‌هاندکه: حسرت‌های خود را به سرودِ «شدن» تبدیل کنید – به ترجمه عباس شکری

متن سخنرانی پیتر‌ هاندکه برنده جایزه نوبل ادبیات ۲۰۱۹: یقین داشته باش که فضای کافی وجود دارد و کوشش کن تصورهای شخصی دیگران را تصدیق کنی

پیتر هاندکه، نویسنده و نمایشنامه‌نویس اتریشی و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۹، کاری از همایون فاتح

“بازی کن. اما فقط به خودت فکر نکن. به دنبال چالش‌ها باش. اما هدف، دستیابی به مورد ویژه‌ای نباشد. از رسیدن به انگیزه‌های خاص اجتناب کن. چیزی را پنهان نکن. مهربان، آرام و نیرومند باش. درگیر مسائل روزانه باش اما از شکست ابایی نداشته باش. بیش‌ از حد تجزیه ‌و تحلیل نکن، محاسبه‌گری نکن، اما هوشیار باش، هوشیاری برای همه نشانه‌ها. چشم اسفندیار هم داشته باش. روراست و بدون ابهام باش. دیگران را دعوت کن که به ژرفا نگاه کنند. یقین داشته باش که فضای کافی وجود دارد و کوشش کن تصورهای شخصی دیگران را بازشناسی و تصدیق کنی. تصمیمی نگیر که برایت هیجانی ندارد. اشتباه بخشی از زندگی است، از شکست هراس نداشته باش. و پیش از همه، به خودت زمان بده و راهی طولانی را طی کن. هرگز نادیده نگیر آنچه یک درخت یا برکه برای گفتن دارند. به‌جایی برگرد که در ذهن داشتی و خود را مجاز بدان که در هُرم آفتاب غوطه‌ور شوی. فقط نگران بستگان نباش، از بیگانگان حمایت کن، بخند تا ناسازگاری‌ها ناچیز شوند، از آبادی ویران شده دیدن کن، تسلیم روایت و قصه‌های سرنوشت نباش. گونه‌گونگی‌ات را آشکار کن تا حقیقت و درستی اندیشه و کردارت روشن شود. اگر چنین کنی، درخواهی یافت که آوای خش‌خش برگ‌ها، نوید شیرینی و طراوت بهار را در چله کمان دارند. سکوت روستاها در پیچ‌و‌تاب جاده‌هاشان نهفته است، در جاده‌های روستایی قدم بزن. “

آنچه در بالا آمد، شروع شعری است بلند که زنی چهل سال پیش به مردی گفته است. من آن را “گام زدن در جاده روستا” نامیده‌ام.

در کودکی، آنگاه که وقتش فرارسید، زمانی که فرصت گفتن و شنیدن وجود داشت، مادرم بارها می‌خواست برایم از مردم روستا بگوید؛ روستای Stara Vas که به معنی روستای قدیمی است. آنچه می‌گفت، نه قصه که روایت‌های کوتاه بودند. روایت‌هایی که نه در گوش که در جانم نشسته‌اند. روایت‌هایی که از نظر من “رویدادهای بی‌همتا”یی بودند و انگار که فرازهایی از سخنان گوته بودند. بی‌تردید ممکن است مادرم همین حکایت‌ها را برای خواهر و برادرم هم تعریف کرده باشد. اما به باور من، همیشه تنها مخاطب مادر، خودم بودم.

یکی از ماجراها که مادرم حکایت کرد، چنین بود: در مزرعه‌ای که نیمه‌راه جاده کوهستان بود، دختری با بیماری عقب‌مانده‌گی ذهنی به‌عنوان خدمتکار مشغول بود. در آن روزها مردم روستا، دخترک را نادان و احمق خطاب می‌کردند. کشاورزی به دخترک تجاوز جنسی کرد و پسری زایید. ولی همسر کشاورز، بچه دخترک را مانند فرزند خود تربیت و بزرگ کرد. دختر، همان مادر پسرک، دستورهای اکیدی دریافت کرده بود که حق ندارد به پسرک نزدیک شود. پسرک آنچه می‌دانست، این بود که زن کشاورز مادر او است. روزی، پسرک که هنوز چندان بزرگ نشده بود اما سخن گفتن آموخته بود، کنار سیم‌خاردار حصار مزرعه‌ای بازی می‌کرد که ناگاه روی سیم‌خاردار افتاد. هرچه تلاش می‌کرد، بیشتر در سیم‌خاردار فرومی‌رفت. او فریاد می‌زد، فریادی از ژرفای جان. صدای فریاد به گوش مادر، دختر عقب‌مانده ذهنی که احمق می‌خوانندش رسید و خود را دوان‌دوان به حصار مزرعه و سیم‌خاردار رساند. همیشه در فکر پسرک بود و نمی‌توانست لحظه‌ای فکر او را از سرش بیرون کند. زمانی که نامادری، زن کشاورز، از ماجرا خبردار شد، درحالی‌که دختر از محل واقعه دور شده و به کارش در مزرغه برگشته بود، به‌سرعت خود را به محل واقعه رساند. با رسیدن زن کشاورز، پسرک پرسید: “مادر، این‌همه مهربانی نزد این زن خدمتکار چه می‌کند؟ “

در نامه‌ای کوتاه، “بدرود طولانی”، این رویداد آهنگی شد، تصنیف این آهنگ شبی در یکی از کافه‌های فیلادلفیا، پنسیلوانیا و… خوانده شد. با حیرت شنیده شد که خواننده، پس از پایان هر بند، تکرار می‌کرد: “آن کودک من بودم! آن کودک من بودم! “.

بیشتر قصه‌هایی که مادرم حکایت می‌کرد، فامیل دور و نزدیک‌اش در آن دخالت داشتند. شخصیت اصلی این روایت‌ها هم یکی از برادرهایش بود که دیرتر در میدان بزرگ شهر به نام «میدان افتخار» و در جنگ جهانی دوم جان سپرد. بگذارید دو مورد از روایت‌های مادر را که کوتاه اما تأثیرگذار در زندگی من به‌عنوان نویسنده بوده‌اند را همین‌جا بازآفرینی کنم

نخستین روایت، در مورد برادر کوچک مادرم که ته‌تغاری خانه هم بوده است، می‌باشد. این قصه در سال‌های بین دو جنگ جهانی رخ داده است. شبی در اواخر پاییز، نزدیک طلوع آفتاب بود و هانس یا به زبان اسلوونیایی، Janez یا Hanzejیک ماهی می‌شد که از خانه دور بود. او در مدرسه ماریونوم ثبت‌نام کرده بود، مدرسه‌ای که دانش‌آموزان را برای کشیشی آماده می‌کرد. این مدرسه در حدود چهل کیلومتری غرب، در کلاگنفورت / Celovec، مرکز استان کارینتیا واقع شده بود. مزرعه در سکوت عمیقی فرورفته بود. تا برآمدن خروس‌خوان هنوز راه درازی در پیش بود. و حالا در میان تاریکی که جایی دیده نمی‌شد، صدای جارو کردن از حیاط به گوش می‌رسید. چه کسی در حیاط جارو می‌کند و سر ایستادن هم ندارد؟ بنیامین فرزند خانواده را چه چیزی واداشته بود که این‌همه راه را از شهر بیاید، آن‌هم نیمه‌شب. آنچه او را به روستا کشانده بود، دل‌تنگی برای خانه و کاشانه و فامیل بود. او دانش‌آموز ممتازی بود، در ضمن، عاشق یادگیری و آموزش. اما در ساعت‌های نخستین شب، او از پنجره طبقه پایین مدرسه خود را بالا کشید و کنار بزرگ‌راه به‌طرف روستا رفت. در آن روزها جاده‌ها حتا سنگ‌فرش هم نبودند. ولی به‌جای این که داخل خانه شود – درِ خانه همیشه باز بود – او جارو را برداشت و شروع به روبیدن حیاط کرد. در روایت مادرم، این اتفاق روز شنبه رخ داد، روز پیش از یکشنبه؛ طبق قوانین خانه، روز شنبه می‌بایست حیاط جارو می‌شد. او جارو کرد و جارو کرد تا سپیده صبح دمید و خروس‌ها آواز صبح سر دادند. یکی از افراد خانواده، یادم می‌آید که پدر یا مادرش نبودند، بلکه خواهرش او را به داخل خانه دعوت می‌کند. او داخل خانه شد و هرگز به مدرسه کشیشی برنگشت. در عوض به روستای همسایه رفت و در آنجا در کارگاه نجاری یا کابینت سازی کارآموزی کرد. این واقعه به صورت خودجوش رخ داده است، مادرم هم همانی که بوده است را برایم روایت کرده بود. این روایت از همان ابتدا و در همان‌جایی که رخ داده بوده در کتاب‌های من هم بازتاب یافته است؛ روایت گشت‌وگذارهای روایی یا تک نفره من در زندگی و هستی انسان.

در رویداد دوم چنین واقعه‌ای رخ نداد. اما اگر اراده، خدا، سرنوشت، یا هر چیز دیگری باشد، شاید هنوز هم یکی دیگر رخ دهد. توجه‌تان را جلب کتابی می‌کنم که «تکرار» نامش دادم، “تکرار دوم”.


انتشارات پیام منتشر کرد:

گیسو نوشته قاضی ربیحاوی

«گیسو» پیرامون آشفتگی‌های فکری یک زندانی سیاسی اتفاق می‌‌افتد که به تازگی از زندان آزاد شده و اکنون در جست‌وجوی خودش است و شاعرانگی و عاشقانگی‌هایی که در خشونت سیاسی در یک روزگار بحرانی فراموش شده است.
در پاره‌ای از رمان می‌خوانیم:
تقصیر گردن بلندش بود. طوطی تک بود توی همه خانم‌ها تک. اما اولش هیچ نبود توی کرمانشاه حتی پارکابی‌ها محلش نمی‌گذاشتند. یوسفی بود که هیچ خریدار نداشت تا اینکه من عاشق او شدم، خیال کردم، بعد کشاندمش به تهران. کارش گرفت سکه شد. رسید به ابرها. یک وقت دیدم دارد از دستم می‌رود. خواستم ابدی‌‏ش کنم. اگر می‌کشتمش نمی‌گذاشتم جسدش بیفتد دست نامحرم. می‌خواستم برای خودم نگهش دارم، اما افسوس
ربیحاوی که زندگی در اردوگاه‌های آوارگان را تجربه کرده، در مصاحبه‌ای می‌گوید:
«خیال می‌کنم اتفاقات و فجایعی که در بیرون از ما واقع می‌شود در درون ما تأثیر می‌گذارد و چه بسا که دردهای ما را به عنوان نویسندگانی که محکوم به درد کشیدن هستیم بیشتر کند. حالا ما می‌مانیم و مبارزه با خویشتن که اجازه بدهیم این فعل و انفعالات کثیف بیرونی خود را به قصه ما تحمیل کند یا اجازه ندهیم.»


پایان اوت یا اوایل سپتامبر ۱۹۴۳، برادر بزرگ مادرم برای چندهفته‌ای استراحت از جبهه جنگ در کریمه روسیه به خانه آمد. او از اتوبوس که پیاده شد، بی‌درنگ به‌طرف مردی راه افتاد که در منطقه وظیفه‌ای مگر رساندن خبرهای بد جنگ به خانواده‌ها نداشت. این مرد به‌طرف روستا می‌رفت تا خبر مرگ برادر کوچک‌تر مادرم را به خانواده برساند و بگوید که او در جنگ چون یک قهرمان ملی مرده است، ازآنجاکه پیام‌آور مرگ، به‌طور نامنتظرانه‌ای به‌طرف یکی از اعضای خانواده رفته بود، او تصور کرد که می‌تواند از دیدار خانواده اجتناب کند. بنابراین پیام را به سربازی داد که برای مرخصی به روستا آمده بود. بعدازآن اما رویدادی دیگری رخ داد: گریگور به‌طرف خانه‌اش رفت. جایی که با خوشحالی و فریادهای شادی از او استقبال شد. مادرم مانند دختری جوان سرخوش بود و از شادی در پوست خود نمی‌گنجید. اما در دوران مرخصی، او حتا کلامی در مورد مرگ برادرش با خانواده صحبت نکرد. یعنی سکوت بر لب‌های او نشست و از “پسر توندرا” – نامی که برادر در نامه‌هایش برای خانواده به خود داده بود – چیزی نگفت. چنانچه مادرم توصیف می‌کرد، گریگور که در زمان صلح مرد واقعی خانه بود، در طول مرخصی‌اش همه را نادیده گرفت؛ پدر، مادر، حتا خواهرش و اهالی دهکده را نه‌تنها در بی‌خبری گذاشت که انگار نادیده‌شان گرفت. روزها و شب‌ها تا نیمه‌شب، در جاده‌های اطراف روستا و دهکده‌های هم‌جوار پرسه می‌زد و گریه می‌کرد. چنان گریه کرده بود که گویا چشم‌هایش از حدقه بیرون زده بودند. نه! گریه هرگز سر ایستادن نداشت. نمی‌بایست گریه متوقف شود. دست‌کم توقفی در کار نیست تا روز آخر. زمانی که او برای بازگشت به میدان جنگ راهی سوار شدن بر اتوبوس بود، نامه‌ای که خبر مرگ برادر را می‌داد، به خواهرش داد که اجازه یافته بود او را تا اتوبوس همراهی کند. چند هفته بعد، او هم در خاک بیگانه به هلاکت رسید. طبق اسناد مرگ سربازان، در لوحی بر فراز گورستان روستا نوشتند: “اگرچه تن پاکش در خاک بیگانه است، اما امید که در آرامش باشد”.

در بخش نهایی شعر نمایشیِ ” گام زدن در جاده روستا” که در گورستان اجرا شده است، زنی که در آغاز روایت صحبت می‌کند، نوا نام دارد و سخن گفتن برایش بسیار دشوار است. ناگاه او رو به مرد، شخصیت دوم نمایش، و دیگر شخصیت‌های نمایش؛ شخصیت‌های اصلی؛ خواهر و برادری که علیه یکدیگر و حتا علیه خودشان اعلام جنگ کرده بودند، می‌کند و سخنان زیر را بیان می‌کند:

“این منم، سلاله‌ای از روستای هم‌جوار. آنچه همگان باید به آن یقین داشته باشید این است: از زبان من روح نسل جدید است که سخن می‌گوید، این روح سخن‌گو، اکنون می‌گوید: بله، خطر وجود دارد، همین خطر به من توان سخن گفتن چنان‌که اکنون با شما سخن می‌گویم، می‌دهد: پایدار و مقاوم. پس، به شعر دراماتیک من گوش کن. حق شما است که در خیرگی و ابهام زندگی خود را تمام کنید، اما مانند عوعو سگ‌ها یکدیگر را بیدار نکنید. هیچ‌کدامتان تقصیر ندارید و بی‌تردید در شرایط ناامیدی متوجه شده‌اید که درواقع مأیوس نیستید. زیرا اگر ناامید شوید، مرده‌اید. بنابراین چنان عمل نکنید که انگار تنهایید. باور کنید، قصه‌ی شما هیچ فرایند آسایش و رفاهی که بتوانید به آن تکیه کنید را در چشم‌انداز ندارد. اما اندیشه بودن یا نبودن را رها کنید: هستی و بودن وجود دارد و خواهد داشت، در مقابل، نبودن ناممکن است. شباهت خود به یکدیگر را به رسمیت بشناسید. بپذیرید که همین شباهت ارتباط را رقم می‌زند. این من‌ام که این حرف‌ها را می‌زند. ولی من فقط خودم نیستم. «من» در دو شکل منِ تنها و منِ جمع می‌تواند شلوغ‌ترین و زودگذرترین پدیده کره خاکی باشد و درعین‌حال فراگیرترین موجود غیرمسلح. «من» تنها قهرمان زمین هستم و شما باید خلع سلاح شده‌ها باشید. آری، «من» ذات طبیعت انسان هستم، سرشتی که ما را انسان می‌کند. جنگ از اینجا فاصله دارد. ارتش ما در لباس خاکستری بر آسفالت طوسی نایستاده، بلکه، آن‌ها در لباس زرد بر پرچم‌های زرد گُل به تماشا ایستاده‌اند. سر فرود آوردن برای احترام به گُل زرد ممکن است. می‌شود حتا با پرنده‌ای نشسته بر شاخه درختی سخن گفت. بنابراین، در جهانی که با رنگ‌های مصنوعی ویران شده است، جایی برای رنگ‌های طبیعی باز کنید تا جهان را احیا و بازسازی کند. آبیِ کوهسار واقعی است درحالی‌که قهوه‌ایِ غلاف هفت‌تیر واقعی نیست. حتا فرد یا چیزی که به‌واسطه تلویزیون فکر می‌کنی می‌شناسی، درواقع شناختی نسبت به آن نداری. شانه‌ای اگر داریم برای سقف آسمان است و راه زمین تا آسمان از میان ما می‌گذرد. آرام حرکت کن و در راه، شکل و فرمی بشو که بدون آن هیچ فاصله‌ای شکل نمی‌گیرد. تنها پیمان و قول طبیعت قابل‌اتکا است. بااین‌همه، طبیعت نه می‌تواند پناه‌جو باشد و نه فرار کند. طبیعت، فقط سنجه و مقیاس اندازه‌گیری ارائه می‌کند. سنجه‌ای که روزانه باید کنترل و بررسی شود. ابرهایی که بر فراز سر ما، در آسمان حرکت می‌کنند، حتا وقتی حرکتشان شکل مسابقه با هم دارد، حرکت شما را کُند می‌کنند. چه کسی می‌گوید شما باید بسوزانید و نابود کنید؟ هنوز جنگ را پشت سر جا نگذاشته‌ای؟ خُب، صلح‌آمیزی اکنون را تقویت کن و آرامش را به بازماندگان نشان بده. آنچه از راه دور تهدید هول‌انگیز مرگ می‌نماید، آنگاه‌که فاصله کم می‌شود، بازی کودکی را می‌ماند که بر جای مانده است. رختخواب هزاران ساله‌تان را هوا بدهید. تردیدهای دور کودکی را فراموش کنید. در انتظار جنگ دیگری نمانید: در دل طبیعت عاشقان واقعی صلح یافت می‌شوند. نمایه‌ای از شیطان را به فرزندانتان نشان ندهید. خانه‌ی قدرت در نما و چهره دیگری است. اکنون در اینجا جشن سپاس برگزار است. پس، اجازه ندهید که آیندگان بگویند نتوانستید از صلح استفاده کنید: بگذارید کارهای شگفت‌انگیز شما در گذر زمان را یادآور شوند. ولی کسانی که این انتقال را دوست دارند، تنها یکی را عاشق‌اند و همین برای همه کافی است. در دوست داشتن شما، من در خود بیدار می‌شوم. حتا زمانی که بیشتر مردم قابل ارتقاء نباشند، شما قابل بهتر شدن باشید. نگاهتان را فرای انسان دو پا قرار دهید. واقعی باشید. آوای کاروان را دنبال کنید. آن‌قدر بروید تا سرانجام خط‌های ناپیدا و آشفته پدیدار شوند. چنان آهسته قدم بردارید که یقین کنید دنیا از آن شما است، چنان آهسته بروید که برایتان روشن شود چگونه این دنیا از آن شما نیست. هماره از نیروهایی که فقط نمایش و دلقک توانایی‌اند، دوری کنید. شکایت نکنید که تنهایید – اگر می‌توانید، حتا بیشتر تنها باشید. کنار آواها حرکت کنید؛ کنار صدای خش‌خش برگ‌ها. افق را توصیف کنید، اجازه ندهید زیبایی دوباره در هیچ حل شود. تصویر زندگی را برای دیگری توصیف کنید. هر آنچه زیبا و نیک سزاوار وجود داشتن است. زمان را به‌سرعت نگذرانید و آفرینشگر باشید. حسرت‌های خود را به سرودِ شدن تبدیل کنید. هدف هنر ما باید فریاد زدن بر آسمان باشد! اجازه ندهید کسی خارج از زیبایی‌ها در مورد چیزی با شما سخن بگوید – زیبایی که ما انسان‌ها می‌آفرینیم همانی است که ما را به صورت هسته مرکزی هستی شکل می‌دهد. خودتان را فدای تغییر شکل کنید، شکلی که درعین‌حال افشاگر تنها راز جهانی است. توجه داشته باشید: هرگاه کودکی به‌طرف شما بیاید و به چهره‌تان خیره شود، شما علت نگاه او هستید. پوشیدن پوشش‌هایی که نهان کند درون را، سرنوشت شما است که به ترجیح دادن کلاه‌برداری پنهان بر حقیقت آشکار، می‌ماند. هرروز با تنوع رنگ‌ها بازی کنید. از دست دادن خویشتن، بخشی از بازی روزگار است. (و بیش از این، افتخار از آن کسی است که ماسکی بر چهره ندارد.) به مناطق ناشناخته زمین بروید و بگذارید کسانی که خیال واهی یا توهم ندارند، بدخواهانه پوزخند بزنند: توهم توانایی می‌زاید برای الهام و خیال. بگذارید در دل‌تنگی شکل، رنج ببرید تا بتوانید در جهان تازه و سالم گام بزنید. سرچشمه‌ی پوزخندهای شرم‌آوری که مشاهده می‌کنید، نادانی است؛ صدای پوزخندها، آوای کم‌جان مرده‌های روحانی است. مردگان به شما نور اضافی می‌دهند. اگر نمی‌توانید با آن‌ها حرف بزنید، نگران نباشید: یک هجا کافی است. فرزندان آینده را در اندیشه خود حفظ کنید. فرزند صلح را بیافرینید! قهرمانانتان را نجات دهید! اینان روزی اعلام خواهند کرد: جنگ، ما را به صلح بسپار!‌ای کسانی که اینجایید، شما مسئول هستید. اجازه ندهید کسانی شما را متقاعد کنند که سترون و بی‌بار روزگار هستید. ما مانند همیشه به منبع اصلی طبیعت نزدیک هستیم. شاید بیابانی باقی نمانده باشد. اما آنچه وحشی و جدید است، و هماره هم ادامه خواهد داشت، زمان است. تیک‌تاک ساعت بی‌معنا است. زمان لرزشی است که ما را کمک می‌کند تا از نفرین قرن عبور کنیم. زمان: تو را دارم! روز مبارک اکنون است. با کار مؤثر می‌توانید آن را حس کنید. شاید چیزی به نام باور عقلانی وجود نداشته باشد، اما بی‌تردید باور به چیزی به نام ترس الهی وجود دارد. معجزه را ببینید و آن را فراموش کنید. جهش بزرگ را دریابید. شادی و لذت تنها شکل درست قدرت است. تا هنگامی‌که شما احساس شادی نکنید، جهان به‌قاعده خواهد بود. البته درست است که در داستانی که ما به اشتراک می‌گذاریم، آسایشی که بتوان به آن باور داشت و تکیه زد وجود ندارد. چه کسی اندازه‌گیری می‌کند؟ قاتل‌های کودکان بی‌آنکه مجازات شوند با قدرت ناپدید می‌شوند. صلح و آرامش دوام ندارد: فواره‌های فریبنده بر سنگ‌های مانع فرود می‌آیند. امید، پرتویی دروغین است. کشتار همه‌جا هست. هرگاه در آفتاب شادی، لذت می‌بریم، تلخی‌ها را می‌نوشیم. دوستان، از این به بعد، اشک‌های سهمگین ترس برای همیشه ادامه خواهد داشت. دعاهای شما برای رحمت و نیکی منتهی می‌شود به نشان فروافتادگی انگشت شصت که همان فریاد آرزوی شکست شما است. بنابراین هم‌گام باشید و در جستجوی کسی با پیراهن سفید و کت‌وشلوار سیاه. به زنانی نگاه کنید که در بهارخواب خانه‌های کنار رودخانه از گرمای آفتاب لذت می‌برند. با ابزاری که در اختیار دارید، اعتراض و سرپیچی بشر را نشان دهید. قدر هر بوسه را بدانید هر چقدر زودگذر باشد. اکنون هر یک از شما: صندلی‌تان را عقب بکشید و با تکرار فضا را با انرژی شیطانی پر کنید. فرم قانون است و شما را متحول می‌کند. صلح پایدار ممکن است. به موزیک کاروان گوش کنید. محاسبه‌گر باش و آگاه، به آسمانی که بهشت نامش داده‌اند، بپیوند. این شعر دراماتیک را فراموش نکنید. همیشه رو به جلو گام بردارید. در مسیر روستا قدم بردارید. “

اگر روایت‌های کوتاهی که مادرم برایم توصیف می‌کرد انگیزه همه دوران به نسبت بلند نویسندگی من بودند، کارهای هنری به من فرم و ریتم ساختاری دادند که به‌اصطلاح، انگیزه‌هایی به من دادند که بتوانم در فرم کلام بیانشان کنم. فقط به کتاب‌ها فکر نمی‌کنم، بلکه نقاشی، فیلم و پیش از همه آن‌ها وسترن‌های جان فورد و مشرقی‌های یاسوژیرو اوزر. موسیقی؛ ازجمله آهنگ‌های لئوناردو کوهن و جانی کش. بااین‌حال، نخستین نوسان‌ها و دلهره ناشی از هنر نیست. آنچه در کودکی بیش از همه‌چیز مرا برانگیخته و شگفت‌زده کرد، شعارهای مذهبی اسلوونیایی – اسلاوی بود که زیر طاق‌های رومیایی کلیسای نزدیک محل تولدم؛ استارا واس شنیده بودم. آواها و سرودهایی که یکنواخت و آرام هستند، سرودهایی که شنونده را به بهشت دعوت می‌کرد، سرودهایی که اکنون در هفتادوهفت سالگی مرا به حیرت وامی‌دارند. انگار چنان سیم‌های گیتار را انتخاب کرده‌اند که مرا به راه نویسندگی هدایت کند و خود نیز همراه من باشند که مبادا راه گم کنم. آواهای آرام تک‌صدایی که کمابیش در من بی‌صدا می‌شدند. بی‌گمان این وضعیت مانند آنچه در لاتانی شگفت‌انگیز و طولانی برای مریم مقدس خوانده می‌شود، است. سرودی که شامل صدها صفت و دعا است برای مریم مقدس. سرودی که می‌خواهم چند فراز از آن نقل‌قول کنم. البته بی‌آنکه ترجمه شود. تنها ترجیح بند سرود که «برای ما دعا کنید» هست را ترجمه می‌کنم.

مادر خالقان – برای ما دعا کنید
مادر ادرسنیکووا – برای ما دعا کنید
ثمره خرد – برای ما دعا کنید
آغاز شادی ما – برای ما دعا کنید
کشتی معنوی – برای ما دعا کنید
ظرف شایسته افتخار – برای ما دعا کنید
کشتی همه مقدسات – برای ما دعا کنید
گل مرموز – برای ما دعا کنید
برج دیوید – برای ما دعا کنید
برج عاج – برای ما دعا کنید
خانه طلا – برای ما دعا کنید
کشتی میثاق – برای ما دعا کنید
دروازه‌های بهشت – برای ما دعا کنید
اوایل روز – برای ما دعا کنید

چند سال پیش در نروژ بودم، سپاس از هنریک ایبسن که به خاطر او به سرزمین زیباها رفتم. حالا هم بسیار به آنجا نردیکم. اکنون بنا ندارم از نمایشنامه‌نویس و نمایش‌نامه او / ما “پیر گنت” حرف بزنم. بلکه می‌خواهم در مورد دو نروژی دیگر صحبت کنم که کمتر از ایبسن جذاب نبودند. نخستین روایت درباره یکی از محافظ‌های من است که شانس با من یار بوده که توانستم عصر و غروبی را تا نیمه‌شب با او زندگی کنم. دیروقت شب بود و ما در یک کافه خلوت اسلو کنار دریا نشسته بودیم. او چند شعر که در تلفن همراهش ذخیره کرده بود را با لذت می‌خواند؛ نخست به زبان نروژی و بعد انگلیسی. همه شعرهایی که می‌خواند، عاشقانه بودند و بسیار مناسب و زیبا. در یکی از شب‌ها که تنها در خیابان‌های خالی شهر اسلو پرسه می‌زدم، به ناگاه مقابل ویترین یک کتاب‌فروشی، انگار شبح مردی را دیدم. زمانی که کنار او ایستاده بودم، رو به من کرد و به کتابی در بین کتاب‌های پنجره کتاب‌فروشی اشاره کرد و گفت: “ببین: نخستین کتاب من! ” و ادامه داد: “امروز منتشر شده! اولین روز تولدش در کتاب فروشی! ” او مرد جوانی بود، شاید نوجوانی بیش نبود. گمان کردم به کتاب آموزشی نوجوانان اشاره می‌کند. البته که بسیار خوشحال بود. شادی‌اش هم بیش از یک شادی کودکانه نبود. بدیهی است که تنها کودکان می‌توانند شاد باشند. تابش گرمایی که آن شب او بر من تاباند، هنوز هم گرم‌ام می‌کند. گرمایی که هرگز سر ایستادن ندارد.

بگذارید از همین‌جا به آن دو مرد؛ یکی کنار دریا و دیگری کنار ویترین کتاب فروشی سلامی گرم بفرستم و آرزو کنم هر جا که هستند شادی کنارشان باشد. از این که اکنون نمی‌توانم چند بیت از شعرهای عاشقانه مرد محافظ را بخوانم، بسیار متأسفم. چندتایی را روی کاغذی نوشتم، اما دیرتر، کاغذ را گُم کردم. ولی در عوض اینجا، در قلبم، شعر دیگری نشسته است که نقش نگهبان روح‌ام را دارد. (از بازی با واژه‌ها پوزش می‌خواهم).

در همین زمینه:

کازوئو ایشی‌گورو: آیا پژواک حس دارد؟ به ترجمه عباس شکری

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی