آدم بعد از ۳۰ سال دوری از لبنان به زادگاهش برمیگردد. روایتی از ۱۶ روز اقامت او در موطناش. روز هفتم: یک خواب قابل پیشبینی اما غریب.
آدم، راوی رمان «آوارگان» امین معلوف یک لبنانی تبعیدی است که در پاریس زندگی میکند. مراد، دوست سالیان او در بستر مرگ است. این خبر که به آدم میرسد تصمیم میگیرد بعد از ۳۰ سال دوری از زادگاهش به لبنان بازگردد و هرچند که سالها پیش با مراد کار او به اختلاف و جدایی کشیده، بر بالین دوستش حاضر شود. مراد در زمان حیاتش برای حفظ اموال خود تن به زد و بندهای سیاسی و اقتصادی داده است. حلقه دوستان آنها دچار اختلاف و سردرگمی هستند. رمان روایتی است از ۱۶ روز اقامت آدم در موطناش.
پیش از این:
امین معلوف: آوارگان به ترجمه کوشیار پارسی – روز اول
امین معلوف: آوارگان به ترجمه کوشیار پارسی – روز دوم
امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز سوم
امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز چهارم
روز هفتم
۱
آدم در دفتر یادداشت نوشته، پنجشنبه ۲۶ آوریل.
شب گذشته خواب قابل پیشبینی اما غریبی دیدم.
در خانهی مراد میگذشت که مثل دیروز سیاه بود از انبوه جمعیت. اما از میان جمعیت گذشتم تا پناه ببرم به اتاقی که دوستانام در آن بودند. مراد بود، تانیا و سمی، بلال هم در جامهی زربفت و نشسته بر تخت، مثل ژوپیتر بر قلهی المپ و صورتاش پوشیده از انبوه ریش قرمز. صدای زنانهای در گوشام گفت:’چه قدر فرق کرده!’ رسمی پاسخ دادم:’از پیش به من گفته بود.’ بعد با خنده رو به دوستان گفتم:’همهی اونایی که بیرون اتاقن فکر میکنن ما مردهایم.’
خواب آشفتهای بود البته. با تعریف کردن نظم دادهام بهش و منطقیش کردهام. در اصل بازسازی کردهام با بخشهایی که میشناختم – جاها، چهرهها، کلمات و رنگها. همهشان از رویدادهایی هستند که خود تجربه کردهام و در حافظهام انبار شدهاند: آخرین دیدارم از خانهی کسی که درگذشته، گفت و گو با سمی در راه بازگشت، و صحبتهای بیست و پنج سال پیش با بلال، وقتی دوستان نزدیک بودیم، اندکی پیش از آنکه اسلحه به دست بگیرد و بمیرد.
دربارهی قدمزدنهای طولانی حرف زدم که از همه چیزی میگفتیم و به خصوص آخرین بار، که زیر رگبار باران راه رفتیم و بلال دربارهی خدا فریاد زد:’چه شغل خوبی!’
کمی پیش از آن دربارهی دختری حرف زده بودیم. وقتی چند روز پیش نوشتم ‘دوست مشترک ما.’ از سمی نام نبردم. انگار اگر این کار را میکردم، باید توضیح میدادم او کی بود و چرا دربارهش حرف زده بودیم، دربارهی آن قدم زدن شبانه میگفتم و خودداری مضحک خودم – که آن را پرچانهگی غیرضروری دانستم. وقتی اینچیزها دربارهی گروه دوستان را مینوشتم، به سمی فکر نکردم و نمیدانستم او را خواهم دید. فکر میکردم خیلی زود سوار هواپیما میشوم و برمیگردم پاریس، دوشنبه، یا حداکثر چهارشنبه، چون آدم رو به مرگی که به خاطرش آمدم، منتظرم نمانده بود.
فکر میکنم از لحظهای که شروع کردهام به نوشتن رویدادهای دوران جوانی، چیزی در من عوض شده است. دو ساعت بعد برگشتم را عقب انداختم، از پایتخت زدم بیرون و پناه گرفتم در مسافرخانهی سمیرامیس.
وقتی برای تو مینویسم، سطرها از پشت هم میآیند با همان فضای سپید میانشان و آنانکه میخوانند هیچ متوجه نمیشوند که دستان آنکه در حال نوشتن این بود در لحظهای نرم پیش میرفت و لحظهی دیگر بازمیایستاد. بر برگ چاپ شده و حتا یک صفحه دستنویس، سکوت پاک شده و سطرهای سفید خط خورده.
این را گفتم چون شنبهی گذشته، پس از آنکه کوتاه از دوستام سخن به میان آوردم، مدت زیادی دست از نوشتن کشیدم. میخواستم بیشتر از آن حرف بزنم، اسماش را بگویم، توضیح بدهم که چرا حرف زدن از او اینهمه تاثیر گذاشت بر من. دستآخر چشمپوشی کردم، تا زیاد حرف نزده باشم.
حالا برمیگردم. آن ‘دختر’ دیگر ناشناس نیست؛ حالا که دوباره دیدهام، آنچه من و بلال به هم گفتیم، برام روشنتر میشود، درست مثل موضوع خدا که دربارهش حرف زدیم.
کلمات از حافظه پاک میشود اما احساس نه. آنچه هنوز از آن گفتوگو با دوست درگذشتهام به یاد دارم البته نقل به معناست، اما دمی هم تردید ندارم در احساس نهفته در آن و نیز معناش.
تعجب کردم وقتی بلال دربارهی سمی گفت:’تو هم قبلن باش رابطه داشتی… خودش اینو بهم گفت.’
‘درسته که ازش خوشم میاومد، اما هرگز با هم رابطه نداشتیم.’
‘پس وقتی من باهاش آشنا شدم شما با هم نبودین…’
‘ما هرگز با هم نبودیم. مگه اینو گفت؟’
‘نه، اما خوشحالم که تایید میکنی. میخوام مطمئن بشم که نامزدمو از دست یه رفیق در نیاوردهم.’
‘نگران نباش، رابطهای بین ما نبود، نامزد من نبود و تو هم از دست من درنیاوردی. اما چرا حالا اینو میپرسی؟’
چهار سال گذشته بود!
‘اون موقع تو فقط یه آشنا بودی، حالا یه رفیق خوبی و میخواستم بدونم که ناخواسته اذیت نکرده باشم تو رو.’
‘نه، جدی میگم، تو منو اذیت نکردی.’
‘عصبانی شدی از دست من؟ نفرین کردی؟ حتا وقتی ما رو اولین بار با هم دیدی؟’
احساس راحتی نداشتم و او متوجه شد. به این خاطر هم سرسختتر شد.
‘نمیخوای راجع بهش حرف بزنی… این خوب نیست. باید از عشقات حرف بزنی. باید صادقانه و راحت با دوستای خوبت حرف بزنی. زنها هم گاهی راجع به این موضوع با هم حرف میزنن، اما مردا هرگز چیزی نمیگن، یا فقط خودشونو محکم میگیرن انگار که عشق به اونا نمیآد. میخوام تو یه زمانهای زندگی کنم که بتونم با دوستام راجع به شب عاشقانه، بدون اینکه اخلاق رو کنار بذارم، حرف بزنم.’
متوجه شدم که به نظر بلال بیشتر آدمی بودم که تنها نظرات تایید شده و آشنا بیان میکرد. هربار میخواستم این حالت را از خود برانم و بیشتر درمیافتادم.
اینبار پاسخ دادم:’فکر نمیکنی وقتی راجع به این چیزای خصوصی حرف بزنی، احساس کنار گذاشته میشه؟’
شانه بالا انداخت:’این بهانهایه که باعث شده قرنها دهن ما رو ببندن. تو جامعهای مثل جامعهی ما، شرم ابزار فشاره. احساس گناه و شرم رو دینها کشف کردن تا ما رو سر به راه نگه دارن و نذارن زندگی واقعی داشته باشیم. اگه مردها و زنها راحت میتوانستن از رابطهشون، احساسشون و تنشون حرف بزنن، بشریت میتونست یه کمی شادتر و خلاقتر باشه. مطمئن هستم که اون روز میرسه.’
نیمهی دههی هفتاد بود و بلال فرزند واقعی همان زمان. اما در کلماتاش فشردگی و گونهای شتاب هم بود! چیزی نگفتم. احساس قوی شرم که دوست من از آن میگفت چنان قوی بود و ته نشین شده که هیچ دلیل و سخن پرشوری نمیتوانست آن را از من براند. زره تا زمانی سنگین است از تو محافظت میکند، به محض بیرون آوردن آن از تن میشوی گوشت برهنه. چنان سخن میگفت که انگار موجود پوستکندهی زنده است. وقتی دربارهی دیدارش با سمیرامیس گفت، نخستین کلمات، نخستین بوسه، نخستین دکمهها که باز شد، نخستین در آغوش فشردن، همزمان هیجانانگیز، پرشور و دردناک بود.
غریب اینکه دمی هم این احساس نداشتم که بلال دارد مرا به چالش میکشد. میتوانست چنین باشد. آن کاری کرده بود که من در رویا داشتم و شهامت انجاماش را نداشتم. اما به شکلی که او حرف میزد احساس خوبی داشتم. در چیزهایی که میگفت هیچ نشانی از استهزا، خودپسندی یا بزرگنمایی نبود. تنها آرزوی دوستی محکم بود که اخلاق و خشکی را کنار میگذاشت. احساس این داشتم که تکان خوردهام، اما با دست ِ دوست.
لحظهای در میان حرفها گفت:’خوشحالام که هر دو یک دختر را پسندیدهایم.’
بیشتر برای موافقت با او و نه تایید نظر خودم، گفتم:’آره، اتفاق جالبیه…’
یکباره خیلی جدی حرفام را اصلاح کرد:’نه، اتفاق نیست، احساس یکی بودنه. انگار هر دو از یه ده اومدیم و از یه چشمه نوشیدیم.’
نشسته بودیم زیر سرپناه روی دیوار مجتمع مسکونی. باران تندتر میبارید اما گوش من تنها به حرفهای دوستام بود.
‘آدم، فکر نمیکنی که تو و من تو یه زمونهی عوضی به دنیا اومدیم؟’
‘پس کی میخواستی به دنیا بیای؟’
‘دویست سال دیگه. بشریت تغییر میکنه و دوست دارم بدونم عاقبتاش چی میشه.’
پاسخ دادم:’فکر میکنی یِه جایی آخر خط هم باشه که منتظر ماست؟ فراموش کن. تو همهچیز رو یک دفعه نمیتونی ببینی. مگر اینکه خدا باشی…’
در آن دم پرید و مثل دیوانهها با بازوهای از هم گشاده در زیر باران فریاد زد:’خدا! خدا! چه شغل خوبی!’
۲
آدم به این جای یادوارههاش که رسید، احساس نیاز کرد تا به سمیرامیس زنگ بزند. به نظرش شب گذشته که از هم جداشدند، عصبانی بود.
بهش اطمینان داد:’نه، فقط رفته بودم تو فکر.’
‘عذر میخوام. نسنجیده حرف زدم.’
‘منظورت حرف زدن از بلاله؟ نگران نباش، فراموش شده.’
راست نبود، چون سکوت سنگینی درگرفت. اما زیاد طول نکشید که سمیرامیس پذیرفت:’نه، راست نیست. من بلال رو هرگز فراموش نمیکنم، وقتی اسم اونو میشنوم هرگز بیتفاوت و بیاحساس نمیتونم باشم. اما این دلیل نمیشه که راجع بهش حرف نزنیم. نمیخوام لاپوشانی کنی و نمیخوام برچسب “آسیبپذیر” بچسبونی به پیشونیم. اون چیزی که منو آزار میده اینه که یه دوستی مثل تو مجبور بشه که راجع به موضوعاتی که شاید واسهم دردناکه حرف نزنه. حتا اگه اینجوری باشه، ازت میخوام باهام مث آدمی که داره دورهی نقاهت میگذرونه رفتار کنی. قول میدی؟’
آدم، برای اینکه روشن کرده باشد خوب درک کرده و پذیرفته، گفت:’یه سئوال هست که همیشه منو آزار میده. تو هرگز متوجه شدی واسه چی بلال اسلحه دست گرفت؟ اون که از سیاست خوشاش نمیاومد و به جنگ بد و بیراه میگفت و ارزش هم قایل نبود واسه حزبهای مختلف.’
آه بلندی از آن سوی خط شنیده شد، باز سکوت تا آدم فکر کند شاید اشتباه کرده و حرفهای دوستاش را درست نفهمیده. اما سمیرامیس دستآخر گفت:’خوبه که اینو ازم میپرسی، اما جواب سئوالت آسون نیست…’
‘میخوای یه دفه دیگه راجع بهش حرف بزنیم؟’
‘نه، تو اتاقات هستی؟ همونجا بمون، من میآم اونجا.’
وقتی کمی بعد در اتاق را زد، چشمهاش سرخ بود. آدم احساس خجالت کرد.
‘سمی، معذرت میخوام. نمیخواستم…’
به اشارهی دست وادارش کرد به سکوت و نشست روی صندلی بافته از برگ نخل. بعد بی آنکه نگاهاش کند، گفت:’میدونی، ما خیلی همدیگه رو دوست داشتیم.’
‘آره، معلومه. میدونم.’
‘از همهی اونایی که تو جنگ کشته شدن، یکیشون به همون علت مشابه بلال کشته نشد. ادبیات اونو کشت. قهرماناش اورول، همینگوی و مالرو بودن، نویسندههایی که تو جنگ داخلی اسپانیا جنگیده بودن. اونا واسهش سرمشق بودن. اسلحه به دست گرفته بودن تا بذارن قلبشون با آهنگ زمانه تپش داشته باشه. وقتی هم وظیفهشونو انجام دادن برگشتن تا بنویسن. درود بر کاتالونیا، زنگها برای که به صدا در میآید، امید – همهمون اونا رو خوندیم. من تردید ندارم وقتی بلال با مسلسل به دوش جلوی باریکاد وایستاده بود، به جنگ بعدی فکر نمیکرد بلکه به کتابی فکر میکرد که میخواست بنویسه.
من میترسیدم. از همون اول. اما تصویر یه قهرمان همینه دیگه. زن، مادر یا نامزد که التماس میکنه، در حالیکه اون تنها داره به وظیفهش عمل میکنه… به عنوان دوست دختر مدرن فکر میکردم از زنهای دیگه زرنگترم. همون کتابایی رو میخوندم که اون، همون رویاها رو داشتم و واسه همین میتونستم بهش بگم:”ما اینجا تو اسپانیای دههی سی نیستیم. اون موقع مردا واسه ایدهالهاشون میجنگیدند. اونایی که اینجا اسلحه دست گرفتهن یه مشت لات و لوتهای محلهن. گشت میزنن، دزدی میکنن، غارت میکنن، تو بازار سیاه دست دارن…” یه بار باهام موافق بود، دفعهی دیگه گفت:”آدما همیشه زمونهی خودشونو دستکم میگیرن و از گذشته ایدهال میسازن. خوب میتونم تصور کنم که به عنوان جمهوریخواه تو ۱۹۳۷ در بارسلون میجنگیدم یا تو مقاومت ۱۹۴۲ فرانسه بودم یا دوش به دوش چهگوارا جنگیدهم. اما زندگیم اینجاست و باید اینجا و حالا رو انتخاب کنم که برم تو میدون یا یه گوشه وایستم به تماشا.”
میترسید تو زمان خودش بیرون بازی گذاشته بشه و حق نوشتن رو از خودش بگیره. وحشتناک دوست داشت با شور و هیجان زندگی کنه و عشق ما واسهش کافی نبود.’
ساکت شد تا دستمال جیبی مچاله را در بیاورد و چشم و گوشهی دهان را پاک کند. آدم کمی منتظر ماند و بعد گفت:’تو همین الان جواب سئوال دیگه رو هم دادی: همیشه از خودم میپرسیدم شاید به خاطر اختلافی که با هم داشتین رفت سراغ اسلحه.’
با تعجب دید که سمیرامیس لبخند به لب آورد:’رابطهی ما البته توفانی بود. مدام قهر و آشتی، اما هیچکدوممون حاضر نبود تسلیم بشه. هرگز من باعثاش نبودم… آره، میدونم حالا که نیست از خودش دفاع کنه راحت میتونم اینو بگم. اما به نظرم اون هم اینو قبول داشت. همیشه دنبال دعوا بود، همیشه هم آشتی میکرد. حتا اگه تقصیر ادبیات بود. این افسانهی احمقانهس که نویسنده باید عشق توفانی رو تجربه کنه واسه اینکه بتونه راجع به عشق حرفی بزنه. شادی، شور عاشقانه رو له میکنه یا قدرت تخیل رو از بین میبره. چرند! ملت خوشبخت تاریخ نداره و زوج خوشبخت هم ادبیات نداره. یا از اینحرفا! دست آخر میون ما این پیش اومد: نه زوج خوشبخت و نه ادبیات.’
باید نفسی میکشید تا بتواند ادامه دهد:’رابطهی ما مثل یه رقص وحشی بود که تند از هم جدا میشی تا بتونی محکم بخوری به هم و بعد دوباره جدا بشی. اما هرگز از هم جدا نمیشین.’
باز ساکت شد، با لبخند به سالهای رفته. دوباره ادامه داد:’اسلحه رونشونام داد که خریده بود، مثل یه پسر کوچولو بهش افتخار میکرد و میخواست که من هم اونو دست بگیرم. شاید فکر میکرد بتونم زیر تاثیر قرار بگیرم. فوری از اون فلز سرد و بوی روغن بدم اومد و پرتاش کردم رو مبل. اما مثل فنر پرید از رو مبل و داشت میافتاد زمین که اونو گرفت تو دست و با خشم و یه جور حالت تحقیر نگام کرد. واسه به چالش کشیدن گفتم:”فکر کردم میخوای بنویسی.” جواب داد:”اول باید بجنگم، بعد میشینم مینویسم.” دیگه ندیدماش. دیگه با هم حرف نزدیم. چهار روز بعد کشته شد. بدون اینکه چیزی بنویسه و بدون اینکه واقعن جنگیده باشه. اولین نارنجکی که از محله دیگه پرت شد، نزدیک اون منفجر شد. میگن تکیه داده بوده به دیوار و رفته بود تو فکر. مطمئن هستم که هرگز یه تیر از اسلحهش شلیک نکرده.’
‘پس دستاش در هر صورت آلوده نشده. کسی رو نکشته.’
‘نه، هیچکس رو. جز خودش و من کسی رو نکشته.’
به محض اینکه سمیرامیس از اتاق رفت بیرون، آدم یادداشت کرد: میشد دید که سمی از به یادآوردن اینها حالاش بد شده. اما احساس پشیمانی نمیکنم که راجع به این دورهی زندگیش – زندگی مشترک خود ما، باهاش حرف زدم، حتا اگر برای من و دوستان دیگر کمتر از او ویرانگر بود. مهم بود که فرصت بدهم به او تا روشن و باشهامت بگوید که هرچه از دستاش برمیآمده کرده تا بلال را منصرف کند از رفتن به استقبال مرگ.
میدانم که اینکار اندوه همراه با احساس عذاب وجدان از مرگ کسی که دوست داشتهای را پس نمیراند. اما فکر میکنم که از او شهید ادبیات ساختن به جای قربانی درگیری ابلهانه، جنبهی پذیرفتهتری به مرگاش بدهد و از بیهودگی آن میکاهد.
آنچه از جذبهی جنگ داخلی اسپانیا برای بلال گفت، برام غریب مینمود. او و من البته خیلی از جنگ ویتنام، شیلی و رژهی بزرگ حرف زده بودیم. نمیدانستم که جنگ براش جذابیت داشت و اینکه در سر داشت همینگوی دوم بشود. در زمان قدم زدن، وقتی به جنگ داخلی اسپانیا میرسیدیم، بیشتر از گارسیا لورکا میگفتیم که بیگمان نخستین قربانی بود، اما او هرگز اسلحه به دست نگرفته بود.
با این حال آخرین گفت و گوی سمی و دوستاش نزدیک بود به گفت و گوهای ما دربارهی همان موضوع که در گروه دوستان درمیگرفت. دربارهی این سئوال که درگیریهایی که کشور ما را تهدید میکرد آیا اختلاف قومی بود، گروهی یا بهتر بگوییم میان گروههای مختلف عوضیها و در معنای بهتر آن؛ سقوط اخلاقی. و بهتر بگویم: آیا ارزش دارد در آن شرکت کنیم و زندگی خودمان را به نابودی بکشانیم؟
برای ما در آن برهه از زندگیمان، جنگ داخلی اسپانیا با همهی خشونتها که در آن صورت گرفت، مثال روشن درگیری با علت بسیار روشن بود، بُعد واقعی اخلاقی داشت، درگیریای بود که ارزش قربانی کردن خود داشت. حالا که با نگاه یک تاریخدان حدود پنجاه ساله نگاه میکنم، اندکی تردید میکنم در آن. آن زمان این تردید را نداشتم و دوستانام نیز. تنها درگیری دیگری که ارزش قربانی کردن خود داشت، از نگاه ما مقاومت در برابر نازی بود. در فرانسه، ایتالیا، روسیه یا آلمان. سرود ‘بلا چائو / بدورد ای زیبا’ و ‘پوستر سرخ’ از آراگون را میخواندیم. همه میخواستیم کلاوی فون اشتاوفنبرگ باشیم یا بهتر از آن میثاک مانوکیان، نجار ارمنی از جونیه که رهبری جریان مقاومت در فرانسه را داشت.
اندوه بزرگ ما، تراژدی ما این بود که مبارزهی ما در کشور خودمان به آن نابی و شکوه نبود.
فکر نمیکنم همهمان آماده بودیم تا جان خود برای هدف نیک بر کف دست بگیریم، حتا در هجده سالهگی. اما معما در فکرمان نقش همیشهگی داشت و زمان صحبتها مطرح میکردیم. آیا در زندگی یا به هرحال در جوانی بخت این به دست نمیآوردیم که با همهی شور شرکت کنیم در مبارزهای که ارزش داشت؟ آیا در پیرامون خودمان امر حقانیتداری نبود که آدمهای نیک یا در هر صورت قابل اعتمادی از آن دفاع میکردند؟ تردید دارم در آن.
مطمئن هستم که بلال هم تردیدهایی چون من داشت. گرچه دمی رسید که صبر از کف داد و تصمیم گرفت تردیدهاش را وادار به سکوت کند. اشتباه کرد، اما به تصمیماش احترام میگذارم و هربار که یادش میکنم خواهم گفت:’او نیک بود.’
۳
آدم پس از آنکه چند بار زیر این واژگان خط کشید، دفتر را بست و لپتاپ را باز کرد تا چیز دیگری بنویسد، چیزی مربوط به آیندهی نزدیک و آنچه از حرفهای دیشب با سمیرامیس به ذهناش رسیده بود.
‘نعیم عزیز،
دوباره برات مینویسم، انگار نامهی آخرم مفصل نبوده! اما فوری متوجه میشوی که چرا به این زودی تماس میگیرم.
دیشب رفتم به روستای مراد، و همانطور که گفته بودم برای تسلیت به تانیا. او خیلی غمگین است، خسته و بسیار عصبی و درست مثل همسرش در آخر عمر، بسیار شکننده از نبودن دوستان در کنارش. باز از یادبودی حرف زد که قرار شده برپا کنیم. به نظرم خیلی آسیب خواهد دید اگر برنامه برگزار نشود. آنچنان به شور آمده بود که نزدیک بود بگویم تو موافقت کردهای و اینکه دوست داری همهمان در آن خانهی قدیمی او دور هم جمع بشویم. اما جلوی خودم را گرفتم و چیزی نگفتم. نمیخواستم انتظار بیهوده در او زنده کنم. باید مطمئن بشوم که این یادبود برپا میشود.
تا حالا، جز تو، تنها برای یک نفر دیگر نوشتهام، آلبرت. او به یادم انداخت که کشور ما هنوز در لیست کشورهایی است که شهروندان امریکایی اجازهی سفر به آن ندارند و او به دلیل کارش باید این ممنوعیت را رعایت کند. او خیلی دوست دارد دور هم جمع بشویم اما جای دیگر، مثلن در پاریس.
بدون هیچ تردیدی فوری موافقت کرد با پیشنهاد که میتواند تانیا را خیلی خوشحال کند. اما من میخواستم صد در صد بدانم که به عواقب کار، به ویژه امنیت خودت فکر کردهای یا نه. برای همین دوباره مینویسم.
به نظر سمی – برات نوشته بودم که تو مسافرخانهی خیلی قشنگاش هستم؟- شهروندان امریکایی که زادهی اینجا هستند این ممنوعیت را دور میزنند و مشکلی هم برایشان پیش نمیآید، نه اینجا و نه زمان برگشت به ایالات متحده. فکر میکند که تو نیز هیچ مشکلی نخواهی داشت.
شاید حق با او باشد. دوست دارم باورش کنم… شاید گذرنامهی تو و آلبرت هیچ مانعی نداشته باشد. اما من احساس ترس دارم و دوست دارم خوب بهش فکر کنی و پرس و جو کنی بعد تصمیم آگاهانه بگیری. […]
چهل دقیقه بعد، پاسخ از برزیل آمد – آنجا هنوز شش هم صبح هم نشده بود- نعیم نوشته بود:
‘آدم عزیز،
نگرانیات قابل درک است اما به نظرم دلیلی براش نیست. من واقعن مشکلی ندارم. با گذرنامهی برزیلی سفر میکنم، میپیوندم به جمع شما و کسانی که رفتهاند و گاهی میروند تا هوای وطن را تنفس کنند و کسی هم لازم نیست بداند دین من چیست.
تنها مشکل مادرم است. او هشتاد و شش ساله شده و اگر بگویم به آنجا میروم، دچار ایست قلبی خواهد شد. باید به او بتوانم توضیح بدهم. میگویم که به یونان میروم و او نیز از من قول میگیرد که کلاه به سر بگذارم تا دچار آفتابزدگی نشوم…
نه، جدی، نمیدانم چرا نباید به سفر بیایم. سالهاست منتظر چنین فرصتی هستم و نمیخواهم از دست بدهم. البته برای دیدار دوستان، شهر، خانهی سابق –اگر هنوز بر جا باشد- و خانهای که تو کوه داشتیم، هر تابستان میرفتیم و من هم اگر دنبال جای آرامی بودم، دوست دخترهام را میبردم آنجا. حالا دوست پسر دخترم که در ریو درس میخواند، هر آخر هفته میآید پیش ما به سائوپولو؛ در خانهی ما میخوابد و سر میز با ما صبحانه میخورد. این حالا عادیترین عادت ما است و حتا مادرم آن را خیلی عادی میداند، انگار که هرگز جور دیگری نبوده، در حالیکه اگر خواهرم را با پسری میدید که تنها دارد حرف میزند، سخت مجازاتاش میکرد. پسران ما کمتر زیر نظر بودند، اما باید کلی حقه و کلک به کار میبردیم، یادت هست؟ همیشه همه کاری را باید با ترس و لرز انجام میدادیم و آن خانه در کوه پناهگاه عاشقانهی محشری بود.
خیلی دوست دارم همهی آن جاهای دوران جوانی را دوباره ببینم، حتا اگر برام قابل شناسایی نباشد دیگر و حتا، کلی بگویم، به کشوری بروم که با بیمیلی آن را ترک کردم و قصد داشتم مرتب هم به آن سر بزنم که هرگز نشد.
اول جنگ آمد، ناامنی، تیراندازان و ترس از آدم ربایان و بعد وقتی آرام شد، سر خودم شلوغ بود. هرچه زمان گذشت، ترس فشار بیشتری آورد و دیگر فکر نمیکردم بتوانم از هواپیما پیاده شوم، تاکسی بگیرم و به جاهای مختلف شهر بروم. با خودم گفتم بهتر است دیگر فکر نکنم به آن، که آن صفحه را باید حذف کنم، چون هر کسی که دوست داشتم دیگر آنجا نبود، یا به کشور دیگر رفته بود و یا به جهان دیگر.
اما آرزو باقی ماند. وقتی آن برنامه یادبود دوست قدیم را پیشنهاد کردی، میدانستم که بهترین زمان است برای شکستن دوری طولانی. برای همین هم با شوق جواب دادم.
تصمیم را گرفتهام. با توجه به اینکه اختیار وقت دست خودم است، از تو میخواهم تاریخ را پیشنهاد کنی و امیدوارم خیلی دیر نباشد. به زودی سفری دارم به اروپا و امیدوارم بتوانم هر دو سفر را یکباره انجام دهم…
خیلی علاقه دارم آلبرت را دوباره ببینم، اما توصیه میکنم او را زیاد زیر فشار نگذاری. اگر بخواهد میتواند ممنوعیت را دور بزند که به ویژه بهانهای است برای دولت امریکا تا گناه را بیندازد به گردن مشکلات. اما خودش باید خطر را حدس بزند. یک جوری بهش بگو تا بدون استدلال تو فکر کند. شاید نظرش عوض شد. […]
آدم برای آنکه دوست امریکای شمالی را ‘زیر فشار’ نگذاشته باشد و دچار سوءتفاهم نیز نکند، این را براش نوشت:
‘آلبرت عزیز،
همین حالا برای نعیم نوشتم و به او … با اندکی تفاوت چیزی گفتم که حالا قصد دارم به تو بگویم.
وقتی چند روز پیش به او پیشنهاد برنامه یادبود را کردم که تانیا خیلی دلاش میخواهد و من هم سعی دارم برنامه ریزی کنم، فوری پیشنهاد کرد که خوب است ‘در خانهی قدیمی’ دور هم جمع شویم. براش نوشتم که خوب به خطرات آن فکر کرده یا نه و او نیز چند ساعت پیش پاسخ داد که میتواند خطر را نادیده بگیرد و نوشت که خیلی دوست دارد وطن را یک بار دیگر ببیند.
من سئوال دیگری از تو دارم. تو گفتی که ترجیح میدهی برنامه در پاریس باشد و از تو میخواهم که فکر کنی روی این پیشنهاد. تصمیم قطعی گرفتهای؟ هیچ راهی نیست که ممنوعیت را بتوانی دور بزنی؟
این را بدان که با هر تصمیم تو تفاهم خواهم داشت.’
۴
آدم داشت یادداشت را دوباره، پیش از فشار دادن دکمهی ارسال میخواند که سمیرامیس در زد. تعارفاش کرد و آنچه را نوشته بود به صدای بلند خواند. به نظر او نامه روشن نبود و او باید بی پرده و روشنتر مینوشت که هیچ خطری وجود ندارد. آدم کمی تردید کرد، اما یادداشت را به همان شکل که بود، با اندکی حک و اصلاح فرستاد. بعد لپتاپ را بست و به مهمان گفت:’خوب، تعریف کن.’
‘حتمن واسه ناهار نمیآی؟’
به ساعت نگاه کرد. دوازده و نیم بود:’نه، هنوز خیلی زوده، اصلن گشنهم نیست. میخوام کار کنم…’
‘پس میدم یه چیزایی واسهت بیارن که وقت کار کردن بتونی بخوری.’
اما سمیرامیس برای چیز دیگری آمده بود. گفت:’امروز بعد از ظهر یه برنامهای واسهت گذاشتم. میدونم حوصله نداری آدمای دیگه رو ببینی، اما فکر کنم میتونی برادر باسیلیوس را جدا بدونی.’
آدم میخواست بپرسد او دیگر کیست، اما وقتی لبخند شیرین دوستاش را دید، صرفنظر کرد.
‘رمزی!’
‘آره.’
‘میدونستم وقتی رفته صومعه، اسم مستعار انتخاب کرده … نه، این کلمهی جالبی نیست. چی میگن بهش؟ کلمهش یادم نمیآد…’
‘نه مستعار، نه اسم مجازی، نه واسه مخفیکاری. بهش میگی “راهب”. رمزی، راهب برادر باسیلیوس.’
‘آره، البته. من حواسم خوب سر جاش نیست… پس اونو پیداش کردی؟’
‘همیشه میدونستم کجاست.’
‘پیشاش هم بودی؟’
‘نه، جرات نداشتم. یه گناهکار خوشگل که یه دفه بره وسط یه مشت راهب… فکر کردم خوششون نیاد.’
‘پس باهاش حرف نزدی بعد از اون… روی جلد. واسه چی فکر کردی که اون میخواد باهامون حرف بزنه؟’
‘نمیدونم. اما فکر کنم اگه با هم بریم، در رو باز کنه.’
‘از اینجا دوره؟’
‘دو ساعت راهه، یا کمتر. یک ساعت و نیم راه با ماشین و بیست دقیقه پیاده.’
آدم به روشنی این پا و آن پا کرد. سمیرامیس باز خندهی شیطنت آمیز کودکانه بر لب داشت.
‘بهم اعتماد کن. میدونم که خوبه.’
اما دوستاش قانع نشده بود:’نمیتونی خراب بشی سر یه دوست که تصمیم گرفته خودشو کنار بکشه از زندگی عادی. باید یه کمی مقدمه چینی کنی که در نره. اول باید با یکی صحبت کنم.’
‘حتمن با رامز.’
لبخند زد، آدم نیز. این دوستی بود که آدم بهش فکر کرده بود. زمان دانشجویی رامز و رمزی دوستان جدانشدنی بودند. هر دوشان از همان گروه ‘بیزانسیها’ بودند، اما هر کدام بخشی جدا. درس مهندسی میخواندند، درحالیکه دیگران بیشتر ادبیات، تاریخ یا جامعهشناسی میخواندند؛ با زبان انگلیسی بزرگ شده بودند در حالیکه باقی در مدرسهی فرانسوی درس خوانده بودند.
پس از دانشگاه، ‘رمزها’ دفتر مهندسی به نام هردوشان باز کرده بودند.
سمیرامیس با شک گفت:’اما نمیدونیم که راهب و مهندس هنوز هم رابطهشون خوبه با هم.’
‘حتا اگه با هم خوب نباشن، رامز میتونه اطلاعات خوبی در اختیارمون بذاره. واسه چی رفیقاش تارک دنیا شد، حال روحیش چطوره، حاضره کسی رو ببینه، اگه یه دفه بریم صومعهش احساس بد بهش دست نمیده… رامز تنها کسییه که میتونه اینارو بهمون بگه. باش تماس داری؟’
‘نه، اما میدونم که تو عمانه.’
‘پس شماره تلفن نداری ازش…’
‘یکی پیدا میکنم که داشته باشه. ده دقیقه دیگه واسهت میآرم.’
تا سمیرامیس رفت، در پوشهی ‘نامههای دوستان’ دنبال نامه قدیمی گشتم که برای نخستین بار در پاریس دریافت کردم؛ نوشته شده به انگلیسی با کلمات عربی وسط آن و تزیین دو امضا در کنارش.
‘آدم عزیز،
این نامهی هر دوی ما است، رامز و من…’
وقتی این جمله را مینوشتم، نتوانستم لبخندم را پنهان کنم، مثل همان اولین باری که این نامه را خواندم، یک ربع قرن پیش. اما آنچه این دو دوست نوشته بودند، غمانگیز بود.
‘دفتری در طبقهی بالای ساختمان زیبای مدرن با پنجرههای سبز رنگ و نمای رو به دریا اجاره کردهایم. اول ماه گذشته آمدیم اینجا و هفته بعدش اثاثیه را آوردند. میخواستیم شب دوازدهم جشن بگیریم. بعد از ظهر همانروز تیراندازی شدیدی توی محله درگرفت. راهها را بستند و هیچ مهمانی نتوانست بیاید. بشقابهای زیادی پر کرده بودیم از غذاهای با گوشت و شیرینیجات و انواع نوشیدنی. دو خدمتکار هم خواسته بودیم که آنها هم نتوانستند بیایند.
حدود ساعت هفت تیراندازی شدیدتر شد، نزدیک ساختمان ما نارنجک بود که منفجر میشد و شیشههای پنجرههای ساختمان شکست. تو زیرزمین پنهان شدیم تا دیوانهگی کمتر بشود. تو پناهگاه بدون چراغ شب را گذراندیم، رو زمین خشک و خالی، با همسایهگان تو ساختمان که دعوت شده بودند به جشن. از سر ادب دعوت کرده بودیم اما هیچ کسی جرات آمدن به طبقهی هشتم نداشت، چون آنجا خطرناکترین جا بود.
صبح روز بعد رفتیم به دفتر – البته با پله، چون برق قطع بود. همهجا پر بود از خرده شیشه و تکه پارههای نارنجک. سقف کوتاه افتاده بود رو ظرفهای شیرینی و کف هم خیس بود از آبجو و نوشابه. یک کلمه از دهانمان بیرون نمیآمد. خودمان را پرت کردیم روی مبل چرمی تو اتاقی که قرار بود اتاق جلسه باشد و تنها گریه کردیم. بعد خوابمان برد، از غم و خستهگی، چون شب در پناهگاه تظاهر کردیم که خوابیم.
از صدای درگیری که با آمدن روز شروع شد، بیدار شدیم. من اول چشم باز کردم، رامز هنوز رو صندلی نشسته بود. چشم بسته بود که زود باز کرد. به هم نگاه کردیم بی آنکه یکی از ما بلند شود. بعد خندهمان گرفت. نه خنده ساده بر لب، قاهقاه خنده که نمیتوانستیم جلوی خودمان را بگیریم.
سرآخر که موفق شدیم جلوی خودمان را بگیریم، گفتم:”خب حالا چیکار کنیم؟” رامز، بدون آنکه فکر کند، فوری جواب داد:”مهاجرت میکنیم.” “پس این دفتر چی؟” “ظرف یه دقیقه از این دفتر میزنیم بیرون و دیگه برنمیگردیم. میریم لندن دفتر میزنیم.” من دوست داشتم بروم پاریس، اما فرانسهی شریک من آنقدر بد است که غیرانسانی است برود آنجا زندگی و کار بکند. فرانسهی من خیلی خوب نیست اما میتوانم سر کنم و با گذشت زمان بهتر بشود. فرانسهی رامز فاجعه است.
میتوانم بهت بگویم که به زودی همسایهی تو خواهیم شد، از ماه دیگر و حداکثر در ژانویه. حالا میدانم که هر بار نمایشگاه جالبی باشد به پاریس خواهد آمد، یعنی زیاد و خوشحالم که تو را خواهم دید. تو هم البته باید به لندن بیایی…
دوست تو که فراموشات نکرده،
رمزی’
آخر نامه چند سطری با دستخط دیگری نوشته شده بود.
مواظب خودت باش و همهی حرفهایی را که شریک من نوشته باور نکن. فرانسهی من عالی است: ازش استفاده نمیکنم تا ساییده نشود.
دوست دیگر تو که فراموشات نکرده،
رامز’
دیگر یادم نیست که رمزی و رامز کی به گروه دوستان ما پیوستند، اما تا آنجا که به یاد میآورم همیشه با هم و کنار هم بودند. همیشه مفرد صداشان میکردیم، انگار یکی باشند. کلی هم شوخی پشت بندش. ‘پای رامز خورد به سنگ و رمزی خورد زمین’، ‘رمزی سه تا آبجو پشت سر هم نوشید و حالا رامز سرش گیج میره’،… هربار که دور هم جمع میشدیم، یک شوخی باید میشد با ‘دوقلوگری’شان، مثل مراسم آیینی شده بود و آن دو نیز با ما میخندیدند.
تازه هر کاری میکردند که این حالت برپا باشد. روزی به ما گفتند که وقتی هنوز سال اول دانشگاه بودند، تصمیم گرفتند شریک بشوند. قرار و مدار دو نوجوان، اما به وعده وفا کردند. وقتی اولین دفترشان ویران شد، جای دیگر دفتر باز کردند. نه در لندن که تصمیم گرفته بودند، بلکه در جده عربستان سعودی. وقتی دیگر کارشان را کرده بودند که به انگلستان بروند، پروژهی عظیمی بهشان پیشنهاد شد که سه سال و نیم کار داشت و درآمد خوبی نیز براشان بود. دست آخر دفتری در لندن باز کردند، اما تنها یک شعبه، درست مثل شعبهای در لاگوس، عمان، دوبی و کوالالامپور.
تا سمیرامیس شماره را پیدا کرد، آدم زنگ زد. صدای زنانهای پاسخ داد و خیال او را آسوده کرد: نه، اشتباه نگرفته، این تلفن ‘همراه’ رامز بود و او دستیارش است. رییساش تلفن را داده بود به او چون خودش رفته بود بیمارستان، عیادت یکی از خویشان که عمل جراحی شده بود. آدم خودش را معرفی کرد به دستیار که اسماش لینا بود و شاد از اینکه دارد باهاش تلفنی حرف میزند، چون رییساش خیلی زیاد از او حرف زده بود.
اول فکر کرده بود دارد از پاریس زنگ میزند. وقتی شنید که از کجا زنگ میزند، تقریبن جیغ کشید. چه اتفاق خجستهای که رامز نیز آن روز همانجا بود.
‘من شک ندارم که ایشون هم دوست داره شما رو ببینه. اون قصد داشت ساعت سه با هواپیما بره عمان، اما مطمئن هستم که پرواز رو عقب میندازه. امیدوارم هنوز ناهار نخورده باشین.’
‘نه، هنوز نه.’
‘اگه وقت آزاد دارین، فوری یه راننده میفرستم سراغتون، اونوقت میتونین همدیگه رو ملاقات کنین.’
آدم بهتاش زده بود:’مطمئن هستین؟ نباید اول به خودش بگین؟’
‘لازم نیست. من شک ندارم که خیلی خیلی خوشحال میشه. تازه از من هم تشکر میکنه که این ناهار غیرمنتظره رو ترتیب میدم. شما فقط آدرس رو بدین کجایین، باقی کارها رو خودم میکنم.’
۵
آدم با مرسدس بنز متالیک برده شد به خانهی دوران عثمانی در نزدیکی دریا که شده بود غذاخوری ایتالیایی با نام نسون دورما. دربان مودبی در را باز کرد و بیآنکه بپرسد او را هدایت کرد سوی میزی که منتظرش بودند.
رامز تا دوستاش را دید، از جا بلند شده و او را محکم در آغوش گرفت و بعد به انگلیسی گفت:’اون قسمت”ِ تو اصلن عوض نشدی” رو از صحبتمون حذف میکنیم.’
آدم به همان زبان پاسخ داد:’حق با توست، لازم نیست فوری شروع کنیم به دروغ گفتن.’
خندان نشستند سر میز که دیس بزرگ با انواع سالاد بر آن قرار داشت و بعد بی آنکه چیزی بگویند به یکدیگر نگاه کردند. هر دو عوض شده بودند، اما نه به یک شکل. آدم موهای خاکستری داشت اما لاغر مانده بود. تشخیص چهرهی اکنون با عکسی از قدیم چندان مشکل نبود. رامز چاق شده بود و سبیل پرپشت تمیز و هنوز سیاه مثل سبیل سرهنگهای انگلیسی داشت. موهاش اندکی به خاکستری میزد اما سبیل هنوز سیاه مانده بود. اگر آدم او را در خیابان دیده بود، نمیتوانست زود به جا بیاورد.
‘دستیار مهربانی داری و باورنکردنیه که همه چیزو زود هماهنگ کرد.’
‘لینا عالیه و خیلی خوشحالم که اونو دارم.’
‘یه ساعت پیش نمیدونستم چه جوری پیدات کنم و باهات حرف بزنم و حالا نشستیم داریم با هم ناهار میخوریم. مث معجزه میمونه.’
‘خیلی خوشحالم که دوباره میبینمات! اما شاید اون مراد بیچاره سببساز شده. امروز صبح اونجا بودم که تسلیت بگم. دیروز یه جلسه داشتم تو آتن و نمیتونستم تو مراسم خاکسپاری باشم. شنیدم چندهزار نفر اومده بودن.’
‘من هم نبودم. گرچه واسه همین اومده بودم…’
کوتاه از سالها اختلاف با مراد گفت، از تلفنی که مراد صبح جمعه از بستر مرگ کرده بود و بعد تصمیم خودش برای سفر و دیدار تا دوست زمان قدیم در ساعت پیش از مرگ اندوهگین نباشد. بعد هم از تردید شرکت در به خاکسپاری… رامز آراماش کرد:’مهمترین کارو کردی. وقتی زنگ زد، دعوا رو گذاشتی کنار و رفتی سراغش. بعد از خاکسپاری هم رفتی پیش تانیا. لازم نیست عذاب وجدان داشته باشی.’
ساکت شد و بعد به عربی ادامه داد:’من یه کمی دنبال کردم که مراد چه کار کرد با زندگیش و خوب میفهمم که تو باش به هم زدی. واکنش من مثل تو نبود، چون تو کار خودم همهش سر و کار دارم با آدمایی که پولشونو از راه خلاف به دست آوردن، اما همون قضاوت تو رو دارم. حتا اگه موضعگیریش تو زمان جنگ مثل خیلیهای دیگه بود، واسه ماها قابل قبول نبود. هربار که میشنیدم مراد یه سیاستمدار فاسده یا شده دست راست یه آدم عوضی، خجالت میکشیدم و احساس حقارت بهم دست میداد. با اینحال میدونم دوستمون در وجودش مرد صادقی بود و نکتهی غمانگیز هم اینجاست. عوضیها که رفتار عوضی دارن، مشکلی با وجدان ندارند، اما آدمای صادق که به خاطر شرایط رفتار عوضی در پیش بگیرن، از درون خودشونو میخورن با عذاب وجدان. مراد از همین دق کرد، شک ندارم از عذاب وجدان، شرم و پشیمانی مریض شد. اما من نباید این حرفارو بزنم، تازه دفن شده… خدا اونو ببخشه. از چیزای دیگه حرف بزنیم.’
میزشان میان گیاهان بلند و پربرگ قرار داشت، بوتههای خیزران مثل دیوار جداکنندهای بود برای احساس خلوت و راحت حرف زدن. اینجا و آنجا، در سالن بزرگ غذاخوری، گلدانهای بزرگ نخل قرار داشت. خدمتکار، کنار یکیشان با دفترچه یادداشت در دست صبورانه ایستاده بود. رامز بهش اشاره کرد.
‘دوتا ظرف بزرگ پیشغذا، واسه من بدون ژامبون. آدم، غذا انتخاب کردی؟’
‘فکر کنم “خروسک ماهی قرمز با ریزوتو” بد نباشه.’
‘انتخاب عالی. من هم همون. با شراب سفید کنارش.’
‘واسه من نه. من بعد از ظهرها نمینوشم.’
‘فکر خوبیه. آدم بهتره بعد از ظهر ننوشه. اما امروز روز خاصیه. پس با یه لیوان پروسِکو دیدارمونو جشن میگیریم.’
خدمتکار یادداشت کرد و رفت سفارش بدهد. دو دوست به صحبت ادامه دادند و از خاطرات گذشته گفتند با چاشنی خندهی گهگاهی – صدای خنده رامز بلند و روشن بود. بعد آدم اسم رمزی را به میان کشید.
تاثیر فوری داشت. چهرهی مهندس در هم رفت و صداش آرام شد. تا حالا به صدای بلند حرف میزد و یکباره دیگر چیزی نمیتوانست بگوید.
آدم کنجکاو نگاهاش کرد، چنگال را گذاشت رو میز و پرسید:’میدونی واسه چی رفت؟’
چند ثانیه گذشت.
‘من میدونم واسه چی رفت؟’
رامز چشمهاش را بسته بود که سئوال را تکرار کرد، انگار با خودش حرف میزد.
‘وقتی آدم تصمیم بگیره از دنیا کنار بکشه، یه جور خودکشیه بدون خشونت. دلایل کافی وجود داره واسه آدمی که میخواد خودشو قایم کنه، حتا واسه نزدیکاش، و شاید خودش هم متوجه نباشه.’
ساکت شد، شاید به این امید که آدم قانع شود از این پاسخ بیراه. اما او خیره نگاه میکرد، پس ادامه داد:’خلاصه بگم، اون به نظرم احساس میکرد هر کاری و هر چیزی تو زندگیش بی فایدهس و به درد نمیخوره. گاهی وسط حرف به من میگفت:”واسه چی این کارا رو میکنیم؟” اولین دفعه وقتی بود که یه پروژه بزرگ گرفته بودیم واسه ساختن کاخ. خم شده بودیم رو میز طراحی که ازم پرسید:”این مرد با کاخ دوهزار متر مربعی چیکار میخواد بکنه؟ تا اونجا که میدونم سه تا کاخ داره.” لبخند زد و من هم لبخند زدم و گفتم:”باهات موافقم، اما اون یه مشتریه، بیشتر از حد نیازش پول داره. به هر صورتی میخواد خرج کنه و من هم بدم نمیآد یه کمی برسه به ما.” اون گفت:”شاید حق با تو باشه” و دیگر حرفی نزد. اما هر چی میگذشت بیشتر از اینجور حرفها میزد.’
رامز ساکت شد، انگار بخواهد به افکارش نظم بدهد، و بعد ادامه داد:’مدام میپرسید فایده این پروژهها که میگیریم چیه. یه شرکت مثل ما تو بیست تا کشور فعالیت داره و چیزای مختلف طراحی میکنه. بندرگاه، ترمینال فرودگاه، پادگان، کاخ، دانشگاه و اینجور چیزها. همهی پروژهها به یک اندازه مفید نیستند و جنبهی اخلاقی یکسان هم ندارند، اما ما که نمیتونیم قضاوت هم بکنیم، درست میگم؟ من بیاحساس نیستم و همون معیارها و ارزشهایی برام مهمه که واسه رمزی مهمه، اما وظیفهی ما که این نیست. زندونی که تو طراحی میکنی واسه یه دیکتاتور، ممکنه امروز واسه زندونی کردن مخالفاش استفاده کنه اما فردا خود دیکتاتور و دار و دستهش ممکنه توش زندونی بشن. پس تو نمیتونی بگی که پروژه ساخت زندون رو قبول نمیکنم. همهی کشورها زندون دارند، بستگی به این داره که چه جوری ازش استفاده کنی. کار ما در طراحی اینه که سعی کنیم زندون را یه کمی انسانیتر طراحی کنیم، بیشتر از این که نمیتونیم. وقتی هزار و هشتصد و سی و هفت تا کارمند داری و مسئولیت هزار و هشتصد و سی و هفت خانواده رو داری که باید سعی کنی پولشونو به موقع پرداخت کنی دیگه نمیتونی نقش مبارز علیه بیعدالتی رو هم داشته باشی. موافق هستی؟’
از آن روحیهی شاد که در آغاز دیدار با آدم داشت، نشانی نبود. به نظر داشت آزار میدید از فکرهای گوناگون که به سرش آمده بود. چند جرعه پشت سر هم نوشید و ادامه داد:’هر چی تا حالا گفتم یه روی سکهست. مشکل با زنها هم بود. زنهامون. مثل افسانه شروع شد. روزی به یه دختر جوان برخوردم به اسم دنیا و در همون نظر اول عاشق شدم. فوری به رمزی معرفی کردم. دنیا هم اون رو آدم باهوش، متمدن و شادی میدونست. بعد از معرفی هم رمزی دست منو گرفت و در گوشم گفت:”دستشو محکم بگیر و ولش نکن.” چهار ماه بعدش رمزی اومد و گفت که اونم نیمهی دیگرشو پیدا کرده. اما یه چیزی که کمی گیجکننده بود اینه که اسم اون دختر هم دنیا بود. انگار سرنوشتمون داشت بهمون یه چشمک عمدی میزد. فکرشو بکن، رمزی و من که اسممون هم به هم شبیه هست و از روز اول دانشگاه همیشه با هم بودیم، عاشق دوتا دختر بشیم با یه اسم! اونو به دنیا و من معرفی کرد. دختر زیبا، مهربون و رمزی هم روشنه که عاشقاش و تصمیم گرفتیم تو یه روز ازدواج کنیم. نتونستیم مراسم رو با هم بگیریم چون دنیا و من باید میرفتیم پیش ملا و اون با دنیا میرفت کلیسا – پیش اسقف وان د برگ که دایی دنیا بود. اما تصمیم گرفتیم جشن عروسی مشترک بگیریم. تو فرانسه بودی، اما چندتایی از دوستامون، تانیا و مراد، سمیرامیس و آلبرت بودن. متاسفانه زنامون فقط شباهت اسمی با هم داشتن. همسر من زود فهمید که رمزی چهقدر واسهم مهمه اما زنه اون از همون روز اول عروسی حسودی کرد به دوستی ما. وقتی نگران چیزی بودم، همسرم ازم میپرسید:”نظر رمزی چیه؟” و تشویقام میکرد با اون مشورت کنم. مدام بهم یادآوری میکرد که اون دوست واقعی منه و من خوشبخت بودم از داشتن همسری با این هوش، مهربانی و ظرافت. اگر حرف اونو باور میکردی رمزی فقط و فقط خوبی داشت. من باید حسودی میکردم که همسرم اون همه نظر خوب به دوستام داشت، نه؟ اما همسر رمزی مدام بهش میگفت که باید مواظب من باشه و ازم دوری کنه. اگه بهش زنگ میزدم و چند دقیقه با هم حرف میزدیم و اون صدای خندهشو میشنید، واسهش کافی بود که دعوا راه بندازه، رک و راست به خاطر من یا یه بهانهی دیگه. مسخره بود و حتا بیمارگونه. ازش میخواست که صورتحسابهارو خوب نگاه کنه چون مطمئن بود من حق اونو میخورم.’
‘رمزی باورش میکرد؟’
‘اصلن و ابدن! اول چیزی نمیگفت، تنها غمگین میشد و خجالت میکشید. بعد یه روز اتفاق مزخرفی افتاد که ارزش تعریف کردن هم نداره اما واسه من و زنم روشن شد که اون آدم چهقدر از ما نفرت داشت. روز بعد رمزی اومد دفتر و عذرخواهی کرد و از دعواهایی که زناش بر سر من راه میانداخت، حرف زد. واسه توجیه رفتار زناش یه چیزایی از خانوادهش گفت، پدرش که برادراش سرش کلاه گذاشته بودن، عمو که برادرزادههای خودشو غارت کرده بود، خلاصه خیانت و دروغهایی که باعث شده بود زناش به طور بیمارگونه شکاک بشه. رمزی اطمینان داشت که با گذشت زمان اعتماد میکنه و رفتار بهتری در پیش میگیره. من گفتم:”آره، معلومه.” اما باور نداشتم و اون هم باور نداشت.’
‘باید خیلی عذاب کشیده باشه.’
‘وحشتناک! واسه من تنها آزاردهنده بود، اما واسه اون عذاب روزانه. یه روز با چشمای پر اشک گفت این ازدواج بدترین تصمیم زندگیش بود. خودشرو سرزنش میکرد که به موقع متوجه ایرادهای زناش نشده بود. اینکه هر دو زن یه اسم داشتن واسهش نشونهی بهشتی بود، اما بعد معلوم شد دام دوزخی بود. سعی کردم دلداریش بدم که در ازدواج نمیشه ادعای شناخت کرد و یه جور قمار چشم بستهست و خیلی دیرتر متوجه میشی که بلیت لاتاری کشیدی یا نه. اینو نمیگفتم که آروماش کنم، بهش باور دارم. تو محیط سنتی که نمیتونی پیش از اینکه باقی زندگی رو به پای کسی بریزی، راحت باهاش حرف بزنی، ازدواج مثل شانسی چینی میمونه که بعد از غذا برات میآرن. یکیشو برمیداری، میشکنی، کاغذ تاشده رو وا میکنی و میخونی چی نوشته دربارهی آیندهت. تو محیط آزادتر پیش از ازدواج طرف رو میبینی و در اصل میتونین سبک و سنگین کنین. اما در عمل آدما اغلب اشتباه میکنن. چون ازدواج فاجعه است. من حق ندارم اینو بگم چون بیست و پنج ساله که تنها با یک زن هستم که دوستاش دارم و اون هم منو دوست داره. اما با این همه ازدواج رو یک سنت فاجعهبار میبینم. همهی مردا قبل از عروسی خودشونرو مودب ونجیب نشون میدن و رفتارشون با دختر جوان مثل رفتار با شاهزاده خانمهاست، تا وقتی که بشه “زن”شون، بعد خیلی زود میشن ارباب زورگو که به کنیزش زورگویی میکنه، به کلی عوض میشن و جامعه هم تشویقشون میکنه. پیش از ازدواج شادی مایهی زندگییه، بعدش همه چی جدی، غمانگیز و خالی از معنا میشه. زنها هم همینطورن. تا وقتی که منتظر ازدواج باشن، مثبت، مهربون، خوشبرخورد و همراه تو هستن – واسه رفع نگرانی مشتری، تا ازدواج کنه باشون. بعد خود واقعی رو نشون میدن که تا اون وقت با زرنگی پنهوناش کرده بودن. واسه عذرخواهی از خانمها اینو بگم که اونا مثل مردا یهدفه عوض نمیشن و زیاد کلهشق نیستند. مرد عاشق و زناش دو موجود مختلفاند، مثل سگ و گرگ. پیش از ازدواج همهمون یه کم سگ هستیم و بعدش همهمون یه کم گرگ؛ البته با درجات مختلف، اما این عوض شدن رو نمیشه کاریش کرد. تو بعضی خانوادهها این کار خیلی عادیه، مثل رفتن از بلوغ به جوانی. در مورد خانمها کمتر اینطوریه. خیلی از زنها کاملن عوض نمیشن چون واقعن مهربون هستن یا اینکه بازیگرای بدی هستن و پیشتر از اینکه مرد خودشو بسپره بهشون، درون خودشونو نشون میدن. زن رمزی از گروه دوم نبود. تا زمان ازدواج هیچ نشون نداد از خودش. رفتار مودب و مهربون داشت و من رو مثل برادر خودش میدونست و دنیا رو مثل خواهر. اما روز بعد از ازدواج صبرشو از دست داد و شروع کرد به زهرپاشی. دوستمون خیلی دیر متوجه شد.’
‘خب، میتونست طلاق بگیره.’
‘باید این کارو میکرد و من اگه این بلا سرم میاومد حتمن این کارو میکردم. اما طلاق پیش شما مسیحیها خیلی سختتر از ماست و رمزی هم چندان موافق نبود. خیلی راجع بهش با هم حرف زدیم… بیشتر چسبیده بود به اینکه همسرش تغییر میکنه. مدام بهم میگفت که اون اول باید احساس امنیت داشته باشه تا بتونه اعتماد کنه. وظیفهی خودش میدونست که محیطی واسهش فراهم کنه که اون بهتر بشه. بعد بچهها به دنیا اومدن، دو پسر و یک دختر. تولد بچه معمولن با شادی همراهه. رمزی سعی داشت خودشو قانع کنه که خوشبخته. سر حرفاش بود که احساس مادری سبب میشه تا عشقی که زمان آشنایی توش دیده بود دوباره جوانه بزنه. من مخالفت نمیکردم، سودی نداشت. اما از آن آدم تنها زهر و بدی و شر انتظار داشتم و بس. و حق با من بود. تحقیر ادامه پیدا کرد. دروغها که شوهرش نمیخواست بشنفه، واسه بچهها گفته میشد. “باباتون یه آدم احمقه که میذاره شریکاش کلاه سرش بذاره.” زهر روز به روز و سال به سال اونقدر تزریق شد تا نتیجه داد. هر بار که خانوادهها دور هم جمع میشدن، میدیدم. رمزی به مهربونی همیشه بود، همسرش بازیگر کمدی، اما بچهها نمیتونستن تظاهر کنن. از رفتارشون میفهمیدم که یه چیزی پشت سرم گفته. وقتی میخواستم بغلشون کنم، در میرفتن. نه تو چهارسالهگی، حتا وقتی ده ساله بودن. تنها غمانگیز نبود، مسخره هم بود. اما بدترین دروغ که این خانم ساخت راجع به شرکتی بود که من و پدر بچهها داشتیم. شرکت بزرگی تشکیل داده بودیم و بچههامون وارث اون بودن. اما اونقدر تو گوششون خوند که پدرشون آدم سادهایه و میذاره ازش سوء استفاده بشه که اونا رو با نفرت از ما و کار ما بزرگ کرد. نتیجه اینکه هیچکدومشون حاضر به تحصیل تو رشتهی مهندسی و معماری نبود و حاضر هم نبودند با ما کار کنند. اونچه که کارو خرابتر کرد، مریض شدن مادرشون بود. مبتلا شد به سرطان بدخیم که گفته میشد بیشتر از یک سال و نیم زنده نمیمونه. بیماری اون رو بداخلاقتر و بدجنستر کرد. هر چی رمزی به پاش ریخت، فایده نداشت و دعوا راه مینداخت. میگفت که اونو هرگز دوست نداشته و شرکت با شریک براش همیشه مهمتر از زن و بچهش بوده. چون مریض بود و درد داشت، شوهرش جر و بحث نمیکرد باهاش. واسه اینکه خیالشو راحت کنه، قول داد که کمتر کار کنه و بیشتر به خانواده برسه. بچهها که اون موقع سیزده، شونزده و هفده ساله بودن، این حرفا رو میشنیدن. به نظرشون مادرشون شهید بود و باباشون یه غول بی احساس. بعد اون شر کبیر مرد. تازه چهلسالاش شده بود. بچهها غم رو تبدیل کردن به نفرت از باباشون، انگار این تنها راه بود واسه نشون دادن وفاداری به مادرشون. بعد هرسهتاشون از خونه بیرون رفتن. حالا تو ایالات متحده زندگی میکنن، دختره تو نیوجرسی، یکی از پسر تو کارولینای شمالی و اون یکی رو نمیدونم کجا. سالهاست که با پدرشون تماس ندارن. به نظرم اون حتا آدرسشون رو هم نداره. میخواستی بدونی واسه چی رمزی از زندگی عادی کناره کشید؟ به نظرم این جوابشه. شاید هم دچار بحران ایمان شده بود، اما این تراژدی خانوادگی واسه یه آدم درست و حسابی کافی بود تا همهچی رو بذاره کنار و بره صومعهنشین بشه.’
‘چند وقت گذشته حالا؟’
‘آخرین بار فوریه پارسال بود که اومد دفتر.’
‘یعنی چهارده ماه پیش.’
‘واسه من انگار چهارده ساله.’
‘بعد از اون باهاش حرف زدی؟’
‘یه بار. تو…’
رامز یکباره ساکت شد و به ساعتاش نگاه کرد:’ساعت سه و نیمه! زمان میگذره بدون اینکه متوجه باشی. وقتی راجع به اون حرف میزنم، تمومی نداره.’
‘هواپیمات کی پرواز داره؟’
‘هر وقت خودمون بخوایم. هواپیمای خودمه و خدمه آماده، منتظر یه تلفن من هستن.’
یکباره لبخندی بر لباش نشست:’من یه ایدهی عالی دارم. تو با من میآی عمان.’
‘ممنون از دعوت، اما نمیشه.’
‘آدم، اون آدمی رو که سرش شلوغه میذاریم کنار. واسه اولین بار بعد از بیست سال همدیگهرو دیدیم و هنوز مثل زمان جوانیمون با هم حرف میزنیم. این لحظه ارزش داره، نذار از دست بره. خیلی چیزا باید برام بگی، من هم برات خیلی حرف دارم. بذار مثل گذشته رفتار کنیم. اونوقتا لازم نبود قرار بذاریم و تقویم از جیب بیرون بکشیم. با ماشین میاومدی زیر مهتابی، بوق میزدی، میاومدم پایین و با هم میرفتیم کافه، سینما یا پیش مراد… بذار یه بار هم شده خودداری نکنیم و سن و سالمون رو فراموش کنیم. یه بار هم که شده مثل گذشته رفتار کنیم. حالا نشستیم داریم غذا میخوریم. غذا که تموم شد بهت میگم:”پاشو، امشب مال ماست، تو رو معرفی میکنم به همسرم و فردا دوباره برت میگردونم اینجا.” بلند میشم و تو هم بلند میشی و با هم میریم! گذرنامهت همراهته؟’
‘همیشه تو جیبمه.’
‘داروهاتو که امشب باید بخوری با خودت داری؟’
آدم جیباش را لمس کرد. دارو با خود داشت.
رامز گفت:’عالی، باقی مهم نیست. میتونیم بریم.’
‘اما یه پیراهن تمیز با خودم ندارم. وسایل اصلاح هم.’
‘اون مهم نیست، من ترتیبشو میدم. پاشو بریم.’
دست گذاشت رو میز و بلند شد و کمی بعد آدم نیز پشت سرش.
۶
هواپیمای رامز از دور به هواپیمای مسافربری شبیه بود. مرسدس بنز رنگ متالیک از همهی ایستهای بازرسی فرودگاه گذشت و زیر خرطومی ایستاد. بر تنهی هواپیما، نشان تجارتی شرکت، دو هلال موازی ماه و خط خوش عربی با نام کوچک دو بنیادگزار شرکت – رامز رمزی – نقش شده بود، یکی از بزرگترین شرکتهای خدماتی در آن بخش از جهان.
اگر پنجره نبود زود فراموش میکردی که در هواپیما نشستهای. دفتر کار بود، اتاق خواب و اتاق نشیمن که راحت میتوانست تبدیل بشود به غذاخوری. در بخش برای مسافران دیگر، بیست صندلی وجود داشت، به جای شصت در هواپیمای مسافربری.
تا دو دوست نشستند، یکی از ماموران امنیت فرودگاه وارد شد، نگاه تندی انداخت به گذرنامهشان و آرزوی پرواز خوبی براشان کرد. رفت و در بسته شد. مهمانداری آمد تا ببیند مسافران کمربند ایمنی را بستهاند یا نه. بعد به اشارهی رییس دو فنجان قهوه ترک با ظرفی از شیرینیهای شرقی آورد.
‘شکر میریزی تو قهوه؟’
آدم نگاهی به ظرف شیرینی کرد و گفت:’نه، شکر لازم نیست.’
خندهی مرموزی تحویل هم دادند، با نشانی از احساس شرم. هر کدام شیرینی برداشت و آرام به دهان برد و بعد تکیه دادند به پشتی صندلی برای لذت بردن.
رامز با خنده تکرار کرد:’شکر لازم نیست…’
وقتی آدم تهماندهی شیرینی را بلعید، از دوستاش پرسید:’ثروتمند بودن چه احساسی داره؟’
‘تا اونجا که میدونم تو فقیر نیستی.’
‘نه، فقیر نیستم. اما با حقوق استاد دانشگاه میتونم فقط بلیت درجه دو پاریس به عمان رو بپردازم. گله ندارم البته. نگرانی مالی ندارم و انتظار بیشتر هم نه. با این حرفهای که انتخاب کردم هرگز ثروتمند نمیشم…’
تا آن زمان رامز تنها لبخند میزد، شاید اندکی زورکی. یکباره حالت چهره عوض کرد. اول سئوال دوست را تکرار کرد، بدون حالت سئوالی.
‘ثروتمند بودن چه احساسی داره… تا متوجه شدم که شرکتمون کارش گرفته و هرچی بیشتر پول درمیآریم و من ثروتمند شدهم، این احساس بهم دست داد که…’
به نظر رسید که در انتخاب کلمه تردید دارد. ‘این احساس بهم دست داد که نیمی از اعتماد به نفسمام رو به دست آوردهم.’
پاسخ مرموز و غیرمنتظره بود. آدم میخواست از او بپرسد که روشن حرف بزند اما دید که دوستاش به شدت متاثر است و تصمیم گرفت راحتاش بگذارد.
رامز چند جرعه از قهوه نوشید و گفت:’سالهاست که هر صبح با احساس دوگانهی شادی و غم بیدار میشم. شادی از اینکه تو کارم موفق شدهم، پول زیاد درآوردهم، خونهی قشنگ و زندگی خانوادهگی خوب دارم. و غمگین از اینکه میبینم مردم به اعماق دره پرتاب شدهن. مردمی که به زبان من حرف میزنن و دین من رو دارن همه جا از اعتبار افتادهن و اغلب مورد تنفر هستن. همهی زندگیم تعلق دارم به یه فرهنگ شکست خورده و اگه بخوام به خودم وفادار بمونم، متاسفانه باید با این داغ رو پیشونیم زندگی کنم.’
سکوت شد. آدم هنوز چیزی نمیگفت. دوستاش ادامه داد. ‘تنها مسالهی همبستگی با خانواده و دوستان نیست، یا همدردی. احساس میکنم تحقیر شدهم، تحقیر فردی. وقتی به اروپا میرم، با احترام رفتار میکنن، مثل همهی پولدارا. آدمها رو به من میخندن، خم میشن و درو واسهم باز نگه میدارن و هر چیزی را که میخوام بهم میفروشن. اما در درون خودشون منو تحقیر میکنن و ازم نفرت دارن. به چشم اونا من تنها یه بربرم که به پول رسیده. حتا اگه قشنگترین لباس ایتالیایی تنام باشه، واسهی اونا در ذاتام یه گدا هستم. چرا؟ چون از دل مردم شکست خورده، فرهنگ شکست خورده بیرون میآم. تو آسیا، افریقا و امریکای لاتین کمتر این احساس رو دارم، چون اونها هم مثل من ضربه خوردهن از تاریخ. تو اروپا اما اینو احساس میکنم. تو چی؟’
آدم احساس کرد گیر افتاده است. بی آنکه بخواهد زیاد به آن بپردازد، گفت:’گاهی شاید چرا.’
‘وقتی تو پاریس و وسط مردم عربی حرف میزنی، این احساس رو نداری که آرومتر حرف بزنی؟’
‘بدون شک.’
‘بعد به خارجیای دیگه نگاه کن. ایتالیایی، اسپانیایی، روسها، حالا اگه نخوام بگم انگلیسی و امریکایی. اونا لازم نیست از نگاه دشمنانه و پرنفرت کسی واهمه داشته باشن. شاید دارم حرفای عجیب غریب میزنم. اما این احساس واقعیه. حتا اگه ثروتمندترین مرد جهان بشم، چیزی عوض نمیشه.’
باز سکوت طولانی. رامز از پنجره به ابرها نگاه کرد. آدم هم. مهماندار آمد طرفشان. به اشارهی رییس ظرف شیرینی را آورد و بعد هم دیس میوه.
رامز، با اندکی غرور پرسید:’این زردآلوی سفید رو میشناسی؟’
یکی از درشتها را برداشت که اندکی زرد بود و بیشتر سپید میزد. داد به آدم که آرام به دهان برد و گاز زد.
‘محشره! تا حالا نخورده بودم.’
‘محصول زیاد نمیده و واسه همین نمیآد بازار. واسهام از یه دهی نزدیک دمشق میآرن.’
‘نمیدونستم یه همچه مزهای هم وجود داره.’
‘خوبه که خوشات اومد. میوهی مورد علاقهی منه. رمزی هم دوست داشت. هر سال واسهش دو صندوق میفرستادم. بعد از این باید واسهی تو بفرستم.’
با لذت و توجه از آن میوه خوردند. باز یکی دیگر. اما لذتشان رفت به زیر سایهی یاد دوست از دست رفته.
پس از اندکی سکوت، آدم گفت:’پس تو رفتی سراغاش…’
رامز آه عمیقی کشید و چند بار سر تکان داد. ‘آره، من رفتم سراغاش. میدونستم که اگه دلیل خوب داشته باشم، میتونم برش گردونم. دوستی ما، مثل خیلیهای دیگه به سکوت، دروغ یا فریب بند نبود. همیشه با هم زیاد حرف میزدیم، بحث میکردیم و به نظر هم احترام میذاشتیم. اون روز هم فکر کردم اینجوری پیش میره. که بهم میگه مشکلاش چیه و من هم سعی خودمو میکنم تا نگرانیش رفع بشه، راضیش میکنم و میتونم باش قرار بذارم کی برگرده یا در هر صورت ازش قول میگیرم. اما زود متوجه شدم که اشتباه کردهم. وقتی اونو تو ردای راهبان دیدم، جاخوردم. من، مهندس مسلمان، چه دلیلی داشتم که یه راهب مسیحی رو قانع کنم به زندگی عادی برگرده؟ من از خداشناسی چیزی نمیدونم و برام محال بود بتونم راجع به مشکلات شرکت باهاش یا هر چیز دیگه حرف بزنم. دچار فراموشی لحظهای شدم، مثل هنرپیشهای که متن رو فراموش میکنه. تنها میتونستم حرفای عادی بزنم. “چطوری رمزی؟”، “آره، ممنون، خوبم”، “چیزی لازم نداری؟”، “نه هر چیز که بخوام دارم”، “باهات خوب رفتار میکنن؟”، “رامز، من اینجا تو زندون که نیستم، تو یه صومعه زندگی میکنم و کاملن به خواست خودم.” عذرخواهی کردم. احساس کرده بودم که تو بخش ملاقات زندان نشستهم. “منظورم این بود که زندگی تو اینجا با راهبهای دیگه همونیه که انتظار داشتی؟” جواب داد:”آره، زندگی ساده میخواستم که بتونم مراقبه کنم، دعا کنم و فکر کنم. اینجا پیداش کردهم.” ازش پرسیدم که چیزی میخواد براش بگم راجع به شرکت که گفت نه. پرسیدم خبری از بچههاش داره که گفت نه. ازش پرسیدم که ناراحت شده اومدهم به دیدناش که انکار کرد، اما با یه کم تردید. بعد فهمیدم که دوست نداره به دیدناش برم. بلند شدم. اون هم بلند شد. دست دادم باهاش، انگار با یه غریبه. گفت که واسهم دعا میکنه. رفتم بیرون طرف ماشین و نشستم رو صندلی عقب و زدم زیر گریه. بعد از مرگ پدرم دیگه اونجور گریه نکرده بودم. راننده از تو آینه نگام میکرد اما واسهم مهم نبود و جلوی خودمو نگرفتم و اشک ریختم. رمزی بیشتر از یه برادر بود واسهم و یه دفه، بدون هیچ دلیلی شده بود یه غریبه. این داستان غمانگیز “جداناپذیرها” است.’
‘توصیه میکنی نرم به دیدناش؟’
‘نه، اصلن. باید رابطه رو نگه داریم. جلوی من دست به عصا بود، میترسید بخوام زیر فشارش بذارم برگرده به زندگی عادی. تازه اون اول… عوض شدناش بود. هنوز زود بود، بهتر بود یه کم صبر میکردم. حالا یه سال گذشته، شاید دوست داشته باشه یه دوست قدیمی رو ببینه.’
‘سعی میکنم یکی از این روزا برم سراغاش. راستی، یه برنامهی دیگه دارم. میخواستم راجع بهش حرف بزنم اما حرف عوض شد. میخوام یه برنامه یادبود بذارم با دوستان قدیمی.’
رامز از جا پرید:’چه ایدهی خوبی! خیلی وقته که بهش فکر میکنم. همیشه از شبهایی که با هم بودیم لذت بردم. هنوز بحثهامون رو خوب یادمه، و خندیدن همیشهگیمون. همیشه افسوس میخوردم که گروهمون از هم پاشید. هیچی قشنگتر از همبستگی گروه دوستان نیست. هیچی، نه کار، نه پول، حتا زندگی خانوادگی. هیچی بالاتر از وقتایی نیست که دوستان دور هم جمع میشن و ایدهها، رویاها و غذاشون رو با هم قسمت میکنن. من خیلی احساس نیاز میکنم بهش. شاید زیادی اهل تاسیانی هستم، یه نوبالغ به تمام معنا که هرگز دنیای بزرگترها رو قبول نکرده، اما اینم دیگه. رمزی و من اینو میخواستیم: دوستی دوران جوانی که تا آخر عمر باقی میمونه و تو کار و زندگی خصوصیمون هم نقش داره. سالها ازش حرف زدیم و موفق هم بودیم. بعد از دستاش دادیم…’
باز بر چهرهاش غبار غم نشست، اما زود به خود آمد:’میتونی روی من حساب کنی، اگه بگی کی و کجا باید بیام. اگه اون طرف جهان هم باشم، خودمو میرسونم. اما اگه فکر کنی که رمزی رو میتونی قانع کنی از تو صومعه بیاد بیرون پیش ما، غافلی. یا که تو ماههای گذشته خیلی خیلی باید عوض شده باشه.’
‘اینجور که از تو میشنوم، از دست رفتهس. اما به هر حال میرم سراغاش و دعوتاش میکنم. میبینیم که چه واکنشی نشون میده.’
‘دیگه کی رو دعوت میکنی؟’
‘واسه آلبرت نوشتم، امریکاس و واسه نعیم که برزیله. بعد هم البته تانیا و سمیرامیس. جز رمزی و تو به نیدال هم فکر کردم، برادر بلال.’
آدم منتظر واکنش ماند، اما او مبهم سر تکان داد. ازش پرسید:’فکر میکنی ایدهی خوبی باشه نیدال رو هم دعوت کنم؟’
رامز انگار تردید داشت در پاسخ دادن، با چین در گوشهی لبها:’آره، چرا نه، اون رو هم دعوت کن.’
‘همچه اشتیاقی نداری انگار.’
‘نه اشتیاق ندارم، اما دشمنی هم نه.’
کمی فکر کرد. ‘صادقانه بهت میگم چی فکر میکنم. نظامیهای تندرویی مثل اون دیر یا زود میشن آدمای واقعن ستمگر. اما این روزا تو همهی کشورای ما تحت تعقیبان و تو غرب هم که اونا رو میذارن کنار ابلیس. تو حوصله داری از آدمی دفاع کنی که زیر فشاره اما میدونی که به زودی یه دیکتاتور قهار از آب درمیآد؟ این یه معماس که من نمیتونم حل کنم… پس قصد داری اونو دعوت کنی، باشه، چرا که نه؟’
شانه بالا انداخت، به خودش فرصت فکر کردن داد و بعد گفت:’دیگه چه کسانیرو در نظر داری؟’
‘خیلی دلام میخواد دوستامون با همسراشون بیان. حتمن خسته میشن از شنیدن داستانهای قدیمی قهرمانی ما، اما تردید ندارم که کمک میکنه به نزدیکشدنمون. در هر صورت امیدوارم تو و همسرت بیاین.’
‘به عمان که رسیدیم خودت دعوتاش کن. من شک ندارم که دوست داره.’
‘من مطمئن نیستم که دوست دختر من دولورس بتونه بیاد. شب و روز کار میکنه.’
‘فرانسویه؟’
‘نه، آرژانتینی. اما بیست ساله که تو فرانسه زندگی میکنه.’
‘نعیم حتمن با یه برزیلی ازدواج کرده.’
‘نمیدونم. خبر دارم که ازدواج کرده و بچههای بزرگی داره که میرن دانشگاه. اما همسرش رو نمیشناسم. اگه یه باری اسمشو گفته باشه، من یادم رفته.’
‘متوجه هستی چی داری میگی؟ تو و نعیم مثل برادر بودین و حالا اسم همسرش رو نمیدونی. امروز صبح اسم همسر من رو هم نمیدونستی، من هم نمیدونستم اسم همسر تو چیه. این جور چیزا منو غمگین و دلسرد میکنه. آدم احساس میکنه که به هم خیانت کردیم.’
‘حق با توست، اما بهانهی ما جنگ و از هم پاشیدگییه.’
‘همیشه میتونی یه بهانه جور کنی. اما اگه میخواستیم ارزش دوستیمون را واقعن بدونیم، تو بیست و پنج سال گذشته یه دفه هم که شده دور هم جمع میشدیم. از بقیه ایراد نمیگیرم، اول از همه به خودم ایراد وارده. مدام در حال پرواز هستم از اینجای دنیا به اون سر دنیا، میتونستم رو نقشه یه پرچم فرو کنم تو جایی که دوستام زندگی میکنن. اونوقت گذری هم شده اونا رو دیده بودم. اما صبر کن، میخوام این کارو بکنم، هرگز دیر نیست. تو پاریسی، نعیم برزیل. سائوپولو یا ریو؟’
‘سائوپولو.’
‘آلبرت چی؟’
‘ایندیاناپولیس. واسه یه اندیشکده کار میکنه.’
‘حالا که گفتی یادم اومد که شنیده بودم. لابد خیلی بانفوذه.’
‘شاید. در هر صورت تو جمعهای دانشگاهی خیلی قبولاش دارن.’
‘تعجب نمیکنم. زمان دانشجویی ما اهل تفکر، تعمق و کشف بود. بیشتر آدما متوجه نبودن، چون زیاد حرف نمیزد و تو خودش بود. تو ایالات متحده تونست رشد کنه. تماس داری باهاش؟’
‘آره، گاهی واسه هم مینویسیم. او همیشه حرفای هوشمندانه و شگفتآور میزنه. اما از زندگی خصوصیش هیچی نمیدونم. حتا نمیدونم زن و بچه داره یا نه.’
‘راستشو بخوای فکر نکنم.’
‘چطور؟’
رامز اندکی تردید کرد، اما چون آدم خیره و مبهوت به نگاهاش ادامه داد، گفت:’ما یه بار سه نفری با هم بودیم، آلبرت، رمزی و من. اون مثل همیشه ساکت بود با اون بینی نوکتیز و پوزخند رو لب. راجع به یه دختر حرف میزدیم. من اونو خوشگل میدیدم و رمزی اونو خودخواه، یا برعکس. مثل همهی جوانها که با هم گپ میزن… آلبرت یه دفه گفت:”آدمهایی هستن که فکر میکنن شما با هم زوج هستین و هیچکی به من شک نمیکنه. عجیبه نه؟” یه کم طول کشید تا متوجه بشیم یه راز رو با ما در میان گذاشته. به هم نگاه کردیم و توطئهگرانه خندیدیم. بعد آلبرت به فرانسه گفت:”به بربرها چیزی نگین!” سر تکان دادیم که خیالاش راحت باشه. بعد من و رمزی به هم قول دادیم که اینو به هیشکی نگیم، “بربر” یا غیر بربر. تو اولین کسی هستی که بهش میگم. میدونم که تو سر این موضوع پیشداوری نداری و اگه داشتی تو اروپا از دست دادی. حالا خیلی وقته که تو آمریکاست و فکر نکنم خودشو قایم کنه. اما ازت میخوام که چیزی نگی بهش، خودش باید تصمیم بگیره که بهت میگه یا نه.’
آدم، شاید اندکی شگفت زده یا تلخ گفت:’عجیبه که هرگز به من نگفت. فکر میکنی من هم براش جزو “بربر”ها بودم؟’
‘نه، ابدن، تو رو خیلی دوست داشت و به نظرم تو بهترین دوستاش بودی. فکر کنم به هیشکی نگفته بود و اون موقع از دهناش دررفت. بعد که گفت دیگه نمیتونست پس بگیره. خندید، اما زورکی. حتمن از خودش دلخور بود که اعتراف کرده. اما لازم نبود پشیمون باشه. ما هرگز خیانت نکردیم و تازه دوستیمون قویتر هم شد.’
آدم از دریچه به بیرون نگاه کرد. بیرون تاریک بود. تنها اندکی پژواک نور از پایین. به ساعتاش نگاه کرد.
‘ساعت نزدیک هشته.’
‘نیم ساعت دیگه تو عمان فرود میآییم. ویسکی مینوشی؟’
‘نه، ممنون. ترجیح میدم آخرین فنجان قهوه رو بخورم.’
مهماندار آمد طرفشان و سفارش گرفت. با فنجان قهوه که بخار ازش بلند میشد و لیوان ویسکی با تکههای یخ و عطر قوی هیزم برگشت.
رامز که به روشنی علاقه داشت به برنامه یادبود، گفت:’پس تو مراسم یادبود حدود ده نفر جمع میشیم. چی میشه؟ ضیافت؟ یادبود؟ نشست؟’
‘هنوز به شکلاش فکر نکردهم. تا حالا فقط از برنامهی این دیدار حرف زدهم تا ببینیم بقیه واقعن موافق هستن یا نه، اون هم پس از گذشت این همه سال. تا حالا که جوابها مثبت بوده، اما باقی باید هماهنگ بشه.’
‘تو که نمیتونی آدما رو از گوشه و کنار جهان جمع کنی واسه یه فنجون قهوه بدون شکر. باید یه فکری بکنیم.’
‘حق با توست. اما چی؟ من برنامهگزار خوبی نیستم.’
‘لازم نیست چیزی برنامه ریزی کنی، آدم. تو استادی، روشنفکر و باید فکر کنی و بهمون کمک کنی در فکر کردن. آماده سازی و اینارو فراموش کن. فراموش کن مراد مرده. همهی اون مراسم رو فراموش کن.’
‘اما هدف همون یادبوده.’
‘هدف رو فراموش کن. همیشه یه دلیلی لازمه که آدم چیزی رو شروع کنه، اما زیاد نباید به اون بچسبی، وگرنه اصل قضیه رو فراموش میکنی.’
‘پس به نظر تو هدف چیه؟’
‘اصل قضیه اینه که یه قرن وحشتناک به آخرش رسید و یه قرن تازه شروع شده که به نظر میرسه وحشتناکتر باشه و من میخوام بدونم چی در انتظارمونه.’
‘فکر میکنی دوستان قدیمی جواب اینو داشته باشن؟’
‘شاید، شاید هم نه. اما دوس دارم با یکی حرف بزنم. بهتر که با آدمایی باشه که احساس نزدیکی دارم، اونایی که توانایی همدلی دارن و میتونن یه کم فکر کنن. این چیزی بود که تو گروه دانشجویان منو جذب میکرد. نه واسه ایدههای سیاسی. اون موقع همه خودمونو مارکسیست میدونستیم چون مد بود. اما هرگز چیزی از ماتریالیسم دیالکتیک و مبارزه طبقاتی یا سانترالیزم دموکراتیک سر درنیاوردم. طوطیوار هرچی رو میخوندم یا میشنیدم، تکرار میکردم. میگفتم چپ هستم چون توجه داشتم به سرنوشت فقرا و مردم زیر ستم. بیش از این نبود. میاومدم به جمع دوستان، چون اونجا آدمایی بودن که جهان واسهشون اهمیت داشت و نه فقط زندگی خودشون. از ویتنام، شیلی، یونان و اندونزی حرف میزدن. علاقه زیادی داشتن به ادبیات، موسیقی، فلسفه و بحث راجع به همه چیز و همه کس. اون زمان شاید همه اینجوری فکر یا عمل میکردن. اما تو جوانی ما این گروه دوستان استثنا بود. بیشتر از بیست ساله که چیزی نمیبینم جز جلسه تجارتی و جشن شرکت. بیشتر آدما از گهواره میرن تو گور بدون اینکه از خودشون بپرسن به سر جهان چی داره میآد و آینده چی میشه. اون چیزی که الان بهت میگم، رمزی یه زمانی عین همینو گفت. اون موقع حق دادم بهش اما نمیدونستم چه فکری تو سرش داره. من هرگز حاضر نیستم داوطلبانه چشم پوشی کنم از زندگی عادی، عوض کردن شیوهی زندگی برام جالبه نه ترسناک. سر یه نکته با اون کاملن موافقم: گاهی باید از روزمرگی بری بالا تا بتونی سئوال معنادار مطرح کنی. انتظار ندارم دوستامون با حقیقتهای عالی بیان، اما میخوام از زندگیشون بگن، صدای فکرشونو بشنفم، بیشتر بشنوم از انتظارات و ترسهاشون. حالا سر مرز دو قرن و دو هزاره ایستادیم. دوهزار و یک! میدونم که سال و ماه تنها نتیجهی قرار بین آدمهاست، اما یه سال با این رقم نمادین قشنگترین فرصته تا یه کم روش فکر کنیم. موافق نیستی؟’
بر چهرهی آدم لبخند گل و گشادی نشست. دیگری با تردید نگاه کرد.
‘تو حرفام چه چیز خنده داری بود؟’
‘از امروز صبح دارم فکر میکنم وقتی برم سراغ رمزی چی باید بهش بگم. حالا تو جواب منو دادی. درست همین چیزایی رو میگم که الان از تو شنیدم. اگه دعوتاش کنم به یه ضیافت با دوستان، معلومه که نمیآد. اما اگه صحبت مداقه روحانی باشه…’
حالا رامز هم خندهش گرفت:’میتونی امتحان کنی، اما من شک دارم.’
‘این تنها حربهایه که داریم.’
‘اگر موفق شدی اونو راضی کنی، یه هواپیما مثل این میدم بهت.’
‘نه، ممنون. نمیدونم باش چیکار کنم.’
‘پس یه ماشین…’
‘این شد یه چیزی.’
‘چه مارکی؟’
‘نه رامز، شوخی کردم. نه هواپیمای خصوصی لازم دارم و نه ماشین. تو پاریس پیاده میرم یا مترو سوار میشم، تاکسی یا اتوبوس. گاهی هم دوچرخه برمیدارم. اما میخوام که…’
‘بگو چی میخوای؟’
‘به قول خودت عمل کنی و سالی دو صندوق از این زردآلوی سفید برام بفرستی…’
‘اینو که قول داده بودم.’
‘با یه صندوق انبهی مصری که بهش میگن هندی، درازه با گوشت قهوهای…’
‘باشه به چشم!’
‘و یه صندوق ساپادیل، با پرتقال مغربی…’
‘و البته خرما.’
‘نه، تو پاریس هم خرما پیدا میشه.’
‘اما نه از اونی که من برات میفرستم.’
هنوز دو زردآلو در ظرف بود. هر کدام یکی برداشتند و آرام شروع کردند به خوردن.
۷
هواپیما، نرم در فرودگاه عمان فرود آمد. اتوموبیل داخلی کارآفرین ثروتمند و دوستاش را سوار کرد و زود بردشان به یکی از بیست تپهی دور، جایی که در گذشته فیلادلفیا نام داشت.
همانطور که آدم انتظار داشت، خانهی رامز معماری باشکوهی داشت، سه طبقه با نمای سنگ سپید در میانهی باغ سبز که میان خشکی پیرامون جلوه داشت. دروازه برای اتوموبیل – که لازم نبود حتا ترمز کند – باز شد.
وقتی پیاده شدند، گروهی نگهبان، باغبان و خدمتکار دورشان را گرفت. در را باز کردند و مودبانه خوشامد گفتند.
دنیا، همسر رامز نیز با پیراهن گشاد خاکستری و گلدوزی زردرنگ حاشیه آمد.
به مهمان سلام کرد و همسرش را بوسید و اندکی دلواپس پرسید:’لینا با شما برنگشت؟’
‘نه، همونجا موند. برنامه غذا داشت. وقتی دوستمو برگردونم اونو با خودم میآرم.’
دنیا رو کرد به آدم:’تو خانوادهی ما از هواپیما همون استفادهای رو میکنیم که مردم از ماشین. انگار تو تگزاس زندگی میکنیم.’
اما مهمان از چیز دیگری در تعجب بود.
‘پس اگه خوب فهمیده باشم اون خانم که تلفنی باهاش حرف زدم و خودشرو دستیار معرفی کرد، دخترته، دخترتون.’
زن و شوهر لبخند زدند.
دنیا گفت:’همیشه این کارو میکنه. تو نقش دستیار هرگز نمیگه که دخترشه.’
‘پس واسه اینکه بهش خیانت نکرده باشم لینا صداش میکنم.’
‘و کنارش هم میگی که کارش عالیه.’
رامز که به روشنی شاد بود از حرف زدن دربارهی او، گفت:’من هم به عنوان کارفرما همین نظر رو دارم.’
دوستاش شوخی کرد:’پس بدون هیچ قید و شرطی این فکرو میکنی.’
دنیا با شور گفت:’لینا عشق بزرگ اونه.’
‘کسی که بخواد باهاش ازدواج کنه باید مثل شازده خانوم باش رفتار کنه وگرنه…’
تهدید بیان نشد.
زوج، آدم را برد به جایی که ‘اتاق او’ مینامید. آپارتمان زیبایی با حمام و جاکوزی، اتاق نشیمنی بزرگتر از اتاق او در پاریس، بار پر از نوشیدنی، تلهویزیون، کمپیوتر و مهتابی رو به شهر چراغانی.
روی تخت پیژامای هنوز در بسته بندی، سه پیراهن، سه جفت جوراب، حوله پوشیدنی گلدوزی و چند دمپایی گذاشته بودند.
آدم از سر سپاسگزاری گفت:’فکر کنم همینجا بمونم. تو دانشگاه اردن کار پیدا میشه؟’
رامز با خندهی بلندی پاسخ داد:’یه کاری میکنیم. رییس دانشگاه دوست خوب منه.’ و ادامه داد:’پایین منتظرت میمونیم واسه شام. اما عجله نکن. ما دیر شام میخوریم. به خانمات زنگ بزن و بگو کجایی. به هتل هم زنگ بزن وگرنه منتظرت میمونن.’
دنیا گفت:’توصیهی خوبیه. من دوست دارم که رامز هم زنگ بزنه و بگه تو سنگاپور میخوابه، دوبی یا کوالالامپور.’
شوهرش بازوش را گرفت، تا هم دهاناش را ببندد و هم عذرخواهی کند:’چه فرقی میکنه؟ پس از چند سفر پشت سر هم دیگه نمیدونی تو کدوم شهری، اتاقهای جلسه به هم شبیه هستن و اتاقای هتل هم. بیا، آدم رو تنها میذاریم حالا.’
آدم یکباره احساس خستگی شدید داشت. تا آنها رفتند، لباس در آورد، دوش طولانی داغ گرفت، حوله پوشید و زیر پتو خزید.