اَن ماری تونگ هرمِلین: «اشتیاق یک روشنفکر تبعیدی به اتوپیای گذشته» به ترجمه روزبه جلائی

خاکستر مادربزرگم روی میز ناهارخوری داخل ظرف چینی است. از والدینم می‌پرسم که آیا می‌توانم ظرف را باز و به محتوای داخلش نگاه کنم. والدینم که دید راحتی به مسائل جسمانی دارند، هیچ مشکلی در این قضبه نمی‌بینند.

خاکستر مادربزرگم نرم مثل پودر و خاکستری رنگ است. دقیق بخواهم بگویم این فقط یک چهارم خاکستر از بدن سوزانده شده او است و تا به امروز دو بار بر فراز اقیانوس اطلس رفت و برگشت بین قاره‌ها پرواز کرده است.

یک چهارم دیگر در مزرعه‌ای در منچوری پراکنده شده است. سومین قسمت روی طاقچه شومینه عموی من در نیویورک قرار دارد. او گفته امشب‌ آن را در سنترال پارک پخش خواهد کرد. آخرین قسمت در انتظار است زیرا عموی دیگرم نمی‌خواست آن را با خود به هاوایی ببرد.

طبق قانون سوئد، تقسیم بقایای انسانی غیر قانونی است، اما در آمریکا هیچ محدودیتی نیست. مادربزرگم در سن ۹۶ سالگی در بیمارستانی در نیویورک درگذشت، در کنار بسترش سه نفر از پسرانش (Mama no takara، گنج مامان) ایستاده بودند فرزندانی که بیش از سی سال دوباره کنار هم جمع شده بودند. آنها نمی‌دانستن با بدن مرده مادرشان که به هیچ جا تعلق نداشت، چه کار کنند؟

مادرشان، دونگ هونگ-فانگ، در سال ۱۹۴۷ از چین فرار کرد و هرگز بازنگشت. او ژاپن را در سال ۱۹۶۸ ترک کرد و هیچ وقت به آنجا نیز بازنگشت. بیش از چهل سال در آمریکا زندگی کرد اما هرگز برای دریافت حق شهروندی‌اش درخواست نداد. طبق پاسپورت او که مدت‌ها پیش منقضی شده بود، او شهروند کشور تایوان بود، هرچند که هرگز پا به آنجا نگذاشته بود.

در نبود گزینه‌های دیگر، تصمیم گرفته شد که پیکر هونگ-فانگ سوزانده و در باغ یادبودی که والدینم برای خودشان در استکهلم تعیین کرده بودند، دفن شود. بنابراین خاکستر به سوئد، کشوری که مادربزرگم هرگز ندیده بود، فرستاده شد. اما زمانی که مراسم تدفین قرار بود برگزار شود، کوچک‌ترین عموی من ناگهان احساس کرد که یک مکان بدون سنگ قبر در کشوری ناشناخته برای مادری که بیشتر عمرش را در تبعید گذرانده بود، نامناسب است. پس یک مراسم کوچک در اتاق نشیمن والدینم برگزار شد که در آن برادرها روی مبل نشسته بودند و سرودهای کلیسای پروتستان را می‌خواندند. آخر سر هم عموی من با بقایای مادرش که در کیف دستی خود بود به نیویورک برگشت.

وقتی به خانه رسید، به یاد ‌آورد که هانگ-فانگ گفته بود می‌خواهد در کنار مادرش در قبرستان خانوادگی در نینگ‌آن دفن شود. عمویم تصمیم گرفت خاکستر را به چهار قسمت تقسیم کند، یک چهارم آن را در یک جعبه کوچک چینی قرار داد و همان‌دم یک بلیط پرواز به چین رزرو کرد. در پکن با پدرم ملاقات کرد و با هم به سمت شمال حرکت کردند. آنها با یکی از بستگان مادربزرگم، دونگ جینگ-لین هشتاد ساله، تماس گرفتند که آنها را به قبرستان خانوادگی در میان کوه‌های سبز-آبی بیرون شهر هدایت کند.

اریک گروندستروم، دوست و استاد من می‌گوید حتماً کتاب‌های نویسنده دوبراوکا اوگرشیچ را بخوان. از او می‌پرسم چرا؟ او جواب می‌دهد: «او درباره بارکشی میراثی در درون خود و مواجهه با جهانی که دیگر وجود ندارد، می‌نویسد. من به فرم نوشتار نیز فکر می‌کنم، تکه‌تکه و شالوده‌شکن. و اینکه اوگرشیچ تصمیم گرفت کشوری را که دیگر متعلق به او نبود ترک کند.»

مقاله «نویسنده در تبعید» را می‌خوانم، که در آن اوگرشیچ تجربیات خود به عنوان نویسنده و انسان در تبعید خلاصه می‌کند. رمان «وزارت درد» نسخه ادبی حالت تبعید است، مقاله عصاره آن است. هر دو متن با تیزبینی که تنها با فاصله زمانی میسر است، نوشته شده‌اند. رمان قبلی، «موزه تسلیم بی‌قید و شرط»، جستجوی نویسنده در گذشته را به تصویر می‌کشد. او دنیای نابود شده‌ای را بازسازی می‌کند و هویت از دست رفته‌ای را سوگواری می‌کند تا وضعیت فعلی زندگی خود را قابل فهم کند.

دوبراوکا اوگرشیچ تنها کسی نیست که درباره تاثیر تبعید بر انسان، تأمل می‌کند و درباره آن می‌نویسد. او در کنار نویسندگانی چون جوزف برودسکی («حالت ما که تبعید است») و ادوارد سعید («اندیشه‌هایی درباره تبعید») قرار دارد که به طور مکرر به آنها اشاره می‌کند. هر سه نویسنده با توجه به مشکلات کارگران مهاجر، پناهندگان و تبعیدی‌های دوران مهاجرت جمعی، به نوعی برای نوشتن درباره تبعید روشنفکران عذرخواهی می‌کنند. برودسکی به عنوان نمونه می‌نویسد:

«بسیار سخت است که در مورد سرنوشت نویسنده‌ی تبعیدی صحبت کنیم بدون اینکه شرمنده شویم.»

با این حال، آن‌ها توافق دارند که ادبیات نقش مهمی دارد. چه کسی باید از شرایط انسانی بگوید جز نویسنده؟ دوبراوکا اوگرشیچ می‌نویسد:

«بعید است که مردم با این نیت کامل خانه‌ی خود را ترک کنند که این کار را برای همیشه انجام می‌دهند. حالا برای همیشه باشد یا نه، به هر حال برای یک تبعیدی، محله‌ای که ترک کرده [… ] یک منطقه‌ی تروما باقی می‌ماند.»  

زندگی مادربزرگ من شامل همه‌ی وقایع دراماتیک و وحشتناک تبعید در قرن بیستم است: جنگ، امپریالیسم، نژادپرستی، آزار و اذیت و فرار. او در سال ۱۹۱۴ در یک خانواده تحصیل‌کرده و مرفه که به خانواده‌های بانر، اشرافیت مانچو تعلق دارد، متولد شد. از آغاز سلسله‌ی چینگ، خانواده‌اش در دربار پکن بودند اما وقتی آخرین امپراتور، آیسین-گیورو پویی، در سال ۱۹۱۲ از سلطنت کناره‌گیری کرد، خانواده‌اش به شمال دیوار بزرگ چین بازگشتند و یک مدرسه‌ی دخترانه در شهر قدیمی مانچو، نینگ‌آن (نینگوتا)، در جنوب غربی رودخانه مودانجیان (رودخانه هورکا) تأسیس کردند.

در سال ۱۹۳۱، منچوری توسط ارتش گوانگ‌دونگ ژاپن مورد تهاجم قرار گرفت و دولت دست‌نشانده‌ی مانچوکوئو، مستقل از چین، تأسیس شد. هونگ-فانگ در نتیجه در یک مستعمره ژاپنی بزرگ شد و در مدرسه زبان ژاپنی آموخت. بعدها، او در دانشگاه هاربین، ادبیات چینی و ژاپنی خواند و همچنین زبان‌های روسی و انگلیسی را یاد گرفت. او اغلب به عنوان مترجم در موقعیت‌های رسمی به کار گرفته می‌شد. در یکی از این موارد، توسط یک افسر ژاپنی مورد آزار و اذیت قرار گرفت. برادرش تلاش کرد تا از او دفاع کند، افسر ژاپنی تپانچه را به سر برادرش گرفت و او را کشت.

در سال ۱۹۳۹، هونگ-فانگ یک بورسیه تحصیلی از دانشگاه اوچانومیزو در توکیو دریافت کرد، او منتخب شد برای بورسیه توسط همان دولتی که برادرش را کشته بود. در باشگاه شعر دانشگاه امپریال توکیو، با دانشجویی به نام کویچیرو تاناکا آشنا شد. او تحسین خود را نسبت به اشعاری که هونگ-فانگ به طور ناشناس در مجله‌ی باشگاه منتشر کرده بود، ابراز کرد. (سرخی صورتش او را لو داد.) او سرباز نبود، مستعمره‌نشین نبود، او یک جنتلمن بود. مردی بود که شعر می‌خواند و فلوت می‌زد. شعر آن‌ها را به هم نزدیک کرد.

صبح روز ۷ دسامبر ۱۹۴۱، ناوگان امپراتوری ژاپن به پایگاه نیروی دریایی ایالات متحده در پرل هاربر حمله کرد. فردای آن روز آمریکا به ژاپن اعلام جنگ کرد و این دو شاعر جوان با هم ازدواج کردند. هونگ-فنگ باردار ‌شد و به مانچوکو (منچوری) نقل مکان کرد. ترتیب دقیق رویدادها مشخص نیست، اما قطعاً هنگامی که داشتند نقل مکان می‌گردند با خود یک قابلمه آلومینیومی هم آورده بودند.

آن‌ها در شهر منچوریایی جینژو ساکن شدند، کوئیچیرو که یک زیست‌شناس دریایی است، شغلی در سازمان شیلات پیدا می‌کند. کوئیچیرو که زندگی آرام و بی مخاطره‌ای داشته، از بی‌رحمی هموطنانش نسبت به مردم محلی سخت یکه می‌خورد. ژاپنی‌ها جیره غذایی خاصی دارند در حالی که چینی‌ها از گرسنگی رنج می‌برند. یک روز، سربازان ژاپنی به مدرسه‌ای که هونگ-فنگ در آن کار می‌کند، می‌آیند، وارد کلاس می‌شوند و چند دانش‌آموز بی‌گناه را می‌کشند تا از تمایلات ضدژاپنی جلوگیری کنند. هونگ-فنگ بیشتر اوقات شوهر مست خود را از کلانتری تحویل می‌گیرد و صورتحساب‌های بار او را می‌پردازد.

در سال ۱۹۴۵، آمریکا بمب‌های اتمی را بر هیروشیما و ناگازاکی ریخت و امپراتور هیروهیتو شکست ژاپن را از رادیو اعلام کرد. هویت ژاپنی‌ها یک شبه از “ملت برتر” به “تسلیم کامل” تغییر کرد. نیروهای شوروی وارد منچوری شدند و امپراتور پویی و تعداد زیادی از سربازان و کارکنان ژاپنی را اسیر کردند. کوئیچیرو نیز به اسارت درآمد و به اردوگاه کار اجباری در سیبری فرستاده شد. سربازان مردم را غارت می‌کنند، ژاپنی‌ها از خانه‌هایشان رانده می‌شوند و چینی‌هایی که “همکاری کرده‌اند” تحت تعقیب و آزار قرار می‌گیرند. ژاپن ویران شده توان مالی برای بازگرداندن جمعیت مستعمره‌چی خود از چین به ژاپن را ندارد. جنگ داخلی بین کمونیست‌ها و ناسیونالیست‌ها (گومیندانگ) در چین آغاز می‌شود و منچوری میدان اصلی این جنگ است.

هونگ-فنگ با فرزندانش به پایتخت منچوری می‌گریزد. در آنجا هیچ‌کس او را نمی‌شناسد. او اتاقی اجاره می‌کند و در رادیو به عنوان تلگراف‌خوان مشغول به کار می‌شود. وقتی به سر کار می‌رود در خانه را به روی‌فرزندانش قفل می‌کند. زمان می‌گذرد و هونگ-فنگ باردار می‌شود. یک شب سرد زمستانی‌ سومین کودک را تنها با کمک پسر بزرگ‌ترش، پدرم که پنج ساله است، به دنیا می‌آورد. فردای آن روز، او (مادربزرگ) به کارهای خانه می‌پردازد، بخاری را با زغال پر می‌کند و به سر کار می‌رود. وقتی به خانه بازمی‌گردد، برادران سعی کرده‌اند نوزاد را با بادام‌زمینی‌های پخته تغذیه کنند. از ترس آنچه ممکن است اتفاق بیفتد، از آن پس وقتی که می‌خواهد بیرون برود، کودکان را به تخت‌هایشان می‌بندد.

مادر بزرگ من نه ملی‌گرا بود، نه کمونیست و نه به جامعه قدیمی چینی اعتقاد داشت. او روشنفکر بود و به آموزش برای همه به عنوان راهی به سوی توسعه و دموکراسی باور داشت.‌ دوبراوکا اوگرشیچ می‌نویسد:

«پناهندگان به دو دسته تقسیم می‌شوند: آن‌هایی که عکس دارند و آن‌هایی که عکس ندارند…»

معلوم نیست که خانواده من به کدام دسته تعلق دارد. تا جایی که من می‌دانم، تنها دو عکس از دوران چین باقی مانده است. یکی از پدرم وقتی چند ماهه بود. دیگری تصویری از مادر بزرگم که در آفتاب ایستاده، با موهای فر شده، لباس غربی و عینک، در آغوشش پدرم که هنوز یک ساله نشده و به دوربین لبخند می‌زند.

در غیاب عکس‌ها، باید به یادگاری‌هایی که داریم، قانع باشیم و در آشپزخانه خانه عموزاده‌ام جینگ‌لین، یکی از این یادگاری‌ها ‌هست؛ قابلمه آلومینیومی که هانگ-فانگ و کویچیرو در سال ۱۹۴۲ از ژاپن به چین آوردند.

‌ پدر و عمویم که برای دفن مادربزرگ به چین رفته‌اند با بستگان تازه پیدا شده‌شان یک ضیافت شام بر پا می‌کنند. دونگ جینگ-لین به تفصیل درباره تاریخچه خانواده صحبت می‌کند و عموی من که در بزرگسالی ماندارین یاد گرفته، تا حد امکان ترجمه می‌کند. پدرم چینی بلد نیست؛ تبعید باعث شد که زبان کودکی‌اش را فراموش کند. او از همه چیزهایی که از دست داده احساس ناامیدی می‌کند.

جینگ‌لین تعریف می‌کند که وقتی مادربزرگم هانگ‌فانگ در سال ۱۹۴۳ به بیماری کلیوی مبتلا می‌شود و به بیمارستانی در شین‌جینگ منتقل می‌شود، مراقبت از پدرم و برادر نوزادش را به جینگ‌لین می‌سپارند که در آن زمان چهارده ساله بود. آنها به مزرعه‌ مادر مادرم در نینگ‌آن می‌روند. قابلمه نیز همراهشان است و قرار است که در آن شیر را برای نوزاد گرم کنند. هیچ‌کس در آن حوالی چنین پدیده مدرنی ندیده است.

وقتی پدرم به سوئد برمی‌گردد، عکس‌هایی از قابلمه کهنه و زنگ‌زده نشان می‌دهد و با افسوس می‌گوید: “کاش درخواست کرده بودم که آن را نگه دارم. “

ادوارد سعید می‌نویسد:

تبعید |… ] خط زخمی است که بین یک انسان و محل تولدش، بین خود و خانه واقعی‌اش کشیده شده است: اندوه اساسی آن هرگز از بین نمی‌رود.

پدرمان سفر دریایی به ژاپن را به یاد می‌آورد. او به یاد دارد که بطری‌ای زیر عرشه این طرف و آن طرف می‌غلتید. وقتی به اقامتگاه خانواده تاناکا در آئوموری می‌رسند، خانواده کویچیرو نمی‌خواهد هانگ‌فانگ و بچه‌ها را ببیند. خانواده پدرم چینی‌ها را مانند آفت می‌بینند. آنها مجبور می‌شوند در گاراژ زندگی کنند. روزها بچه‌ها دوباره در خانه حبس می‌شوند در حالی که هانگ‌فانگ کار می‌کند، شب‌ها او روی آتش زغال شام می‌پزد. پسرها هیچ‌وقت نور روز را نمی‌بینند.

فاجعه وقتی رخ می‌دهد که کویچیرو از سیبری بازمی‌گردد. پدر واقعی کوچک‌ترین پسر کیست؟ به پدرم می‌گویم که کویچیرو نمی‌تواند پدر کوچک‌ترین برادرش باشد اما او نمی‌خواهد چیزی درباره‌اش بشنود. پس توضیح اینکه چرا کویچیرو سعی کرده کوچک‌ترین پسر را بکشد و او را در یک گودال بیندازد چیست؟ مادربزرگم یک بار گفت که در منچوری مورد تجاوز قرار گرفته است. پدرم این را هم نمی‌خواهد بشنود.

اکنون هیچ گزینه‌ای برای هانگ‌فانگ باقی نمانده جز اینکه خودش و پسرانش را بکشد. وقتی به ایستگاه قطار می‌رسد، سه فرزندش را به سمت ریل و قطار در حال آمدن می‌کشد. چرخ‌های واگن‌ها غژغژ می‌کنند، بچه‌ها گریه می‌کنند و مقاومت می‌کنند. او قادر به انجام این کار نیست.

از سخنان جوزف برودسکی‌ست که می‌گوید:

« تبعید در عرض یک شب شما را به جایی دورتر از آنچه تصورش را می‌کنید، می‌برد.»

مادربزرگم در توکیو زندگی می‌کند و بچه‌ها را در یک پرورشگاه کاتولیک می‌گذارد در حالی که برای ساختن یک زندگی جدید در تلاش است. او در تبعید است، فقیر و تنها، اما چون ژاپن توسط نیروهای متفقین اشغال شده، به طرز متناقضی این برای او یک مزیت است که ژاپنی نیست. با گذشت زمان، او روابطی برقرار می‌کند، به عنوان مترجم در سفارت آمریکا کار می‌کند، نقد ادبی می‌نویسد، برنامه‌های آشپزی در تلویزیون دارد، معلم می‌شود و در نهایت استاد ادبیات چینی در دانشگاه کیئو می‌شود. پسرانش به خانه مادر برمی‌گردند و در مدرسه آمریکایی تحصیل می‌کنند، در ژاپن آن‌ها سفیدپوست هستند، انگلیسی صحبت می‌کنند و آثار شکسپیر، آستن، وایلد، جویس، ثورو، استاین‌بک، الیوت و دیگران را می‌خوانند. هانگ-فانگ با یک نیوزیلندی آشنا می‌شود که به پسرانش نام‌های انگلیسی می‌دهد. پدرم بورسیه‌ای برای یک دبیرستان در هاوایی دریافت می‌کند اما او بدون تابعیت است و پاسپورت ندارد. علاوه بر این، ایالات متحده امریکل جمهوری خلق چین را به رسمیت نمی‌شناسد. به همین دلیل، به دلایل سیاسی که از اختیار او خارج است، یک پاسپورت تایوانی دریافت می‌کند، با این که هرگز به آن کشور نرفته و ارتباطی با آن ندارد. پس از فارغ‌التحصیلی در هونولولو، او بورسیه‌ای برای یک دانشگاه آیوی لیگ در ساحل شرقی آمریکا دریافت می‌کند.

دوبراوکا اوگرشیچ می‌نویسد:

«تبعید یک وضعیت ادبی است؛ نه تنها به شما نقشه‌ای غنی از نقل‌قول‌های ادبی می‌دهد، بلکه خود به نوعی یک نقل‌قول ادبی است.»

در زمانی که به من توصیه می‌شود آثار دوبراوکا اوگرشیچ را بخوانم، در حال نوشتن رمان “زیر زمین” هستم. من بر اساس تمام ویژگی‌های زبانی و فرمی که اوگرشیچ معتقد است متن تبعید دارد، کار می‌کردم؛ یعنی: پراکنده، polemical (بحث‌برانگیز)، چندمعنایی از نظر معنایی، طنزآمیز، مالیخولیایی، subversive (تخریبگر) و نوستالژیک. اوگرشیچ می‌گویید «تبعید همچنین یک سبک، یک استراتژی روایی است. یک زندگی شکسته تنها می‌تواند به صورت قطعات روایت شود» و به نوبه خود به ریلکه اشاره می‌کند. به عبارت دیگر، تبعید و در نتیجه شکل ادبی آن اساساً یک وضعیت ناپیوسته است.

تعجب می‌کنم که نه اوگرشیچ، نه برودسکی و نه سعید در مقالاتشان درباره تبعید، درباره نژادپرستی نمی‌نویسند. چرا آن‌ها این تجربه را نادیده می‌گیرند؟

راستی چه چیزی احتمالاً این افراد را که یک یوگسلاو سابق، حالا یک کروات، یک یهودی روس و یک فلسطینی در تبعید هستند، به هم پیوند می‌دهد؟ شاید دلیلش این است که در تبعید بودن به عنوان یک روشنفکر، جنبه‌ای ایده‌آل دارد که خودشان نیز به آن اشاره می‌کنند. اما نژادپرستی و نژادی‌سازی هیچ زیبایی ندارد. همان‌طور که ملی‌گرایی با تبعید پیوند خورده است، نژادپرستی نیز بخشی از آن است، هم به عنوان علت و هم به عنوان معلول.

ادواردسعید می‌گوید:

«… اما تعبیر کردن تبعیدی که ادبیات بر آن بنا شده است، به عنوان چیزی حیات‌بخش و انسانی، بی‌اهمیت جلوه دادن پیامد‌های تبعید است.»

پدرم در یک شهر دانشگاهی کوچک در نیوهمپشایر است. این دومین روز اقامتش در شهر است و او به دنبال یک آرایشگر می‌گردد تا برای شروع ترم موهایش را مرتب کند. بعد از کمی سرگردانی، آرایشگاه باربر تروت را پیدا می‌کند. او وارد سالن آرایش می‌شود. یک صندلی آرایشگری جلوی یک آینه بزرگ و دیگری جلوی یک دستشویی قرار دارد، اما هیچ‌کس آنجا نیست فقط صدای یک ماشین‌تحریر از اتاق دیگر شنیده می‌شود. روی میز جلوی آینه، جزوه‌هایی با عناوین: “عیسی می‌آید”، “روز قیامت” و “آفرینش خداوند” قرار دارد. درست وقتی که او قصد دارد برود، صدای تق‌تق ماشین‌تحریر قطع و آرایشگر در اتاق ظاهر می‌شود و با دقت به جوان نگاه می‌کند، به صندلی آرایشگری اشاره می‌کند و یک پارچه سفید از میخ دیوار برمی‌دارد. در حالی که آرایشگر پارچه را دور او می‌پیچد و لبه آن را داخل یقه پیراهنش می‌برد، می‌گوید: “دیروز یک مکزیکی اینجا بود. به من گفت چگونه موهایش را کوتاه کنم. اما، باید به تو بگویم، نمی‌توانی از یک میمون یک راک هادسون بسازی. “او سرش را به عقب می‌اندازد و با صدای بلند می‌خندد و سپس دستش را روی شانه‌ی دانشجوی جوان می‌گذارد: “چگونه می‌خواهی موهایت را کوتاه کنم؟ “

دانشجو با تردید به خودش در آینه نگاه می‌کند. “تو متخصص هستی. “

آرایشگر می‌گوید ”خوبه، تو پسری خوبی هستی! ” و شروع به شانه کردن موهای ضخیم و سیاه او می‌کند. سپس شانه را به دست دیگرش می‌دهد و یک قیچی برمی‌دارد.

آفرینش خداوند حقیقتاً شگفت‌انگیز است، او همه چیز را آفریده است: همه انواع حیوانات، گیاهان و حتی نژادهای مختلف انسان. و این وظیفه‌ی انسان نیست که نقشه‌ی عالی خدا را خراب کند.»

قیچی در هوا متوقف می‌شود و او به مرد جوان در آینه نگاه می‌کند: «اگر روزی تو را با یک دختر سفیدپوست ببینم…» بدون اینکه نگاهش را از تصویر دانشجو در آینه بردارد، آرایشگر یک دسته مو را بین دو انگشتش می‌گیرد، آن را به سمت بالا می‌کشد و با صدای خشن ادامه می‌دهد: «… بیضه‌هایت را می‌برم!»

تیغه‌های قیچی در هوا صدایی می‌دهند و آرایشگر آقای تروت با موی سیاه پدرم در دستش مثل یک غنیمت جنگی ایستاده است.

پدرم دیگر هرگز به آرایشگر نمی‌رود، او یاد می‌گیرد خودش موهایش را کوتاه کند. بیتلز به موقع محبوب می‌شود و پدرم یک مدل موی بلند را اتخاذ می‌کند. او به سیاست علاقه پیدا می‌کند و در مخالفت با جنگ ویتنام مشارکت می‌کند که این منجر می‌شود به اینکه در تمام دوران دانشگاهش، تحت نظر اف‌بی‌آی باشد، که یک مأمور چهار سال به طور مداوم همان دوره‌ها را با پدرم می‌گذراند. آن شخص در روز فارغ‌التحصیلی به پدرم می‌گوید: «تو آن کسی نبودی که ما فکر می‌کردیم.»

پدرم همچنین به توصیه‌ی آرایشگر تروت درباره‌ی «نقشه‌ی عالی خدا» گوش نمی‌دهد. برعکس، او عاشق مادرم می‌شود که سفیدپوست است و از سوئد آمده است. آنها ازدواج می‌کنند و برای ماه عسل به کانادا می‌روند. راننده زنی که آنها را سوار می‌کند فکر می‌کند که آنها دو دختر مو بلند فراری هستند. آنها به یک آپارتمان کوچک دو خوابه نقل مکان می‌کنند، درست روبروی آرایشگر تروت در خیابان آلن، و نطفه من آنجا بسته می‌شود.

ادوارد سعید می‌نویسد:

«تبعید در نهایت انتخاب نیست: یا در آن متولد می‌شوید یا در آن گرفتار می‌شوید.»  

در یک روز گرم جولای، من در بیمارستان ساببتسبرگ استکهلم به دنیا می‌آیم. پدرم که به تازگی به سوئد آمده است، با خوشحالی به کمیسیون دولتی امور مهاجران نزد پلیس می‌رود تا درخواست اجازه‌ی اقامت بدهد.

با خوشحالی به خانمی در اداره پلیس می‌گوید که صاحب دختری شده است. از او می‌پرسد: «وضعیت تابعیت او چگونه خواهد بود؟»

«آیا مادرش سوئدی است؟»

«بله.»

«آیا شما ازدواج کرده‌اید؟»

«البته!»

«خب، متأسفانه! در این صورت او نمی‌تواند تابعیت سوئدی بگیرد. اگر قصد سفر دارید، دخترتان باید با پاسپورت شما سفر کند.»

در آن زمان، تایوان روابط دیپلماتیک ضعیفی با تقریباً همه کشورهای جهان به جز چند دیکتاتوری داشت. همچنین آنها هیچ کنسولگری در استکهلم نداشتند، که به معنای ماه‌ها مکاتبه پیش از هر سفری بود.

تابستانی که من پنج ساله می‌شوم، پدرم باید در یک سمینار علمی در آلمان شرکت کند. مادرم، من و برادرم قرار است پس از پایان سمینار او را در کلن ملاقات کنیم. چون ما با پدر سفر نمی‌کنیم، باید برای من و برادرم گذرنامه بیگانگان بگیریم و درخواست ویزا کنیم، علاوه بر این، پدر باید یک گواهی‌نامه بنویسد که مادرم اجازه دارد به تنهایی با ما سفر کند.

پدر موفق می‌شود ویزای آلمان را بگیرد اما ویزای هلند را که پرواز از آنجا به سمت خانه است، نمی‌گیرد.

پس از اقامت در کلن، جایی که عموی من را ملاقات می‌کنیم، قرار است با قطار به فرودگاه آمستردام برویم. در مرز، مأموران کنترل پاسپورت سوار قطار می‌شوند. آنها متوجه می‌شوند که پدرم ویزا ندارد و از او می‌خواهند قطار را ترک کند. من یادم می‌آید که ما در کوپه نشسته‌ایم و پدرم را از بیرون روی سکو می‌بینیم. عموی من که مدت‌هاست تابعیت آمریکایی دارد، با ما شوخی می‌کند تا نگران نشویم.

مأموران کنترل پاسپورت نمی‌دانند با «تایوانی» چه کنند. آنها تصمیم می‌گیرند که ساده‌ترین راه برای خلاص شدن از او این است که او را با قطار بفرستند به شرط اینکه مستقیم به اسخیپول برود.

پرواز در کپنهاگ فرود می‌آید و ما باید قطار به استکهلم را بگیریم. مادرم با پاسپورت سوئدی‌اش از کنترل پاسپورت عبور می‌کند. من و برادرم همراه با پدرمان می‌رویم. آنجا متوقف می‌شویم. ما اجازه ورود به دانمارک را نداریم.

پدرم توضیح می‌دهد که ما اجازه اقامت در سوئد داریم و فقط قصد داریم به ایستگاه مرکزی برویم تا قطار به خانه را بگیریم. اما این کمکی نمی‌کند. من و برادرم شروع به گریه می‌کنیم. مادرم آن سوی مرز ایستاده است. ما اجازه بازگشت به خانه را نداریم. مأموران کنترل پاسپورت که دچار سردرگمی شده‌اند، تسلیم می‌شوند: «یک ساعت وقت دارید که دانمارک را ترک کنید!»

مادرم تعریف می‌کند که از آن پس دیگر ویزا نمی‌گیرند و به‌سادگی حساب می‌کنند که به جای ویزا من و برادرم شروع به گریه خواهیم کرد و مأموران کنترل پاسپورت دلشان نمی‌آید مانع بازگشت ما به خانه شوند. به علاوه تصمیم می‌گیرند که از این به بعد مادرم بطری اضافی ویسکی را در چمدانش قرار دهد وقتی از گمرک عبور می‌کنیم، زیرا پدرم همیشه متوقف و بازرسی می‌شود و نه مادرم. او وقتی این داستان را تعریف می‌کند، می‌خندد. همه اینها واقعاً مضحک است.

میفهمم که چقدر مادرم به‌عنوان یک فرد سفیدپوست دارای امتیاز است، چیزی که او احتمالاً هرگز به آن فکر نکرده است.

دوبراوکا اوگرشیچ می‌نویسد:

«یک داستان عاشقانه با ازدواج به پایان می‌رسد، تبعیدی هنگامی که گذرنامه‌ای به دست می‌آورد…»

پدرم در یک تختخواب گرد با روکشی از مخمل سبز دراز کشیده است، با یک آینه بزرگ بالای سرش روی سقف و در حال استراحت است پیش از سفر به کوه‌های غربی خارج از نینگ‌آن. او و برادرش یک مینی‌بوس اجاره کرده‌اند تا همه بتوانند همراه شوند. آنها همچنین دو بیل قرض گرفته‌اند تا برای کندن استفاده کنند. نیم ساعت دیگر آنها قرار است با جینگ-لین و بچه‌هایش ملاقات کنند.

او به یاد می‌آورد زمانی که در کودکی یک مرد چینی را دید که توسط سربازان ژاپنی در خیابانی که آنها زندگی می‌کردند، مورد اصابت گلوله قرار گرفت. یک باد سرد منچوری برگ‌های خشک را از کوچه‌ها میراند و در امتداد دیوارهای خانه‌ها خش خش می‌کرد. مرد بی‌جان روی زمین افتاده بود با چشمان باز. یک برگ روی یکی از چشمان مرد افتاد اما او پلک نزد.

قبل از اینکه پدرم از تخت بلند شود، تصمیم می‌گیرد که درخواست تغییر اتاق بدهد، زیرا «سوئیت ماه‌عسل» هتل با حال و هوای او سازگار نیست. دوبراوکا اوگرشیچ می‌نویسد:

«تبعید، بازگشتی است به یوتوپیای گذشته، به تصاویر یک کتاب الفبای قدیمی. امروزه، من واقعاً توسط برادران، سیاه، زرد و سفید، در نیویورک، برلین، لندن، پاریس و آمستردام احاطه شده‌ام.»

دوبراوکا اوگرشیچ تصاویر اولین کتاب الفبای خود را به یاد می‌آورد، پدرم نیز کتاب خودش را به یاد دارد. او با دقت تصویر جلد کتابی را که قبل از شروع مدرسه با سی ین خریده بود، مطالعه می‌کرد. درختان گیلاس که حیاط مدرسه را احاطه کرده بودند، شکوفه داده بودند. وسط حیاط ساختمان زیبای مدرسه بود. مادرانی با کیمونوهای شیک و صندل‌ها، دست کودکان خندانشان را گرفته بودند؛ کلاس اولی‌ها با لباس‌های نو، کیف‌های مدرسه بر پشت و کفش‌های سفید بر پا. دختران لباس‌های رنگارنگی بر تن داشتند و دستمال‌های سفیدی بر سینه‌شان سنجاق شده بود که نام و کلاسشان با قلم‌مو نوشته شده بود. پسران یونیفرم‌های سیاه با یقه‌های سفید پوشیده بودند که بر روی لبه‌های لباس تا شده بودند. دکمه‌های برنجی در ردیف‌های عمودی می‌درخشیدند. این صحنه مثل موسیقی در هوا بود.

روز اول مدرسه فرارسید. از آنجایی که هونگ-فانگ کار می‌کرد، پیرزنی که در طبقه پایین زندگی می‌کرد، پدرم را به مدرسه برد. او موی نازک و سفیدی داشت و چروک‌های بی‌شماری روی صورتش بود. وقتی صحبت می‌کرد، نور در شیشه‌های گرد عینک او می‌درخشید.

در واقعیت، مدرسه متفاوت بود. درختی تنها شاخه‌های تیره‌اش را به سوی آسمان ابری در حیاط خاکی مدرسه می‌گستراند. شیشه‌های پنجره‌های ساختمان مدرسه شکسته بود و رنگ دروازه مدرسه پوسته پوسته شده بود. مادرانی با لباس‌های کثیف دست کودکان وحشت‌زده‌شان را گرفته بودند، بعضی‌ها گریه می‌کردند. چهره‌هایی پر از نگرانی، گرسنگی و خستگی. او می‌خواست از آنجا فرار کند، اما پیرزن دست او را محکم گرفته بود.

تصاویر کتاب الفبای دوبراوکا، جهانی رنگارنگ را نشان می‌دادند که در آن مردم کوچک با لباس‌های مختلفی شبیه به لباس‌های محلی، کلاه‌ها، کلاه‌های نمدی و فزها پوشیده بودند. نوشته بود: «برادری و وحدت میان ملل و قومیت‌های یوگسلاوی» و اینکه همه مردم جهان برادرند «سفید، زرد و سیاه». با این حال، علی‌رغم اینکه او هرگز با مردمی که فز به سر داشتند، برخورد نکرده بود، دوبراوکا با این باور بزرگ شد که تنها تفاوت ما در لباس‌هایمان است، یا شاید در رنگ پوستمان. اما این باور دیگر زمانی که «کلاه‌ها، فزها و کلاه‌های نمدی به جنگ رفتند، آن هم بهانه اینکه نمی‌توانند با هم زندگی کنند قابل قبول نبود.»

ادوارد سعید می‌نویسد:

«تبعید نوعی حسادت‌ دائم است.»

در ژاپن، هونگ-فانگ زندگی خوبی برای خود فراهم کرده بود خانه، شغل و دوستان. او برای تهیه یک زندگی خوب برای پسرانش زندگی می‌کرد و تحصیلات مهم‌ترین چیزی بود که می‌توانست به آنها بدهد. او موفق شده بود. هر سه آنها بورسیه‌هایی برای بهترین دانشگاه‌های آمریکا دریافت کرده بودند. اکنون او تنها مانده و احساس می‌کند که رها شده است.

پسران درباره اینکه آیا باید او را به آمریکا بیاورند وقتی تحصیلاتشان تمام می‌شود، اختلاف نظر دارند. خود هونگ-فانگ می‌خواهد سفر کند. با کمک یک دوست خانوادگی که ارتباطات سیاسی دارد، آنها کمک می‌کنند که ویزا و پول فراهم شود. او با عجله خانه و بیشتر اموالش را در ژاپن ترک می‌کند.

او توصیه‌نامه خوبی با خود دارد، اما در آمریکا به ندرت زنان میانسال در دانشگاه‌ها استخدام می‌شوند (به ویژه اگر آسیایی باشند). او در یک دوره آمادگی برای معلمان در رادکلیف هاروارد شرکت می‌کند. مدتی به‌عنوان معلم زبان چینی در دانشگاه آمریکایی کار می‌کند و سپس در مجموعه‌های چینی کتابخانه کنگره در واشنگتن دی‌سی.

او انتظار دارد که فرزندانش از او به‌عنوان یک مادر سالار چینی نگهداری کنند، اما پسران زندگی خودشان را دارند و او هر روز حسادت و بدگمانی بیشتری پیدا می‌کند. بین هونگ-فانگ و پسران که اکنون با همسرانشان آشنا شده‌انداختلافاتی به وجود می‌آید. او از پدرم ناراحت است که قبل از گرفتن دکترا ازدواج کرده و بچه‌دار شده است. او از همسری که برادر وسطی انتخاب کرده که یک معمار آمریکایی چینی از خانواده‌ای رستوران‌دار است، مخالف است – طبق سنت کنفوسیوس، شانگ رن، تاجران، در رتبه‌ای پایین‌تر از روسپی‌ها قرار دارند. همسر کوچک‌ترین پسر، بیشترین حسادت را در هونگ-فانگ برمی‌انگیزد.

او سفیدپوست، ثروتمند و از طبقه اشراف است.

دوبراوکا اوگرشیچ می‌نویسد:

«کمتر کسی قدرت آن را دارد که دو بار به تبعید برود.»

هویتی که هونگ-فانگ در اولین تبعید ساخته است، در دومین تبعید هیچ ارزشی ندارد. زندگی از هم می‌پاشد. آنچه او دفن و پنهان کرده بود، به سطح می‌آید. پسران بالغ شده‌اند و اطرافیان سوالات ناخوشایندی می‌پرسند. او مجبور می‌شود حقیقت را درباره پدرشان به آنها بگوید. روزی که هونگ-فانگ کویچرو را ترک کرد، تصمیم گرفت او را مرده بداند. به پسرانش گفته بود که پدرشان یک چینی بوده و در وطن کشته شده است. خبر اینکه پدرشان زنده است و یک ژاپنی است، بحران‌های هویتی برای هر سه آنها ایجاد می‌کند. تمام زندگی‌شان را به‌عنوان بی‌پدر سپری کرده‌اند، در حالی که در واقع نیمه‌ژاپنی هستند و پدری دارند.

پدرم مردی را که «کاری ریسو» می‌نامیدند به یاد می‌آورد، زیرا او آنها را به غذای کاری ریسو در رستوران دعوت می‌کرد، و متوجه می‌شود که آن مرد باید پدرشان بوده باشد. برادر وسطی که نزدیک‌ترین رابطه را با مادر داشت، نمی‌تواند دروغ‌های او را تحمل کند. او به ژاپن سفر می‌کند، با پدرش ملاقات می‌کند که بلافاصله او را می‌شناسد، نام خانوادگی‌اش را به نام ژاپنی پدرش تغییر می‌دهد و ارتباطش را با مادر و برادران قطع می‌کند.

هونگ-فانگ دچار پارانویا می‌شود و فکر می‌کند مردم می‌خواهند او را مسموم کنند و اندک اموالش را بدزدند. پس از مشاجره‌ای که در آن کلمات تندی رد و بدل می‌شود، او ناپدید می‌شود. پسران بی‌ثمر به دنبال او می‌گردند، اما او مثل آب شده و در زمین فرو رفته است. بیش از ده سال او ناپدید است. در سال ۱۹۸۳، او دوباره ظاهر می‌شود و من در تابستان در خانه عموزاده‌هایم در لانگ آیلند او را ملاقات می‌کنم. کوچک‌ترین عموی من یک آپارتمان کوچک در منهتن برای او اجاره می‌کند. او هنگام صحبت با من در تلفن بسیار حضور ذهن دارد. قبل از اینکه گوشی را بگذارد، می‌گوید: «Wo ai ni»، دوستت دارم به زبان چینی. اما بعد از چند سال، او دوباره بدون هیچ اثری ناپدید می‌شود.

در سال ۲۰۰۱، عمویم موفق می‌شود یک تماس تلفنی را ردیابی کند که از یک کابین تلفن مقابل یک کلیسا برای بی‌خانمان‌ها در واشنگتن دی‌سی انجام شده است. پدرم با برادرش در ایالات متحده ملاقات می‌کند و آنها مثل دو کارآگاه خصوصی چندین روز در یک ماشین بیرون کلیسا می‌نشینند و قهوه را از لیوان‌های کاغذی می‌نوشند در حالی که منتظرند. در نهایت، آنها زنی را می‌بینند که ممکن است مادرشان باشد و او را می‌بینند که وارد کلیسا می‌شود. آنها وارد سالن می‌شوند، روی نیمکت کلیسا یک پیرزن بسیار مسن با مویی‌ کاملا سفید، خمیده و با چشمانی مبتلا به آب مروارید نشسته است. پدرم به سمت او می‌رود و با او صحبت می‌کند. او به آرامی چهره‌اش را به سمت او می‌چرخاند و می‌پرسد: «آیا تو نخستین فرزندم هستی؟»

ادوارد سعید می‌نویسد:

«تبعید مستلزم وجود عشق و پیوندهایی به مکانی است که در آن متولد شده‌ای؛ حقیقت هر تبعیدی این نیست که خانه و عشق به خانه از دست رفته‌اند، بلکه این است که از همان ابتدا از دست رفتن در هر دوی آن‌ها نهفته است.»

در یک روز سرد زمستانی در منچوری، پدرم پس از بازی در برف به خانه بازمی‌گردد. هونگ-فانگ در وسط اتاق ایستاده و گریه می‌کند: «لطفاً پتو را نبر، نوزاد در این سرما یخ خواهد زد. هر چیزی را بردارید، جز این.» سرباز مقابل او تفنگش را در هوا می‌چرخاند، او دست‌هایش را برای محافظت از صورتش بالا می‌برد و ضربه به دستش اصابت می‌کند. ناله‌کنان به زمین می‌افتد. سرباز به سمت میز غذا می‌رود، درب بخارپز را برمی‌دارد و یک نان را برمی‌دارد. با دهان پر، باقی‌مانده‌ها را در کیسه پر شده می‌ریزد و با پتوی نوزاد بر روی بازو خانه را ترک می‌کند.

ضربه به دست هونگ-فانگ انگشتش را شکست و آن‌طور که باید، خوب نشد. نتیجه این بود که او تا آخر عمر قادر به خم کردن آن نبود. از آن پس، وقتی که او دستانش را برای دعا به هم می‌فشرد، انگشت میانی‌اش به گونه‌ای ایستاده بود که گویی به کسی اشاره می‌کند: به خدا، به تبعید یا به زندگی به طور کلی.

ادوارد سعید می‌نویسد:

«… تبعید حالتی از فقدان نهایی است …»

من به تبعیدی فکر می‌کنم که هرگز به پایان نمی‌رسد، حتی در مرگ. و به این پارادوکس که تبعید «ناامیدانه دنیوی و به طرز تحمل‌ناپذیری تاریخی» است و در عین حال یک تجربه خصوصی و بسیار تنهایی است، «… شبیه به مرگ اما بدون لطف نهایی مرگ».

آنها مینی‌بوس را تا جایی که جاده‌ای برای رانندگی وجود دارد می‌رانند و در نزدیکی یک مزرعه پارک می‌کنند. شهرداری زمین را به یک کشاورز اجاره داده است. جینگ-لین سال‌هاست که به مقبره خانوادگی نرفته است و مشخص نیست چقدر از آن باقی مانده است. گندم‌ها در مزارع در مسیر باد موج می‌زنند. آنها در امتداد یک مسیر گل‌آلود قدم می‌زنند. پدرم که کمرش درد می‌کند، به سختی راه می‌رود. زمین ناهموارتر می‌شود، هیچ‌کس کفش مناسبی برای این مسیر ندارد. در نهایت، آنها دست از ادامه راه می‌کشند.

جینگ-لین با دستانش در هوا به اطراف اشاره می‌کند و می‌گوید که همه اینجا بخشی از مزرعه بوده است، از کوه‌ها آنجا، تا اینجا. او با جعبه کوچک چینی که خاکستر مادربزرگم در آن قرار دارد، ایستاده است. او با اندوه از ناامیدی مادر هونگ-فانگ صحبت می‌کند که نمی‌دانست آیا دخترش و نوه‌هایش زنده مانده‌اند یا نه. تا اینکه پس از مرگ مائو تسه‌تونگ در سال ۱۹۷۷، اولین نامه به دست آنها رسید و در آن زمان مادرش شانزده سال بود که از دنیا رفته بود. جینگ-لین از این فقدان، از رنج‌های خانواده، از آزار و اذیت‌ها و از اشتیاق و عشق به یک خواهر عزیز صحبت می‌کند.

در همین زمینه:

محمد رفیع محمودیان: تجربه‌گرایی در ارواح سرگردان سسیل پین

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی