هیچ تردیدی نیست که اولین روایتهایی که نخست به طور شفاهی و بسیار بعدتر به صورت نوشتاری از زبان آدمی تراویده، مرثیهسرایی بوده است. روایت البته اصطلاح دقیقی برای مرثیه نیست: ما نه شاهد یک پلوتایم، نه گره، نه گذشت زمان، نه قبل و نه بعد. برعکس، در مرثیه ما شاهد یک ناپیوستگی، پرشهای نابهنگام، و قطعهپردازیهای تو درتوایم. چراکه مرثیه، راهی جدا از داستانپردازی است، و خط پررنگی بین خود و فیکشن [تمِ صنع شده] میکشد. رشتهی زمانمند روایت در آن غایب است؛ حاوی پیامی یا حتا معنایی نیست. در متن مرثیه یک معنای به تدریج انباشت شونده [cumulative] وجود دارد که با در کنار هم قرار گرفتن طنینهای متعدد، و انعکاس آینهوار آنها در یکدیگر مخاطب را نیز در میان میگیرد. راوی مرثیه تنها در حکم نخی است که از میان حلقههایی که انتخاب کرده است، میگذرد، اما این کار او مثل راه رفتن روی لبهی تیغ است، زیرا بزرگترین نگرانیاش این است که چیزی ساختگی، چیزی از ذهنیت خود، ذرهای از داوری یا پیشداوری خود به متن بیافزاید. به خصوص وقتی موضوع مرثیه مرتبط است با یک «داوری/قضاوت» که به قیمت جان یک انسان تمام شده است. این است که دستش میلرزد وقتی میخواهد «پهلوان» را توصیف کند: تا صفات «خودساخته، مغرور، بامعرفت» نوشته میشوند یا به ذهنش میرسند، متوجه میشود که: «هر لحظه که میگذرد با هر کلمهای که بعد از تو نوشته میشود، صفتهای مربوط به تو در حال پوسیدناند و به زودی غبار میشوند.» بعد فکر میکند به جای صفت از چیزهای صلب و مشخص در توصیف او مدد بگیرد: «از ذهنم گذشت که بگویم او مثل یک دشت سرسبز بود در دامنه دماوند که غبار شد.»
نه، اینها تمام واژههای دستمالی شده، غیرواقعی، دروغگو و هرزه است. همه، پردههایی است که نمیگذارند ما لخت و عریان آنچه را که حقیقت محسن بود، ببینیم. حقیقت «پهلوان» از دهان همبندیهایش چهره نشان میدهد: «باهاش بیست روز همبند بودم. تا صبح از عشقش به گِیم حرف میزد.» و در ادامه: «کاش وقتی از بازجویی برگشتی یه قلپ نوشابه واسهمون نیاورده بودی. کاش با حرارت از انواع قهوه و نحوه آمادهکردنش نگفته بودی. کاش امروز صبح که قهوه درست کردم، تو زنده بودی…» این توصیف عینی و از جنس گوشت و خون کجا و آن توصیف بیجان و خودکار «خودساخته، مغرور، بامعرفت»؟ پس پروسهی مرثیهپردازی این تاثیر مداواکننده را روی ذهن مرثیهپرداز دارد که او را به همراه خوانندگان متن از هرچه تصنعی و زیست نشده است، میرهاند.
مرثیهای برای یک یل – به روایت حسین نوشآذر (+)
راویان دیگر درون متن از عشق محسن به «گیم»های پلی استیشن، و بعد «کم حرفی» او میگویند، در بند معروف ۲۴۱ زندان اوین. کمحرفی محسن و کمحرفی زندان اوین خود حکایت پرآب چشم دیگری است… محسن را دیگر نمیتوان به حرف آورد، اما آن مکان -آن حلقهی اتصالی و مخوف دو رژیم متوالی- را باید روزی به حرف آورد؛ تاریخ زندهی معاصر ما به تمامی در آنجا رقم میخورد.
پایان کار پهلوان که تا دم آخر امید به گذشت صاحبان دم و کشیدن سه زمستان حبس دارد، اما سرانجام به دیوار «کینهتوزی و جنگخواهی» برخورد میکند، به راستی که «پایان جهان» است، چرا که جهان تنها با حضور شاهدان هست میشود، و بقیه هر چه هست، حتا آن دشت سبز در دامنهی دماوند جز غبار چیزی نیست. جملهی کلیدی مرثیه اینجاست: «وقتی هم که جان میدادی بر بالای دار، به گمانم گفته بودی آیا کسی هرگز مرا به یاد میآورد؟»
امروز ادبیات فارسی تکان شدیدی خورده است و در حال بازگشت به ریشههای خود است؛ به آن لحظهای که آدمی در سحرگاه تاریخ پی برد که درد و رنج خود را باید به درون زبان بریزد، به آن لحظهای که ادبیات تنها بیان رنج بود. نویسندگان حافظهی زندهی تاریخ رنج هر کشوری در زبان خویشاند. آنها هستند تا کسی محسنها و مجیدرضاها را فراموش نکند؛ هستند تا چشم ما باشند در لحظهای که بدنهای محسن و مجیدرضاها مثل پاندول یک ساعت از حلقهی دار به پس و پیش تاب میخورد و ثانیههای عمر ما را میشمرد؛ هستند تا به جای ما در چشمان سرخ و نورگم کردهی پدر محسن بنگرند و آبِ چشمِ خشک شدهی مادرش باشند؛ هستند تا ما دوباره به خور و خواب خود برنگردیم، تا همه بیمار شویم، از درد دیوانه شویم، از هر کار خوبی که در زندگی کردهایم، شرمنده باشیم: در حالی که غذا میخوریم، آب مینوشیم، وقتی با بچههایمان بازی میکنیم، وقتی به کسی که دوستش داریم عشق میورزیم… بگذارید این تصاویر حک شده در این چند ماه در حافظهمان، ما را از این کارها باز دارد. آنقدر ناخوش شویم، آنقدر بیخود که بفهمیم دیگر جایی برای پناه گرفتن جز دستهای یکدیگر نداریم.
حرامیان میخواهند حس وحشت را مثل سیل به درون ما سرازیر کنند. اما بیایید همه بازیگران گیم گاد اف وار باشیم. همان بازی که محسن دوست داشت و نمیدانست عین واقعیت است. حرامیان سعی میکنند عزیزانی را که در حافظهی ما حک شدهاند، پاک کنند، و گفتمان متعفن رسمی خود را جایگزینش کنند. بیایید پلشتی دهانهایی که قتل عام را انگار که دربارهی یک منظره اطلاعات میدهند، و هدفی جز مصادرهی آن برای اهداف خود ندارند، از یاد نبریم. ادعا میکنند ما هر لحظه دنبال شما هستیم، هر لحظه چشممان به شماست. آنان بهترین جانهای این سرزمین را گروگان گرفتهاند تا در صورت نافرمانی ما، یکی یکی خونشان را بریزند.
محسن شکاری، این فرزند بلافصل پهلوان تختی، بیاعتنا به ممنوعیتها و قدغنها و ایستها به راه خود ادامه میدهد. جملهای در پایان مرثیه: «نوشتم: او را که در خاک کردند، دور و نزدیک، زنان و مردان بسیاری گریستند.» به سرعت نور، این مرثیه را به مرثیهی بیهقی از منصور حلاج پیوند میزند تا به یاد آوریم تاریخ «مرز پرگهر» تاریخی پیوسته از نامردمی و سیلاب اشکهاست. و همین میرساند که راوی مرثیه چقدر نگران فراموشی دوبارهی ماست. جملهی اول مرثیه حالا معنا پیدا میکند: «یل را گذاشته بودند در گور، بر نعش پهلوان هم خاک ریخته بودند تا گور سرانجام بسته شده بود.» راوی نمیخواست روی گور بسته شود، روی زخمهای روح. دلش میخواست تا زمانی که خود عدالت را به چشم نبیند، روی گور محسن، روی زخم روحش باز بماند.
از همین نویسنده:
- حمید فرازنده: خارپشتی لای چرخ پریشیده زبان
- حمید فرازنده: ادای دین به راهگشا – «فراسوی متن-فراسوی شگرد»ِ منصور کوشان
- حمید فرازنده: راز خطوط شتابان احمد بارکیزاده
- حمید فرازنده:دستیابی به آرامشِ فردی و آشتیِ جمعی – رمان «پاتریا»، اثر فرناندو آرامبورو
- ویلیام وُلمن: «زیر علفزار» به ترجمه حمید فرازنده
- حمید فرازنده: دربارهی ویلیام ت. وُلمن و داستان «زیر علفزار»
- وسعت اوُ. بِنَر: «رفیق» به ترجمه حمید فرازنده
- حمید فرازنده: «وسعت اوُ. بِنَر» و ادبیات جوان ترکیه
- حمید فرازنده: در معرفی عزیز نسین