نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیهای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهمترین آثار او در تبعید را منتشر میکند: دهان خاموش جلد دوم رمان شاهد که خود اثریست مستقل. میخوانید:
بخش نخست رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان (+)
درباره این رمان:
جمشید برزگر: شهادتی بر زمانهای که زیستهایم – رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان(+)
۶
خیلی از شبها وقتی بانو میبیند از بیخوابی و نوشتن خسته شدهام پیشنهاد میکند کتابی را انتخاب کنم تا با صدای بلند بخواند. میداند که شنیدن صدایش خستگی را از تنم میبرد. حتا بسیاری از وقتها احساس میکنم دارم صدای خودم را میشنوم. خیلی از شبها را با خواندن غزلهای حافظ و رباعیهای خیام میگذرانیم. چند بار هم شعرهایی از شاملو و اکتاویو پاز و پابلو نرودا را میخواند. یک شب هم بخشهایی از قرآن را خواند. اولین بار بود که متوجه تفاوت صوت حرفهای صاد و سین و ذال، زا، ضاد و ظا میشدم. برایش مینویسم که مادر دوست داشت گاتاها را بخواند. همیشه دلش میخواست خدا زن باشد و خوشحال بود که در فرهنگ گذشتهی ایرانیان، مهر و اَناهیتا نماد بارداری و زنانگیاند. خوشحال نمیشود. نگران میشوم. بیش از این که چیزی بنویسم، انگار که از حالت چشمهایم دریافته باشد، توضیح میدهد که دلش بچه میخواهد. نمینویسم که تو بدون بچه هم پر از زنانگی هستی و اندامت سرشار از زنانگی است. سرش را روی طرف چپ سینهام میگذارم. دلم میخواهد صدای قلبم را بشنود. یقین دارم آرامش میکند. لبخند همیشگیاش را که میبینم، اولین صفحهی یادداشتهایم را نشانش میدهم. میبینم که از خواندن آن لذت میبرد.
میپرسد: “راستی راستی تمام دورهی زندگی در رحم مادر را به یاد داری؟”
مینویسم: “تمام آن دوره را نه، اما حرفهای مادر و پدر را که در بارهی خودم و خواهر به یاد میآورم بعضی از آن لحظهها تداعی میشوند.”
ناگهان بلند میشود. خیال میکنم میخواهد برود. نگران نگاهش میکنم. هنوز تا صبح خیلی مانده است.
میپرسد: “بالاخره یادت آمد که چه اتفاقی برای پدرت میافتد که مادر و خواهرت خانه را ترک میکنند؟ اصلن چرا باید آنها خانه و زندگیاشان را ترک کنند؟”
یادم میآید که فقط مادربزرگ میتوانست برایم تعریف کند چه اتفاقی افتاده است. میدانم بانو میداند مادربزرگ نتوانست حرف بزند. برایش نوشته بودم به گورستان که رفتم مادربزرگ گریه نکرده بود. نتوانسته بود گریه کند. من را هم که دید نخواست گریه کند. اشکهایش را در چشمهایش میدیدم. چرخ میخوردند و راهی برای سرریز شدن پیدا نمیکردند. سرش را روی سینهام گذاشت و آهسته و زیرلب زمزمه کرد. صدایش انگار از اعماق چاهی بیرون میآمد مثل صدای مادر خشدار شده بود، همان طور، مثل بادی از ابر و ابریشم که از میان گندمزاری خشک بگذرد.
گفت: “نمیتونم بفهمم که چرا این کار را کرد.”
فکر کردم مادر با مادربزرگ حرف زده بود.
مادربزرگ بریده بریده گفت: “گمانم از بس فکر کرد مغزش از کار افتاد.”
باز هم نفهمیدم مادربزرگ از چه حرف میزند. گیج لرزشهایی بودم که از تن مادربزرگ در سینهام افتاده بود. انگار نمیخواست از مادر بگوید. نمیتوانست شاید. نمیخواست بدانم مادر عاشق پدر بود، خواهر هم.
باز گفت: “حتم از بس غصه خورد دیوانه شد، امیدهاش را از دست داد. “
دیگر یقین داشتم مادر همه چیز را برای مادربزرگ گفته است. گفته است چرا ناگهان خواهر گوشهگیر و خجول شد، چرا پدر که آرام و راحت بود، ناگهان عصبی شد و هرشب مست میخوابید، آن قدر مست که نمیفهمید کی مادر او را کشان کشان به اتاق خوابش میبرد. نپرسیدم مادر کجاست، مادربزرگ؟ خواهر کجاست، مادربزرگ؟ ندیده بودمشان.
به گورستان که رفتم هر چه نگاه میکردم هیچ کس را شبیه مادر و خواهر نمیدیدم. میدانستم تحمل مرگ پدر برای مادر خیلی سخت بوده است، برای خواهر هم. حتا وقتی هم پدر هر شب مست میخوابید، دیده بودم که مادر باز هم وقتی او را به اتاق خوابش میبرد، مواظب بود اذیت نشود. غر هم که میزد باز مزهای برای پدر میآورد که دوست داشت. میفهمیدم پدر لبخند میزند و خواهر ناراحت مادر را نگاه میکند.
مادربزرگ را که دیگر نمیتوانست روی پاهایش بایستد سوار تاکسی کردم. تاکسی کنار گورستان ایستاده بود. دلم نمیخواست کسی را ببینم. به جز استاد و شاطر و صحاف بقیه را نمیشناختم. دلم هم نمیخواست به حرفهای استاد و شاطر و صحاف گوش بدهم. مادربزرگ هم که گفت منتظر میشود تا بتوانم سر گور پدر بروم نگفتم چرا نرفتم. نگفتم دلم میخواست حالا که بی پدر و مادر شدهام یا حتا بدون خواهر، هر سه را در کنار هم خاک میکردم. راننده هم که گفت میتواند منتظر باشد حرف نزدم. دهانم خشک شده بود و لختهی خون را روی زبانم احساس میکردم. در کتابی هم خوانده بودم که در حنجرهی مرغ حق (بعدها از پدر پرسیدم منظورش از مرغ حق چه پرندهای است و پدر گفت) همیشه لختهی خونی هست که با هر بار نفس کشیدنش بالا و پایین میرود. صدای جغد را به روشنی به خاطر میآورم. درست شبیه به صدایی است که هر وقت تلاش میکنم حرف بزنم از حنجرهام بیرون میآید.
خواهر گفت: “چشمهای جغد مثل چشمهای خانم معلم دینی ست اما ابروهاش شبیه به ابروهای منند. البته اگه کمی باریکشان کنم.”
مادر گفت: “ابروهای تو آن قدر مرتب و کمانیاند که احتیاجی به دست کاری ندارند.”
پدر هم همین را گفته بود. دوست نداشت خواهر آرایش کند. روی گونههایش را هم که ماتیک کم رنگی مالید، پدر گفت: “تو که احتیاج به این اطوارها نداری.”
خواهر نگفت مادر یادش داده است. مادر در اتاقش بود و نشنید که پدر چه گفت. شاید هم شنیده بود که شب هر چه پدر گفت: “بیا بخواب!”، مادر گفت: “خوابم نمیآید. دوست دارم تا صبح پشت پنجره بنشینم.”
پدر گفت: “بگو تا وقتی من در تختخوابم.”
مادر دیگر جواب نداد. پدر تا وقتی هنوز خوابم نبرده بود مدام حرف زد. میفهمیدم که دارد از مادر دلجویی میکند. مادر اما انگار لال شده باشد هیچ حرفی نمیزد. فکر نمیکردم مادر این قدر ناراحت شده باشد که قبول کند تا صبح پشت پنجره بنشیند و حرف نزند. دلم میخواست صدایش را میشنیدم. انگار که سالها است صدایش را نشنیدهام کلافه در رختخوابم غلت میزدم. بیطاقت شده بودم.
مادربزرگ را هم که به خانه بردم نتوانستم بیشتر طاقت بیاورم. هر چه از مادربزرگ میپرسیدم فقط سرش را تکان میداد. انگار آخرین حرفهایش را در گورستان زده بود یا مرگ پدر تازه داشت در او اثر میکرد که زبانش بند آمده بود. کلید خانه را برداشتم. خوشحال شدم که با وجود چند بار تصمیم به دور انداختنش هنوز در کشوی میز تحریر پدربزرگ بود. میدانستم زنگ در را زدن بی فایده است. آن وقت که باید زنگ میزدم و وارد میشدم تا شاید پدر از اتاق خواهر بیرون بیاید یا او را بفرست تا در را باز کند، زنگ نزدم و خیلی یواش کلید را در قفل در چرخاندم و وارد شدم. اگر پاورچین وارد نشده بودم که صدای نفس نفس زدنها را نمیشنیدم و خیال نمیکردم مادر در خانه است. اگر کلید نداشتم و از خانهی مادربزرگ راه افتاده بودم و زنگ در را زده بودم، حتم انتظار هم نداشتم وارد خانه که میشوم با استقبال مادر و خواهر و پدر روبه رو شوم. از همان پشت در میفهمیدم که اتفاقی افتاده و خودم را آماده میکردم. دست کم همان طور که بی سر و صدا آمده بودم برمیگشتم. اگر همان شب به خانهی مادربزرگ برگشته بودم حتم مادر و خواهر را فردا در مراسم خاکسپاری میدیدم. تأثیر قرصهای والیوم یا آرامبخشهایی که خورده بودند تا صبح دیگری میخوردند آنها را برای سوگواری فردا سر پا نگه میداشت. مادر همیشه دوست داشت برای همه چیز سنگ تمام بگذارد. اما حالا بعد از سه روز عزاداری و گریه ی مادربزرگ، دلیلی نداشتم که زنگ در خانه را بزنم.
ساعت از ده شب گذشته بود. دیگر حکومت نظامی نبود. اما به جای ارتشیها مردها با اسلحه در خیابانها ایستاده بودند و جلو ماشینها را میگرفتند. به عمد دیرتر حرکت کردم تا اگر هنوز کسانی مثل استاد و خانوادهاش در خانهامان هستند رفته باشند. استاد مرد منظم و آدابدانی بود. بارها پدر گفته بود.
خوشحال از این که چراغهای خانه خاموش است کلید را آرام در قفل در چرخاندم و پاورچین وارد شدم. در اتاق خواب مادر بسته بود، در اتاق خواهر هم. هیچ اثری از گرد و خاک و گل حتا خون و دود نبود. همه جا همان طور تمیز و مرتب بود که مادر دوست داشت. خواهر هم. ترجیح دادم تا صبح در اتاقم بخوابم و فردا به اتاق مادر یا خواهر بروم. میخواستم بگویم دلم برای دیدنشان یک ذره شده بود که به خانه برگشتم. اولین بار بود که مدت طولانی مادر و خواهر را ندیده بودم، پدر را هم. هیچ کدام از مأموریتهای پدر بیشتر از دو هفته طول نکشیده بود. با پدر هم که به شمال رفتم زیاد طول نکشید. شاید اگر بیشتر مانده بودم سرانجام شنا کردن را هم یاد میگرفتم. اگر یاد گرفته بودم به مادر میگفتم با پدر به دریا رفتهام. گفته بود نروم. اگر نگفته بود حتم میگفتم ماهی گرفتن با قلاب را یاد گرفتم.
ناگهان برای نخستین بار احساس کردم پدر را برای همیشه از دست دادهام. بدون این که چراغ اتاقم را روشن کنم روی تختخوابم نشستم. در پرتو نور کمی که از پنجره میتابید میدیدم همه چیز به همانگونه است که برای آخرین بار بود. حتا خودکار و کاغذهایی که روی میز اتاقم گذاشته بودم تا برای مادر، خواهر و پدر نامه بنویسم هنوز همان طور دستنخورده مانده بود. از این که نتوانسته بودم برای پدر نامه بنویسم بغض گلویم را میفشرد. نمیخواستم گریه کنم. میترسیدم اگر جلو خودم را نگیرم صدای هق هقم مادر و خواهر را بیدار کند. روی تختخواب دراز کشیدم و خوشحال از این که فردا باز مادر و خواهر را میبینم تصمیم گرفتم تحت هیچ شرایطی آنها را تنها نگذارم.
میفهمیدم از این به بعد تنها مرد خانواده خواهم بود و این احساس چنان به نظرم هراسناک آمد که اگر دندانهایم را روی هم فشار نداده بودم صدای فریادم همسایهها را مضطرب میکرد. زنها و مردهایی که فقط گاهی که در کوچه میدیدمشان و به آنها سلام میکردم، کسانی که نه مادر و خواهر دوست داشتند با آنها رفت و آمدی داشته باشند و نه آنها.
کوچک که بودم پدر گاهی با مردهای همسایه حرف میزد. همیشه میخواست کمکشان کند. اما انگار دوست نداشتند که پدر هم دیگر با هیچ کدامشان حرف نمیزد. فقط با صحاف ساعتها حرف میزد و کمی هم با شاطر.
هنوز هم همسایهها وقتی از جلو خانهی ما رد میشوند طور به خصوصی به در و دیوارهای آن نگاه میکنند. حتا بارها دیدهام که چند متر جلو پنجرهی آشپزخانه را تند تند قدم برمیدارند. چند بار خواستم حالت آنها را به بانو نشان بدهم تاریکی شب نمیگذاشت. چراغ کوچه هم آن قدر پر نور نبود که بشود حالت چهرهها را دید. من هم اگر در شب آنها را میدیدم بیشتر به خاطر خاطرهای بود که از آنها داشتم. کوچک که بودم تا مدتها خیال میکردم همسایهها هم سایه را دیدهاند که مادر و پدر را تا پشت پنجره دنبال میکرد. چند بار هم پچپچهایشان را شنیده بودم. مادر و خواهر را هم که میدیدند در گوش هم حرف میزدند.
خیلی از شبها وقتی هنوز بانو نیامده است و من سرگرم نوشتن هستم پچپچها در سرم میپیچد. شبهای نخست خیال میکنم صدا یا اوهام شب را میشنوم. در یکی از داستانهای مادربزرگ هم پسر بچهای که خوابش نمیبرد صدای پای جنها را میشنود. نمیترسد. خیال میکند مادر یا خواهرش آمدهاند به اتاقش. سرش را که از زیر لحاف بیرون میآورد چند نفر را میبیند. نمیدانسته است که آنها جن هستند. صبح که برای مادرش تعریف میکند دیشب چندتا آدم کوچولو که دم و سم داشتند روی دیوارها و سقف اتاقش راه میرفتهاند، مادرش جیغ میکشد و بیهوش میشود. نگران پدرش را صدا میزند و وقتی مادرش با بوی کاهگل خیس خورده به هوش میآید، به او میگوید آنها جن بودهاند و نه آدم کوچولو. بعد هم دیگر اجازه نمیدهد پسر پیش از شاشیدن و مسواک زدن به اتاقش برود. از فردا شب هم دیگر چراغ اتاقش را خاموش نمیکند.
مادر هم چراغ اتاق من را روشن میگذاشت. اگر روشن نبود شاید من هم جنها را میدیدم. شبهایی که در اتاق کوچک پایین میخوابیدم که بعد انباری شد صدای مادر یا خواهر را که نمیشنیدم دلم میخواست جنها را ببینم. میدانستم که نمیترسم. فقط همان شب که مادربزرگ قصهی جنها و پسرک دانا را برایم تعریف کرد از خواب پریدم و مادر گفت ترسیدهام. نترسیده بودم. از خواب که بیدار شدم دندانهایم درد میکرد. به مادر که گفتم، گفت: “خواب بد دیدهای.” برایش قصهی مادربزرگ را تعریف کردم. خندید و گفت: “دندانهات را روی هم فشار دادهای تا جنا نتونند برند تو دهانت.”
تا وقتی بزرگ نشده بودم دیگر هیچ وقت نشد دندانهایم را کلید کنم، اما باز هم خواب جن دیده بودم بدون این که دندانهایم درد بگیرند. یقین میکنم یادآوری این بخش از خاطراتم برای بانو میتواند جذاب باشد.
خشنود از این حادثه آخرین جرعهی چای را سر میکشم، لیوان را در ظرفشویی میگذارم و به طرف میز میروم. همین که چشمهایم به دستهی کاغذهای سپید میافتد، بیشتر وسوسه میشوم. مداد را برمیدارم. ضربان قلبم تندتر میشود. صدای آن را میشنوم. یادم میآید این دومین بار است که با لباسهایم خوابیدهام.
از این که باز با لباسهایم خوابیده بودم دیگر تعجب نکردم. انگار به همین زودی برایم عادت شده بود. اما ترجیح دادم پیش از این که پایین بروم لباسهایم را درآورم. نمیخواستم چروکهای آن نشان بدهند که شب بدی را گذراندهام. در کمدم را که خواستم باز کنم متوجه شدم عکسهای مادر و خواهر روی دیوار اتاقم نیست. حتا عکس عروسی مادر و پدر هم نبود. فکر کردم چه کسی ممکن است در اتاقم خوابیده باشد که مادر یا خواهر فکر کردهاند بهتر است آنها را بردارند. در کشوهای میزم هم نبودند. در قفسهی بالای کمد هم نبودند.
مادر را صدا زدم و بعد خواهر را. هیچ کدام جواب ندادند. احساس کردم حتا اگر شوخی باشد، باز هم به مادر و خواهر اعتراض میکنم. به کلی فراموش کردم که پدر مرده و ممکن است به خاطر او یا در هر ارتباط دیگری که نمیفهمیدم، آنها را برداشته باشند.
از پلهها پایین رفتم. سرسرا مثل همیشه بود و بدون عکس مادر و پدر. قاب عکس پدر و مادر بود بدون عکس پدر و مادر. قاب عکس پدر و خواهر بود بدون عکسپدر و خواهر. حتا عکس مادر و خواهر در ساحل هم نبود. فقط عکس پدر بود و من. لبهی قایقی در ساحل نشسته بودیم. پدر کلاه حصیری داشت. برگ گل نیلوفر روی سرم بود. مادر این عکس را خیلی دوست داشت، خواهر هم.
عکس را که روی بوفهی کنار سرسرا گذاشت، گفت: “با دیدن آن احساس میکنم در سایهی برگ گل نیلوفر همیشه در امان خواهد بود.”
به پدر گفت. میدانستم مادر به چیزی اعتقاد ندارد. پدر هم هر وقت از عرفان و دین حرف میزد مادر فقط میخندید.
گفت: “هنوز این قدر ذلیل و خوار نشدهام تا به این چیزها پناه بیاورم.”
فقط یک بار که پیرمرد جانشین صحاف به پدر کتابی داد تا به مادر بدهد، مادر با حوصله هم آن را خواند و هم شنید. بزرگتر که شدم آن کتاب را در پستوی اتاق خواب مادر خواندم. داستان دو الهه بود. دو زن که همه چیز در پرتو آنها به وجود آمده بود. به صحاف که خواستم بگویم کتاب را خواندهام نامش یادم نیامد.
گفتم: “کتاب آن دو خدا را خواندم.”
خندید و گفت: “دو خدا وجود ندارد. هیچ وقت هم وجود نداشته است. مردم از شدت تنهایی به این چیزها فکر میکنند.”
احساس میکردم هیچ کس بهاندازهی من در دنیا تنها نیست. هیچ کس را نداشتم جز مادربزرگ که حرف نزده بود. بعد از مرگ پدر فقط در گورستان حرف زد. از اتاقی به اتاقی میرفتم. باز بهآشپزخانه سر میزدم. هنوز وارد مهمانخانه نشده بودم که باز بازمیگشتم به اتاق خواب مادر. انگار برای اولین بار به اتاق خواهر میروم و او خواب است، آرام و یاورچین به پشت در اتاقش میرفتم و وقتی میدیدم نیست، بازمیگشتم به اتاق خواب مادر. یقین داشتم هر دو دارند با هم حرف میزنند. هر بار هم میخواستم به حمام بروم، مادر و خواهر را صدا میزدم تا اگر عریانند حولههایشان را بپوشند. حتا حولههایشان هم نبود.
در تمام این مدت هر وقت به هوش میآمدم فقط به این دلیل به دنبال خوراکی میگشتم و آن را میخوردم که باز بتوانم اتاقها و حمام و کمدها را نگاه کنم. مدام چشمهایم میسوخت و همه چیز را تیره و تار میدیدم. از بس در پستوی اتاق خواب را به روی خودم بسته بودم و زار زار گریه کرده بودم تا کسی صدایم را نشنود، هر بار در آن را باز میکردم، پیشاپیش صدای گریهام را میشنیدم. انگار دیگر پستوی اتاق خواب از صدای گریههایم پرشده بود. نمیدانستم چهکار کنم. هر جا میرفتم مادر را میدیدم، خواهر را هم. مادر نشسته بود و به خواهر یاد میداد چه طور زیر ابرویش را بردارد.
رفتم در حمام. دلم میخواست صابون مادر را بو کنم. لیفش را هم برده بود. صابون هنوز بوی تن مادر را میداد، بوی تن خواهر را هم. در اتاق خواب هم بوی مادر میآمد، بوی پدر هم. مدتها بود دیگر بوی پدر را نفهمیده بودم. بیشتر بوی مشروب میداد. دیگر بوی مشروب نمیآمد. انگار ننوشیده بود. نخواسته بود پیش از مرگش بوی مشروب بدهد. شاید هم خواسته بود مادر و خواهر بوی تنش را به یاد داشته باشند.
اتاق و کمدهای خواهر هم با این که خالی از لباسهای زیرش بود بو میداد. روی تختخواب خواهر که میخوابیدم دلم برای مادر تنگ میشد. به اتاق خواب مادر میرفتم اما هنوز مدتی نگذشته بود که بلند میشدم. نمیتوانستم یک جا بنشینم یا دراز بکشم. صدای مادر را میشنیدم، صدای خواهر را هم.
چند بار هم به اتاق خودم رفتم. خیال میکردم صدایشان را از بالا میشنوم. از همه جای خانه صدایشان میآمد. همه جا بودند و نبودند. به هر جا که صدایشان میآمد میرفتم، نبودند. اما همین که بیرون میآمدم باز صدایشان از همان جایی میآمد که بیرون آمده بودم. حتا چند بار فهمیدم شوخی میکنند.
به مادر گفتم: “خستهام، حوصله ندارم، دلم برایتان تنگ شده.”
وقتی صدای مادر را از داخل اتاق خواهر شنیدم، فریاد زدم: “مگر فقط همین یک بچه را داری که همیشه با او حرف میزنی. من هم بزرگ شدهام.”
و چند لحظه که گذشت، گفتم: “بیا بیرون، بیا ببین چه قدر بزرگ شدهام. میدانم روزی که رفتم همان شبش مادربزرگ گفت که خانهی او زندگی میکنم. اگر تلفن زده بودی، دستکم خواهر زده بود، میآمدم. نگفتی بیایم که نیامدم. حتم دارم به پدر هم نگفتی که بیاید دنبالم. حتا پدر هم که مرد، به استاد گفتی بیاید دنبال مادربزرگ. نگفتی من هم بیایم. میدانستی دلم برای پدر تنگ شده بود، برای تو و خواهر هم. به دیدن مادربزرگ هم نیامدی که گریه کرد. گفت اولین نوروز ست که پدر را نمیبیند.”
بعد که منتظر شدم و مادر جواب نداد، خواهر هم، نتوانستم جلو گریهام را بگیرم. نمیخواستم گریه کنم. هنوز یقین داشتم که مادر و خواهر در اتاق نشستهاند و حرف میزنند. دیگر نمیخواستم صدایشان را بشنوم. فقط دلم میخواست یک بار دیگر ببینمشان. اگر میدیدمشان برمیگشتم پهلوی مادربزرگ. خانهی مادربزرگ که بودم، حتم راحت حرفهایشان را میزدند. مجبور نبودند از من پنهان کنند. هنوز خیال کنند که کوچک هستم، خیلی از حرفها را نباید بشنوم، نباید گوش کنم. این طوری تابستان هم در خانه نبودم و مادر مجبور نبود به خواهر بگوید لخت بیرون نیاید.
لخت نمیآمد، همیشه با زیرپوش دیده بودمش، با شورت هم. رانهایش قشنگ بود.
مادر گفت: “رونهای من چاقتر از تو بود.”
خواهر گفت: “پاهای تو بلندترند، معلوم نمیشود.”
اگر خواهر نگفته بود متوجه نمیشدم که پاهای مادر کشیدهتر بود. کفش پاشنه بلند که میپوشید بیشتر پاهایش قشنگ میشد. میفهمیدم که سفتتر هم هستند. کوچک که بودم نمیفهمیدم. روی دامنش که مینشستم رانهایش نرم بود و گرم، رانهای خواهر و بانو هم.
رانهای مادر و خواهر را که میبینم و رانهای بانو به نظرم میآید صدا و هرم نفسهای تند در سرم میپیچد؛ سرگیجهام بیشتر میشود. به قاب در تکیه میدهم. انگشتهایم از شدت فشار درد گرفتهاند و احساس میکنم دیگر نمیتوانم. نمیتوانم شاهد همه چیز باشم و باز نتوانم حرف بزنم. سعی میکنم خودم را مجاب کنم. کلافه از بی تصمیمی نمیدانم چه مدتی میگذرد که باز هوشیار میشوم، میفهمم چه کار کردهام. چرا مدتی میان ماندن و رفتن با خودم کلنجار رفتهام. بعد انگار که در کتابی خوانده باشم یا کسی فهرست اشیایی را جلوام گذاشته باشد، اول ملافهها و لباسهای زیر، بعد عکسها و شاید خیلی چیزهای دیگری را میسوزانم که حالا یادم نمیآید. خستهام و میخواهم بخوابم که هوشیاریام را به دست میآورم. نمیخواهم مادر ناراحت باشد. همیشه دوست داشت همه چیز همان طور باشد که میخواست. جاپاهای گلیام را میبینم. معلوم است فراموش کردهام کفشهایم را در بیاورم یا بیرون از خانه تمیز کنم. تصمیم میگیرم همه جا را بشورم. از بیرون حیاط تا راهرو و اتاقها را. خیلی جا لکههایی است که تمیز نمیشود. آبگرمکن سرد است. اجاق گاز را روشن میکنم. یقین دارم با صبر و حوصله و آب گرم هیچ لکهای نمیماند.
بانو خواسته بود صبر داشته باشم. میدانست مدتی طول میکشد تا به حالت عادی باز گردم. حال خوبی نداشتم. تا وقتی بانو نمیآمد و مدتی را کنارم نمیماند نمیتوانستم کاری را به تمامی انجام بدهم. گاهی هم به کلی فراموش میکردم چه میخواستهام و چرا کاری را شروع کردهام.
بانو که آمد فهمیدم آب، کف دستشویی، راهروی اتاقها و نیمی از سرسرا را پر کرده است. فریاد که زد متوجه آمدنش شدم. میخواست کاسه و قابلمه برایش ببرم. صدایش را که شنیدم متوجه شدم باز دسته گل به آب دادهام. کاسه و قابلمه را هم که بردم ناراحت بود و عصبی اما خوشگلتر از همیشه.
لبههای دامنش را از دو طرف برگردانده بود دور کمرش و داشت جورابهایش را درمیآورد. انتظار نداشتم شاهد لبخندش باشم، اما همین که پاهای عریانش را مثل دو ستون مرمر صیقل خورده در میان گلهای شکفتهی دامنش دیدم انگار که سرانجام به انتهای روشن مغاک در خوابرویاها و خوابکابوسهایم رسیده باشم، لذتِ شعف، دستها و پاهایم را سست کرد و جلواش زانو زدم. به سرعت پاهایش را عقب برد و کف پای چپش را کوبید کف سرسرا و آب به صورتم پاشید: “نه حرف بزن نه دور و بر من بپلک.”
نتوانستم به او حالی کنم که تمام شب را در حال شستن حمام و کف اتاق و راهرو از خونهایی بودم که خشک شده بود و جاپاهایم در آن دیده میشد. میدانم که اگر آن شب گفته بودم چه اتفاقی افتاد و چرا فکر میکردم از اتاق خواب مادر تا وسط باغچه خون شره کرده است، حالا احساس سبکی میکردم. اما لذت دیدنش، آن هم بعد از یک شب پر کابوس و یک روز پر هراس در کمتر از چند ثانیه عضلههایم را چنان شل میکند که حتا اگر پرسشی هم میکرد نمیتوانستم پاسخ بدهم. آخرش هم تا به خود بیایم و کمکش کنم تا دم دمای صبح طول کشید تا توانستیم آبهای جمع شده در گوشه و کنار را با پیاله در قابله بریزیم و نم اطراف را با حوله خشک کنیم.
بانو خیلی خسته شد و صدای نفسهایش بیشتر از آن چه که فکر میکردم سکوتش را سنگین و طولانی کرد. هر لحظه که میگذشت بیشتر خودم را لعنت میکردم و امیدوار بودم دیگر این اتفاق نیفتد. میفهمیدم باز گذاشتن شیر آبِ دستشویی در برابر حوادث ناگهانیِ دیگر مشکل بزرگی نیست. نهایت اگر تمام کف خانه را هم آب میگرفت، بعد از یکی دو روز همه چیز خشک میشد. اما شبی که شیر گاز را باز گذاشته بودم شانس بزرگی آورده بودم. بانو به سرعت پنجرهها را باز کرد: “چرا نمیخوای قبول کنی که نمیتونی؟ احمق یا دیوونه که نیستی. پس حواست را جمع کن!”
دم دمای صبح بود که احساس کردم نفس تنگیام توأم است با گونهای لذت. هر چه بیشتر میگذشت و نفس کشیدنم سختتر میشد بدنم سبکتر میشد. درست مثل نخستین باری که بعد از ساعتها درد کشنده دیگر نتوانستم نفس بکشم و مردن را احساس کردم.
از پاهایم شروع شد. خروج آرام گرما را از درون رگهایم احساس میکردم. دلم میخواست میتوانستم سرم را بلند کنم و انگشتهایم را ببینم. یقین داشتم از تماشای فوارهوار خون یا بخار از سر انگشتها خوشم نمیآید. هنوز پاهایم سرد نشده بودند که همین اتفاق برای دستهایم افتاد و بعد سرما روی سینهام افتاد. مثل وقتی که در کمیتهی انقلاب قالب یخ را روی سینهام گذاشتند.
هوا که گرم و گرفته میشود گلویم میسوزد و خس خس سینهام آن قدر زیاد میشود که فکر میکنم تا چند لحظهی دیگر خفه میشوم. بانو خواسته بود پیش از غروب آفتاب به خانه برگردم. به استاد پیغام داده بود و او از صحاف خواهش کرده بود تا به در خانه بیاید و اگر نبودم یادداشت بگذارد: “ساعت شش ملاقات در خانه”.
هیچ وقت نشده بود استاد سر قرارش نباشد. حتا با این که چند بار زودتر از ساعت ملاقات رفته بودم و دلم میخواست وقتی میآید آن جا باشم، باز تا میرسیدم استاد را میدیدم که لبخندزنان بلند میشود و دستهایش را به طرفم دراز میکند. خوشحال از این که بالاخره این بار موفق شدهام پیش از آمدن او در کافه منتظرش بنشینم یک فنجان چای و یک تکه کیک شکلاتی سفارش میدهم. میدانم همین که بیاید و ببیند که با طِیب خاطر نشستهام و سرگرم نوشیدن چای و خوردن کیک هستم خوشحال میشود و نگرانیاش در مورد استقلال و زندگی آیندهام کمتر میگردد.
ساعت که یک بعد از ظهر میشود درمییابم دیگر انتظارم بیمورد است. دوست نداشت در ساعتهایی که بیشتر مشتریها غذا هم میخورند آن جا نشسته باشد. شلوغ که میشد و سر و صدای دلارفروشها فضا را پر میکرد دیگر احساس در کافه نشستن از بین میرفت. آن هم کافهای که استاد به آن علاقهی خاصی داشت و گاه که با حوصله بود گوشهای را نشان میداد و جملهای را که به خاطر آورده بود تکرار میکرد. هنوز که پدر را اعدام نکرده بودند و مادر و خواهر گم نشده بودند چند بار به کافه آمده بودم. برای همین خیلی خوب میفهمیدم چرا دوست ندارد در ساعتهای شلوغ در کافه بنشیند و به او حق میدادم.
پدر هم روزهای پنجشنبهی آخر هر ماه از ساعت پنج تا هفت به این کافه میآمد و هر وقت من همراهش بودم شاعر یا نویسندهی کتابی را که خوانده بودم نشانم میداد. گاهی هم خودم کنجکاو میشدم و سعی میکردم حدس بزنم مردی که موی جوگندمی دارد یا او که سبیل دهانش را پوشانده است شاعر یا نویسندهی کدام کتاب است. پدر معتقد بود که آثار خیلی از نویسندگان معاصر را خواندهام و اگر دقت کنم میتوانم حدس بزنم. فقط دو بار درست گفتم. آن هم به خاطر این که عکسهایشان را دیده بودم. یک بار هم وقتی فکر کردم که شاعری را شناختهام، پدر خندید و گفت: “نه، او دنکیشوت ست.”
از کافهچی سراغ استاد را میگیرم و وقتی میگوید پیش از آمدن من از کافه رفته است نگران میشوم. امیدوارم اتفاق بدی برایش نیفتاده باشد و با سرعت زیاد به طرف خانه میروم. همین که میخواهم در را باز کنم یادداشت صحاف را میبینم. حوصله ندارم در خانه منتظر شوم. تا ساعت شش بعد از ظهر هنوز نزدیک چهار ساعت مانده است. تصمیم میگیرم به راستهی کتابفروشیهای جلو دانشگاه بروم.
از وقتی که کتابفروشهای کنار پیادهرو را تار و مار کرده بودند دیگر نرفته بودم. استاد گفته بود نروم. خودش هم بعد از این که دانشگاهها را تعطیل کردند و انقلاب فرهنگی شروع شد و حکم اخراجش را به در خانهاش فرستادند، دیگر طرفهای دانشگاه نرفت. معتقد بود مدتها است جز آدمهای حکومتی کسی آن اطراف پرسه نمیزند. میترسید مثل روزهای آغاز انقلاب که جلو کتابفروشیها شلوغ بود و همه جا چند نفر چند نفر در حال گفت و گو و بحث بودند کنجکاو پرسش و پاسخها شوم. یقین داشت آدمهای حزبی خیلی از جوانها را در چنین شرایطی شناسایی میکردند و لوشان میدادند که بعد از چند روز تعقیب و گریز دستگیر میشدند.
هنوز چند قدم نرفتهام که یاد حرفهای استاد میافتم. نگران اطراف را نگاه میکنم. همه جا خلوت است و در کتابفروشیها بیشتر فروشندهها هستند. دلم میخواهد آشنایی را ببینم و با اتکا به او برگردم. احساس ناامنی بلاتکلیفم میکند. ناگهان بدون این که بفهمم چرا، شروع به دویدن میکنم. هنوز جلو بازارچه کتاب نرسیدهام که چند نفر میپرند روی سرم. نه میتوانم حرف بزنم و نه دستها و پاهایم را حس میکنم. از درد و سوزش روی شقیقهام به خود میآیم. چشمهایم را که باز میکنم جز تاریکی چیزی نمیبینم. دستم را که روی شقیقهام میگذارم زخم و برجستگیِ خون خشک شده را حس میکنم. نمیتوانم نفس بکشم. گلویم میسوزد و سینهام خس خس میکند. بازتاب صدای خس خس در تاریکی بیشتر دچار نفس تنگیام میکند. مدتی در جایی که به هوش آمادهام میایستم و همین که چشمهایم به تاریکی عادت میکند شکاف نور دور دری را میبینم. به طرف آن میروم. دستم را از شدت داغی در آهنی به سرعت عقب میکشم. هرم گرما در پشت در چندین برابر است. با کف کفشهایم محکم به در میکوبم. چند لحظه میگذرد که صدایی را میشنوم. دریچهی کوچکی در بالای در باز میشود. از شدت نور شتابندهی آن چشمهایم را میبندم. همان صدا را دوباره میشنوم: “چه مرگته؟”
خس خسکنان میگویم: “دیگر نمیتوانم نفس بکشم.”
دریچه بسته میشود و بعد از مدتی، وقتی دیگر ناامید نشستهام و گاه گاهی صدای سوت کشیدهی نفسم را میشنوم در باز میشود و هیکل تنومندی بالای سرم میایستد. نمیتوانم نگاهش کنم. بوی دهانش که در ریههایم میپیچد باز چشمهایم را باز میکنم. صورتش را تا کنار صورتم پایین میآورد: “چی میخوای؟ بگو تا دستور بدم برات مهیا کنند.”
به سختی دهان خشک شدهام را باز میکنم و با کلمههای بریده بریده به او حالی میکنم که از شدت گرما دیگر نمیتوانم نفس بکشم. میخندد و به سوی کسی رو میکند که نمیبینمش: “آقا گرمش شده.”
صدای خندهی او هم در گوشهایم میپیچد و بعد میشنوم: “حاجی یخها را آوردند.”
حاجی باز روی من خم میشود: “دلت میخواد یه قالب یخ روت بذارم تا خنک شی؟”
نمیتوانم جوابش را بدهم. خودم را جمع میکنم و چشمهایم را میبندم. به پهلویم لگد میزند: “یه قالب یخ بیار این جا!”
کسی که به دنبال او آمده بود سرفهی خشکی میکند: “میخوای چه کار کنی، حاجی؟”
صدای حاجی همراه با کِلش کِلش صدای کفشهای پاشنه خوابیدهاش در اتاقک داغ میپیچد: “قالب یخ را بذار رو سینهاش تا آدم بشه!”
با ضربههای سیلی به صورتم که به هوش میآیم متوجه میشوم بانو و پزشک بالای سرم ایستادهاند. هیچکدام امیدوار نبودهاند که زنده بمانم. یک ساعت که از وقت قرار میگذرد استاد و صحاف به این نتیجه میرسند که اتفاقی برایم افتاده است. به پزشک خبر میدهند و بانو با تمام اورژانسها، کلینیکها و بیمارستانها تماس میگیرد و حدود ساعت نه شب به استاد و صحاف که خانهی استاد مانده است خبر میدهد. هر دو به این نتیجه میرسند که دست کم خیابانها و کوچههای اطراف دانشگاه را بگردند. میدانند مدتها است بدون اطلاع بانو و آنها به جای دوری نمیروم. حدود ساعت دوازده شب به طور اتفاقی جسدم را در جوی آب پیدا میکنند. سر و صدای گربهها و هم زمان فرار چند موش بزرگ آنها را کنجکاو میکند. از شدت بو و کثافتی که سرتاپایم را گرفته است پزشک میخواهد که پیش از هر کاری بشورندم. زیر دوش آب که لختم میکنند بانو متوجه میشود سوراخ گوش و بینیام پر از لجن است و دندانهایم کلید شده. مدتها طول میکشد تا به قول پزشک از شوک بیرون میآیم و دهانم را باز میکنم. بانو روی سینهام خم میشود. نگران است: “اگه دهانت باز میموند و دهنت پر از لجن میشد معلوم نبود زنده بمونی. با این شانس مثل اینه که دوباره متولد شدهای.”
در تمام لحظههایی که احساس دلتنگی نفسم را سنگین میکند، بعد از این که به یاد مادر و خواهر میافتم و خودم را محروم از آنها میبینم آغوش بانو به یادم میآید. همین که از درون مغاک حالا تاریک روشن به سوی نور دست و پا میزنم، گرمای دستهایش را به دور صورتم احساس میکنم. میخواهم چشمهایم را باز کنم شتاب نور به پشت پلکهایم نمیگذارد. منتظر میشوم تا شدت نور کم شود. صدای نفسهای آرام مادر را میشنوم و صدای پزشک را: “مبارک باشد. یک پسر کاکلزری.”
مادر از خستگی حرفی نمیزند. حتا لبخند همیشگیاش را هم نشان نمیدهد.
صدای پزشک را میشنوم: “لذتش بیشتر ست یا دردش؟”
مدتها بود مادر دیگر ورزش نمیکرد. وقتی هم میخوابید پاهایش را بالا نمیبرد که خستگیاش در برود. حتا فهمیده بود پشتش که مور مور میشود و روی پهلوی چپش دراز میکشد، آن قدر پاهایم را تکان میدهم تا مجبور شود بچرخد.
روی پهلوی راستش که میغلتید راحتتر نفس میکشیدم. به سر و صورتم فشار نمیآمد. چند روز هم بود دیگر زیاد راه نمیرفت. زود خسته میشد. سنگین شده بودم و هر چه بیشتر راه میرفت بیشتر فرو میرفتم. پاهایم درد میگرفت و مجبور میشدم باز آنها را تکان بدهم.
روز پیش از تولدم هم همین اتفاق افتاد. بیشتر از یک ساعت بود که پاهایم درد گرفته بود اما مادر نمیخواست که روی تختش دراز بکشد. اگر دراز کشیده بود ممکن بود یکی دو روز دیگر هم در زهدانش بمانم. پدر که آمد و دید مادر از پشت دراز کشیده است روی تختخواب، نگران شد. خواست او را ببرد بیمارستان.
مادر پشت به او میغلتد: “نه، هنوز زوده.”
زود نبود. مدتها بود دیگر دوست نداشتم شستم را بمکم. گلویم درد میگرفت. از همان روز که مادر ناخنهای پایش را لاک زد، درد گلویم شروع شد.
هر وقت هم روی زمین مینشست و زانوهایش را بالا میآورد ناراحت میشدم. چند روز مانده به تولدم بدتر از همیشه بود. در تمام مدت خم شده بود روی زانوهایش. تا وقتی هنوز خسته نشده بودم هی دستها و پاهایم را تکان میدادم. دلم میخواست بلند شود و راه برود تا بتوانم جا به جا بشوم. جایم مدام تنگتر و تنگتر میشد. بعد هم که بلند شد دیگر آن قدر خسته بودم که نتوانستم خودم را تکان بدهم. همان طور بغض کرده ماندم که نگران شد. رفت در حمام و هی آب ریخت روی شکمش و دست مالید. میترسید اتفاقی برایم افتاده باشد. آن موقع هنوز نمیدانستم چه قدر آن لاک زدنش روی نفس تنگیام تأثیر گذاشته است. هنوز در حمام بود که پای چپم را محکم کوبیدم به پهلویش. هراسان جیغ کشید و دستهایش را گذاشت زیر شکمش. اما خوشحال خندید. خندهاش را دوست داشتم. حرف زدنش را هم. با پدر که حرف میزد خودنمایی میکردم. شاید هم برای این که هیچ وقت کنار پدر آرام نبود. هی از این پهلو به آن پهلو میشد. اما با خواهر که حرف میزد انگار که لالایی بگوید یا آواز ملایمی را زمزمه کند احساس آرامش میکردم. شستم را در دهانم میگذاشتم و بدون هر جنبشی به صدایش گوش میدادم. به خصوص وقتی خواهر دستش را میگذاشت روی شکم او و سرخی آن را میدیدم. هر وقت هم دستش را روی پهلوی راست او میگذاشت پایم را تکان میدادم تا بفهمد. خوشحال میشد: “تکون میخوره، مامان.”
پدر هم خوشحال میشد اما نه مثل خواهر. خواهر همین که متوجهی حرکت من در زیر دستش میشد شادیکنان میدوید و سعی میکرد توجه مادر را جلب کند. اما پدر شادیاش زود گذر بود. به فکر فرو میرفت و نمیتوانست نگرانی و اضطرابش را پنهان کند. حتا گاهی از شبها چند بار تا صبح گوشش را میگذاشت روی شکم مادر و تا از ضربان قلبم مطمئن نمیشد دوباره نمیخوابید.
روز پیش از تولدم هم تا دید مادر روی تختخواب دراز کشیده است زانو زد و در حالی که آرام شکم او را در میان دستهایش میگرفت صورتش را خواباند روی پهلوی او و تا مدتها همان طور ماند.
شوق دیدن مادر، پدر و خواهر غروب همان روز در من بیدار شد. ناگهان احساس کردم که دیگر نمیتوانم شناور بودن در زهدان را تحمل کنم. سعی کردم بچرخم. میدانستم اگر بخواهم از طرف پاها متولد شوم ممکن است در لحظههای آخر بلایی سرم بیاید. اما همین که شروع کردم به چرخیدن، مادر هراسان فریاد کشید. صدای جیغهایش را که میشنیدم از وحشت خشکم میزد و تا مدتها دیگر جرئت نمیکردم تکان بخورم. پدر که صدای جیغهای مادر را شنید، خواهر را صدا زد، گوشی تلفن را کنارش گذاشت و از او خواست که اگر حال مادر خیلی بد شد به شمارهی روی کارت پزشک تلفن بزند.
بیچاره خواهر که هراسان و گیج پدر را نگاه میکرد. نمیدانست چهکار کند. حتا تا وقتی پدر از خانه بیرون نرفته بود از جایش تکان نخورد. اما همین که خواستم یک کم دیگر بچرخم و مادر جیغ کشید گریهکنان خودش را انداخت در آغوش مادر. در چنین موقعیتی چهکار میتوانستم بکنم جز این که تا آمدن پدر و مادربزرگ صبر کنم؟
مادربزرگ که میآمد مادر دیگر هی در آشپزخانه دولا و راست نمیشد و من اذیت نمیشدم. مادر از پشت روی تختش میخوابید و مادربزرگ روی شکمش روغن زیتون میمالید.
مالشهای مادربزرگ را دوست داشتم. دستهای گرمش را که روی شکم مادر میکشید دست یا پایم را که پیچ خورده بود آزاد میکردم. هر وقت پا یا دستم در جا به جاییهای ناگهانی مادر پیچ میخورد ناآرام میشدم و تا مادربزرگ نمیآمد مادر از درد نمیتوانست به کارهای روزانهاش برسد. بعد از این که دو بار پیش پزشک رفت و معاینهاش کرد و نتیجهای نگرفت آخرش به مادربزرگ گفت.
مادربزرگ مادر را از پشت خواباند روی تختخواب و با مهربانی آن قدر به پهلویش فشار آورد تا پایم آزاد شد. همیشه این پای چپم بود که پیچ میخورد. دستم فقط یک بار گیر کرد. بعد از هر مالش از بوی روغن زیتون و گردش آرام دست مادربزرگ خوابم میبرد. مادر هم تا وقتی من بیدار نمیشدم میخوابید.
شب تولدم نه دستم پیچ خورده بود و نه پایم. میخواستم بچرخم و بیرون بیایم. برای همین منتظر بودم مادربزرگ از راه برسد. میدانستم با مالشهای او دیگر از جیغهای مادر نمیترسم. مادر و خواهر خواب بودند که مادربزرگ و پدر آمدند. مادربزرگ یک دستش را گذاشت روی شکم مادر و یک دستش را روی پیشانیاش. پدر ساکت ایستاده بود. مادربزرگ از او خواست خواهر را بغل کند و به اتاق خودش ببرد. پدر که خواهر را برد مادر چشمهایش را باز کرد.
مادربزرگ دستش را گذاشت روی شکم مادر: “انگار که چار دردت شروع شده.”
مادر جواب نداد. دستهایش را گذاشت دو طرف شکمش و پاهایش را نیم باز کرد. مادربزرگ پیراهن مادر را کنار زد و شروع کرد به روغن زیتون مالیدن. هر چه بیشتر میمالید من راحتتر میچرخیدم. دیگر جیغهای مادر هم نگرانم نمیکرد. مادربزرگ از او خواسته بود اگر دردش بیشتر شد بالش را گاز بگیرد. دلش نمیخواست خواهر بیدار و نگران شود.
تا نزدیکهای صبح این وضع ادامه داشت. جای من تنگ بود و به سختی میتوانستم بچرخم. حتا وقتی مادربزرگ پدر را صدا زد: “مادر، بیا ببرش بیمارستان. من نمیدونم دکترش چی گفته، اما دیگه صلاح نمیبینم تو خونه باشه. همین حالا ست که کیسهی آبش پاره بشه”، من هنوز کامل نچرخیده بودم. سرم درست همان جایی قرار داشت که بعدها به خاطر درد پدر فهمیدم محل آپاندیس ست.
همکار پدر را که بازداشت میکنند دیگر هیچ کس نمیتواند کار کند. یک ساعت که میگذرد پدر مجبور میشود به خاطر دلدرد به خانه بیاید. مادر که او را از پشت پنجرهی آشپزخانه میبیند هراسان به طرفش میدود، من و خواهر هم. پدر گریه میکند. مادر بغلش میکند: “چی شده، عزیزم؟”
پدر حرف نمیزند. مادر مدتی شانههای او را میمالد و بعد لیوان پر آبی را به او میدهد. پدر لیوان آب را تا ته سر میکشد و کنار سرسرا چمباتمه مینشیند.
حدود ساعت یازده سه مأمور با لباس شخصی وارد محل کار پدر شدهاند و بدون این که با کسی حرف بزنند یک راست به طرف اتاق همکار پدر رفتهاند. خانم منشی اعتراض کرده است. حتا مجبور شده فریاد بزند. پدر و چند نفر دیگر از اتاقهایشان بیرون آمدهاند. هر سه مأمور وارد اتاق همکار شدهاند و بعد از چند لحظه با همکار بیرون آمدهاند. به دستهای همکار از پشت دستبند زدهاند و یکی از آنها یقهاش را محکم گرفته است. پدر جلو میرود. میخواهد بپرسد کی هستند و برای چی همکارش را میبرند. امیدوار است با حرف زدن آنها را متقاعد کند حداقل دستهای همکارش را باز کنند و محترمانه ببرندش. دوست نداشت همکارش آن طور سر به زیر و خجل باشد. مأموری که انگشتری و دستبند طلا دارد کف دستش را میگذارد روی سینهی پدر و چنان او را هل میدهد که از پشت به همکار دیگر میخورد و هر دو میافتند روی زمین.
مدتی که میگذرد پدر دستهایش را روی شکمش میگذارد و انگار که از شدت درد نمیتواند نفس بکشد خودش را میاندازد روی مادر. خواهر به من نگاه میکند و بعد هر دو به سرعت میدویم و پدر را از دو طرف بغل میکنیم و تا اتاق خواب میبریم. مادر کت و کفشهای پدر را در میآورد. خواهر با کف دستش عرق پیشانی پدر را پاک میکند. مادر به من و خواهر نگاه میکند: “حالا برید تو اتاقاتون!” و گوشی تلفن را برمیدارد.
بدون این که از خواهر بپرسم که میتوانم به اتاقش بروم یا نه، دنبالش میروم. وارد اتاقش که میشوم در را میبندد و من را در آغوش میگیرد. صدای مادر میآید که با استاد حرف میزند و بعد دوباره شماره میگیرد. خواهر تا میشنود که مادر با پزشک حرف میزند من را رها میکند و نگران از روی تختخوابش بلند میشود. دنبالش میروم. نمیدانم میخواهد چه کار کند. آهسته در اتاقش را باز میکند و پاورچین تا پشت در اتاق مادر میرود. یادم میآید که مادر گفته است دوست ندارد فالگوش بایستیم. به خواهر اشاره میکنم. سرش را تکان میدهد. نمیفهمم که منظورم را فهمیده است یا نه. مادر تشکر میکند و گوشی را میگذارد. من و خواهر به سرعت وارد اتاق میشویم. صدای باز شدن در اتاق مادر و بعد صدای شر شر آب میآید.
ساکت و بیحرکت منتظر میایستیم. دلم میخواهد از خواهر بپرسم چه اتفاقی افتاده است. اما همین که میخواهم بپرسم انگشتش را روی لبهایش میگذارد و من با صدای “هیس” او از حرف زدن باز میمانم.
چند لحظه که میگذرد و هیچ صدایی نمیشنویم، خواهر دستش را پشت گردنم میگذارد و با هم به روی تختخوابش میرویم. خوشحال میشوم که اجازه میدهد کنارش دراز بکشم. خیلی زود چشمهایم را میبندم که خیال کند خواب هستم. دلم نمیخواهد به اتاق خودم بروم. بیش از دو سه ساعت نبود که ناهار خورده بودیم و میدانستم بانو هنوز سر کار است و نمیتواند کنارم باشد. بعد انگار که خوابم برده باشد و با صدای زنگ در خانه بیدار شده باشم، چشمهایم را باز میکنم. خواهر به سرعت از اتاقش بیرون میرود. به دنبالش میدوم. مادر هم از اتاقش بیرون میآید. خواهر که در خانه را باز میکند صدای پزشک را میشنوم. خوشحال جلو میروم و سلام میکنم. دستش را روی موهایم میکشد و به دنبال مادر وارد اتاق خواب میشود. من و خواهر در آستانهی اتاق میایستیم.
مادر به پزشک نگاه میکند: “تازه آروم شده. نیم ساعت بعد از این که قرصا را خورد خوابش برد.”
پزشک پدر را معاینه میکند. پدر چشمهایش را باز میکند و او را که میبیند میخواهد بلند شود. پزشک دستش را روی سینهی پدر میگذارد. پدر سلام میکند و دوباره آرام میخوابد. پزشک انگشتهایش را روی شکم پدر فشار میدهد. گوشهی پایین دست راست شکم را که فشار میدهد. پدر همراه با گفتن “آخ” نیم خیز میشود. پزشک به مادر که پشت سرش ایستاده است نگاه میکند. لبخند میزند: “درد آپاندیس مشکل مهمی نیست. عملش ساده ست.”
مادر به من و خواهر اشاره میکند که برویم. این بار دیگر دنبال خواهر نمیروم. مادر از پزشک میخواهد بماند و چای و کیک بخورد.
پزشک لبخند میزند: “فقط چای.”
در اتاقم به پدر فکر میکنم و به عملی که پزشک گفته است مشکل مهمی نیست. یاد حرفهای بانو به مادر میافتم: “نفس عمیق بکش، هان، حالا نفست را نگه دار و بازم زور بزن. زور بزن. نترس. نترس. زور بزن. به جای این که به سینه و گلوت زور بیاری به زیر شکمت زور بیار. به پهلوهات. باید لگنت باز بشه تا بچه بتونه بیاد بیرون. … بشمار. یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده. حالا دوباره نفس عمیق بکش! بیشتر. حالا نفست را نگه دار و باز زور بزن. بیشتر. اگه زور نزنی که بچه نمیتونه بیاد بیرون. … هان…. پاهات را فراموش کن! فقط به بچه فکر کن. … حسش میکنی؟ … نمیکنی؟ … خیلی خب، پس به همان جایی که حسش میکنی فکر کن و زور بزن!”
پیش از این که هوای اتاق زایمان را حس کنم، دستهای پزشک را در دو طرف سرم متوجه میشوم و بعد ناگهان نور شتابندهای را که به پشت پلکهایم میتابد. دلم میخواهد فریاد بزنم، نمیتوانم. به رغم تصورم همین که تماس پاهایم با مادر قطع میشود احساس ناامنی میکنم و تا زمانی که بانو بغلم نکرده است از وحشت بریدن بند ناف نمیتوانم جلو لرزش دست و پایم را بگیرم. بانو من را روی سینهاش میخواباند و تا کنار صورت مادر خم میشود: “مبارک ست.”
مادر دستش را روی پیشانیام میکشد و همان طور که به پزشک نگاه میکند به پدر لبخند میزند. بوی دهان و رنگ لبهایش را دوست دارم. شبیه گلهای اقاقیا است که سالها بعد میبینم.
در ایوان کوچک حیاط که نشسته است و آوازی را زمزمه میکند، لبهایش را شبیه پروانههای بنفشی میبینم که در نور تند آفتاب محو میشوند. یاد درخت اقاقیا و گلبرگهای آن در باد میافتم. از خانه بیرون میروم و تمام جیبهایم را از گلبرگهای اقاقیا پر میکنم. به خانه برمیگردم و آنها را در صندوقچهی اتاقم پنهان میکنم. میخواهم هر وقت مادر نیست دلم برایش تنگش شد، گلبرگها را تماشا کنم و گاهی هم بیرونشان بیاورم تا پرواز کنند.
گلبرگها را که به خواهر نشان دادم، فهمید شبیه لبهای مادرند و بوی تن او را میدهند. برای همین بزرگ که شد، هنوز که به دانشکده نرفته بود، از مادر اجازه گرفت و هر روز ماتیک و عطر مادر را به لبها و پشت لالهی گوشهایش مالید. اگر عطر نمیزد یا ماتیک نمیمالید که بوی تن و رنگ لبهایش آن قدر شبیه به مال مادر نمیشد و پدر را وسوسه نمیکرد.
وقتی پدر کاری میکرد که مادر دوست نداشت، جوابش را نمیداد. میدانست به بهانهی پرسش میخواهد دلجویی کند. خواهر هم میدانست. بزرگ شده بود. از مادر میخواهد که جواب پدر را بدهد. پدر شربت سرکنجبین و خیار درست کرده است و در لیوان لبطلایی ریخته. بعد جلو مادر مثل هنرپیشهها در نقش رمیها زانو میزند. مادر از آشپزخانه بیرون میرود. پدر به دنبالش تا اتاق خواب آواز میخواند. خواهر خوشحال در یخچال را باز میکند. صدای قهقهی مادر را میشنوم.
هیچ وقت نفهمیدم چه چیز در چشمهای مادر بود که وقتی پدر آن را میدید خوشحال روی صندلی گوشهی سرسرا مینشست و همان طور که روزنامه را ورق میزد زیر لب آواز میخواند. مادر خواندنش را دوست داشت.
هنوز بزرگ نشده بودم، خواهر به دانشکده نمیرفت، پدر بیکار نشده بود، در کوچهها و خیابانها بسیجیها سنگر و قرارگاه درست نکرده بودند، اما من فهمیده بودم مادر پدر را دوست دارد، پدر هم. صدایشان را که میشنیدم دلم میخواست در چشمهای بانو همان نگاهی را ببینم که پدر در چشمهای مادر میدید.
روزی هم که بانو خم شد و لبهایم را بوسید باز میخواستم همین را در چشمهایش ببینم. رنگ آبی پشت پلکها و مژههای بلندش را که دیدم دیگر نتوانستم نگاه کنم. سر و صدای کاباره در سرم میپیچد و احساس میکنم دیگر نمیتوانم بایستم. به طرف در خروجی میدوم. درست در آستانهی خیابان، پیش از این که دربان را ببینم، موتورسیکلتی به سرعت از جلوام میگذرد. وحشتزده برمیگردم تا کنار مادر بنشینم.