فرهاد کشوری: «چهارده سالگی بر برف»ِ حسین آتش‌پرور

«چهارده سالگی بر برف»: یک شخصیت فرصت طلب، سمیع آذری که در هر شهری انواع مشابه‌اش کم نیست. افرادی که جمع اضدادند. در هر جایی جایشان است و مثل جیوه، در هر ظرفی که بریزندشان، به قالب‌اش در می‌آیند.

حسین آتش‌پرور، نویسنده. کاری از همایون فاتح

آشنایی من با آثار حسین آتش‌پرور از سال ۶۹ با چاپ داستان «آواز باران»، در جنگ «خوابگرد و داستان‌های دیگر»، شروع شد. از همان داستان و با چاپ آثار بعدی‌اش، ما با نویسنده‌ای روبه رو می‌شویم که در نوشتن، سبک و سیاق خود را دارد. پرداخت فرهنگ بومی و اسطوره‌های کهن و ادغام هنرمندانه‌شان در وقایع زمانه‌ی ما. حسن دیگر آتش‌پرور این است که نویسنده‌ی مستقلی است. خودش است و قلم و دفتر و لپ‌تاب و ذهن و خیال و تجربه‌ی زیسته‌اش. این در روزگار ما، کم کاری بر‌ای یک نویسنده نیست.

آتش‌پرور مجموعه داستان‌های «اندوه» و «ماهی در باد» را در سال‌های ۷۲ و ۸۹ به چاپ رساند. رمان «خیابان بهار آبی بود» از او در سال ۸۴ به چاپ رسید. علاوه بر نوشتن داستان، آثار پژوهشی هم در کارنامه‌اش دارد، از جمله کتاب «نسل سوم داستان‌نویسان») ۱۳۹۴ (و من و کوزه) ۱۳۹۸ (که درباره‌ی ساخت داستانی رباعیات خیام است.

آتش‌پرور دستی هم در روزنامه‌نگاری ادبی دارد و مسؤل داستانِ فصل نامه‌ی ادبی نوشتا است.

آخرین اثر داستانی که از آتش پرور منتشر شده، «چهارده سالگی بر برف» است که نشر جغد آن را در سال ۱۳۹۸ به چاپ رسانده است.  

نویسنده در این رمان، زندگی شهاب سمیع‌آذر، صلواتی سابق، دارای نام‌های متعدد دیگر، نویسنده، شاعر، نقاش، عکاس، بازیگر تئاتر و سینما، نوازنده و… همه کاره‌ی هیچ کاره‌ای که هیچ اثری به چاپ نرسانده و مدعی‌ست بیست و چهار، بیست و پنج اثر و یا بیشتر از او منتشر شده که همه هم‌ها نایاب‌اند. خودش را بزرگ‌ترین نویسنده‌ی ایران می‌داند. حتی شایعه می‌کند که نامش در صدر لیست ترور است و همین باعث می‌شود تا دستش بیندازند. نویسنده در پی نقد سنگینیِ وزنه‌ی تحمیلی حاشیه بر متن ادبی در سرزمین ماست. سمیع آذری که در هر شهری انواع مشابه‌اش کم نیست. افرادی که جمع اضدادند. در هر جایی جایشان است و مثل جیوه، در هر ظرفی که بریزندشان، به قالب‌اش در می‌آیند.

شخصیت قلابی و خودساخته‌ی سمیع آذر سرانجام باعث جدایی او و همسرش می‌شود:

«به جز بیماری مزمن، مسری و لاعلاج پرحرفی، عاشق پیشگی، اغراق، خودبزرگ‌بینی، نظربازی، دروغگویی، توهم این که بزرگترین شاعر و نویسنده‌ی ایران است، این اندیشه را در ذهن خانم ماه منیر شهابی پرورش می‌داد که به فکر چاره‌ای اصولی و منطقی[برای رهایی] از شر این پکیج بیماری‌هایی باشد که به قول هدایت: این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد.» ص ۵۲

با خودسوزی و مرگ سمیع آذر نوشتن رمان ناتمام می‌مانَد:

«حالا با مرگ سمیع آذر، داستان نیمه تمامم بی شخصیت – یا کم شخصیت- می‌شود. از همه مهم تر؛ این که او شخصیت اصلی داستانی است که می‌نویسم و حالا مانده‌ام چه بکنم!؟»

چاپ خبر مرگش هم در روزنامه با طنز همراه است:

«چرا روزنامه آفتاب شرق بعدِ دادن این همه عنوان: نویسنده، شاعر، داستان نویس، مترجم، خطاط، عکاس، بازیگر تأتر و سینما، خاننده‌ی آوازهای سنتی و اُپرا و… روی گمنام بودن او نور تاباند و او را در میانِ آگهی‌های تشخیص تَرَکیدگی لوله و نشت فاضلاب دفن کرد؟!» ص ۱۴

آقای شهابی در پنجاه و چهار سالگی خنده‌ی شیرینی کرد: من با هفتاد هشتاد مقاله و بیست و چهار کتابی که دارم و همگی نایاب‌اند، خوب می‌دونم که شعر شما یک اثر کاملن پست مدرنه. منتها این یغما آدم پرت و کلاسیک و بی سواد عقب مانده، حسودیه که اون سرش ناپیداست خانم جان. هیچکس را هم غیر خودش قبول نداره و از همه هم ایراد می‌گیره حتا از خواجه حافظ شیرازی.
و در ادامه می‌گوید:

-بله خانم. مثل شما که جوان نیست. شما قدر خودتان را بدونین که در این سن کم دومِ سیلویا پلات و خانم دالُوِی هستین.
خانم گلچین می‌گوید: تو رو خدا شما بیست تا کتاب دارین؟ چه ناز.

-آره خانم. دروغم چیه؟ بیست تا نه، بیست و پنج تا. شما از میم شهاب دروغ نشنوین. برین بخونین تا بفهمین چه کسی با شما همکلام بوده و درباره‌ی شعر شما نظر میده. من شخصیتی جهانی‌ام سرکار خانم که در این گوشه‌ی پرت حروم شدم. به عمد سعی کردن منو نادیده بگیرن. توی این مملکت کِی قدر هنر و هنرمند را دونستن که حالا بدونن.

حسین آتش‌پرور
چهارده سالگی بر برف

چهارده‌سالگی بر برف، حسین آتش‌پرور، نشر جغد‌

نویسنده برای به پایان رساندن رمان ناتمامی که روی دستش مانده، ناچار می‌شود بازیگری تئاتری را برای ایفای نقش شخصیت از دست رفته استخدام کند. بعد از مرگ سمیع آذر یا صلواتی سابق و دارای نام‌های سابق دیگر، نویسنده از دوست تئاتری‌اش سهراب مشتاق می‌خواهد که در ابتدا یک بازیگر تئاتر و بعد سیاهی لشکری را به او معرفی کند تا با استخدامش برای ایفای نقشِ شخصیتِ متوفا، رمانش را به پایان برساند.

به کمک سهرابِ مشتاق، سعید آبنوس به استخدام نویسنده درمی‌آید. سعید آبنوس هم انگار مثل سمیع آذر چند منظوره است. «در این سال‌ها بیشتر آدم‌ها چند منظوره شده‌اند. هر روز اسمی دارند و آدم دیگری می‌شوند که صد و هشتاد درجه با دیروزشان فرق می‌کند. هر روز به شکلی درمی آیند و به رنگی می‌شوند. هر روز صبح یک دست خیلی گُنده و پشمالو از آسمان نقشه‌ی ایران پایین می‌آید و آدم‌ها را بلند می‌کند، بعد آن‌ها را در خُم رنگرزی فرو می‌برد و درمی آورد. رنگی که بنا به شرایط با دیروز و دیگر روزها کاملن متفاوت است: استاد شهابی. سمیع آذر. سعید آبنوس. مصطفا صلوانی. بنگاهی. و… ص

سعید آبنوس یا سمیع آذر بدلی، خودش را شهاب سمیع آذر می‌داند. او چون مدام موی دماغ نویسنده می‌شود، او را تهدید می‌کند و قصد اخاذی دارد، از رمان طرد می‌شود. نویسنده با وقایع به جا مانده و ننوشته از سمیع آذر، رمان را تمام می‌کند.

سمیع آذر پیش آن که با زنده‌ها سر و کار داشته باشد، بهترین مکان برای هنرنمایی‌اش، شعرخوانی در مجالس ترحیم هنرمندان در مساجد است. او منتظر می‌ماند تا شاعری، نویسنده‌ای در مشهد بمیرد، شعری در این مراسمش بخواند و داستانی آبکی و ژورنالیستی در رثایش بنویسد. این مراسم عرصه‌ی خودنمایی شخصِ او به تنهایی نیست. خیل شاعران تسلیت‌گویِ مصیبت‌سُرا، به صف می‌ایستند تا نوبتشان برسد. بسیاری از شاعران، مرثیه‌شان را پیشاپیش می‌سُرایند و نام متوفا را خالی می‌گذارند تا روز واقعه برسد و آن را در حضور جمع بخوانند. صف شاعران مرثیه‌سُرا، خیابان‌ها را در می‌نورد و به پارک می‌رسد. بعضی‌ها باید یک هفته‌ای در صف باشند تا نوبتشان برسد.

در این رمان نویسنده از شیوه‌های پست مدرن در روایت رمان استفاده می‌کند، از جمله حضور نویسنده و خانواده‌اش در رمان. خودکشی و مرگ سمیع آذر، ناتما ماندن رمان و استخدام شخصی برای تمام کردنش. خوشبختانه آتش‌پرور با وجود استفاده از مؤلفه‌های پست مدرن، وقایع رمان و روایت را ساختگی و تصنعی جلوه نمی‌دهد و این اثر در چارچوب پست مدرن قرار نمی‌گیرد. رمان اثری خوشخوان و مدرن است.

ساختار رمان منسجم است. صحنه‌ها با هم پیوند دارند و چفت و بست مقدمه‌ی ورود و خروج از صحنه‌ها به درستی انتخاب شده‌اند. شخصیت‌های رمان با تصویرسازی، روایت و گفت وگو به خوبی پرداخت شده‌اند. حتی شخصیت‌های فرعی که نقش کوتاهی در رمان دارند. ساندویچی‌ای که در صحنه‌ای خیلی کوتاه، سمیع آذر را به علت شایعه‌ی خودساخته‌ی نقشه‌ی ترورش دست می‌اندازد، با گفتگوی کوتاهی در ذهن خواننده ساخته می‌شود.

اگر زبان را جاده و داستان را ماشین فرض کنیم، خواننده برای خواندن اثر باید دغدغه‌ی دست‌اندازهای جاده (نثر) را نداشته باشد. نثر رمان روان و به زبان گفت‌‌وگو نزدیک است. لحن شخصیت‌ها متفاوت و خاص خودشان است. گفت‌وگوها علی رغم حسابگری‌های شخصیت‌ها، درونشان را برملا می‌کند.

شیوه‌ی زندگی و کردار سمیع آذر باعث می‌شود در ارتباط با دیگران، خودِ دیگری را به نمایش بگذارد. خود قلابی او، خود واقعی‌اش را از میدان به در می‌کند. او به همه دروغ می‌گوید و حاصل کارنامه‌ی ادبی‌اش بعد از مرگش هیچ است.

در پایان رمان، سمیع آذر که دقایقی پیش در جلسه‌ی شعرخوانی کنار استاد یغما نشسته بود و خانم گلچین را پیر دختر بی‌سواد و استاد یغما را دارای فراست خانوادگی می‌نامید، چون می‌خواهد دل خانم گلچین را به دست بیاورد، او را در روزی برفی و سرد به خانه‌اش می‌رساند. با وجود آن که هر دو از سابقه و لاف‌زنی یکدیگر با اطلاع‌اند، از همدیگر به دروغ تعریف و تمجید می‌کنند:

«آقای شهابی در پنجاه و چهار سالگی خنده‌ی شیرینی کرد: من با هفتاد هشتاد مقاله و بیست و چهار کتابی که دارم و همگی نایاب‌اند، خوب می‌دونم که شعر شما یک اثر کاملن پست مدرنه. منتها این یغما آدم پرت و کلاسیک و بی سواد عقب مانده، حسودیه که اون سرش ناپیداست خانم جان. هیچکس را هم غیر خودش قبول نداره و از همه هم ایراد می‌گیره حتا از خواجه حافظ شیرازی.

و در ادامه می‌گوید:

– بله خانم. مثل شما که جوان نیست. شما قدر خودتان را بدونین که در این سن کم دومِ سیلویا پلات و خانم دالُوِی هستین. ص ۱۴۳

خانم گلچین می‌گوید: تو رو خدا شما بیست تا کتاب دارین؟ چه ناز.

– آره خانم. دروغم چیه؟ بیست تا نه، بیست و پنج تا. شما از میم شهاب دروغ نشنوین. برین بخونین تا بفهمین چه کسی با شما همکلام بوده و درباره‌ی شعر شما نظر میده. من شخصیتی جهانی‌ام سرکار خانم که در این گوشه‌ی پرت حروم شدم. به عمد سعی کردن منو نادیده بگیرن. توی این مملکت کِی قدر هنر و هنرمند را دونستن که حالا بدونن.»

وقتی خانم گلچین را به خانه‌اش می‌رساند، شماره تلفن‌اش را چون قلم و کاغذی ندارد به ذهن می‌سپارد. خانم گلچین هم توی کیفش همه چیر پیدا می‌کند به جز خودکار. سمیع آذر هنگام برگشتن به خانه، ماشین‌اش در چاله‌ای می‌افتد و دو عدد آخر شماره‌ی تلفن خانم گلچین از ذهن‌اش می‌پرد. این جا هم سرش به سنگ می‌خورد.

جغرافیای مشهد در رمان به خوبی ترسیم شده و همه جا خیابان‌ها، کوچه‌ها، میدان‌ها، پاساژها و… نام دارند. انتخاب نام «فلکه‌ی سراب» که سمیع آذر و خانم گلچین در آخرهای رمان به آن می‌رسند چشم‌اندازِ حال و روز و زندگی این تیپ آدم‌هاست. خواننده هنگام خواندن رمان وجود مکان را حس می‌کند:

«شهاب سمیع آذر[آبنوس سابق] همچنان شعله ور است، از گوشه‌ی ساختمانِ نیمه تمام در سه راه راهنمایی خودش را به خیابان راهنمایی می‌اندازد. خیابان، چرتش پاره می‌شود و از جا می‌پرد. یک لحظه نفس خیابان بند می‌آید و راه گلویش بسته می‌شود. تمام کاسب‌ها با ترس از مغازه‌ها بیرون می‌ریزند. مبادا شهاب سمیع آذر[آبنوس سابق] هوس کند و به یکی از از لباس فروشی‌ها وارد شود.» ص ۳۷

آتش‌پرور شیوه‌ی دشواری را برای روایت داستانش انتخاب می‌کند. بازگشت به وقایع گذشته و جانبی و داستان در داستان. از جمله داستان جمشید، هوشنگ و… این شیوه نه تنها در سیر روایت رمان گسستی به وجود نمی‌آورد بلکه کشش ماجراها و نو بودن شیوه‌ی روایت خواننده را به ادامه‌ی خواندن ترغیب می‌کند.

پایان رمان تقابلی‌ست بین هنرمند موفق و مورد احترامی چون استاد شجریان با آدمی سراپا قلابی. سمیع آذر مشت به پخش می‌کوبد و صدای شجریان را خاموش می‌کند.

مهرماه ۱۳۹۸

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی