رمان «گیسو» حول آشفتهفکریهای زندانی سیاسی تازهآزاد شدهای میگردد که در جستوجوی خود و عاشقانگی گمگشته در سیاست و خشونت است.
قاضی ربیحاوی نخستین بار رمان «گیسو» را در سال ۱۳۷۲ منتشر کرد. اکنون قرار است نشر پیام (به مدیریت جلال رستمی گوران) در آلمان این رمان را مجدداً منتشر کند، فرصت مناسبی که پارهای از این رمان مقابل دیدگان خوانندگان کنجکاو قرار گیرد.
رمان «گیسو» حول آشفتهفکریهای زندانی سیاسی تازهآزاد شدهای میگردد که در جستوجوی خود و عاشقانگی گمگشته در سیاست و خشونت است. این موضوع همچنان به شکلهای و جلوههای دیگری در جامعه خشونتزده ما روزآمد است.
قاضی ربیحاوی سالها پیش در مصاحبهای گفته بود:
«خیال میکنم اتفاقات و فجایعی که در بیرون از ما واقع میشود در درون ما تأثیر میگذارد و چه بسا که دردهای ما را به عنوان نویسندگانی که محکوم به درد کشیدن هستیم بیشتر کند. حالا ما میمانیم و مبارزه با خویشتن که اجازه بدهیم این فعل و انفعالات کثیف بیرونی خود را به قصه ما تحمیل کند یا اجازه ندهیم.
قائم به ذات بودن قصه ربطی به این ندارد که قصه در پیوند با مسائل اجتماعی هست با نه بلکه موضوع قائم به ذات بودن آن بستگی دارد به شیوه نگاه تو به موضوع قصه یعنی اینکه تفکر نویسنده قصه اگر قائم به ذات خودش باشد و تحت تاثیر حوادث و تبلیغات و شعارها و خوشآیند خواننده قرار نگیرد قصه او هم قائم به ذات خودش میشود.
قاضی ربیحاوی از نشانههای سجاوندی به شکل مرسوم استفاده نمیکند. پاراگراف که تمام میشود، جمله آخر نقطه ندارد. قاضی معتقد است که «در سفیدی باقیمانده در سطر رازی نهفته است که در نقطه نیست.»
رمان گیسو را نشر پیام در آلمان منتشر می کند:
goethehafis@t-online.de
www.goethehafis-verlag.de
بانگ .
پس از مدتی راه رفتن طرح مبهمی از مجسمه سفید نمایان شد. اردشیر تند قدم برداشت. از پشت سر نوک لوله سرد اسلحهای آرام بر کمرش فشرده شد. یک لحظه حس کرد بهجای خون یخ در رگهایش جاری ست، با زانوی سُست چرخید، مردی که پنجه دست راست خود را به شکل هفت تیر درآورده بود پشت سر او ایستاده میخندید، در آن سوز سرما فقط یک پیراهن پوشیده، آبی نخنما، شلوارش سیاه بود، حالا با لبخند به اردشیر نگاه میکرد و دست راستش به همان حالت جلو شکم او قرار داشت. مرد نوک انگشت خود را بر ناف اردشیر فشرد و با تهدید گفت
– یالا پول بده
موهای درهم و ریش انبوه از تونل زغال بیرون پریده بود انگار
– بده
اردشیر نگاهی به دور و بر انداخت، رهگذران به آنها نگاه نمیکردند. مرد گفت
– به فکر فرار نباش
اردشیر مات و بیحرکت مانده دنبال راه چاره میگشت. مرد گفت
– زود باش بده اوناسیس
بعد دست راست را بالا برد در موها فرو کرد و با لحن ملتمس گفت
– اسکناس کوچک هم باشد مهم نیست رفیق
اردشیر نفس راحت کشید. مرد سر به زیر انداخت و منتظر ماند. اردشیر دید مرد آنچنان که در ظاهر مینماید خطرناک نیست. خندید
– به یک شرط
مرد ذوقزده کف دستها را به هم مالید
– باز یک آدم چیزفهم
نگاه به آسمان، سری جنباند
– بعد از این همه مدت طولانی بالاخره یکی
اردشیر گفت
– پس موافقی؟
– اول پول. دیگر کلاه سرم نمیرود
اردشیر یک اسکناس به او داد. مرد دو سر اسکناس را با دو دست رو به آفتاب که در شیب آسمان غرب بود گرفت آن را به دقت برانداز کرد بعد که مطمئن شد، گذاشت داخل جیب. اردشیر گفت
– یک تئاتر همین طرفها هست
مرد با تعجب چرخی دور خود زد
– این طرف؟
– همین دور و برها
– نه
– مرا ببر آنجا
– کجا؟
– اشتباه کردم اول پول دادم
– چه پولی؟
اردشیر در جای خود تکان نخورد
– ببین
مرد قدم برداشت و پیش رفت. اردشیر همچنان ایستاده به او نگاه می کرد و گفت
– باشد تو هم برو مثل بقیه
مرد اما چند قدم آنسوتر باز ایستاد، چرخید انگشتانش را در دهان فرو برد، سوت بلندی کشید
– بیا
اردشیر به دنبال او رفت. دقایقی بعد رسیدند به یک میدان. مرد گفت
– یک رفیق دارم که توی تئاتر کار میکند. با زنش اختلاف دارد. حالش خوش نیست. توی پارک با هم آشنا شدیم. میآید روی نیمکت مینشیند حشیش میکشد
برگشت از اردشیر پرسید
– تو هم میکشی؟
– نه
– چاق و چلهست. همهاش در نقش رئیس سیرک بازی میکند
اردشیر نگاهی به ساعت انداخت
– عجله کن
– نترس با من رفیق است. تئاترش را دیدم. در نقش رئیس سیرک بود. توی تئاتر آخری سیرک او ورشکسته شد. شیرها و فیلها همه مُردند. تنها خودش ماند و دلقکی که کور شده بود. طاعون افتاد به جان حیوانها. رفیق من خیلی ناراحت بود. آمد به پارک، ساعتها با هم روی نیمکت نشستیم. وقتی حشیش میکشد روی چمن میایستد و شکسپیری حرف میزند. میخواهد زنش را خفه کند برای همین با هم دوست شدیم
– طاعون. تنها راه رهایی همین است
– چه خوب میشد اگر
– هست، تو نمیبینیاش، زیر دماغت
اردشیر نفس عمیق کشید پرسید
– با این پیراهن تنها سردت نمیشود؟
– وقتی من به دنیا آمدم دنیا یک گلوله آتش شد. برویم آن طرفِ خیابان
اردشیر نالید
– و حالا یک قالب یخ
مرد دست روی سینه او گذاشت
– صبر کن چراغسرخ
ایستادند. چند نفر بیتوجه به چراغ پا به خیابان گذاشتند. مرد گفت
– طوطی برای همین رفت
– برای چه؟
– نمیتوانست پیش من بخوابد. هر وقت نزدیک میشد دست و پایش شروع میکرد به داغ شدن. دکتر به من گفت تو سالمی. گفت هیچیات نیست فقط یک گلوله آتشی اما دو سال نگهم داشت پیش یک عده دیوانه زباننفهم خسیس
– چرا در نرفتی؟
مرد بازوی او را گرفت
– برویم
با هم عرض خیابان را طی کردند. مرد گفت
– در رفتم
خندید
– کار من همین، هم حشیش هم در رفتن
– پس تحت تعقیب هم هستی
– وقتی خودم میدانم مرضم چیست دیگر برای چه بیجهت توی قفس سفید آنها بمانم و روزی یک بسته قرص و کپسول به زور قورت بدهم؟
– بالاخره گرفتار میشوی
– مرا با دیگران اشتباه میگیرند. تا بیایم ثابت کنم کسی نیستم که آنها دنبالش هستند میبینم توی باغ خشک و برهوت بیمارستانم
– اشتباه
– هر وقت جمعآوری ولگردان مُد میشود میآیند سراغ من، غافل از اینکه ولگردهای اصلی دارند توی خیابانها میلولند و خودشان را مشغول نشان میدهند
و اشاره کرد به مرد و زنی که از روبرو میآمدند. مرد خم شده رو به زن گرم صحبت بود. موهای جلو سرش ریخته
– نگاهش کن فکر میکنی دارد به زنیکه چه میگوید؟ هیچ، فقط در حال مخفی کردن خودش از دید مأموران است. باور نمیکنی بروم از او بپرسم
خواست قدم به سوی آن زوج بردارد اما اردشیر پشت یقهاش را گرفت
– نه. برگرد
مرد باز شانه به شانه اردشیر شد
– فقط میخواستم به تو ثابت کنم
از کنار زوج گذشتند. اردشیر پرسید
– هنوز نرسیدیم؟
– چرا
پیچیدند به کوچهای با پیادهرو باریک ناهموار، رسیدند به یک دکه نوشابه فروشی که مرد پیری کنارش نشسته بود و رو به مرد می خندید، دندان نداشت، انگشت به سوی مرد دراز میکرد بعد دست خود را روی ران خود میکوفت و غشغش میخندید. مرد گفت
حالش خراب است. اصلا من از جماعت پیرمرد بدم میآید. آدم یاد انگلیس میافتد. حرامزاده و آبزیرکاه
اردشیر گفت
– تو را میشناخت
مرد با تمسخر گفت
– ارواح شکمش
رسیدند مقابل یک ساختمان. مرد ایستاد
– همین است
جلو در شیشهای ساختمان نرده کشیده بودند، در بسته بود، مرد سکهای از جیب درآورد و به در کوبید
– چرا بسته؟
سکه را محکمتر به شیشه کوبید
– رفیق من همین جاست. خیلی وقت است او را ندیدهام. کاش لااقل زنش را
– آه چرا باز نمیکنند؟!
در سقف راهرو ساختمان چند تا چراغ مهتابی روشن، بر دیوارهای دو طرف پوسترهای رنگارنگ. اردشیر میلهها را گرفت و فریاد زد
– باز کنید
زنی با روپوش خاکستری از اتاقی به راهرو آمد، داشت روسری بر سر میانداخت، به آنها نگاه کرد، جلو نیامد، دستها از هم گشوده تکان تکان داد و باز گم شد. مرد گفت
– دیر رسیدی رفیق. اشکال نوع بشر همین است. حالا یک سیگار بکشیم
اردشیر پرخاش کرد
– مسخرهبازی در نیاور. موضوع برایم مهم است. سیگاری نیستم
– اشکال ندارد. حضرت آدم هم اولش هیچکاره بود بعد که سیب را خورد همهکاره شد
– حالا چکار کنیم؟
مرد شانه بالا کشید. مرد جوانی از کنارشان گذشت. اردشیر گفت
– ببخشید آقا
مرد جوان ایستاد به اردشیر نگاه کرد بعد مرد را ورانداز کرد. اردشیر پرسید
– اینجا تعطیل است. نیست؟
– در بزنید
– جواب نمیدهند
– امروز چندشنبه است؟
اردشیر فکر کرد بعد گفت
– شنبه
مرد جوان با پوزخندی شانه بالا انداخت
– خب پس لابد تعطیل است
و رفت پیش از آنکه اردشیر فرصت پیدا کند چیز دیگری بپرسد
– رفت؟
مرد گفت
– من یک تئاتر دیگر سراغ دارم
– باید به قرار برسم هر طور هست
– آن یکی را هم امتحان کن
– کجا؟
– نزدیک
اردشیر کلافه گفت
– چرا آدرس دقیق نپرسیدم؟
مرد گفت
– تئاتر شهر
اردشیر یکه خورد، به خاطر آورد، یقه مرد را گرفت
– خودش است همان جا را گفت
مرد دستهای او را محکم گرفت و فشرد و از یقه خود جدا کرد بعد به انگشتهای بلند اردشیر نگاهی انداخت و لبخند زد
– اگر میگذاشتم طوطی بزند توی گوشم فقط به خاطر اینکه خیال میکردم دوستش دارم
اردشیر دستهای خود را از لای پنجههای مرد بیرون کشید
– اگر به قرار نرسم
مرد نگاه خود را از پیشانی اردشیر به چانه بعد به پاهای او سُراند. اردشیر پرسید
– چی شده؟
– پولی که قبلاً دادی خرج راه شد
اردشیر دست به جیب برد. داشت به مرد التماس میکرد
– قول بده راه را تا آخر نشانم بدهی
یک اسکناس دیگر به مرد داد. مرد همان رفتاری را که با اسکناس قبل انجام داده بود با این یکی هم انجام داد و خوب از نظر گذراند
– اگر تو هم قول بدهی اسکناست تقلبی نباشد
اردشیر گفت
– راه بیفت
به راه افتادند بعد وارد خیابانی شدند که یک طرف سرتاسر نرده داشت. مرد گفت
– از حرفهای من دلخور نشو
– کدام حرفها؟
– اسکناس تقلبی
– نه
– مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد
اردشیر هیچ نگفت. مرد گفت
– آنروز نمیدانستم تقلبی است، یک اسکناس گُنده. گفتم یعنی هنوز توی دنیا آدمی هست که دست بکند توی جیبش به خاطر خدمت به خلق اینقدر پول خرج کند؟ با احتیاط تاش کردم گذاشتم توی جیبم رفتم کافه نادری سفارش قهوه دادم با بهترین شیرینی که داشتند. قهوه خیلی مزه داد. هر فنجانی که میخوردم یکبار دست به جیب میبردم و مطمئن میشدم اسکناس هنوز هست. وقتی فهمیدند پول تقلبی است کتکم زدند. مرتیکه صندوقدار نمیدانم از کجا فهمید. من که اینهمه با پول سروکار داشتم اصلاً یک لحظه حدس نزدم کلکی توی کار است. بعد از آن مارگزیده شدم
سنگریزهای را با نوک پا شوت کرد
– اگر قرار با زنت داری من نیستم
اردشیر به او اعتنا نکرد
– باید برسم
– که چی؟ زانو بزنی جلویش التماس کنی، او هم پاشنه تیز کفشش را بگذارد روی فرق سرت فشار بدهد فشار تا له. به درک
– تنها دلخوشیام او بود. او هست
مرد پوزخند زد. اردشیر گفت
– دلخوشی نه، وسوسه
مرد گفت
– مسخره از اول تا آخر
سنگریزه دیگری را شوت کرد، سنگریزه غلتید و در جوی افتاد. رفتند. در حاشیه خیابان یک مرد جوان بلندقد لاغر با کتشلوار مشکی و پیراهن سفید ایستاده با دستهگلی در دست منتظر کسی بود. مرد گفت
– نگاهش کن
– کاری به مردم نداشته باش
حالا مرد ایستاده و آن جوان را نگاه میکرد
– ویرانی از همینجا شروع میشود از حماقت
– همه مثل تو ورشکسته نیستند
– باید حالش را بگیرم
خیز برداشت برای رفتن. اردشیر گفت
– کجا؟
– الآن برمیگردم
تند از روی جوی پرید رفت پشت سر مرد جوان ایستاد، نوک انگشت بر کمر او فشرد. مرد جوان وحشتزده برگشت و نگاهش کرد. مرد چیزی به او گفت. مرد جوان نگاهی به اردشیر انداخت. اردشیر رو برگرداند. لحظهای بعد باز چرخید و آنها را پایید. مرد جوان همچنان گنگ و ساکت مرد را نگاه میکرد. بعد دست کرد از جیب بغل پاکت سیگار درآورد و جلوی مرد گرفت. مرد خندید. دو تا سیگار بیرون کشید و با علامت دست تشکر کرد و برگشت. رفتند. مرد یکی از سیگارها را روشن کرد. اردشیر گفت
– با تاکسی برویم
– نمیشود
– زودتر میرسیم
– اگر میخواهی با تاکسی بروی خودت برو
– ادا در نیاور
– چی شد که سیگاری نشدی؟
– اما سهمیهام را میگرفتم
حالا مرد مات مانده به او نگاه کرد. اردشیر گفت
– امشب تکلیفم معلوم میشود، زندگی یا مرگ
– با نگاه اول فهمیدم قاتی داری
– عشق عشق
– توی رختخواب معلوم میشود هست یا نه
– چرند میگویی
مرد شانه بالا انداخت. اردشیر گفت
– نمیترسی به آدم ناجوری بربخوری؟
– چرا
دود سیگار را به هوا فرستاد. اردشیر گفت
– پس چرا از مردم باج میگیری؟ اگر یک روز جلو کسی را بگیری که نخواهد باج بدهد و برایت شَر درست کند آنوقت بیرون کشیدن خودت از مهلکه آسان نیست
– خوبیاش اینکه اینجا محدوده من است. همه مرا میشناسند غیر از دکترهای بیشعور. تقصیر طوطی بود که شلوارم جر خورد
اردشیر حس کرد قبلاً او را جایی دیده مثل آدمهایی که در این چندروزه دیده بود در بیداری و کابوس، خود مرد هم به کابوس ورمکرده میمانست. راه در نظر اردشیر کش میآمد. مرد گفت
– تو خیال نداری زنت را بکشی؟
اردشیر یکه خورد. به چشمان او نگاه کرد. دو گلوله درشت سفید کدر با دو لکه سیاه کوچک
– تو چی فکر میکنی؟
مرد گفت
– اگر عاشقش باشی آسان تر میشود
– یعنی چه؟
– اگر عاشق او هستی راحت میتوانی تا آخر راه را بروی بعد هم بنشینی بالای سر جسدش گریه کنی اما اگر دوستش نداری هرگز
اردشیر فکر کرد دوستش دارم؟
– به فکر کردن نیست، به داشتن یا نداشتن است
– میتوانست پناهگاهم باشد
– امروز مردم پناهگاهها را آب و جارو کردهاند باز
– برای چی؟
– امشب تهران موشکباران میشود
– از جنگ حرف نزن، از عشق میگفتی
– تو اشتباه مرا تکرار نکن
– کدام یکی؟
– کشتن طوطی
– او را کشتی؟
– نه
– خدا را شکر
– درست وقتی داشتم خفهاش میکردم فهمیدم عاشقش نیستم؛ برای همین ولش کردم. هفت شبانهروز توی کلانتری ماندم، به من میگفت جاکش قاتل یا قاتل جاکش، یادم نیست
اردشیر نفس عمیق کشید. مرد ادامه داد
– تقصیر گردن بلندش بود. طوطی تک بود توی همه خانمها تک. اما اولش هیچ نبود توی کرمانشاه حتی پارکابیها محلش نمیگذاشتند. یوسفی بود که هیچ خریدار نداشت تا اینکه من عاشق او شدم، خیال کردم، بعد کشاندمش به تهران. کارش گرفت سکه شد. رسید به ابرها. یک وقت دیدم دارد از دستم میرود. خواستم ابدی ش کنم. اگر میکشتمش نمیگذاشتم جسدش بیفتد دست نامحرم. میخواستم برای خودم نگهش دارم، اما افسوس
رسیدند به انتهای خیابان که چهارراه بود. روبرو محوطه وسیع بود با دو خیابان و یک بلوار در وسط. هر دو طرف نرده، سمت راست نرده سبز سمت چپ نرده سُربی. مرد ته سیگار دوم را انداخت هوا با نوک پا شوت کرد وسط چهارراه بعد رفتند به سمت محوطه وسیع. اردشیر گفت
– انگار رسیدیم
مرد سمت چپ را نشان داد
– اینجا تالار است
دست بر نردههای سُربی کشید. در بزرگ تالار بسته بود. کسی در محوطه باز دور ساختمان دیده نمیشد. داخل اتاقک نگهبانی هم کسی نبود. بالای در ورودی یک ردیف لامپ آویزان کرده بودند، سبز سفید سرخ. اردشیر گفت
– اما این تئاتر شهر نیست
– از کجا فهمیدی؟
– فهمیدم
مرد خندید
– کی گفته هست؟
– پس وقت را بیخود تلف نکن
– وقت چی؟
– آه
– آدم عجیبی هستی همهاش قهر میکنی
– خوب پس برویم
مرد گفت
– تا حالا با لامپ گلدان درست کردهای؟
نگاهش کشیده شد به ردیف لامپهای روشن بالای سردر. اردشیر گفت
– بعد از قرار برای هر کاری وقت هست
– بعضی کارها را اگر همان لحظه انجام ندهی بازندهای
شعاع در هم نارنجی خورشید از پشت ساختمان تالار در آسمان پخش بود. مرد گفت
– با لامپ سبز خیلی قشنگ میشود
نگاه از لامپها برنمیداشت. اردشیر گفت
– تو که خانه زندگی نداری گلدان به چه دردت میخورد؟
مرد به لحن از خود بیخود شده حرف میزد
– میبرم بهشتزهرا میگذارمش روی قبر طوطی
– گفتی طوطی نمرد
– بعضی طوطیها زنده هستند بعضی مُرده. گلدان به درد مردهها میخورد
– مردهها مردهاند، حالا باید به قرار زندهها برسیم
– خدا نکند امشب موشک بیفتد روی مردهها. موشک به درد زندهها میخورد نه مرده ها
اردشیر دست کرد همه پول خود را از جیب درآورد و به سینه او کوفت
– اینها را هم بگیر و زود مرا ببر آنجا
اما مرد به او اعتنا نکرد. اردشیر اسکناسها را در مشت خود فشرد. مرد انگار در خواب حرف میزد
– سر پیچ فلزیاش را با احتیاط باید در بیاوری وگرنه حباب میشکند، نحوه سوراخ کردن ته گلدان هم خیلی مهم است، گلدان حتماً باید راهی برای در رفتن آب اضافه داشته باشد وگرنه گیاه بیچاره دوروزه تلف میشود
بعد دستها را تا آنجا که میتوانست دراز کرد بالای نردهها را گرفت. لحظهای بعد پا بلند کرد و کوشید از نرده بالا برود، فریاد زد
– از آشنایی با تو خوشحال شدم خداحافظ
اردشیر ترسید عقب کشید. اسکناسها را توی جیب فرو برد
– بیا پایین
مرد اما جای پای راست را محکم کرد و پای چپ را برداشت. اردشیر باز پس کشید. آمد وسط خیابان. ماشینی پشت سرش بوق زد. دوید از روی چمن بلوار گذشت. ماشین دور شد. باز عقب رفت و خود را کنار نردههای سبز یافت. مرد هنوز در تلاش بالا رفتن بود، بالاخره خود را رساند به بالای سردر. اردشیر فکر کرد اگر مرد دستگیر شود او را هم میگیرند و آنوقت به قرار نمیرسد. پس باید هرچه زودتر خود را از محل دور میکرد. دوید به طرف چهارراه. ایستاد. باز تقلای مرد را تماشا کرد. مرد که جای پاها را بر سردر محکم کرده بود، دست دراز کرده با یکی از لامپهای سبز روشن ور میرفت. اردشیر به دور و بر نگاه انداخت. ماشینها و مردم با شتاب میگذشتند. او هم شتاب کرد. می رفت و پرسانپرسان تئاتر شهر را میجست. به ساعت نگاه انداخت، پنجه دور نرده سبز فشرد. باید از راهی میرفت که مرد داشت او را میبرد، اما حالا گذشتن از مقابل تالار سخت مینمود چون همه رهگذران او را با مردی که حالا سارق لامپ بود دیده بودند