ پرورش بچه بود، بچه باید خیلی چیزها را بفهمد، زندگی، کار، مسائل جدی، خدمت سربازی و بقیهی مکافات، ما هم فکر میکردیم که بابایش واقعاً اغراق میکند، طبیعت شیطنتهایی دارد که مردم دوست ندارند، خلاصه از این جور حرفها که دربارهی این موضوع و کلی موضوعهای دیگر میزنند، در این حین پسرک نخ بادباکش را محکم گرفته بود، باد سرد تندی میوزید، آن بالا بالا میشد دیدش با دنبالههای صورتی و آبی، یکهو با سر داخل مزرعه ی چغندر سقوط کرد، پسر دوید به سمت بادباک و دید که چهارچوبش شکسته و دو نیم شده اما لفافش دوام آورده، بادباک را جمع کرد و سوار دوچرخهاش شد و مسیر جنگل را در پیش گرفت.
در همین حین مامانش که نتوانسته بود لکه را پاک کند موقعِ تمیز کردن در خیال فرو میرفت، پارچههای مرغوبِ زیر قیمت، بادباکهای شکسته، صبحهای دلپذیر، پیکنیکها زیر آسمان آبی، سنگینیِ تمام چیزهایی که باعث میشود آدم یک روز صبح با قلبی پر از درد بیدار شود، پروانهای خشکیده روی دیوار، جوراب کوچولویی که داخل کشو پنهان کرده، جارو به دست مقابل همان مبل راحتی هنوز هالهای میبیند، و این کُلفَت که کارش را خوب انجام نمیدهد، باز هم یکیدیگر که باید اخراجش کند، ساعت باید یازده و نیم بوده باشد.
پسرک به محض قدم گذاشتن در جادهی اصلی هر دردی را فراموش کرد و چه بسا زده زیر آواز، بعد کم کم رشتهی خیالش کشیده به این که شعری را دکلمه کند که قبلاً دربارهی آبیِ ابرها و صورتیِ صبحهای تابستان گفته بوده، پنهانی چیزهایی را راحت به زبان آورده بود که اگر پدرش میشنید لابد مشکوک میشد، به تناوب صداها را تقلید میکرد، صدای عاشق زیر پنجرهی معشوق، بعد صدای معشوق که به عاشق پاسخ میدهد، صدای شقایقها، پیچکها، قلیانکها زِرت زرت، خلاصه طبیعت برای خودش چیزیست.
اما چیزی که توضیحی برایش پیدا نمیشد این بود که هیچکس بیرون رفتنش را ندیده بود، آخِر در خیابان همه متوجه یک بچهی تک و تنها میشوند، ولی نه، بچه دنبال پروانه میدوید یا اگر پروانه را فراموش کرده بود لابد چیزی در سر داشت، به قول دوشیزه موآن هرگز نمیدانیم در سرشان چه میگذرد، و اینجاست که فاجعه شروع میشود، ساعت میبایست یازده و ربع بوده باشد، خانم مونو داخل نانوایی شده بود، دوشیزه کروز شیشههایش را تمیز میکرد، دوکروی پدر با مانییَن سر هزینههای ساخت انبار مشغول بحث بود، این خانمها سر چهارراه دیدند که کامیون جلو کافه دوسین ایستاد و راننده از آن خارج شد و بقیه او را دیدند که سوار کامیون شد و بعد چنان سر پیچ تند رفت که خانم پیهدُوان گفت ای وای نگاه کنید، آن عقب انگار بچهای افتاده و تکهپاره شده، آیا نمیشد شمارهی دوازده را یک بار برای همیشه خراب کنند، میدان دید کم است، یا کل چهار راه را دوباره بسازند، چیزی در این مایهها.
قدم به قدم، با شورت خیسش.
اما ریواس مته به خشخاش نمیگذاشت و وقتی خانم مونو بعد از رفتنِ به نانوایی آمد تا آسپیرین بخرد فوراً بهش میگوید که نمیبایست به خانم پیهدُوان اعتماد میکرده، در هر صورت هنوز وقتش نشده که نتیجهگیری کند، برای دوباره به جریان افتادنِ تحقیقات به موارد تازهی اثباتشده و واضحی احتیاج بود، خودش در آن زمان چند سرنخ را دنبال میکرد، مثلاً از خودش میپرسید چه چیزهایی در مورد مونار هست که باید روشن شود، مونوی مادر صدایش را بلند کرد چی آقای معاون شهردار، شوخیتان گرفته، مردی به این برجستگی، آقای کروز شما صبح واقعاً از کدام دنده بلند شدهاید، ریواس بدون اینکه خونسردیاش را از دست بدهد میگوید دقیقاً همین برجسته بودن، همین کارْ درست بودن در هر چیزی همین شوخطبعی بسیار ظریفش، اینها به نظرش مشکوک میآمد، هیچ چیز بینقص نیست، اغلب اوقات بدترین خباثتها با بهترین ظواهر عجین است، به نظر او دیگرانی هم بودند، توپارِ ژاندارم، یک خودفروخته، پنسونِ پسر، دوشیزه رُنزییِر و یک وِرننامی که اگر یادتان باشد به خانم دوکرو علاقه نشان میداد، خلاصه لانهی قاتل یا همدستش جایی همین دور و برها بود جایی که فکرش را هم نمیتوانستیم بکنیم، خانم مونو بدون آسپیرین خارج شد تا برود پیش سوفی، کروز داشت پنبهی نامرغوبی را میریسید، لورپایُرخانم دیگر برای رفتن به آسایشگاه مثل میوهای رسیده بود، دیوانگی مثل بادی وزیده بود، ایناها جایی که ما هستیم، اما سوفی اصلاً متعجب نشد، میگوید حدس میزده، به خصوص در مورد دوشیزه رُنزییر که آن همه خود شیرینی میکرد، آیا بعد از آن موقع عوض نشده بود، منظورم این نیست که پایش مستقیم در قضیه گیر است اما مطلع که بوده، برادرزادهاش که هر هفته برای دیدنش میآمد رفیقِ پنسونِ پسر و خواهرِ لورپایُرخانم بود بله رفیق، چه بر سرش آمد، منظورم کلوتیلد لورپایُر است، بعد از مرگِ مادر سر ارث و میراث با خواهرش قهر کرد و بعد به عنوان پرستار در مأموریتی برای آرژانتین یا یک جایی ثبت نام کرد، قضیهای مربوط به دولت بود، احتمالاً با پنسونِ پسر که آنجا منشی یا چیزی در این مایه بود آشنا شد، و چند روز بعد از فاجعه همراه هم عازم شدند، عجیب است که هانرییت موقع تحقیقات هیچ اشارهای به این موضوع نکرد با توجه به این که با خواهرش مثل کارد و پنیر بودند، اما این را هم در نظر بگیرید که ما از این موضوع خیلی بعد باخبر شدیم، کمی قبل از برگشتِ کلوتیلد، از طریقِ پنسونِ مادر که تا آن زمان جلو زبانش را گرفته بود به این امید که پسرش با همکارش ازدواج کند، اما رابطهشان خیلی دوام پیدا نکرد چون لورپایُرخانم آنجا رفتارش. . .
یا این که هانرییت لورپایُر شخصاً پیش کروز رفته تا از ظن و گمانش برای او بگوید، کشف کرده بود که دوشیزه رُنزییر علاوه بر این که برادرزادهاش مرتب به دیدنش میآمد خودش هم هر هفته برای دیدن خواهرش به کرَشون میرفت، ولی از آن تاریخ دیگر برنگشته، عجیب این که به این موضوع نزدیک نشدند، به علاوه در همین ایام، چند ماهی تقریباً، آن یارو وِرننام پایش را دیگر در مغازهی دوکرو نگذاشت، نظرش چه بود، ریواس در دفترچهاش یادداشت کرد و نوشت بیست و پنج ژوئن فهمیدنِ مناسبات وِرن-لورپایُر و وِرن-مونار و وانمود کرد که تا حدودی دلایل زن دیوانه را پذیرفته، خر که نیست.
مگر این که رفته باشد پیش سیمون وِرن و با عبور از خیابان نِو و خیابان نیدُپول خواسته باشد رد گم کند اما مجبور شده نزدیک شماره دوازده از مسیر مالاترن برود، روی باربندش یک کیف مدرسه قرار داشت که داخل آن مقالهاش برای تحریریهی روزنامه نبود بلکه خلاصهای از آن روز خاص بود و ساعت به ساعتِ اتفاقاتش که احتمالاً برده پیش وِرن گذاشته و به او مهلت کافی داده تا برایش چیزهایی بنویسد، و حدود ساعت یازده و نیم با کیف خالی برگشته که بعداً کیف را نزدیک محل تصادف پیدایش میکنند، برای همین بازپرس در احراز هویت مالک کیف به مشکل برخورد، بچه روی تخت بیمارستان گفت مال او نیست و مال رفیقی هم که کیفش را با او عوض کرده نیست، بعد هم وقتی به مادرش امر کردندکه کیف بچه را نشان بدهد هیچ جا پیدایش نکرد، این نکته لابد همچنان مبهم مانده.
آخِر داخلِ این کیفِ ول شده در محل تصادف نه تکالیف مدرسه پیدا شد نه گنجهای کوچکِ مختصِ این سن مثل مجلهی مصور، آبنبات، سنگریزه و چیزهای دیگر، بلکه نقشهی دهکده داخلش بود با تمام جزئیات و فهرستی از اسامی شامل اسم دوشیزه رُنزییر، پَنسونِ پسر، توپارِ ژاندارم و کروزِ داروساز معروف به ریواس، نمیشد فهمید این نقشه از کجا آمده، برای همین بازپرس با مشکل مواجه شد وقتی که میخواست به مادر یعنی خانم دوکرو بقبولاند که بچهاش. . .
اما آن پنجشنبه دوازده ژوییه محضردار و قاضی مایار صبح زودتر از معمول بلند شده بودند تا دربارهی ارثیهی اوژنی دودن با هم صحبت کنند، قضیهای پیچیده که تمایل داشتند خارج از ساعات کاری حل و فصلش کنند، ملاقات در خانهی قاضی انجام شد، میبایست ساعت هشت و نیم بوده باشد، همان موقع در اتاق مجاور صدای فریاد خانم صاحبخانه را شنیدند، اما نه، اتیینت پیهدوان بود که خانم مایار صدایش کرده بود، آن دو خیلی زود با هم گرمِ گفتوگو شدند، دختر بعد از مدتی غیبت که به جای دوری رفته بود حالا برگشته بود، مادرش نگران سلامتش بود، نگران پاکدامنیاش و بقیهی مکافات، اما دختر سالم برگشته بود از قیافهی شادابش میشد فهمید و از اطمینان به نفسی که قبلاً نداشت، آنجا قبول کرده بود به عنوان پرستار در مأموریت دولتی فعالیت کند، خانم مایار میخواست از همه چیز سردربیاورد، کشور چطور بود، آیا غذاهای خوبی داشت، آیا پر از تمساح بود، آخر خانم مایار بیشتر دوست دارد داستانهای مربوط به شکار یا چیزهای دیگری که جزو آداب و رسوم بومیهاست بخواند، وحشیهایی که از بس ذرت و ارزن میخورند شکمشان باد کرده و دیفتری یا اسهال خونی دارند بقیهی مرضها بماند، ببینم راست است که میگویند دختربچهها از سن پایین روسپیگری میکنند، در هر حال خودم میدانم که این مردم به مرضهای خجالتآور و اسهال مبتلا هستند، او چه دیده بود، چه کسانی را شناخته بود، دستمزدش که لااقل خوب بوده، اتیینت جواب داد که یکی از جالبترین تجربهها بوده اما تمساح و چیزهای دیگر در کار نبود ذرت و ارزن هم همینطور، بومیها برنجخور بودند، خانم مایار البته میدانست که بومیها هنوز وجود دارند، در زمانهی ما آیا چنین چیزی وحشتناک نیست، هر دو به گفتو گو ادامه دادند تا لحظهای که خانم مایار گفت بیایید بالا یک فنجان قهوه بنوشید، و اتیینت رفت بالا، پیراهن بسیار قشنگی تنش بود، پارچهاش را که گلهای درشتی داشت از آنجا آورده بود، خانم مایار پرسید که آیا آن را خوب ضد عفونی کرده یا نه، آدم چه میداند، اما اتیینت مثل آدمهای دنیادیده لبخند زد، آن دو ربع ساعتی دربارهی تجربههایی گپ زدند که دخترِ از سفر برگشته در مدت ماموریتِ به قولِ خودش قومشناختی کسب کرده بود، و خانم مایار بلافاصله تحت تأثیر قرار گرفت و دیگر جرأت نکرد باز دربارهی بومیها حرف بزند.
گپ و گفتشان طوری بود که برای محضردار و قاضی مزاحمت به وجود آورد، حواسشان از قضیهی خودشان پرت شد، آقای مایار در را بازکرد و در همان حال که با اتیینت دست میداد از زنش خواست به آشپزخانه بیاید، دختر چه صورت شادابی داشت اما اولویت با کار است، و یک وقت دیگر از صحبت با او خوشحال خواهد شد و در را بست و وقتی که بحث دربارهی قضیه فیصله پیدا کرد و به محض این که محضردار دور شد خانم مایار شوهرش را به باد سرزنش گرفت، خیال میکند با کی طرف است، با آن کارش کلی جلو دخترک کوچکش کرده، به علاوه خود آقا هم بلد نیست با مردم چطور رفتار کند، اتیینت پیهدوانِ دنیا دیده آخر دربارهاش چه فکر میکند، یک ناکس که دفتر کارش یکی دو تا نیست و صدای زنش را خفه میکند تا با کسی حرف نزند، پس این طور است، چقدر اسفبار که این طور است، اشتباه محض بود که کارش را پیش زنش رو کرده بود ، ببینم مگر محضردار برای این جلسههای ساعت هشت و نیم تره خرد میکند، نه خیر تازه از این وضعیت کره هم میگیرد، انگار محضردار دیگری در این دیار نیست، این مردک بیتخم و ترکه با این دخترهایی که نان شب ندارند بخورند، واقعاً دوست دارم بدانم پولهایشان کجا میرود، آن هم چه پولی، کسی نیست که نداند آقایان سورچرانی میکنند، در سیرانسی، در هتل شاسور، آیا در این دور و زمانه خجالتآور نیست که کل یک خانواده به خاطر عیاشی پدر نیست و نابود شود، نه این که زنِ قاضی طرفِ آن خرچسونه یعنی زن محضردار باشد اما اصل حرفش این بود، به من نگویید اینطور نیست، هیچ کدام این چیزها را تحمل نمیکنم، خلاصه طوری شد که قاضی کلاهش را برداشت و رفت بیرون تا به دادگاه برود، ساعت ده بود.
یا این که اتیینت پیهدُوان موقع گذشتن از مقابل خانهی مایار به دوشیزه دودن برخورده که در آن ساعتِ نامتعارف به خانهی قاضی میرفته تا راجع به پروندهی تحقیقی که در خصوص کلاهبرداری در ارث باز شده بود سر و گوشی آب دهد، قضیهی پیچیدهای که قاضی میبایست او را در جریان میگذاشت، قبل از جلسهی دادگاه، و این کار خلاف روال بود، برای همین این دختر خانم از دیدن اتیینت معذب شده و حرفهای مبهمی زده که ربطی به قضیه نداشته و تا نانوایی همراهش میرود که رد گم کند، برای همین خانم مایار که از پنجره او را میپاییده میبیندش که به جای خیابان بروآ دارد از خیابان نِو به سمت خانه برمیگردد، چون در آن ساعت در خیابان بروآ عابرانی در تردد بودند.
یا این که قاضی مایار از خانه خارج شده و داشته به دادگاه میرفته که به اتیینت پیهدُوان برخورده و دختر با پررویی جلویش را گرفته، از وقتی که از آرژانتین برگشته از این جور رفتارها از او سر میزند، تا بپرسد قضیهی دودن در چه مرحلهایست، انگار خیلی به این قضیه علاقه دارد، مایار هم لابد جواب داده که دارد مراحلش را میگذراند یا یک چنین چیزی، به گفتهی خانم مونو البته، که از پنجره دیده بودشان، داشت شیشهها را تمیز میکرد.
اما باز طبق گفتهی خانم مونو، علاوه بر اینها کلاهبرداری در ارث و میراث بیربط به قضیهی دوکرو نیست، در آن دوره کسی حدسش را نمیزد، و این که اتیینت قبل از عزیمتش با خانوادهی دودن وارد رابطه شده بوده، و با مادر خانواده یعنی اوژنی هم قهر بوده و اگر سوار کشتی شده یک خرده علتش این بوده که. . .
اما علاوه بر اینها کلاهبرداری در ارث و میراث با عزیمتِ زودتر از موعدِ اتیینت بیربط نبوده، اتیینت بعد از داشتنِ روابط عجیب با خانواده با اودیل دودن قهر میکند، و وقتی میگویم خانواده منظورم پدر خانواده است و وقتی میگویم روابط عجیب. . .
اما خانم مایار از این کثافتکاری خبر نداشت و اتیینت را بیهیچ منظوری صدا زد، صرفاً کنجکاو بود از حال و هوای سفر دختر جوان سر درآوَرَد، از رابطهاش با بومیها و شکار تمساح که در خیالش تجسم میکرد، وقتی دخترِ از سفر برگشته فاش کرد که در آن کشور تمساحی وجود ندارد دمغ شد، به علاوه این که در این مأموریت دولتی تنها به کار پرستاری یا دستیاری آزمایشگاه علاقه داشت، همینطور به مسئلهی قومیابی یا قوم شناسی یک چیزی در این مایهها.
طبق گفتهی دوشیزه رُنزییر، اتییِنِت احتمالاً ساعت یازده از جلو نانوایی گذشته، از شهر برمیگشته و بستهی بزرگی دستش بوده که از مغازهی بریوانس خریده بوده، یک پیراهن جدید، تودلبرو مثل خودش، این خانمها برای دیدن پیراهن بیقراری میکردند، بسته را باز کرد، مدلش مدل فصل گذشته بود، پیراهن را به واسطهی آشنایی که در مغازه داشت زیر قیمت خریده بود، بالاتنهاش چند تکه و دامنش کامل پلیسه بود، پارچهاش گلهایی به رنگ شرابی و بادمجانی روی زمینهی خاکستری داشت، خیلی شیک بود و فقط کسی مثل اتیینت میتوانست دیوانگی کند، آخر کجا و چه وقت میتوانست چنین پیراهنی را بپوشد، اما خب برای زن جوانی مثل او که اینچیزها مطرح نیست، آن خانمها هنوز جلو چشمماند، باشور و اشتیاق پارچه را نوازش میکنند، سعی میکنند بفهمند آستینش را چطور از کار درآوردهاند، یا مدل بالاتنه و برش اریب دامن که چقدر ماهرانه بود، و فقط بعد ، وقتی که پیراهن برگشت به جعبهاش، رشتهی حرفشان آرام آرام کشید به ارث و میراث دودن، اتیینت خیلی زرنگی به خرج داد، چیز زیادی نمیدانست جز این که گویا خانوادهی مایار دست به کارهای غیرمعمولی زده بودند، کلمهی کلاهبرداری را به کار نبرد، همین علت رفتار سرد مایارِ مادر در آن روزها بود، کاسهای زیر نیم کاسه وجود داشت.
با این حال دوشیزه کروز که شیشههای پنجرهاش را پاک میکرده قاعدتاً اتیینت را دیده که از نانوایی خارج شده و از خیابان کَشپو رفته و درست قبل از چهارراه به اودِت برخورده که از زمان مرگ اوژنی ندیده بودهش، توقف کرد و بستهاش را روی هرهی پنجرهی خانهی بیانل گذاشت، ده دقیقهای با هم صحبت کردند، آن دو هنوز جلو چشمش بودند، اودِت با نوار سیاه عزایش، با چهرهی بیحالت و موقر، اتیینت ولی سرزنده و با ظاهری جوانتر از همیشه با اینکه هردو هم سناند، سیسال را شیرین دارند، و بعد از این برخورد بود که اتیینت از خیابان نِو رفت تا به آن یکی داروخانه برود که به گفتهی پنسونِ پسر از آنجا خمیردندانی بخرد، جواب این سؤال که چرا با ریواس قهر بوده هنوز معلوم نشده، منظورم این است که فرصتی پیش نیامد تا پنسونِ پسر به این سؤال جواب دهد، دوشیزه کروز را که میشناسید نظر خودش را دارد.
اگر کسی به مونار شک کند خیلی از مرحله پرت است، منظورم مونار معاونِ شهردارمان است، این که خیال کند مونار کم یا زیاد دخلی به ماجرا دارد، مردی با این شأن و مقام، کاملاً بیاعتنا به کسب مال یا افتخار، علاقهی اصلیاش تعلیم و تربیت است و حوزهی ادبیات، مگر سالها روی شرح حال خانوادهی بنمزور کار نکرده بود آن هم در خفای کامل، حتا نپذیرفته بود که به حلقهی نزدیکان دوشیزه آریان وارد شود، گرچه فرصت خوبی بود، تمام نجبای منطقهی ما یا به واسطهی پیوند خونی یا تشریفات با دوشیزه آریان مرتبطاند، نه، مونار پیش این و آن موسموس نمیکرد مگر به ضرورتِ پیدا کردن اطلاعات، با پشتکار و با مجوزِ مخصوصِ وزراتخانه در تالار بایگانی تحقیق میکرد، اضافه کنم که دوشیزه آریان از این همه فروتنی در حیرت بود، به طرق مختلف خواسته بود به او نزدیک شود اما موفق نشده بود چه از طریق برادرزادهاش چه از طریق قوم و خویشش خانم محضردار، چه از طریق خانم بارون که فکر میکرد مونار با او احساس راحتی میکند از زمان فروش خیریهی کلیسا زمانی که . . .
نه واقعاً به دوشیزه موآن نمیآمد به این خرچسونه نمیآمد که بخواهد چیزهایی در خصوص مونار القا کند، آن هم وقتی که به رفتارش در مقابل وراث دودن فکر میکنیم، به این که توقع داشت چیزی از اوژنی به او برسد و احتمالش هم بود برسد اما هیچ حقی نداشت، این که چرا در وصیتنامه ذکری از او نبود جای تأمل داشت، نکند به مرحومه خیلی ابراز محبت میکرده، و چون طرف غزل خداحافظی را نمیخوانده سالها مجبور شده برایش شیشه شیشه مربا و بیسکویت انگشتی ببرد، مگر یادتان نمیآید که دخترِ برادرش را با ماشین جدیدِ خانوادهی دُندار میبرد آنجا تا همدم پیرزن باشد، با این بهانه که در قبال یک دوست خیلی قدیمی احساس وظیفه میکند، داستان سورو کوچولو حتماً دخلی به او دارد، آن دفعه را یادتان بیاید که کلوتیلد نکتهای را دربارهی زنی که به ظاهر نامزدش بوده گفته بود، از دید پیرزن این نامزدی فقط یک تب تند بود، البته از این معاشرت خیلی طرفداری میکرد چون ژانکلود از این طریق منافع زیادی میتوانست به دست بیاورد و هیچکس هم از این بابت پیرزن را سرزنش نمیکرد به جهت وضع مالیای که داشت، ولی خب این نکتهبینی پیرزن را رنجانده بود، کسی هم حاضر نمیشد پای صحبتش بنشیند او هم سفرهی دلش را پیش دوشیزه موآن پهن کرده بود و حرفهایش هم نشان نمیداد که عقلش زائل شده، به گمانم همه چیز از این جا آب میخورْد.
چون دوشیزه موآن خیلی به اوژنی وابسته بود، در دورهی امپراتوری دوم همکلاس بودند یا چیزی در این مایه، به گذشتهی دور برمیگردد، برای همین زیاد خاطرهی مشترک دارند، چه بعد از ظهرهایی که با هم یاد گذشته کرده بودند، شوتارِ مادر، خانوادهی موآنو، پیکنیک در جنگل گرانس، قبل از چهارده[۱]پیک نیک رفتن تازه رواج پیدا کرده بود، ماجرای گروهبان پاکرون که صدبار شنیدمش و ماجرای خانم پیهدوانِ مادربزرگ که برای ژانژاک یک جوراب را هی میبافت و میشکافت آخر چنان تنبل بود که بچه از این اندازه کردن تا آن اندازه کردنِ جوراب پایش دو سانت بزرگتر میشد، و ماجرای کلفتِ کشیش که کمکهای مردم به سَنپییر را مال خودش فرض کرده بود، بله زن بیچاره چه خاطراتی از این ماجرا داشت، ولی خب دلیل نمیشد که اسم دوشیزه موآن در وصیتنامه بیاید.
این دوشیزه دُندارِ بیچاره خیلی جور خانوادهی موآنیون را میکشید، در یک طبقه همسایه بودند، بچههای موآنیون را یادتان میآید که، یک دوجین بچه بودند، از من بپرسید انگل داشتند، لاغر و بیقرار و عصبی بودند، با این حال مثل بقیه گلیمشان را از آب بیرون کشیدند، مگر پسر بزرگه مدیر تولید خمیر خوراکی نیست شاید هم پسر عموش، دومی سرپرستار بیمارستان است، بله گاستون، سومی آلفره که با الییت موتار ازدواج کرد و از این بابت مادرش چقدر اذیت شد، یکی از دختر عموهای دکتر بود، الییت برایش سه بچهی خوشگل آورد، که چطور بدترین. . .
چهارمی اسمش هوبِر، آلبِر، یک اسمی بود که تهش بِر داشت، شاید هم اشتباه میکنم، آدالبر، ها، آدالبر بود، آدالبرچه کاره شد، نگذاشتند که برای آن چیز دولتی در آرژانتین یا جای دیگر با پنسونِ پسر سوار کشتی بشود، نه پنجمی یا ششمی بود رودُلف، موحناییه، رودلف چه شد، ششمی یا هفتمی ژانکلود بود که رشتهی عذاب به گردن مادربزرگش انداخت . .
ژانکلود کوچولو، هفتمی یا هشتمی که رشتهی عذاب به گردن مردم انداخت، او بود که کرم داشت، تمام بچگی کرم داشت، هنوز جلو چشمم است، لاغر، بیقرار، عصبی، او هم مثل بقیه گلیمش را از آب بیرون کشید، آن بچهها چه کاره شدند، پسر بزرگه مگر سرآشپز بیمارستان نشد یا دومی آلبر یا رودلف مگر پرستار نشد در کارخانهی خمیر خوراکی و سومی موحناییه گاستون بله دقیقاً، همانی که ریسمان عذاب را به گردن الییِت موتار بیچاره انداخت، گاستون سه تا بچهی خوشگل برای الییِت درست کرد که چطور این بچهها. . .
[۱] منظور سال ۱۹۱۴ است.