فرناندو پسوآ: کتاب ناآرامی، به ترجمه حسین منصوری

در سرزمین‌هایی که دیگران جستجو می‌کنند سروکارمان تنها با بیگانه‌گان و بی‌نام‌ونشان‌هاست. هرگز آن مسافر غریبی که در خفا لذت برده نبوده‌ام

فرناندو پسوا، کاری از همایون فاتح

۱

تصویری که من از عشق عمیق و فوائد آن در سر دارم تصویری‌ست کاملا سطحی و تزئینی. من سرسپرده‌ی آن سودایی هستم که حاصل تماشاست. و این چنین دل خود را مصون و ورزیده نگه می‌دارم تا از نصیب‌های غیرواقعی بیش‌تری بهره‌مند شوم.

به عمرم به یاد ندارم عاشق چیز دیگری در وجود کسی شده باشم بجز عاشق آن چیزی که در او هم‌چون یک “تابلوی نقاشی” جلوه می‌کند، یعنی آن چیز صرفا بیرونی که روح در آن دم حیات می‌دمد، زنده‌اش می‌گرداند و به‌این ترتیب تصویر دیگری از آن نقاشی می‌کند که با تابلوی نقاشان تفاوت دارد. عشق ورزیدن برای من روالی این‌چنینی دارد: ابتدا هیأتی زیبا، جذاب و دوست داشتنی نظر مرا جلب می‌کند، مرد یا زن فرقی نمی‌کند، زیرا آنجایی که تمنایی در کار نیست جنسیت نیز نقشی بازی نمی‌کند. جلوه‌ی بیرونی این هیأت مرا فریفته می‌سازد، سراپای وجود مرا مجذوب می‌کند و به اسارت خویش درمی‌آورد. من تنها خواهان آن هستم که او را تماشا کنم، و در این حالت نیز هیچ چیز به اندازه‌ی آشنا‌شدن و سخن‌گفتن با آن انسان حقیقی که این هیأت را به معرض تماشا می‌گذارد برایم وحشت‌انگیز نیست.

من با چشمانم عشق می‌ورزم، نه با قوۀ تخیلم، زیرا کسی که مرا اسیر خود ساخته به هیچ وجه در مخیله‌ی من جایی به خود اختصاص نمی‌دهد. و من بجز با نگاهم با چیز دیگری نمی‌توانم با او پیوند برقرار کنم، آن هم به این دلیل که عشق تزئینی من به او فاقد هرگونه گرایش عمیق روحی روانی است. این‌که فردی که واقعیت بیرونی‌اش را در معرض دید من گذاشته چه کسی است، چه کار می‌کند و یا چه اندیشه‌هایی در سر دارد علاقه‌ی مرا برنمی‌انگیزد.

تواتر بی‌پایان افراد و اشیایی که جهان را تشکیل می‌دهند برای من نگارخانه‌ی بی‌انتهایی از تابلوهای نقاشی است که بُعد درونی‌شان هیچ میل و رغبتی در من برنمی‌انگیزد، آن هم به این خاطر که روح در همه‌ی انسان‌ها پیوسته یک‌سان و یک‌نواخت است و تنها در موارد شخصی دست‌خوش تغییر می‌شود، و بهترین بخش این تغییر نیز همان چیزی است که به رویا، طرز برخورد و ظاهر حرکات تبدیل می‌شود و به آن تابلویی سرازیر می‌گردد که مرا در خود اسیر می‌سازد و به من تصویری را به من می‌نمایاند که با تمایلات عاطفی من هم‌سویی دارد.

یک موجود انسانی به باور من از هیچ روحی برخوردار نیست. روح موردی است که به خود روح مربوط می‌شود.

و من در این منظر بکر و پاکیزه است که بنای بیرونی و زندۀ اشیاء و موجودات را مانند خدایی از جهانی دیگر تجربه می‌کنم بی‌آنکه به محتوای روحی این بنا اعتنایی بورزم. من موجودیت این بنا را تنها از بیرون پی‌ریزی می‌کنم و زمانی هم که نیازمند عمق و محتوا باشم آن را در درون خود و در درون تصویری که از داده‌های زندگی دارم می‌جویم.

برای من آشنایی شخصی با کسی که من او را تنها به عنوان یک دکور دوست دارم چه فایده‌یی می‌تواند داشته باشد؟ به‌یقین ناامید نخواهم شد، زیرا از آن‌جایی که فقط واقعیت بیرونی او را دوست دارم و هیچ چیز نیز با تخیل خود به آن اضافه نمی‌کنم درنتیجه حماقتی که شخص مورد نظر ممکن است زمانی مرتکب شود و هم‌چنین این که او انسانی معمولی و میان‌حال است نیز هیچ خللی نمی‌تواند به آن تابلوی نقاشی وارد آورد، چرا که من بجز منظر بیرونی او انتظار دیگری از او نداشته‌ام، همان منظری که از پیش وجود داشته و از این پس نیز وجود خواهد داشت. اما آشنایی شخصی زیان‌آور است چون فایده‌یی به من نمی‌رساند، و چیزی که فایده نمی‌رساند همیشه زیان آور است. و دانستن نام اشخاص به چه درد من می‌خورد؟ و اتفاقا اولین چیزی هم که به وقت معرفی اشخاص با آن مواجه میشوم نام آن‌هاست. یک‌دیگر را شناختن نیازمند آزادی تماشاست و من در مقوله‌ی عشق ورزیدن خویش طالب این آزادی هستم. ولی وقتی کسی را از نزدیک می‌شناسم نمی‌توانم او را تا آن‌جایی که دلم می‌خواهد تماشا کنم. برای یک هنرمند افزودن به معنای کاستن است، از این رو آشنایی‌های بیش‌تر تاثیرپذیری را با وقفه روبرو می‌کند و از بار مطلوبش می‌کاهد.

سرنوشتی که طبیعت از آن من کرده مرا به تماشاگر افراطی و سودایی جلوه‌ی ظاهری اشیاء و انسان‌ها مبدل ساخته است، به کسی که رویا را در هیأتی عینی می‌بیند، با چشمانش عشق می‌ورزد و شیفته‌ی اشکال و وجوه طبیعت است…

این نوع عشق ورزیدن نه استمناء روحی است و نه آن چیزی که در قاموس روان‌شناسان “اروتومانی” یا جنون جنسی نامیده شده است. تخیل این‌جا، برخلاف استمناء روحی، کاملا کنار گذاشته می‌شود. من خود را در عالم خیال به جای معشوق جنسی یا دوست و ندیم شخصی که من او را تماشا می‌کنم و یا تجدید خاطره‌یی از او در ذهن خویش به عمل می‌آورم نمی‌گذارم. من مطلقا در رویا غرق نمی‌شوم و بر خلاف کسی که به جنون جنسی مبتلاست نه از شخص مورد نظر انسانی آرمانی برای خود متصور می‌شوم و نه او را از حوزۀ مقولات مشخص زیبایی‌شناسی فراتر می‌برم. من از این شخص بجز آنچه به من نشان می‌دهد و بجز خاطره‌یی ناب و بلاواسطه که چشمانم دیده است چیز دیگری از او نمی‌خواهم و بیش‌تر از این هم به او فکر نمی‌کنم.

۲

تنها یک‌بار در زندگی‌ام کسی با خلوص نیت به من عشق ورزیده است. رفتار همه‌ی آنانی که تا به امروز شناخته‌ام رفتاری دوستانه بوده است. حتا کسانی که من آشنایی چندانی با آنان نداشته‌ام به‌ندرت رفتاری خشن، زننده و یا حتا سرد با من داشته‌اند. اگر قدری تلاش می‌کردم چه بسا می‌توانستم برخی از این دوستی‌ها را به عشق یا به علاقه تبدیل کنم. اما من هیچ‌گاه از آن بردباری یا تمرکز روحی لازم برخوردار نبوده‌ام تا تمنای به اجرا درآوردن چنین تلاش سختی را در خود بیابم.

ابتدا فکر می‌کردم خجولی مسبب خنثایی روح من است – چقدر خود را کم می‌شناسیم! اما بعدها دریافتم خجولی به این امر دامن نزده بلکه نوعی ملالت قوای حسی که با حس بیزاری از زندگی تفاوت دارد، هم‌چنین بی‌تابی، منظورم بی‌تابی در هم‌پیمان شدن با یک احساس پیوسته و همیشه‌گی است، به‌ویژه اگر قرار می‌بود این احساس مرا متحمل تلاشی سخت و مستمر سازد. این‌جا بود که آن بخش از ضمیر من که فکر نمی‌کند این‌گونه اندیشید: “برای چه؟ ” من به اندازه‌ی کافی تیزبینی و بصیرت روان‌شناسانه دارم که بدانم “چگونه”، اما چگونه‌ی چگونه” همواره بر من پوشیده بوده است. ضعف ارادی من از آن‌جا ناشی می‌گردد که اراده‌ی من ناتوان‌تر از آن است که بتواند تولید نیروی ارادی کند. این روند نه تنها اراده، بلکه احساسات، فراست و خلاصه هرچیزی که به زندگی من مربوط می‌شود را نیز شامل می‌شود.

اما در آغاز یک مرحله‌ی خاص از زندگی‌ام، آن هم زمانی‌ که ارواح خبیثه این گمان را در من برانگیختند که عاشق شده‌ام، و همچنین این دریافت را که متقابلا عاشقم شده‌اند، چنان گیج شدم و چنان برآشفتم که گویی نمره‌ی من در بخت‌آزمایی برنده شده و مبلغ هنگفتی از پول رایج غیرقابل تبدیلی از آن من شده است. آن‌گاه کمی احساس خودپسندی به من دست داد، آن هم به این خاطر که من انسانی بیش نیستم. اما این برانگیخته‌گی اگرچه طبیعی به نظر می‌آمد اما با شتاب هرچه تمام‌تر سپری گردید. آن‌گاه احساس نامطبوعی جانشین احساس اول شد که به سختی می‌توان آن را توصیف کرد، احساسی همراه با ملالت و حقارت و کسالت.

ملالت، آن‌سان که گویی سرنوشت تکلیفی در شب‌های بی‌نام‌ونشان به من موکول کرده است. ملالت، آن‌سان که گویی کسی بار وظیفه‌ی تازه‌ای که هیچ نیست بجز تعهدی سهمناک به رفتاری متقابل و مشابه را در هیات امتیازی تمسخرآمیز بر دوش من نهاده و مرا مجاب کرده آن را حمل نمایم و همواره از سرنوشت خود به‌ خاطر رنجی که بر جانم می‌رود ممنون و سپاسگزار هم باشم. ملالت، آن‌سان که گویی یک‌نواختی بی اساس زندگی به اندازه‌ی کافی موجود نبوده که اینک یک‌نواختی اجباری یک احساس قاطع نیز باید به آن اضافه شود.

کتاب ناآرامی نوشته فرناندو پسوا، کاری از همایون فاتح

و حقارت، آری حقارت. مدتی طول کشید تا به دلیل این احساس به ظاهر توجیه‌ناپذیر پی بردم. در اصل می‌بایست در عوض احساس حقارت از این‌که اکنون دوستم دارند احساس شادی و شعف در من بروز می‌کرد. در واقع می‌بایست وجود من از احساس وجدی غرورآمیز آکنده می‌شد چراکه حال انسانی به من به عنوان موجودی سزاوار دوست‌داشتن توجه‌ای نشان داده. اما از یک دوره‌ی کوتاه‌مدت که با احساس غروری حقیقی سپری گشت اگر بگذریم – که هنوز هم نمی‌دانم آیا این حیرت بود که در این احساس سهم بیش‌تری داشت یا نخوت – احساس غالب در وجود من همانا احساس حقارت بود. احساس می‌کردم به من جایزه‌ای داده‌اند که در واقع باید به کس دیگری می‌دادند، جایزه‌ای که قدر و ارزش آن را کسی می‌داند که طبیعت او را سزاوار دریافتش کرده است.

و بیش از همه‌ی این‌ها احساس کسالت، آری کسالت، همان احساسی که وزنه‌اش بر ملالت هم می‌چربد. و این‌جا بود که ناگهان به عمق جمله‌ای از شاتوبریان پی بردم که آن را به دلیل کمبود تجربه همواره اشتباه می‌فهمیدم. شاتوبریان از زبان رنه می‌گوید: “این‌که او را دوست داشتند خسته‌اش می‌کرد. ” با شگفتی دریافتم این گفته‌ی شاتوبریان با تجربه‌ی من یک‌به‌یک هم‌خوانی دارد طوری که نتوانستم منکر درستی آن شوم.

چقدر کسالت‌آور که دوستمان بدارند، آری صادقانه دوستمان بدارند! چقدر کسالت‌آور وقتی وسیله‌ای می‌شویم تا با آن باری گران بر دوش احساسات دیگران بگذاریم! این کار یعنی کسی را که همه‌ی عمر خواهان رهایی بوده است یک‌باره به بارکشی تبدیل می‌کنیم که باید بار مسئولیت پاسخ مثبت دادن به احساسات ما را نیز بر دوش بکشد. و فراتر از این از او انتظار داریم رعایت ادب را نیز به‌جا آورد و پا پس نکشد، مبادا کسی به این فکر بیفتد که او سلطان بی‌نیاز از احساس است و دارد از دریافت گرانبهاترین هدیه‌یی که روح آدمی می‌تواند به کسی ارزانی دارد سر باز می‌زند. چقدر کسالت‌آور که شاهد باشیم هستی ما یک‌پارچه وابسته به ارتباط حسی با انسان دیگری است! چقدر کسالت‌آور وقتی باید به اجبار احساس کنیم و به اجبار اندکی عشق بورزیم، حتا اگر پاسخ مثبت به احساسات و عشقمان را به تمامی دریافت نکنیم!

این مرحله‌ی مرموز زندگی‌ام همان‌طور که آمده بود همان‌طور نیز سپری شد. امروز دیگر چیزی از آن بر جای نمانده، نه در احساسم و نه در ادراکم. این مرحله تجربه‌ای برایم به ارمغان نیاورد که من نتوانم آن را در ردیف دیگر قوانین حاکم بر زندگی انسانی به شمار آورم، قوانینی که من آنها را به یاری غریزه می‌شناسم چراکه انسانم. این تجربه نه لذتی به من عطا کرد که امروز با حسرت از آن یاد کنم و نه اندوهی که باز هم با حسرت از آن یاد کنم. این تجربه امروز در نظرم طوری جلوه می‌کند که انگار واقعه‌ای بوده که من جایی گزارشی در باره‌ی آن خوانده‌ام، و یا اتفاقی بوده که برای کس دیگری رخ داده است، و یا داستانی بوده که من آن را تا نیمه خوانده و نیمه‌ی دیگر را نتوانسته‌ام بخوانم چون مفقود شده بوده، و نبود این نیمه نیز برایم امر مهمی به شمار نیامده چون تا همان نیمه‌ی اول که خوانده بودم برایم کافی بوده است، هرچند بی‌معنی، اما طوری نوشته شده بوده که من با حرکت از آن برای نیمه‌ی مفقود شده هم هیچ معنایی نمی‌توانستم متصور شوم.

تنها چیزی که برایم باقی می‌ماند همانا احساس حق‌شناسی است به انسانی که مرا دوست داشته است. اما این حق‌شناسی صرفا انتزاعی و از روی شگفت‌زده‌گی است، احساسی است که بیش‌تر از برانگیخته‌گی سرچشمه می‌گیرد تا از تعقل. من متاسفم که کسی به خاطر من متحمل رنجی شده است، اما تاسف من تنها به خاطر رنجی است که متحمل شده و نه به خاطر چیز دیگری.

بعید است زندگی مرا یک ‌بار دیگر سر راه احساسات طبیعی قرار دهد. اما من اندکی مایلم چنین امری رخ بدهد چون می‌خواهم ببینم بار دوم چگونه احساس می‌کنم، به ویژه که اکنون تحلیل جامعی از تجربه‌ی نخستین خود را به انجام رسانده‌ام. چه بسا این بار کم‌تر احساس کنم، چه بسا هم بیش‌تر. سرنوشت اگر می‌خواهد شانس دومی به من بدهد چرا‌که نه. برای احساسات کنجکاوی دارم، اما برای واقعیات مسلم، از هر نوعی که باشند، اصلا و ابدا کنجکاوی ندارم.


انتشارات پیام منتشر کرد:

گیسو نوشته قاضی ربیحاوی

«گیسو» پیرامون آشفتگی‌های فکری یک زندانی سیاسی اتفاق می‌‌افتد که به تازگی از زندان آزاد شده و اکنون در جست‌وجوی خودش است و شاعرانگی و عاشقانگی‌هایی که در خشونت سیاسی در یک روزگار بحرانی فراموش شده است.
در پاره‌ای از رمان می‌خوانیم:
تقصیر گردن بلندش بود. طوطی تک بود توی همه خانم‌ها تک. اما اولش هیچ نبود توی کرمانشاه حتی پارکابی‌ها محلش نمی‌گذاشتند. یوسفی بود که هیچ خریدار نداشت تا اینکه من عاشق او شدم، خیال کردم، بعد کشاندمش به تهران. کارش گرفت سکه شد. رسید به ابرها. یک وقت دیدم دارد از دستم می‌رود. خواستم ابدی‌‏ش کنم. اگر می‌کشتمش نمی‌گذاشتم جسدش بیفتد دست نامحرم. می‌خواستم برای خودم نگهش دارم، اما افسوس
ربیحاوی که زندگی در اردوگاه‌های آوارگان را تجربه کرده، در مصاحبه‌ای می‌گوید:
«خیال می‌کنم اتفاقات و فجایعی که در بیرون از ما واقع می‌شود در درون ما تأثیر می‌گذارد و چه بسا که دردهای ما را به عنوان نویسندگانی که محکوم به درد کشیدن هستیم بیشتر کند. حالا ما می‌مانیم و مبارزه با خویشتن که اجازه بدهیم این فعل و انفعالات کثیف بیرونی خود را به قصه ما تحمیل کند یا اجازه ندهیم.»


۳

علم بر سه قسم است: علم شناخت، که در واقع همان حکمت است؛ علم شعور که فرهنگ نام دارد؛ و علم حساسیت یا درک حسی که مورد نظر ماست. این علم با تجربه کاری ندارد، چراکه تجربه درست مثل درس تاریخ هیچ چیز به آدمی نمی‌‌آموزد. حقیقی ترین تجربه آن زمانی حاصل می‌گردد که آدمی تماس خود را با واقعیت به حداقل کاهش دهد و در عوض بر بار تجزیه و تحلیل این تماس بیفزاید. از این طریق است که حساسیت پهنا و عمق می‌یابد، چراکه همه چیز در وجود ما نهفته است و بس، همین قدر که به جستجویش بپردازیم و جستجوگر باشیم کافی است.

سفر چیست و فواید آن کدام است؟ هر غروب آفتابی غروب آفتاب است، لزومی ندارد آدمی غروب آفتاب را برای مثال در استانبول تماشا کند. و این که می‌گویند سفر به ما احساس آزادی می‌دهد به چه معناست؟ من این احساس را می‌توانم زمانی که از لیسابون به حومۀ بنفیکا می‌روم هم تجربه کنم و خیلی هم عمیق تر از آن کسی که از لیسابون به چین می‌رود، چرا که اگر آزادی در من نباشد در هیچ جای دیگر نیز نخواهد بود.

کارلیل می‌گوید: ” هر خیابانی می‌تواند تو را به آخرین نقطۀ دنیا برساند. ” ما اگر این خیابان را تا آخرین نقطه‌ی دنیا هم سفر کنیم دوباره به آن بازمی گردیم، چرا که این خیابان درست همان نقطه‌ی پایانی است که در جستجویش بوده‌ایم.

کندیاک کتاب معروف خود را با این جمله آغاز می‌کند: ” هر قدر هم که به بالا صعود کنیم و یا به عمق فرو رویم باز از قلمروی حسیات خود بیرون نخواهیم رفت. ” تو هرگز قادر به ترک خود نخواهی بود. تو هرگز به دیگری نخواهی رسید، مگر آن‌که به یاری قوه‌ی تخیل حساس به او نزدیک شوی. حقیقی‌ترین مناظر آن‌هایی هستند که ما خود به وجود آورده‌ایم، زیرا ما خود آفریدگاران آن‌ها هستیم و به آن‌ها طوری می‌نگریم که در واقعیت وجود دارند، یعنی طوری که آفریده شده‌اند. هیچ‌یک از هفت گوشه‌ی جهان آن‌جایی نیست که مرا به سوی خود جلب کند و هیچ‌یک از آنها را نیز در واقع نمی‌توانم ببینم، من در گوشه‌ی هشتم جاری هستم و این گوشه همان جایی است که از آن من است.

کسی که تمام دریاها را درنوردیده تنها یکنواختی وجود خود را پشت سر گذاشته است. من بیش‌تر از همه‌ی انسان‌ها از دریاها گذشته‌ام، من بیش‌تر از تمام کوه هایی که در جهان وجود دارد کوه دیده‌ام، من بیش‌تر از تمام شهرهایی که یافت می‌شود از شهرها گذشته‌ام و رودخانه‌های عظیمی از زیر چشمان تماشگر من جاری گشته‌اند که هیچ‌کجا یافت نمی‌گردند. من اگر سفر می‌کردم تنها به بدل پریده رنگ آن چیزی دست می‌یافتم که بدون سفر نیز می‌توانستم ببینم.

در سرزمین‌هایی که دیگران جستجو می‌کنند سروکار ما تنها با بیگانه‌گان و بی‌نام‌ونشان‌هاست، حال آن که در سرزمین‌هایی که من از آنان گذشته‌ام هرگز آن مسافر غریبی که در خفا لذت برده نبوده‌ام. من اعلاحضرتی بوده‌ام که بر حکام این سرزمین‌ها حکومت کرده‌ام، من ملتی بوده‌ام با آداب و سننی اختصاصی. و بالاخره تمامی ملت‌های جهان بوده‌ام. من حتا تمامی مناظر و منازل بوده‌ام، زیرا من خود آنها را هم‌چون خدایی خلق کرده‌ام، آن هم تنها به یاری قوه‌ی تخیل خویش.

۴

اگر چیزی در زندگی وجود داشته باشد – جدا از خود زندگی – که باید به‌خاطرش خدایان را شکرگزار باشیم آن چیز همانا موهبت عدم شناخت است: ما نه خود را می‌شناسیم و نه دیگری را. روح ما قهقرایی تاریک و لزج است، چاهی‌ست سیاه بر سطح بیرونی جهان که هیچ‌گاه کسی نمی‌تواند چیزی از درونش بیرون بکشد. هیچ‌کس خود را دوست نمی‌داشت اگر به‌تمامی خود را می‌شناخت، چرا که تنها خودپسندی حاصل از عدم شناخت از خود است که خون به رگان زندگی معنوی ما می‌رساند و نمی‌گذارد روح به مرض کم‌خونی بمیرد. هیچ‌کس از ما دیگری را نمی‌شناسد، و چه خوب که نمی‌شناسد، اگر می‌شناخت آن‌گاه نه تنها در وجود دیگری بل‌که در وجود مادر، همسر و فرزند خویش نیز آن دشمن خونی متافزیکی خود را بازمی‌یافت.

ما یک‌دیگر را می‌فهمیم چون هیچ چیز از یک‌دیگر نمی‌دانیم. این همه زوج خوشبخت چه می‌شدند اگر می‌توانستند در روح یک‌دیگر نگاه کنند، اگر می‌توانستند آن‌طور که رمانتیک‌ها می‌گویند یک‌دیگر را درک کنند بدون آن که متوجه خطری باشند که از کلامشان برمی‌خیزد، حتا اگر این خطر آنقدرها هم بزرگ نباشد؟ هیچ جفتی وجود ندارد که به‌راستی خوشبخت باشد چرا که هر یک از این دو در نهانخانه‌ی ضمیرش، آن‌جایی که روح به شیطان تعلق دارد، یا تصویر صیقل‌یافته و آرمانی مردی را حمل می‌کند که با تصویر زمخت شوهرش هم‌خوانی ندارد یا پیکر مبهم زنی آرمانی را که با پیکر آشکار زنش قابل انطباق نیست. خوشبخت‌ترین انسان‌ها آنانی هستند که به تمایلات ارضا نشده‌ی خود آگاهی ندارند،

و بدبخت‌ترین انسان‌ها آنانی که آگاهی دارند ولی نمی‌خواهند اعتراف کنند که بدبختند، تنها گاهی اوقات یک طغیان ضمنی یا یک خشونت آنی، آن هم به شکلی سطحی و به واسطه‌ی کلمات و حرکات آن اهریمن پنهان را بیدار می‌کند، آن حوّای باستانی را، آن جوان‌مرد سلحشور را و آن رقاصه‌ی پری‌وش را.

زندگی ما یک سوء تفاهم سیال است، نقطه‌ای‌ست سرخوش و مسرور در مرکز دایره‌ای که حد فاصلی می‌سازد میان عظمتی که وجود ندارد و خوشبختی‌یی که نمی‌تواند وجود داشته باشد. و رضایت داریم چون می‌توانیم به‌رغم اندیشه و دریافت‌های‌مان به وجود روح معتقد نباشیم. در مجلس رقص بالماسکه‌ای که زندگی ما را تشکیل می‌دهد نقاب‌های دل‌نواز برای ما کافی است چون در چنین مجلسی تنها نقاب است که به حساب می‌آید. ما بردگان نوریم و بردگان رنگ، همان‌طور در رقص گام برمی‌داریم که در واقعیت، و حتا برای یک لحظه نیز سرمای یخین شب بیرون را احساس نمی‌کنیم – مگر آن‌که در گوشه‌ای تنها بایستیم و در رقص شرکت نکنیم – سرمای یخین بدنی میرا و پوشیده در تن‌پوشهای ژنده‌ای که پس از مرگ تن نیز به حیات خود ادامه می‌دهند، سرمای یخین همه‌ی آن‌چیزی که گمان داریم خود ما هستیم، اما در واقع هیچ نیست بجز تقلید مسخره‌آمیز آن‌کسی که او را در درون خود آن من حقیقی می‌پنداریم.

همه‌ی آن‌چه می‌گوییم و انجام می‌دهیم، همه‌ی آن‌چه می‌اندیشیم و احساس می‌کنیم، همگی یک نقاب واحد به چهره و یک لباس بالماسکه‌ی واحد به تن دارد. هرقدر هم بکوشیم این لباس را از تن دور کنیم به عبث کوشیده‌ایم و هرگز به عریانی نخواهیم رسید چرا‌که عریانی پدیده‌ای‌ست روحی و به لباس از تن بیرون‌آوردن ربطی ندارد. و این‌چنین است که ملبس به روح و جسم و پوشیده در لباسهای رنگارنگ بالماسکه که همان‌طور به بدن‌هامان چسبیده که پر به تن پرنده، شاد یا ناشاد، یا بدون آن‌که بدانیم چگونه، مانند کودکانی که بازی‌های جدی می‌کنند این عمر کوتاه را که خدایان به منظور سرگرم شدن خویش به ما ارزانی داشته‌اند تا به آخر زندگی می کنیم.

و یکی از ما، و او نیز به‌ندرت، در یک لحظه‌ی رهایی، یا زیر بار نفرینی که بر دوش دارد، ناگهان چشم باز می‌کند و می‌بیند ما نیستیم آن چیزی که هستیم، می‌بیند چیزی که به آن یقین داشتیم فریبی و چیزی که حقیقتش می‌پنداشتیم دروغی بیش نیست. این شخص چون در یک لحظه‌ی کوتاه کل عالم را برهنه می‌بیند یا فلسفه‌ای بنیان می‌نهد یا مذهبی در خیال می‌پروراند. فلسفه اش همه جا منتشر می‌شود و مذهبش پیروانی پیدا می‌کند: کسی که به فلسفه اش اعتقاد دارد آن را مانند تنپوشی نامرئی به تن می‌کند و کسی که به مذهبش ایمان می‌آورد آن را مانند نقابی که به زودی فراموشش می‌کند به چهره می‌زند.

و مایی که نه خود را می‌شناسیم و نه دیگری را با خشنودی یک‌دیگر را می‌فهمیم و هم‌چنان رقص‌کنان چرخ می‌زنیم و بین دو نیمه همان‌طور که جدی و انسانی و عبث به موسیقی سترگ ستاره‌ها گوش می‌دهیم با هم خوش‌و‌‌بش می‌کنیم، در حالی که نگاه موهن و تحقیرآمیز برگزارکننده‌گان این نمایش از دور به ما خیره شده است. تنها آنانند که می‌دانند ما هیچ نیستیم بجز زندانیان توهمات خویش، توهماتی که آنان خود برای‌مان فراهم آورده‌اند. ولی این‌ که دلیل این توهمات چیست و چرا باید این یا آن تصور موهوم وجود داشته باشد، و چرا اینان که خود دچار توهمات هستند ما را وادار می‌کنند در وهم و گمان باطل زندگی کنیم، پاسخ این پرسش را بدون شک خود برگزارکننده‌گان این نمایش هم نمی‌دانند.

در همین زمینه:
اکرم پدرام‌نیا- یولسیز: پویایی درون‌زاد روایت
جلال رستمی گوران: یولسیز (اولیس) جیمز جویس، اسطوره ادبیات معاصر

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی