کار من از اول این نبود. حالا هم نیست. به او هم گفتهام. اما باز هم آن تهِ تهِ دلم انگار یکی نشسته و چنگ میزند به دل و رودهام که هی! حواست باشد، دارد با تو بازی میکند. یعنی با من. یا نمیدانم میخواهد حس گناهی چیزی به تو بدهد که آنطوری در موردش فکر کردی. او شروع کرد. با آن دستخط بدقوارهاش که به در یخچال چسبانده بود. ساید بای ساید است. خب دستخطش هم خیلی خیلی قشنگ بود. اما خیلی خیلی قشنگ چشمهای دخترکم گُلیست.
نوشته بود: «خونابهی گوشتها چکه کرده روی فریزر چرا تمیز نکردی؟ مگر کار تو اینجا غیر از اینست؟» حالا که دارم همه چیز را از اول برایش مکتوب میکنم، مکتوب عجب کلمهی یُبس و گوشتتلخی. از خودش یاد گرفتم، حالا باید با زبان خودت باهات حرف زد. همان اول نوشت کارت که تمام شد همه چیز را مکتوب کن، منظورش کارهایی که کرده بودم بود. انگار خودش کور بود و لابد به خانهاش که میرسید نمیدید چطور همه جا برق میزند و پاک شده از آنهمه کثافتکاریهای شب پیشش، و انگار تا مکتوب نکنی، نشود. یعنی مثلن سفیدکننده را که گذاشتی بیست دقیقه بماند کفِ این چاه ویلِ خانم! که حالا مثل پیشانی نوعروس برق میزند، تا مکتوب نکنی، برقش نیفتد بر آن دو چشم خانم که هنوز ندیدهام. نوشته بود: «مکتوب کن و بگذار روی اپن آشپزخانه». یعنی تا قبل از اینکه برود سراغ میز کارش، از کنار اپن که میگذرد، مکتوبات من را بخواند. میز کارش! انگار من نمیدانم کارت چیست! همه، آن کارها را از تاریکی به بعد میکنند. اما من، پروانه، که مادر گلیام که قدش حالا رسیده تا آرنجهام و وقتی میفشارمش محکم، مدام میگوید: «مگه میخوای دوباره برم تو شکمت لهم کردی.» همین من میدانم. میدانم که میز کار برای از صبح تا عصرست. نه شب تا صبح. کار شب با رختخوابست. او که نیست. هیچوقت. تا وقتی من هستم. تا ساعت ۳ بعد از ظهر که دکمههای مانتوم را یکی یکی میبندم. گاهی هم بوده که دلم خواسته لفتش بدهم گره زدن روسری یا پیچاندن شال دور سرم را تا برسد. خب ترسیدهام. گستاخی بوده. پررویی یا همچین چیزی. خانم ممیزی گفت گستاخیست، خانم میخواهد وقتی میآید کسی دور و برش وول نخورد، کسی نباشد. بعد بریدهی کاغذی چروک را داده بود دستم. سرم را چرخانده بودم تا آنجایی که اسم خیابان بود روی کاغذ. چانهام که رفت تا رو به آسمان گفتم: «گلی را چه کنم، کی از مدرسه برش داره» خانم ممیزی با انگشت اشارهاش زد روی چند عدد روی کاغذ. انگشت خانم ممیزی با اینکه روی یکی از صفرها بود، اما باز هم چندتایی صفر دیگر از آن زیر هل خوردند توی چشمهام. بعد خانم ممیزی انگشتش را برداشت و برد تا جلوی صورتش که جلوی صورت من هم بود. توی صف اتوبوس بودیم و فشرده به هم. «فقط قبل ازساعت ۳ تخلیه». و من هر روز قبل از ساعت ۳ تخلیه. انگار هر بار صاحبخانه از من خواسته باشد تخلیه. لابد کلمهی شما نبوده و خود خانم ممیزی از تخلیه استفاده کرده که میدانسته گوش من آشناست به این حرفها. و میدانم نه یک کلمه بیشتر نه یک کلمه کمتر، تخلیه. برای همین هیچوقت لفتش ندادم و گاهی حتا ۳۰ دقیقه مانده به ۳ تخلیه. صبح هم از ده زودتر نیایم که خانم رفته باشد. تا لنگ ظهر میخوابد خانم. آنموقع حالیم نبود. حالا اما این ریگ را به کفش خانم خانه میبینم. جاکفشیِ از چوب بلوطش را که با روغن برق میاندازم، گاهی آن کفش پاشنهبلند عنابیرنگ را پا میزنم. یکی دیگر هم دارد سیاه. سِت میکند لابد برای همان میز کارش! انگار من نمیفهمم. کمی تنگ است اما اندازهست. تنگیش هم لابد برای اینست که من بیشتر از او پا میزنم از خانه به اینجا از اینجا به خانه و حتا قبلترها که کارم این نبود. خب زمین آدم را ورزیده میکند. اینست که هم ریگ را حس کردم هم فشار چرم کفشها را. بعد دستمال میکشم و جفت میکنم همانجا که بودهاند. انگار نمیپوشدشان که هر بار همانجا هستند. خب من کفشها را هفتهای دوبار دستمال میکشم. لابد با کفش تخت راحتتر است. حالا که دارم مکتوب میکنم خانم جان! باید بگویم گاهی سرک هم میکشم. چیزهایی دیدهام که نشان میدهد وضع من از شما بهترست. و خیلی به من برخورده که روز اول نوشتید مگر کار شما این نیست؟ کار شما چیست خانم جان؟ من آن ریگ را بالاخره ته کفش شما دیدم. بله من دیدم. کاغذها را که حتم بدانید دیدهام.
پخش و پلا ولشان میکند روی میز کارش. یک کاغذ از اینها که برچسب دارند چسبانده درست بالای میز. بزرگ نوشته به میز کارم دست نزنید لطفن. هنوز مانده بود تیزدن کف آشپزخانه که نمیدانم چرا از آنهمه چهارگوش سرامیکی، فقط یکیشان گل دارد. گل کمرنگ سوسنیرنگی. بقیه رنگ کبود و چرکی دارند. این بود که ویرم گرفت کمی بخوانم. درستتر بخواهم بگویم، تقصیر تی بود و بیشتر از سرامیکهای کبود بود که هر چه تی میکشیدم یک گوشهاش هم به رنگ آن سرامیکِ گلدار در نمیآمد که نمیآمد. ریگ هم بود. درست لابلای جملهها. خط خورده بود. برای منی که حالا کارم شده گردگیری و بشور و بساب خانهای که مال من نیست، پیدا کردن یک ریگِ خطخورده کار سختی نیست. پرده را پس زدم. کاغذ را گرفتم بالا. نور از پسش گذشت. از پسِ خطخوردگی. انگار خاصیت نور اینست. خطخوردگی کمرنگ شد و ریگ پررنگتر. هنوز خو نگرفته بودم به اینجا. به خانهاش. سرک که میکشیدم دم به دم پشت سرم را میپاییدم. کاغذ را تندی گذاشتم لابلای بقیهی کاغذها. یعنی همانطور که پخش و پلا بودند. همانطور که؛ لطفن دست نزنید!. دستهام را چندبار سابیدم به دامنم. به در نگاه کردم. یکی از راهپلهها گذشته بود. ساعت یک ظهر بود. گذاشتم صدای قدمها گم شود در پاگرد طبقهی سوم. خزیدم توی اتاق خواب. بوی عطری میآمد و نمیآمد. انگاری وقتی وارد آسانسوری بشوی که تازه کسی تخلیهاش کرده! نرمه بویی باشد. حتا نتوانی بفهمی زنانه است یا مردانه. شاید هم مثلن اگر کمی خوشخوشانت شود فکر کنی خب مردی بوده و رفته. خوشخوشانم نشد. یک عطر بود روی میز توالتش. همان یکی. پنجره باز بود. به اندازهی بند انگشتی. پیش رفتم. یک تکهی کوچک مقوا را چند تا زده بود و گذاشته بود زیر لتهی پنجره. که به اندازهی همان بند انگشت باز بماند. کف اتاق را که جاروبرقی کشیده بودم، دیده بودم پرده کمی بازی دارد. فکر کردم لابد باد جاروست که خورده به پرده. حالا فرقی هم نمیکرد. راستش را بخواهی خانم جان؛ یک بند انگشت یا بیشتر چه توفیری دارد. البته راستش را اگر بخواهد فرق که دارد. پنجره را اگر کامل باز کنی میخواهی که یکهو هوا برود و برگردد. چیزی که بوده برود و چیز دیگری بیاید. بوی سیگاری، دودی، عطری و دمی که پووف شده باشد بیرون و یک جایی کنج و کونج این اتاقِ دم کرده، شبیه یک یاد، مانده باشد، تبله کرده باشد و خب اینطوری اگر بماند میپُکد و پودر میشود روی فرش، انگاری که گچ دیوار و میماند تو درتویِ خوابوبیدارِ فرش. اما خب یک بند انگشت، یعنی نمیخواهی خیلی چیزی عوض شود، همانطور که هست بماند و یک نفس از هوای تازه مثلن از دمِ یاد رد شود و نشود، تبله نکند. یا یک همچین چیزی. من اینها را میفهمم. گلی، چندبار گفته: «یک روز من رو هم ببر». اما نمیخواهم تهسیگارهای خیسخوردهی مانده در ته لیوانها را ببیند. اصلن نمیخواهم هیچ چیز اینجا را ببیند. میشنوی خانم جان. میخوانی؟ حالا بالاخره خواهی خواند. امروز فرق دارد. امروز میخواهم کار را تمام کنم. ساعت سه هم بشود، خب بشود.
حالا که دارم این یادداشت از همیشه مفصلتر را برایتان مینویسم خانم جان یادم آمد که نه، آن روز بعد از خواندن چند خط و آن ریگ که آنموقع فقط ریگ بود و نه اینطور، رفتم آشپزخانه تی کشیدم. فردایش که یک یادداشت پت و پهن روی در یخچال زده بودید که: «گفته بودم به میز کارم دست نزنید»، رفتم اتاق خوابتان و خلاصه آن بو و آن پنجرهی نیمه باز. نابلد بودم. حالا دیگر میدانم. میدانم آنهایی را که تازه نوشتهاید چطوری پخش و پلا هستند. یعنی نیستند. آن برگی که جوهرش هنوز برق میزند، درست روی میز جلوی صندلیتان است و برگهها از سمت راست به ترتیبِ نوشتن دور میخورند و نیمدایرهای درست میشود تا سمت چپ. که حتمن دست چپتان را میگذارید یا سیگار گرفتهاید یا یک همچین چیزی. پس راستدستاید. مهم هم نیست. گلیِ من چپدست است و خواندهام جایی چپدستها باهوشترند. آن کاغذهایی را که روزهای پیش نوشتهاید، دستهشده کنار چپ میزند. روز بعد دوباره نیمدایرهای دیگر از کاغذهای تازه نوشتهشده و تازه خطخورده روی میز است. حالا اگر بخوانم همانطوری میچینمشان که شما. اینست که چند وقت است دیگر یادداشت نگذاشتهاید؛ «مگر نگفته بودم دست نزن!». یادداشتها را همیشه میزند روی درِ یخچال. بله خانم جان! حالا دیگر خودم دارم میگویم؛ که هم دست زدهام و هم خواندهام. آن روز فکر کردم دوربین مخفیای چیزی جایی پنهان کرده است. نه فقط به خاطر کاغذها، بعدترش که خواندم آن صفحهای را که نصفش را خط زده بودید. (خب چرا مینویسید اگر میخواهید بعدش خط بزنید.) بعد از آن همه جا را گشتم. حتا درِ جا کفشی قدیاش را باز کردم و آن سوراخ ریزِ بالا، گوشهی سمت راست را انگشت کردم. چیزی نبود. یعنی دوربینی. شوهرم اگر بداند دستش به گردن شما که نمیرسد. یعنی خودم نمیگذارم که برسد ولی حتمی گردن من را بیخ تا بیخ میبرد. با همان ارهبرقیِ نجاری اوستا حنیف. فکر کردم هر جا هست باید توی هال باشد. و یکی هم توی اتاق خواب لابد. میز وسط مبلها را دستمال کشیدم و با دست دیگرم زیر میز را گشتم. آخر من با خودم گاهی حرف هم میزنم. این را شما دیگر نمیدانید. جایی اشاره نکردهاید. گفتم شاید میکروفونی آنجا یا هر جایی کار گذاشته باشید. دوربین، گوشهی چارتاق سقف هم نبود. آن قسمتِ الشکلِ هال را که پاراوان گذاشته را نگشتم. آنجا دید به هال ندارد. این را هم نمیفهمم که چرا آن قسمت را پاراوان گذاشتهاید. آن همه گلدان رنگ و وارنگ مگر نباید جلوی چشم باشد. اصلن شما چهکار به شمعدانیهای من دارید که چرا گوشهواگوشهی اتاق چیدهمشان. حتا تا روی آن چند تا پله که میخورد به حیاطی دو در دو و درِ ورودی. اندازهی حیاط من به چهکار شما میآید؟ ـ آنهمه شمعدانی دورتادور آن اتاق، و آنهمه رفت و آمد با اقوام دور و نزدیک. نمیدانم چطور میتواند! هم شمعدانیها و هم آدمهاــ به والله اگر فهمیده باشم چه میخواستید بگویید.
اصلن خانم جان شما هیچ خبر داشتی که یک سوسک بزرگ از یک هفته پیش که هوا گرم شده توی آن یکی توالت شما که دم در است پیدا شده؟ میآید و دوری میزند و شاخکهاش را تکانتکان میدهد و دوباره نمیدانم میرود کجا. من کاری به کارش ندارم. عوضش آن قمری که میآمد هر روز پشت همان پنجرهی نیمهباز توک میزد نمیدانم به چی، آن را آنقدر پر دادم که دیگر چند روزیست پیدایش نیست. گلی، قمری خیلی زیاد دوست دارد. براشان دانه هم میپاشد. باباش غر هم میزند. نمیبیند که. شب میرسد. فردا صبحش، آفتاب زده و نزده، به اَن و گهِ قمریها روی تیغهی پنجرهی اتاق، غر میزند. اما نمیشود که درِ اتاق را روی گلی قفل کند. آن اتاق خب خانهی ماست. تشریف بیاورید حالا که اینقدر دوست دارید. آنجا سیگار نکشید که بابای گلی تازه آتشزدنش را گذاشته کنار.
روز پیش دوباره سوسک را دیدم. راه که میرفت، سمت چپ بدنش یله میشد روی یکی از پاهاش و شاید هم دستش، دیدید که زیاد دارند. چاه توالت را که من هر بار شوینده میریزم. از آنکه تازه خریدهاید و رویش بزرگ، خارجی نوشته و ریز ریز باز هم خارجی. میفهمم که انگلیسیست. برای همین میدانم آنقدر زورش زیاد است که سوسک نمیتواند شاخکهاش را از ته چاه تکان تکان بدهد و بیاید بالا و هی سُر بخورد و دوباره پرزِ پاهاش را گیر بدهد به سنگ و بالاخره برسد و بعدش آنطور شق و رق قدمرو بزند طول و عرض توالتتان را. حالا که نه. حالا میلخشد و گوشه و کناری شاخک میلزاند. حتم دارم از همان اتاق آمده، زیر در هم که به قد و قوارهی عبور یک سوسک راه هست. لابد تا حالا ندیدینش که یک دمپایی حوالهاش نکردهاید. همان اتاق که… حالا کمی صبر کنید به اتاق هم میرسیم.
من چشم به چیزهای شما نداشتم خانم جان. ندارم هم حالا. شما من را کشاندید تا روی تختتان. همان هفتهی اول. روز ششم از هفتهی اول. اینها را میگویم که ساعت سه بعد از ظهرِ امروز توی صورتم تف نکنید. شما شروع کردید با آن دستخط خیلی خیلی قشنگتان. تختهبند تخت هم جیر جیر صدا میکند. یعنی غلت که میزدم صدا میکرد. به اندازهی یک نفر و نصفی غلت زدم. تختش نه دو نفره است و نه یک نفره. نصفی زیاد دارد. یک نفره و نصفی. دراز به دراز افتادم. و دستهام را از دو طرف باز کردم تا لبههای تخت. پاهام به لبهی پایینی تخت نمیرسید. انگشتهای پام ذق ذق میکردند. کار من خب از اول این نبود. شما من را اینجا کشاندید. شما و آن صفرهای زیر انگشت خانم ممیزی. دست کشیدم روی روتختی. از دور چهل تکه میزند. ولی دست که بکشی نقشِ چهلتکه است. بدون هیچ برشی و دوختی میان تکهها. تکههای عاریتی. بله خانم جان آن لحافِ چهلتکهای را که شما گذاشتهاید توی خانهی من، خودم با همین انگشتهام که حالا مکتوب میکنند سوزن زدم. راستش را بخواهی خانم جان همه چیز این خانه عاریتیست. این را نمیداند. ساعت سه بعد از ظهر خوب حالیش میشود. آن خرت و پرتهایی که توی کشوی میز توالت دارید هم عاریتیاند. یکی از ریملهایتان که خشکیده. آن یکی را هم باز کردم دارد خشک میشود. چند تا رژ لب و کرم پودرتان هم بوی نا میدهند. توی خانهی ما، بوی نا از نم دیوارهاست و نه از ما و چیزهامان. گلی برمیدارد رژ لب من را یواشکی میزند. شاگردِ اوستا حنیف گاهی میگوید: «رژ لبت بوی گل شب بو میده.» نامههاتان هم، دفتر خاطراتتان که لک چاییست یا قهوه؟ همه شما را ترک کردهاند. راستش را بخواهید ول کردهاند. رفته که رفته. به درک که رفته. نصفیش که مانده. هان؟ به شکل نیمهی تختی. عطری با بویی نیمهمردانه، نیمهزنانه. یا چه میدانم لنگهی پنجرهای نیمه باز… با همین نیمهها خب میماندید به من چهکار داشتید. مینشستید پشت میز کارتان. هه کار! مینشستید پشت میز کارتان و از او مینوشتید بلکه بالاخره پیدایش میشد. مینوشتید و خط میزدید. مینوشتید و خط میزدید. مثل همان جمله که قبلتر گفتم و باقیش را یادم رفت روشنتر بگویم که؛ _اگر بداند، ممکن است جور دیگری رفتار کند_ آدم نمیفهمد که شماها چی کم دارید که سر توی همهچیز و همه کس، یعنی کارِ همه کس میکنید.
روز بعدش روی درِ یخچال چسباند: «قابل بخشش نیست» روی برگهی سمتِ چپِ چپ خواندم: «شاید باید مشخص میکردم چه چیز قابل بخشش نیست».
اما من یک پله از شما جلوترم، چون شما یک اتاق دیگر با در قفل شده دارید. نه فقط به خاطر اینکه همان هفتهی دوم درِ اتاق را بالاخره باز کردم. این پله را مکتوب نمیکنم، ساعت سه بعد از ظهر نشانتان میدهم. با سنجاق و اینها باز نشد. این سنجاقها که درهای توی فیلمها را باز میکنند، سنجاق نیستد که شاهکلیدند. با میخ هم نشد. لبهی پهن و شیاردار میخ انگشتم را ساباند و در باز نشد. پیچگوشتی از خانه آوردم. شما چرا ندارید؟ بالاخره تنها زندگی میکنید و یا اگر ریگی میآید و میرود شاید آچار به دست هم از آب دربیاید. باید فکر همه جا را بکنید. فقط به خاطر آسودگی خودتان میگویم. با پیچ گوشتی باز شد.
نوشته بودید؛ «اتاق را باز میکند و چه خواهد دید». و بعد هم علامت سوال گذاشته بودید، چندتا هم. این را روز چهارم از هفتهی دوم نوشته بودید. روی کاغذی که درست جلوی صندلیتان بود و جوهر خودکار هنوز برق برق میزد. خب حالا دیگر به شما میگویم. حالا دیگر شاید هم حقتان باشد بدانید که؛ من درِ اتاق را روز سوم از هفتهی دوم باز کردم. لابد حالا چشمهاتان… حالا که دارید میخوانید، یعنی بعدا که بخوانید، بعد از ساعت سه بعد از ظهر… شاید خیلی بعدتر از ساعت سه بعد از ظهر… چشمهاتان اول خیره میماند روی مکتوبم و بعدش شاید سر بلند کنید و مدتی به دیوار روبهرو که چسبیده به میز و نمیدانم چرا همچین جایی میزتان را گذاشتهاید، بله به آن دیوار خیره شوید. آدم وقتی خیره میشود به دیوار یعنی… یعنی بعد از خواندنِ این جمله بر مکتوبم، اگر خیره شوید به دیوار که میشوید، یعنی هاج و واج ماندهاید. البته اگر تا آن موقع میز هنوز میز شما باشد. بله من روز سوم از هفتهی دوم درِ اتاق را با پیچ گوشتی شاگردِ اوستا حنیف، باز کردم. روی دیوار روبهروی میز فقط یک تابلوی نقاشیست که بیشترش رنگ سیاه و کدرست. و سه شکل مستطیل که لابد پنجره است با رنگی روشنتر و پسش چند لکهی همچنان سیاه که به چند درخت میزند. لکههای ریز ریز هم هستند که من هر چه نگاه کردم پرنده ندیدمشان. من آن قمری را از لبهی پنجرهی اتاقتان پر دادم. گفتم که گلی قمری خیلی زیاد دوست دارد؟ بله انگار گفتهام بالاتر. نمیخواهم مثل شما هی خط بزنم هی مکتوب کنم، پس بماند.
خانم ممیزی صبحی زنگ زد. پرسید همه چیز خوب پیش میرود؟ اولینبار بود همچین چیزی میپرسید. اصلن اولین بار بود زنگ میزد. اگر روزهای پیش بود و روزهای پیش، این گلدان بلوری بیهوا از دستم سُر خورده بود تا گوشهی سرامیکی که گل سوسنی دارد، میگفتم؛ نه بیچاره شدم خانم ممیزی. اما امروز گفتم: «چه جور هم.» هنوز هم آنجاست. گلدان. خب دیگر گلدان نیست، گلدانی که بوده و حالا ریز ریز شده. چند تکهی درشت بلور شکسته هم درست افتادهاند روی گلبرگهای گل. از اینجا که حالا نگاه میکنم گلبرگ از پشت تکههای شکسته چند برابر شده. شما فکر میکردید که من تند تند جاروشان میکنم و گوشهی سطل زباله میچپانم از چشمهاتان دور. خانم ممیزی هم لابد برای همین زنگ زده. نه، گذاشتهام بمانند. اینجایی که حالا هست از آنجایی که شما گذاشته بودید، کنج بوفهی آشپزخانه که حتا توی دید هم نبود، خیلی بهترست و از تهِ سطل زباله که نوشته بودید. حالا لااقلش به گلی بند است، ریز ریز.
دیشب گُلی بیدار ماند تا باباش برسد. شاگردِ اوستا حنیف، هنوز براده چوبها را از پیرهنش نتکانده بود، که گلی خوابش برد. این را میخواهم بگویم که… بابای گلی بالاخره نشست و انگشتهاش را کشید لابلای موهای گلی (یک انگشتش را شما بریدهاید با ماشین برش) پرسید: «کار چطوریست. کم نیاوردی که» این را میخواهم بگویم که، من همان موقع که نگاهم به انگشت دوم شاگرد اوستا حنیف بود، یعنی به جایِ خالیِ انگشت دومش، همان لحظه، شما را هم دیدم. پشت پنجرهی اتاقمان. کمی بالاتر از آنجایی که اَن و گهِ قمریها ریخته و حتمی فرداش بابای گلی غر میزد. چشمهاتان را ندیدم اما سرک کشیدنتان اظهر منالشمس بود. بابای گلی اگر بفهمد که گردن من را بیخ تا بیخ ذبح میکند. خوشش نمیآید من و اسمم اینجا و آنجا باشیم. کسی ما را بشناسد. حق هم دارد خب. اینها را بابت همان تف میگویم. و اینکه چرا ریز ریزِ گلدان بلوری را قایم نمیکنم و یا… حالا خودتان میآیید و میبینید. شاید هم دیگر نتوانید بیایید. ساعت به سه نزدیک شده. مانتو و روسریم آنجا آویزانند کنار در ورودی خانهتان. روی یکی از آویزهای جاکفشی دیواری. کفشهام هم جفت کنار در ورودیاند. سیاهند. خاک برمیدارند و زودی پاک میشوند. پاک پاک. ریگ هم ندارم به کفشم. اگر که بتوانید که بیایید ساعت سه بعد از ظهر یعنی اگر من همهی این مکتوبها را بسوزانم و یا هر چه خودم نوشتم و شما، پاره پاره کنم؟ چطور میتوانید که برگردید. بازیکردن چه لطفی دارد آن هم تنهایی، با انگشت بریدهی شاگرد اوستا حنیف یا قمریهای گلی. با آمدنتان قمریهای گلی را پر دادید. یعنی خواستهاید با من گلاویز شوید؟ این را ولی گمانم اول من شروع کردم. و آنکه شروع کند برنده است. گفته بودم با خودم حرف میزنم؟ گفته بودم. شما هم خانم جان اگر گاه به گاهی با خودتان حرف میزدید، چه حاجتی بود به آنهمه نوشتن؟ و ساختن و پرپرکردن گل شمعدانیها؟ مثل نوشتن و خطزدنتان میماند لابد.
شمارهی مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد… خانم ممیزی در شبکه نبود. در شبکه موجود نبود خانم ممیزی.
صدای پا میآید. ریز ریز و سبک. با پاهای کوچکش سبک و اما تند دارد میرسد پاگردِ طبقهی دوم. باید زودتر مکتوبم را تمام کنم. زیادی هم شد. من خط نمیزنم آخَر. در، چشمی هم دارد. اما بعید میدانم قدش به چشمی برسد. حالا بگذارید تیر آخر را من بزنم. مکتوب نمیکنم دیگر. میخواهم بلند بگویم؛ درِ اتاق را، همان اتاق مهر و موم شده را که باز کردم، هیچی ندیدم. جز یک اتاق ۹ متری با چهار دیوار و یک پنجره. همین. خالی. داغ. خاک گرفته. نمیدانم چه بر سر نوشتههاتان خواهد آمد. اما آن دیواری که یک سمتش پنجره است جان میدهد که تخت گلی را بگذارم. نداشته تابهحال. آن یکی ضلع هم یک بوفه با عروسکهاش یا چیزهامان میچینم. یک موکت از این پرزدارها پهن میکنم کف اتاق که تن گلیمان ذُقذُق نکند و چیزهای دیگر. شب هم که شاگرد اوستا حنیف بیاید، میفرستمش بخوابد توی وان حمام. و روش آب باز میکنم. خوشش میآید. پنجرهی آن یکی اتاق را هم کامل باز میگذارم و چیزهای دیگر.
این را میخواهم روی آن برگه که امروز درست روبهروی صندلیتان هست و جوهرش تازه، بنویسم. همانکه نوشتهاید: «دارد نافرمانی میکند شاید برگردانمش سر سطر اول.» همانجا بعد از دستخط خیلی خیلی قشنگ شما میخواهم بنویسم که…
نه رختشورهی دلم تمام نشده. پس این مکتوب کردن به چه کار آدمها میآید. یک چیزی توی دلم به هم میپیچد که نکند همین را میخواستید؟ بازیتان میآمده؟ زنگ واحد صدا کرد خانم جان. قد گلی نمیرسد به چشمی و چشمهاش را نمیشود دید از آنجا. ولی صدای نفسهاش میآید. بوی گل شب بو میدهد. الان در را که باز کنم گلی که بپرد توی بغلم. فشارش دهم محکم، بگوید لهم کردی مگر میخواهی برگردم توی شکمت، بازی تمام میشود. بیآنکه برگردم سر سطر اول و یا سطر آخر: ــ میشود گذاشت همه چیز همانطور پیش برود که… ــ
گلی را کی از مدرسه برداشته؟ آخ خانم جان…
بیشتر بخوانید: