آدم بعد از ۳۰ سال دوری از لبنان به زادگاهش برمیگردد. روایتی از ۱۶ روز اقامت او در موطناش.
آدم، راوی رمان «آوارگان» امین معلوف یک لبنانی تبعیدی است که در پاریس زندگی میکند. مراد، دوست سالیان او در بستر مرگ است. این خبر که به آدم میرسد تصمیم میگیرد بعد از ۳۰ سال دوری از زادگاهش به لبنان بازگردد و هرچند که سالها پیش با مراد کار او به اختلاف و جدایی کشیده، بر بالین دوستش حاضر شود. مراد در زمان حیاتش برای حفظ اموال خود تن به زد و بندهای سیاسی و اقتصادی داده است. حلقه دوستان آنها دچار اختلاف و سردرگمی هستند. رمان روایتی است از ۱۶ روز اقامت آدم در موطناش.
بانگ
پیش از این:
امین معلوف: آوارگان به ترجمه کوشیار پارسی – روز اول
امین معلوف: آوارگان به ترجمه کوشیار پارسی – روز دوم
روز پنجم
۱
وقتی بیدار شدند، از میان درختان دور ِ خانه صدای شاد آواز پرندگان میآمد. از دور صدای بوق اتوموبیلها نیز شنیده میشد و از هتل صدای به هم خوردن ظرف و ظروف.
‘سینی صبحانه حالا توی بالابره. قهوه میخوای یا که میخوای یه کم بخوابی؟’
مرد زیر لبی گفت:’قهوه’. انگار قادر نبود یک جمله را کامل بگوید.
چند دقیقه بعد نشسته بود تو مهتابی، پیچیده در حولهی حمام. بیدار و گرسنه. سمیرامیس لباس نازک خانه به تن داشت. نور روز چشم را میزد و آدم عینک آفتابی قرض کرد از سمیرامیس.
سمیرامیس، بی هیچ دلیلی و یکباره گفت:’پاریس شهر قشنگییه.’
آدم با شگفتی نگاهاش کرد. زن جملهاش را کامل کرد:’… اما هرگز کسی واسهت صبحونه نمیآره تو مهتابی.’
آدم به تایید سر تکان داد. سمیرامس باز چاشنی اضافه کرد که:’و آفتاب هم به این روشنی نمیتابه.’
آدم دوباره سر تکان داد. اما همین نامیدن شهر دوماش سبب شد چیزی دروناش را بجود.
‘تلفن همراهم رو از ترس خاموش کردم. دولورس حتمن زنگ زده.’
اندکی سکوت شد. بعد انگار با خودش حرف بزند، ادامه داد:’وقتی نتونسته منو پیدا کنه لابد زنگ زده به هتل.’
سمیرامیس جرعهای از شیرقهوهاش را نوشید و گفت:’نه، فکر نکنم.’
‘اوه؟ تلفنچی مگه لیست همهی تلفنهای مشتریارو بهت میده؟’
‘نه، اصلن، مشتریا اختیار خودشونو دارن. اما من مطمئن هستم که دولورس قصد نداشته امشب بهت زنگ بزنه.’
‘و شما از کجا اینقدر مطمئن هستین، خانم مارپل عزیز من؟’
‘ربطی به دلیل منطقی نداره، خودش دیروز اینو بهم گفت، وقتی بهش زنگ زدم.’
آدم بی آنکه به کلماتاش حالت سئوالی بدهد، تکرار کرد:’وقتی به اون زنگ زدی’.
‘دیروز بهش زنگ زدم تا ازش بپرسم میتونیم امشب رو با هم بگذرونیم.’
‘آهان، آره، این منطقیه.’ سعی کرد بخندد، اما تنها توانست صدای گوسپندواری از گلو بیرون بدهد.
‘تو همیشه صبحها اینقدر شوخ و شنگی؟ تعظیم میکنم! من که دو ساعت طول میکشه تا حالم جا بیاد.’
‘پس وقتی حالش رو داشتی یه علامت بده بقیهشو بگم…’
‘بقیهی چی رو؟’
‘باقی حرفایی که با دوست دخترت زدم.’
فنجان را گذاشت رو میز و پرسشگرانه به سمیرامیس نگاه کرد. لبخند او چیزی روشن نمیکرد. تنها کاری که میتوانست این بود که از او بپرسد آیا به دولورس زنگ زده یا نه. سمیرامیس سر تکان داد.
‘میدونی که از وقتی تو خونهتون غذا خوردم، با هم دوست شدیم. از اون موقع گاهی به هم زنگ میزنیم. اونو دوست دارم و نمیخوام دعوامون بشه.’
مشکوک نکاه کرد. فکر میکرد حالاست که سمیرامیس بزند زیر قاهقاه خنده. اما او پس از مکثی کوتاه خیلی جدی گفت:’فکر کردم اگه با تو ماجراجویی کنم، تو پیشاش اعتراف خواهی کرد و اونوقت از من متنفر میشه و تو هم دیگه جرات نمیکنی باهام حرف بزنی. نمیخواستم دوتا دوست عزیزم رو واسه یه شب عاشقانه از دست بدم. واسه همین بهش زنگ زدم.’
آدم شده بود به زردی جسد. به زحمت نفس میکشید و دیگر آب دهان از گلوش پایین نمیرفت. در این فاصله سمیرامیس با همان لحن و بدون آنکه نگاهاش کند ادامه داد:’دولورس از ماجرای قدم زدن اون شب تو جوونیمون خبر داشت. بهش گفتم “اون شب دلم میخواست آدم منو ببوسه، اما اون این کارو نکرد. وقتی دوباره دیدمش دوباره خیلی دلم میخواست که قدم زنام منو برسونه خونه و این بار جرات داشته باشه منو ببوسه.” خندهش گرفت و گفت:”شما حالا تو یه خونه نشستین، در حالیکه من پنجهزار کیلومتر ازتون فاصله دارم، میتونین هرکاری دلتون خواست بکنین، من جلوتونو نمیگیرم.” جواب دادم:”سطحی اگه نگاه کنی، همینجوره، آره. اما در واقعیت واسه من اینجوریه که تو خونهی تو جلوی گنجه وایستادم و یه جعبه چشممو میگیره. حالا میتونم مثل یه دزد اونو بردارم یا بهات زنگ بزنم و ازت قرض بگیرم.” دولورس یه کم فکر کرد. بعد پرسید:”خوشگله، اون جعبهی من؟” گفتم:”عالیه! خودش البته خبر نداره که بهت زنگ زدهم و اصلن هم نمیدونه چه نقشهای زیر سر دارم. اگه بهم بگی که دست بردارم، هرگز خبردار نمیشه.” از اون طرف سیم صدای خندهی زورکی اومد و بعدش هم سکوت. اونوقت من گفتم:”دولورس، بذار فراموش کنیم. یه لحظه فکر دیوونهگی به سرم زد. از وقتی اینجاست مثل یه مادر بهش رسیدم. فکر کنم بدون تو خیلی بیتابه. مثل یه پرنده که از لونه افتاده باشه پایین. اگه کسی بهش غذا نمیداد، از گشنهگی میمرد. واسه همین احساس مادرانهی من زنده شده و اون آرزوی قدیمی… اما همهی اینها خیلی پیچیدهس، فراموش میکنیم، باشه؟” بعد سکوت شد و اونوقت دولورس گفت:”اگه بهت قرض بدم، بهم پس میدی؟” جواب دادم:”قول میدم، به روح پدرم قسم میخورم. تو همونجور سالم پس میگیری که بهم دادی.” بله، آدم، اون حالا همهچی رو میدونی.’
سمیرامیس حرفهاش را که زد از گوشهی چشم نگاه کرد به دوستاش. واکنش او چه میتوانست باشد؟ شوک، لذت یا ناباوری؟ پیش از آنکه کلمهای بگوید، میدانست که عصبانی است.
‘و همهی اینها رو پشت سر من گفتید، انگار من اینجا برگ چغندرم! فکر نمیکنی بهتر بود اول به خودم میگفتی، پیش از اینکه به دوست دخترم زنگ بزنی؟’
‘معلومه که نه! اگه دولورس نه میگفت، خونهم رو هم نشونات نمیدادم. بعد از غذا گونههاتو میبوسیدم، مثل شب قبلاش و میذاشتم بری به اتاقات.’
‘عالیه! شما راجع به من تصمیم میگیرین و من حق اظهار نظر ندارم.’
‘معلومه که تو هم سهم داری. فکر نکنم تو رو مجبور کرده باشم. خودم رو محترمانه تقدیم کردم، در رو به روت باز گذاشتم تا بتونی با خیال راحت بری، این آزادی رو تا لحظهی آخر داشتی. اما خودت انتخاب کردی که با من بمونی…’
راست میگفت. آدم به آشتی دست گذاشت رو زانوی سمیرامیس.
‘آره، همینطوره. با میل خودم اومدم به اتاق خوابات، اینو مینویسم به پای خودم و اگه این کارو نمیکردم تا آخر عمر از خودم دلخور میبودم. اما این توطئهچینی شما خانمها احساس خوبی بهم نمیده. “تو اونو بده به من، من بهت پس میدم…” احساس میکنم که اسباب بازی هستم، حالا اگه بخوام از تشبیه خودت استفاده کنم، یه بسته تو گنجه.’
‘میخواستم صادق باشم. هم نسبت به دولورس و هم تو. این صادقانه بود که از حضور مرد زیر سقف خونهی خودم سوءاستفاده کنم واسه سیراب کردن آرزوهای جوونیم؟ فکر میکنی اونوقت دیگه میتونستم باش حرف بزنم، یا در حالی که دروغ و تزویر میان ما وجود داشت، اونو مثل یه خواهر بغل کنم؟ و تو، صادقانه بود اگه تو رو به بستر میکشوندم و بعدش میذاشتم دچار عذاب وجدان بشی؟ اگه میذاشتم ماجرای یه شب عاشقانه مثل اون گناه نخستین رو شونههات سنگینی کنه؟ اگه به خاطر من رابطهی عاشقانهتون دچار آسیب شکاکیت و فریب بشه؟ نه، من اینجوری نیستم. من یه معشوقه هستم با قلب یه دوست دختر، میخوام لحظهی لذت واقعی واسه همیشه مثل یه نور تو زندگیمون بمونه، نه مثل یه سایه. و از تو هم انتظار دارم که قدرشو بدونی.’
آدم سکوت کرد، دستهاش هنوز روی زانوی سمیرامیس بود، انگار فراموش کرده باشد. لبخندی محو و نامطمئن بر لب داشت. سمیرامیس ادامه داد:’اما اگه از دلیل من قانع نشدی میتونی به دولورس بگی که من عشوهگری کردم و تو با شجاعت رد کردی. من انکار نخواهم کرد.’
نگاه کرد به او و انگار داشت سود و زیان را میسنجید. بعد گفت:’نه، اون حرف تو رو باور نمیکنه. تازه، اگه باور کنه، من خیلی عصبانی میشم.’
دمی سکوت شد. اما برای هر دو سکوتی یکسان نبود. سکوت سمیرامیس سبک و شوخ بود، در حالیکه سکوت آدم سنگین بود و آشفته.
بعد سمیرامیس گفت:’فکر کن بهش. فکر نکن بهتره به دوست دخترت زنگ بزنی و از شب عاشقانهت واسهش بگی. این کار چندان خوبی نیست. هیچ آدم عادی دوست نداره این حرفارو بشنفه. اون کاری که من کردم واسه این نبود که وادارت کنم به حرف زدن، بلکه واسه این بود که سکوت کنی. اون میدونه، تو میدونی که اون میدونه و اون میدونه که تو میدونی اون میدونه… هیچ دلیلی نداره که بهش بگی، توضیح بدی، یه جوری درست جلوه بدی و یا چه میدونم چی. به خصوص تلفنی درست نیست. بعد، چند هفته یا چند ماه دیگه شاید راجع بهش حرف بزنین، نیمه شب، وقتی همهی چراغا خاموشه. اونوقت به هم توضیح میدین که چرا به من جواب مثبت دادی… از همین حالا میتونم بهت بگم که این حرفات واسه دولوروس تو اون شب خیلی آسون و راحت پیش نمیره. تو یه بهانهی عالی داری: من.’
با گفتن این آخرین جمله، چشمهاش را بست و اندکی از لباساش را باز کرد. بعد لبهاش را غنچه کرد برای آدم، برای بوسهی آشتی و مهر تایید بر رابطهای که از دیرباز انتظارش را کشیده بودند.
۲
وقتی آدم به اتاقاش برگشت، وسوسه به جاناش افتاد که زنگ بزند به دوست دخترش. نه برای گفتن ماجرای شب گذشته، که میتوانست بیتردید کار بسیار بدی باشد، بلکه به عادت هر روز صبح که زنگ میزد بهش و هیچ دلیلی هم نداشت که آن روز این کار را نکند.
با اندکی تردید دکمهها را فشار داد.
‘رسیدی به دفتر کارت؟’
‘همین حالا، هنوز ننشستهم.’
‘پس تو جلسه نیستی…’
‘هنوز نه، میتونیم حرف بزنیم. صبر کن وسایل رو بذارم رو میز.’
تلفن را گذاشت و اندکی بعد دوباره برداشت.
‘خب، برگشتم. سمی بهم گفت که سخت مشغول کاری. یه کم زیادی شاید.’
‘آره، سخت مشغول کار هستم.’
‘همون زندگینامه؟’
‘نه، رو آتیلا کار نمیکنم، رو یه چیز دیگه دارم کار میکنم.’
‘اگه هی رو یه چیز دیگه کار کنی این زندگینامه هرگز تموم نمیشه.’
‘حالا کاملن تو فضای کشور هستم و میخوام رو یه چیز دیگه کار کنم، متوجهی؟’
‘یه چیزی شنیدهم…’
خندید و آدم از خودش دلخور شد که حرف دوپهلویی زده است. فوری توضیح داد:’بعد از مرگ مراد خواستم داستان دوستان رو تعریف کنم، جوانی و اینکه تو این زمونه چی به سرمون اومده’.
‘میفهمم، منطقییه که دچار تاسیانی بشی تو اون موقعیت. اما فکر میکنم به بیراهه میری… تو رو میشناسم، آدم. صدها صفحه مینویسی راجع به دوستات که بعدش تا ابد تو کشو میمونه… متوجه باش، بهت نمیگم این کارو نکنی. یه جور پاکسازیه و خوبه واسه سلامتی روح. چون مرگ ‘دوست سابق’ات بیشتر از اونی روت تاثیر گذاشته که خودت میخوای قبول کنی. اما کلاه سر خودت نذار، این چیزارو هرگز چاپ نمیکنی. حتا اگه به خاطر همکارات باشه…’
‘همکارام؟’
تعجب آدم درست نبود. دولورس میخ را برعکس کوبیده بود. او باید به عنوان تاریخشناس، اعتباری را که در طول دهها سال به دست آورده بود، حفظ کند. استفاده از اسناد، نقد دقیق منابع، لحن بیطرفانه، تلاش بی وقفه در استحکام نوشته، زبانزد بود. حتا نزد سختگیرترین همکاران…. چگونه میتوانست این همه کیفیت را که ازش تاریخشناس مورد احترامی میساخت بگذارد و برود سراغ آرزوی شرح حال و زندگی گروهی دانشجو؟ واکنش همکاران بااعتبارش چه خواهد بود؟ صدای خنده شنید…
‘پس توصیه میکنی این کارو ول کنم و دوباره برم سراغ عرق ریختن سر ِ اون آتیلا؟’
‘نه، منظورم این نبود. تو شرایطی که تو هستی، نمیتونی کار روی زندگینامهی اون جنگجوی قرن پنجمی رو ادامه بدی، انگار نه انگار. صادقانه بنویس که چی دوست داری بنویسی، مثل یه گزارش خصوصی. مراقب باش که سر خودتو گرم کنی و وقتی اومدی پاریس کار رو آتیلا رو ادامه بدی، تموم کن تا منتشر بشه. اونوقت میتونی یه کار تازه دست بگیری. چه جوری بگم، میتونی یه کم سرخودتو گرم کنی، اما نه زیاد. اصل مسئله رو فراموش نکن…’
آدم میخواست بگوید که کاملن با او موافق است، اما فرصت پیدا نکرد. دولورس با صدای خفه گفت:’درو میزنن. اومدن.’
گوشی را گذاشت. به ساعت نگاه کرد، نه و نیم صبح در پاریس. ساعتی که دوستاش کارکنان را به اتاقاش دعوت میکرد برای جلسه.
دولورس از سوی یک شرکت رسانهای اروپایی دعوت شده بود به سردبیری ماهنامهی پرطرفدار و بعد جرات این را پیدا کرده بود که آن را تبدیل کند به هفتهنامه. چنان از پیشنهاد خودش دفاع کرده بود که رییسهاش قانع شده و بودجهی قابل توجهی در اختیارش گذاشته بودند. اما برای هر دو طرف نیز روشن بود که اگر این طرح موفق نشود، تنها خود او مسئول آن خواهد بود. از آن زمان تقریبن بیشتر ساعات در تحریریه بود و زمانی هم که بیرون آن بود تنها به مجله فکر میکرد و با آدم دربارهش حرف میزد. او نیز بدش نمیآمد؛ بر عکس خیلی هم دوست داشت نقش کاندید سادهدل را بازی کند، وکیل مهربان، بدون هیچ انتظار و چشمداشتی از آن هفتهنامه و جهان ِ دانش.
آدم، پس از صحبت تلفنی دفترش را باز کرد و قلم به دست گرفت، در اندیشهی شرایط غریبی که در آن قرار گرفته بود.
سه شنبه ۲۴ آوریل
احساس ناآرامی هنوز در من است، حتا اگر دولورس رفتار شگفتانگیز نمونه با هوشمندی بسیار داشته باشد.
هیچ کلمهای از ماجرای شب گذشته رد و بدل نشد، با این همه پوشیده از آن حرف به میان آمد. نمیدانم که این کلمات از پیش اندیشیده بود یا نه، شاید آنچه شنیدم هیچ بازی با کلمه هم نبود. پیام اما روشن است: حادثه خیلی هم بد نیست اگر تنها در حد همان حادثه بماند.
این قانون رفتاری مناسب من است، و اینکه دولورس چنین پیشنهادی میکند، برام آرامبخش است. اما ترس من از جای دیگر است، این اخلاق مردمی که به من میباوراند خطا کردهام و اینکه باید مجازات بشوم با قانون تعیین شده از سوی انسان و خدا.
نسل من، مردان و زنانی که در دههی هفتاد بیست ساله بودند، آزادی تن را چون بزرگترین دستاورد میدید. در ایالات متحده، در فرانسه و بسیاری کشورهای دیگر، ازجمله کشور زادگاه خودم. حالا که نگاه میکنم، میبینم که حق به تمامی با ما بوده است. دیکتاتور اخلاق نخست تن را به بند میکشد تا بعد بتواند جان را به بند بکشد. این تنها ابزار برای زیر سلطه گرفتن انسان نیست، اما در طول تاریخ موثرترین ابزار بوده است. برای همین آزادسازی تن در مجموع و هنوز بهترین شکل دفاعی بوده است. اگر دستکم افراد از آن برای رفتار مبتذل استفاده نکنند.
آنچه با سمی تجربه کردم، سودمند بود چون یکجور شورش دیرهنگام بوده علیه خجالتی بودنام در دوران بلوغ. برای همین عشقورزیمان حقانیت دارد. اما او زود به عنوان شریک جرم میتواند دچار شور بیش از حد بشود و من آن را نه به عنوان چشمکی به سر عقل آمدن در جوانی که رابطهی عاشقانهی عادی در زیر ملافه ببینم.
پس شب من با سمی میانبر کوتاهی بوده است؟ بیتردید. او نیز چنین میبیند. برای همین آنچه دولورس گفته باارزش است.
و پس، همهچیزی که از جوانی و دوستانام بنویسم، مکثی کوتاه است؟ بله، شاید، این کلمهی مناسب است. اما قصد ندارم این میانبر، این مکث را همین حالا به پایان برسانم. این صفحهها که دربارهی دوستان از هم پاشیدهام مینویسم، حتا اگر در کشو گذاشته شوند و به فراموشی بروند، برای من حق ماندن دارند. شاید زندگی من، مثل همهی آنانی که شناختهام، در مقایسه با آن سردار مشهور چیزی نباشد. اما زندگی من است و اگر که فکر کنم شایستهی فراموشی است، پس حق زندگی هم نداشتهام.
۳
دیشب که سمی آمد مرا ‘گروگان’ بگیرد، داشتم از گروگانگیری آلبرت مینوشتم و ترس آنانی که سعی در آزاد کردناش داشتند.
این گروگانگیری و آدمربایی برای دوست ما میتوانست شوک سودمندی باشد؟ میتوانست که شاید علاقه به زندگی را بازیافته باشد؟ کسی نمیدانست.
مراد پرسید:’عاقلانهتر نیست که یه چند وقتی بذاریم تو زندون بمونه؟ راستش تا وقتی که باهاش بدرفتاری نشه، ترجیح میدم همونجا بمونه.’
خوب میفهمیدم ترساش از چه بود. خودم نیز به آن فکر کرده بودم، وقتی شنیدم که آلبرت را به گروگان گرفتهاند. یعنی امکان داشت با آزادکردناش کمک بشود در رسیدن به مرگ، همانگونه که گروگانگیری نجاتاش داده بود از مرگ؟ شرایط مضحک خندهآوری بود، اما به راستی میترسیدیم.
در حال حرف زدن فکری به خاطرم رسید و فوری با مراد در میان گذاشتم:’اگه موفق بشیم آزادش کنیم، اونو نباید فوری به خونهش برسونی. یه چند روزی ببرش خونهی خودت. بعدش هم بفرستاش اینجا، پاریس. بعد خودم ازش مراقبت میکنم. فکر میکنی قبول کنه؟’
‘باید قبول کنه! این تنها راه حل عاقلانهس. اگه قبول نکنه خودم گروگان میگیرمش. تنابپیچش میکنم و میفرستم.’
عقربکشی، شهریار مندنیپور
نشر مهری، لندن ۲۰۲۰
تا من بخواهم بخواهمت، آی یای یای! لای پنبهبوتهها بخوابانمت، گره روسریات را باز کنم و بخواهم گفتن دوستت داشتنت را هی بگویم.. و تو سینه به سینه موجهای پرزه سپید، هنوز آهسته آهسته با مواظبت قدم برمیداری مبادا پا بگذاری روی لانه بلدرچین که سه تخم ماه در آن میدرخشند درخشانتر از مرواریدهای بحرین خلیج پارس…
‘پس قرار گذاشتیم. من هم اینجا دریافت میکنم.’
اگر خوب به یاد داشته باشم، آخر صحبت تلفنی نمیتوانستیم جلوی خندهی عصبیمان را بگیریم. این کارمان هیچ نشان از احترام به موقعیت دردناک نداشت.
اگر یادداشتهای آدم و یادوارههای تانیا را باور کنیم، بخش زیادی از این فیلمنامه باید دنبال شده باشد، البته با همهی مشکلات در آخرین لحظه.
وقتی آدمربای بیچاره آلبرت را آزاد کرد، او را در حاشیهی شهرک مسکونی رها کرد. مراد و همسرش در نزدیک آنجا و در اتوموبیل منتظر نشسته بودند و فوری او را برداشتند و بردند به روستایی که در آن زندگی میکردند. نجات یافته به تمامی ساکت بود، انگار نه انگار که زمانی به خودکشی فکر میکرده و یا ربوده شده. چیز زیادی نگفت، اما لبخند میزد.
روز بعد مراد گذاشت که عکس گذرنامه ازش بگیرند و از ادارهی امنیت گذرنامه براش گرفت و ویزا از کنسولگری فرانسه. بعد بلیت یکطرفه خرید برای پاریس.
با اینهمه لحظههای ترسناکی هم وجود داشت. اولیناش زمانی بود که گروگان سابق در روز پس از آزادی پا توی یک کفش کرده بود که میخواهد برود به آپارتماناش. دوستاناش میترسیدند که هنوز هم بخواهد خودکشی کند، اما نمیتوانستند جلوش را بگیرند. مراد به او کلید نویی داد، چون قفل در را شکسته بودند و باید قفل نویی جاش میگذاشتند. تانیا او را رساند به شهر و میخواست باهاش برود بالا. پاسخ قاطع آلبرت این بود که میخواهد تنها باشد و تانیا هم اصرار نکرد. اینکه بخواهد شش طبقه از پله بالا برود براش جالب نبود، و تازه این فکر را هم کرد که اگر آلبرت بخواهد خودکشی کند، آنها که نمیتوانند تا ابد مراقباش باشند و جلوگیری کنند از کارش. سه ربع همان پایین ساختمان به انتظار ماند، در حالی که تسبیح به دست داشت دعا میکرد و ترس هم داشت از اتفاق بد. اما دست آخر آلبرت برگشت، با چهرهای غمگین و چمدانی در دست.
دومین لحظهی ترس روزی بود که گروگان سابق باید سوار هواپیما میشد. همانگونه که آدم در دفترش نوشته است.
آلبرت پیش از رفتن به فرودگاه خیلی آرام گفت که حتمن میخواهد سری بزند به مرد گروگانگیر و باهاش خداحافظی کند. به او قول داده بود و میخواست به وعده وفا کند. مراد و تانیا نتوانستند منصرفاش کنند و تصمیم گرفتند همراهاش بروند.
خانهی تعمیرکار در انتهای کوچهی بنبست بود. تنها راه خاکی باریکی به آن میرسید که از باران دیشب پر گل و شل شده بود. دیوارها بتون خاکستری بود، انگار هرگز کسی به فکرش نرسیده بود رنگی به آن بزند. حیاط کوچک پر بود از لاستیک اتوموبیل.
‘مرد و همسرش آنجا منتظر ما بودند. آدمهای خوبیاند و همهی زندگیشان وابسته است به همین کارگاه. و البته تنها پسرشان. همه جا عکس او را میبینی، برخی در قاب، برخی در پوستری که داده بودند چاپ کنند برای یافتن نشانه و ردپایی. اتاق نشیمنشان مثل زیارتگاهی بود برای فرزند از دست رفته.
تانیا و من تسلیت گفتیم. مودبانه، مثل همهی عزاداران پاسخ دادند. بعد پدر با صدای لرزان گفت:”از دست شما کاری برنمیآد.” بعد آلبرت رفت طرفشان… باید میدیدی! مرد یک دستاش را گرفت و زن دست دیگرش را و او را در آغوش فشردند. “مواظب خودت باش.” “بهمون قول بده که دیوونهگی نکنی.” “زندگی خیلی باارزشه.” زدند زیر گریه. آبرت به هقهق افتاد. تانیا و من هم.
بعد که بلند شدیم برویم، دوباره شروع کردند. “زود بهمون سر بزن.” و دوباره:”مواظب خودت باش.” آلبرت بهشان قول داد. بیشتر از همهی ما متاثر بود و در اتوموبیل، سوی فرودگاه، مرتب گونههاش را پاک میکرد.’
‘بعد سوار هواپیما شد؟’
‘آره، خدا رو شکر. تو فرودگاه موندیم تا هواپیما بلند شد. بعد برگشتیم که بهت زنگ بزنیم. ساعت سه و نیم میرسه پاریس.’
‘عالیه. زود یه چیزی میخورم و میرم دنبالش.’
هنوز هم به یاد دارم که از آن سوی زمین و از سرزمین شام صدای نفس راحتی را شنیدم.
‘خوشحالیم که تونستیم برسونیماش به تو. موفق باشی!’
حالا که کلمات مراد را دوباره به یاد میآورم، صداش را، کاری را که برای آلبرت کرد و زحمت بسیاری که کشید، یکباره متوجه میشوم که حالا دراز کشیده در تابوت، در انتظار سپرده شدن به گور. نوشتن گفت و گوی ما به نظرم ادای احترام است به دوست از دست رفته.
در این ادای احترام ساده، در این برگهای کاغذ، میخواهم از احساس گناهام بکاهم یا که تنها بر آن خواهد افزود تا فکر دیگری بکنم برای شرکت کردن یا نکردن در مراسم به خاکسپاری؟
نه، واقعن حوصله ندارم بروم آنجا. اگر بنا باشد در غیبت با یکدیگر آشتی کنیم، بهتر است در انظار عموم نباشد، با میکروفون جلوی بینیام، بلکه به فکر کردن در سکوت و پچپچ ِ جانهامان انجام بگیرد.
۴
حال که آدم از نو تصمیم گرفته بود روز بعد به خاکسپاری دوست قدیمی نرود، سررشتهی داستان را به دست گرفت.
‘بسته’ را در بهترین حالت ممکن دریافت کردم. در چشمها و واژههاش بیهوده دنبال جای زخم گروگانگیری و اقدام به خودکشی میگشتم. هیچ. آلبرت دوباره خودش بود. این احساسی بود که در زمان اقامتاش در فوریه ۱۹۸۰ به من دست داد.
در آغاز، چند ساعت اول، احساس راحتی نداشتم. اتاقی برای استراحت در اختیارش گذاشته بودم، از گوشهی چشم میپاییدماش و سعی داشتم از برخی موضوعها حرف به میان نیاورم. بعد راحتتر شدم، جوری که دربارهی همه چیزی شوخی میکردیم، به ویژه درهم شدن اتفاقاتی که به گروگانگیریش انجامیده بود، آنهم به زمانی که قصد داشت خودکشی کند. گهگاه نیز پاتریشیا، دوست دختر آن زمانام، که روانکاو بود ایراد میگرفت که:’مواظب باش، اون آسیب پذیره، فریب ظاهر شادش رو نخور.’ با او موافق نبودم؛ به طور غریزی احساس میکردم بهتر است ملاحظهکاری را بگذارم کنار، باش مثل یک نجاتیافته رفتار نکنم یا کسی که در حال بهتر شدن است، اما مثل دوست باهوشی رفتار کنم که همیشه بود و به هر بهانه در هرجا میتوانست بخندد، حتا به ضعفهای خودش. اشتباه نکرده بودم. دو روز پس از آمدناش میدانستم که در مبارزه پیروز شدهام.
شنبه بود. هر دو زود بیدار شده بودیم، ساعت پنج و برای اینکه دوست دخترم را بیدار نکنم، رفتیم نشستیم تو آشپزخانه، آن طرف آپارتمان. داشتم قهوه میگذاشتم، اما مهمان من چیز دیگری میخواست.
‘پاشو، لباس بپوش، از در میزنیم بیرون. خیلی وقته دلم میخواد تو یه کافهی پاریسی صبحانه بخورم. این شانس منه. دعوتات میکنم. یالله. تازه خیلی حرف دارم باهات بزنم.’
بیرون باران میبارید، سرد بود و هنوز تاریک. اما کیف میکردیم از قدم زدن در پاریس.
«سفرکردهها» نوشته حسین نوشآذر
رمان «سفرکردهها» را انتشارات پیام منتشر کرده است. وقایع این رمان در فاصله تابستان تا پاییز ۱۳۳۲ بعد از کودتای ۲۸ مرداد در خانواده یک نماینده مجلس شورای ملی و از دریچه چشم و از درون ذهن اعضای خانواده او و یک زن آلمانی که به ایران سفر کرده اتفاق میافتد. بیگانگی، از خودبیگانگی، سرخوردگیهای اجتماعی، تبعیض و خودفریبی مجموعهای از وقایع را رقم میزند که حاصلی جز ویرانگری ندارد.
علی آشوری درباره این رمان مینویسد:
«دو اصل بنیادین در رمان سفرکردهها به معنای درست رعایت شدهاند: یکی ساختار رمان است که در آن شخصیتها (کاراکترها) حوادث رمان را میسازند و راوی فقط آن حوادث را شرح میدهد. دومین اصل روند تخیل و واقیعت در این رمان است که به موازات وهماهنگ با هماند، اما به شکلی متفاوت و مستقل عمل میکنند. متفاوت و مستقل به این مفهوم که تخیل فرصت را به وقایع چنان میبخشد که وقایع خود گویی تخیلی بیش نیستند. اما در عین حال در پیوند و هماهنگی با یکدیگرند. همین پیوند و هماهنگی تخیل و واقعیت با یکدیگر است که رمان تاریخی (با درک امروزین از آن) را معنا میدهد.»
نسیم خاکسار در معرفی این رمان مینویسد:
«رمان واقعگراست با نگاهی به تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران در دهه ۱۳۳۰ و موقعیت زمیندارانی که حالا شهرنشین شدهاند اما ریشه هاشان هنوز در روستاست؛ با همان مناسبات خان خانی و فئودالی. خسرو پورداوود، هم پوری را دارد چون زن رسمیاش، هم آرات، دختر زیبا و جوان ننه زیور را در کرمانشاه، چون یک زن صیغهای، آن هم در ازای پیشکش کردن چند بز و گوسفند به مادر فقیر او و پوشاندن یک رخت پولکدار به رنگ سبز مغز پستهای به تن دختر که زیباترش کند برای او؛ وقتی میرود سراغش. خانهی بزرگ خسرو پورداوود، با توصیفهای دقیقی که از زوایای آن میشود و حوادثی که در آن صورت میگیرد، در رمان حالتی نمادین پیدا میکند.»
و رضا علامهزاده مینویسد:
گیراترین زبان را «یاور»، بچه نوکر خانوادهى ثروتمند «پورداوود» دارد. خوب شد نویسنده همه رمانش را از زبان «یاور» ننوشت وگرنه زمین گذاشتنش خیلى سخت مىشد!
کافهای بود که جلبمان کرد، میزی در وسط آن و بین فروشندگان بازار روز پیدا کردیم و صبحانهی مفصلی سفارش دادیم با شیرشکلات، نان لوکس، مربا، پنیر، تخم مرغ، آب میوه، میوه، موسلی و حتا پنکیک با شیرهی زردآلو…
آلبرت گفت:’باهات حرف دارم. راجع به چهار چیزه…’
لحن جدی داشت، مثل کارمندها، گرچه با پوزخندی که بر لب داشت و کرواسان گاز زده در دست، نرمتر میشد.
‘اول از همه اینکه دیگه دست به اون کاری نمیزنم که چند هفته پیش قصدشو داشتم. اون صفحه رو واسه همیشه بستم. اینو نمیگم که فکر کنی پشیمونم. یا بهتر بگم، هیچ پشیمونی ندارم از اتفاقایی که افتاده. صحیح و سالم از توش اومدم بیرون.’
چند بار به تایید سر تکان دادم، بی آنکه حرفاش را قطع کنم. نگاهاش دمی غمگین شد.
‘دوم اینکه دیگه برنمیگردم به اون کشور. خوب که نگاه میکنم – حالا حتمن اینو احمقانه میدونی اما لازم نیست بهم بگی!- خوب که نگاه میکنم، مشکلی با زندگی نداشتم اما دنبال یه راه گریز بودم. دیگه نمیتونستم تو اون کشور زندگی کنم و موفق هم نمیشدم بزنم بیرون. قدرت اینکه خودم رو از آپارتمانام جدا کنم نداشتم و به جایی رسیده بودم که فکر کردم برای همیشه تو بستر خودم به خواب برم، با کتابام، جعبه موسیقی دور و برم و دیگه بیدار نشم، یا … یه جای دیگه بیدار بشم. سرنوشت جور دیگه تصمیم گرفت، پی بردم بهش و تسلیم شدم.’
صداش کمی لرزید، که زود با سرفه پوشاندش و ادامه داد:’وقتی اونجا بودم نمیتونستم بزنم بیرون. حالا که اینجام هیچ امکانی واسه برگشتن نمیبینم. فکر میکنم مثل یه آدمی هستم که از کشتی غرق شده نجات پیدا کرده. جرات نداشتم از کشتی در حال غرق بپرم بیرون، اما حالا که اینجام دیگه فکرشو هم نمیکنم برگردم به عرشه. واسه من این صفحه برای همیشه بسته شده. نه تنها واسه من البته… لازم نیست به تو بگم که سرزمین شام ما به کلی از دست رفته.’
من البته کسی نبودم که نظر مخالف ابراز کنم، خودم نیز زادگاه را زودتر از او ترک کرده بودم. اما داوری آلبرت سخت بود، زیادی قاطع. احساس کردم چیز مبهمی بیان کنم، اما کوشیدم که حرف عوض نشود تا دوستام بتواند ادامه بدهد.
‘سوم اینکه تو فرانسه نمیمونم. میرم امریکا. گرچه پاریس رو دوست دارم و اینجا خودمو راحت احساس میکنم. اون همه سالی که تو شبانهروزی با پدران روحانی گذروندم باعث شده که با فرانسه خیلی احساس نزدیکی داشته باشم. واسه تو هم اینجوریه، فکر کنم… اما واسه کاری که دارم باید برم امریکا. تردید دارم بین کالیفرنیا و نیویورک. وقتی رسیدم اونجا تصمیم میگیرم…’
ساکت شد، انگار در حال مشورت با خود. سکوت را شکستم:’و چهارم؟’
‘چهارم اینکه واسه اولین بار تو زندگی میدونم که از زندگی چی میخوام. این اتفاقا…. لازم بود تا بدونم.’
منتظر ماندم. دیگر هیچ نگفت. بعد، درست مثل همانروزها که از نوجوانی به بزرگسالی رسیده بودیم، ازش پرسیدم:’بعد چی؟ از زندگیت چی میخوای؟’
‘اینو حالا نمیخوام بهت بگم. وقتاش که برسه خودت میشنوی.’
میخواستم اصرار کنم، اما چشم پوشیدم. نمیخواستم آلبرت در برابر من بگوید که کار عظیمی خواهد کرد و بعد احساس کند که قادر به انجاماش نیست. بهتر بود که آرام آرام حالاش بهتر بشود، بدون فشار از بیرون و با همان سرعت خودش.
آدم دفتر را بست و به ساعتاش نگاه کرد. نزدیک هفت بود. خواست به سمیرامیس زنگ بزند. او گفته بود که همهی روز در شهر خواهد بود و وقتی برگردد بهش زنگ میزند، اما میخواست از او پیشی بگیرد.
تلفن را که برداشت ازش پرسید رسیده به خانه یا نه.
‘هنوز نه. تو راهم. اما میتونیم حرف بزنیم چون خودم پشت فرمون نیستم. خوب کار کردی؟’
‘نه به خوبی روزای گذشته، زیاد تمرکز نداشتم…’
‘تقصیر منه، حواستو پرت کردم.’
شاید درست بود، اما درست نبود پذیرفتناش.
اطمینان داد که:’نه، اصلن اینجور نیست.’
و او، انگار نشنیده باشد ادامه داد:’خوب داشتی کار میکردی و من مزاحم شدم. حتمن از دستم عصبانی هستی.’
‘خشمگین!’
خندید و به معشوقه فرصت داد تا خوب بخندد و بعد ادامه داد:’با هم تجربهی زیبایی داشتیم که هرگز فراموش نمیکنیم. تنها همین به حساب میآد.’
‘با همهی احساس گناه؟’
‘آره، با همهی احساس گناه…’
‘میشه امشب با هم شام بخوریم؟’
‘آره، امشب هم با هم غذا میخوریم.’
‘بعد هر کی به راه خودش؟’
‘نه، این کارو نمیکنیم.’
‘جلسهی دوم داریم ما؟’
حتمن این کلمه را به کار برد چون تنها در اتوموبیل ننشسته بود و نمیتوانست بگوید ‘شب دوم’. آدم لازم نبود احتیاط کند چون تنها نشسته بود در اتاق خواب، بی دغدغه از گوش ِ موش در دیوار، اما تصمیم گرفت همان زبان رمز به کار گیرد.
‘نه، جلسهی دوم در کار نیست. جلسهی اول رو ادامه میدیم. جلسه هنوز تموم نشده، تا اونجا که من خبر دارم…’
آوارگان نوشته امین معلوف به ترجمه کوشیار پارسی در بانگ
|روز اول| |روز دوم| |روز سوم| |روز چهارم| |روز پنجم| |روز ششم| |روز هفتم| |روزهشتم| |روز نهم| |روز دهم| |روز یازدهم| |روز دوازدهم| |روز سیزدهم| |روز چهاردهم| |روز پانزدهم| |روز آخر|