هانوور، نیوهَمپشایر، امریکا (۱۹۶۸)
جمجمهی کوچکت کُرهای است نورانی که به سایهام یاری میرساند تا به پیشم برد، همان طور که تو یاری میرساندی وقتی برادرت بودم، برادربزرگ تو، امّا کوچک مثل تو، که شبها از جمجمهی سردِ توالت میترسیدی. تو همیشه دستم را میگرفتی، حالا لطفا مرا از مسیر تاریکِ لغزنده، به پایین، از میان انبوه نخلها عبور بده و به سوی رودخانهی دیوار گدازهای و پرچینِ پُربرگ زیر آبشارهای عریض و شتابان ببر. تا به حال، لکهی صورتت را از کف مغزم، از روی آسمانهات، و از روی سنگ قبرت ستردهام – هرگز نمیخواستم که برگردی! امّا هر وقت برمیگشتی (شبح تو سگی بود نادیده گرفته تا با هر کلمه امیدوارانه سر بلند کند)، به خودم میگفتم که تو مرا بیشتر دوست داری، زیرا وقتی به تو فکر میکردم، تنها به تو بود که فکر میکردم.
نمیتوانی بفهمی که من ازتو میترسم؟ (تو فقط caput mortuum۱ هستی.) حالا مرا پیش خودت ببر. (نشان افتخاریِ بیمصداقم لکهدار شده، حقّانیّتش مورد پرس و جو قرار گرفته، چنانکه درست آن است که با یک عنکبوت خونرنگ بر آن مهر و نشان زد.)
در زیرِ سنگِ کپکزدهی خود میگستری جایی که روی گدازهها را تیغههای خزهپوش گرفته؛ سرخسها، و برگها (تیره و رنگ پریده)… آنقدر که به نماهای قلبمانند تقسیم شدهاند و چشمانم را گیج میکنند. در میان این همه ظرافت، تقریبا به خوبیِ هوای مرطوب، چیزی آرام و ظریفتر پیدا میکنم، تار عنکبوتی که روی شبکههایش عنکبوت زردرنگ بزرگی آویزان است، عمودی، با پاهای پهن و محکم در حال انتظار. فریادهایم را با تسلّیهای فسفری کلماتی که مانند فوّارههای توخالیِ شعله خش خش میکنند، پایان میبرم؛ مسِ پردهی اتاقت را از هم میشکنم تا به تو که در رودههای خاک سیاه خوابیدهای برسم. موهایت را پس میزنم، مغفرجمجمهات را در هوای غمگین میشکنم. از پشت لولاها و میلههای زرد بیسمیتی، عنکبوت خونرنگ میگریزد. او با شجاعتی به تلخیِ کافور به سمت خواهرش میتازد و مصمّم است که او را بِجَوَد همانطور که من یک بار تو را با طیب خاطر از بین بردم. امّا عنکبوت طلایی، میگیردش. عنکبوت خونرنگ پاهایش الیافی است. یک قطرهی خونرنگ از رشتهای به رشته دیگر میافتد، و با حکم اکنون تأیید شدهی من بلعیده میشود:
به من گفته بودند مواظبت باشم چون تو کوچکتر بودی، امّا من فراموش کردم.
طنابهای تناورِ آب تو را اسیر کردند. ماهیها میخواستند قورقور نفسهایت را ببلعند. گل و لای میخواست چشمانت را ببوسد. ماسهها میخواستند دهانت را پر کنند. علفهای هرز میخواستند در گوشَت جوانه بزنند. بیرون از جمجمهی شب، تونلی از نورِ آبی به هند روانهات کرد. داخل جمجمهی شب، خونت آبِ سردِ قهوهای شد.
گفتند: خواهرت کجاست؟
گفتند: خواهرت کجاست؟
وقتی دریا از جزایر گدازهای دور میشود، هزار رگهی سفید، مانند ریشههای موی پدربزرگ فرو میریزد. وقتی که غوّاصانِ ناامید در دهانت دمیدند، آب از درونت بیرون میریخت، هر قطره با لنف مرگت، آبیِ متمایل به سفیدی بود.
آن شب هنوز زنجبیل نور خورشید را ننوشیده بودم که مست و خرابم میکرد: خواهر کوچکم مرده بود! هیچکس از من خوشش نمیآمد، امّا حالا همه با من خوب خواهند بود چون تو مردهای. من هنوز زنجبیلِ پرفروغِ نورِ خورشید را ننوشیده بودم زیرا مامان و بابا با کشیش به رختخواب من آمدند تا به جمجمهی شبزدهام بگویند: جولی مرده است. با خفگی به سمت دیوار چرخیدم تا که آنها رفتند. اشکهای سفیدِ توپُر مانند نورِ یکدست پشت بامبو غلتیدند. صبح اشکهایم تبدیل به آبشاری شد که دمی روی تاقچهها به حال خود ماند.
گفتند: شنیدیم خواهرت مرده است.
– با ظاهری صمیمی سر تکان دادم. رمز عبورِ کرمِ هلو را داشتم. مرگت هدیهی بزرگی بود که به من دادی.
تابوت تو، آن واکوئل بسته، به شکارِ سیاهترین سگ رفت، همان هرزه سگِ سیاه و در حال پوسیدنی که نامش زمین است، که نوک سینههایش به دهان زالوها، موشها، کرمها و کورموشها است: تولههای ناخوش و کورِ مکندهاش. کشیش در حالی که با طناب پایینت میبردند، گفت: سیاهترین قطرهی تریاک را بمکید.
برگهای نحیفِ بینهایت بلندِ ترس (سوسن عنکبوتی) هر شب مانند درختانِ غمبارِ انبوه روی یک سوراخ گدازه در اطراف گلویم میرویید، همان جا که دریا غمگنانه درمیرسد. تو مانند اسکلتی زرد به هر رویایی هجوم میآوردی. اگر بیدار خودم را فریاد میزدم، تو صبر میکردی تا برگهای نحیف و بلندِ خواب دوباره مرا در تو خفه کنند. میآمدی تق تق کنان و شلنگانداز مثل عنکبوتی زرد تا اینکه من اشک خونرنگ را فریاد زنم. بستهای از ادارهی پستِ رویاها رسید و تو برای تنبیه من بیرون پریدی. چیزی در کمد من بوی بدی میداد و همه میدانستند که تو در آنجا داری میپوسی. ردیفِ بیپایان گورها را پیمودم که ناگهان مانند دریچههای تلهای مرمری زیر پایم چرخیدند تا مرا پرت کنند به سمت اجساد تحلیل روندهی سیاه رنگی که بوی تعفّنشان در رویاهایم فریاد میزد.
مامان و بابا یکی از اسباببازیهایت را به من دادند تا توتم تو باشد. و به من گفتند برای همیشه نگهش دار چون تو هرگز برنمیگردی. بعد که آنها رفتند، در میان زبالهها دفنش کردم تا از دست جیغهای هولناکش خلاص شوم.
بیرون از جمجمهی شب، تو به دنبال من میگشتی تا دستت را بگیرم، امّا من فقط فریاد میزدم.
گاهی اوقات به زیارت سنگ قبرت که استخوانهایت زیرش در خاک سیاه تکیده بود، میرفتیم.
مامان گریه میکرد امّا من سعی میکردم گریه نکنم زیرا در آن صورت صدای مرا میشنیدی و با خود میبردیام.
من تولّدت را مثل شمع خاموش کردم، سالگردِ در گِل مدفونِ مرگت را لعاب دادم.
و هر کلمهای که میگفتی و طنین صدایت را و ادای سمندردرآوردنهایمان را فراموش کردم، امّا مامان همچنان در صندوقچهی چوبی لابلای لباسهایت -که هر سال کوچکتر و زردتر میشد- نفتالین میگذاشت (هرچند من هرگز نگاه نمیکردم) و در این گیر و دار صورت تو همراه با من بزرگ میشد. حالا تو جادوگرِ سفیدِ منی.
گیریم من هرگز آن کار را انجام نداده باشم که آنان هرگز نگفتند انجام دادم، منظورم اعدام-گری است. آیا هنوز هم سال به سال باید با خاطرهی چهرهی آبیِ تو، شکنجه شوم؟ خوننویسیِ من تو را به ستوه آورده است، میدانم، امّا کاش هنوز خواهرم بودی و روی علفها میرقصیدی.
مِیبورگ، موریتیوس ( ۱۹۹۳)
اگر اتاقِ انتظارِ یک ایستگاه قطار یک دنیای بادگیر باشد، اتاق انتظارِ یک فرودگاه به طور دقیقتری خود را میانِ ملّتهای مختلف تقسیم میکند. درِ خروجیِ اوّل، ویژهی پرواز هنگ کنگ بود، و بر صندلیهایش، مثل همیشه چینیها نشسته بودند، برخی با صورتهای پت و پهن مثل تابههای آبلهدارِ گَودِ قدیمی، برخی دیگر ظریف و لاغراندام، خانمهایی با لباسهای گلدار، و در حال کشیدن سیگار. درِ خروجیِ بعدی، ویژهی پرواز پاریس بود، و سفیدپوستانی نشسته بودند که فرانسه صحبت میکردند. بلندگو صدایشان زد و آنان برای همیشه مانند یک کاروان راهیِ آشویتس شدند.
یک مسافرِ چینی بود با گیره سرِ طلایی که جعبههای قهوهای رنگ در دست داشت. از او پرسیدم چگونه به مکان مهم برسم.
پاسخ داد: ما فقط برای عبور ترانزیت اینجاایم.
بلندگو گفت که درِ خروجیِ شماره سه دیگربرای پرواز بسته میشود.
و بعد درِ شماره سه بسته شد.
بلافاصله مسافران با عجله از سالن طولانیِ مجهّز به تهویه مطبوع پایین رفتند. راهرویی که هر پنجرهاش با هواپیماها و کوههای جنگلی رنگ آمیزی شده بود، و مردم، گیتار به دست یا با کیسههای شفّافِ نورانی و لولههای مقوّاییِ بلند مثل مورچههایی که به داخل جاروبرقی کشیده شوند، سریعتر و سریعتر حرکت میکردند. داشت غروب میشد. ابرهای خاکستری ارغوانی به تپش افتادند.
گفتم: میخواستم به خواهرم برسم، او مُرده.
چینیها گفتند: برای این نوع چیزها باید با مقامات در عالیترین وزارت این سازمان تماس بگیرید. مگر آن مقامات بتوانند کاری کنند. امّا همانطور که میدانید ممکن است از شما استقبال نشود.
من فکر میکنم خواهرتان را به درِ خروجیِ اشتباهی فراخواندهاند، قربان. فکر کنم خیلی زودتر از موعد به سوی درخروجی رفته است.
آه، این برای مقامات باعث دردسر خواهد شد.
یک چینی با سرِ تراشیده و عینکی ظریف سیگارش را به سمت سر مرد نشانه رفت. پیرزنی چشم سیاه، شانههایش را قوز داد. متوجّه شدم که آنان همدستانه درخواست دادهاند.
گفتم: نمیخواهم شما را اذیّت کنم. نباید وقت زیادی از شما بگیرد، چون میدانم اسکلتش کجاست.
مرد گونههای صورتِ زردش را بالا کشید به طوری که عینکش بسیار آسیب پذیر شد.
با مهربانی گفت: هرگز آسان نیست. گاهی اوقات سخت است. شما باید کاری به انتخاب خودتان انجام دهید. مرکزی برای این کار وجود دارد. یک سازمان.
به او گفتم من به سازمانهای زیادی رفتهام. سر همهی قبرها آوازخواندهام امّا هرگز جوابی نیامده است.
غرور یکی از آن مختصاتِ شخصیتیِ مردمان آسیای شرقی، مردمان شرق است.
امّا شما باید اشتباه کنید.
و او هرگز به من پاسخ نمیدهد. مگر گاهی که باد میوزد: چیزی میشنوم که تقریبا شبیه کلمات است-
مرد حالا دیگر نشسته بود. صورتش را آن قدر به عقب خم کرد تا عینکش به چاه فاجعه تبدیل شد. شروع کرد به تکان دادن زانوهایش وفشار دادن انگشتانش و صدا درآوردن از آنها. گفت: آنان به زبان باستانی و کاملا منسوخی صحبت میکنند که برای نسل جوان بسیار نامفهوم است. به طور دقیق، یک زبان نصفه نیمه، یک گویش نصفه نیمه. اگر به خوبی آموزش ندیده باشید، نمیتوانید یک کلمهاش را بفهمید. یک چیز نصف و نیمه.
و شما آقا، آیا خودتان با مقاماتِ عالی آشنایی ندارید؟
مرد در حالی که گریهای هشدار دهنده میکرد، گفت بسیار متشکرم. بسیار از شما متشکرم.
پس آیا من شانسی دارم؟
فکر میکنم وضعیت شما کم و بیش به همین منوال باقی خواهد ماند. منظورم از کم و بیش، همان کم و بیش است.
و اگر بهتر رفتار کنم، یا در قلبم بهتر شوم؟
این محدودهای از قلمروِ نامشخص است. واقع بین بودن آسان نیست. با وضعیت زندگی شما چندان سازگار نیست.
یک دختر کوچک چینی با لباس سفید و کفش سفید آنجا بود که مرد هندی پوزخند زنان به او اشاره کرد برای جایی که آنان منتظر پروازبه بمبئی بودند. کنجکاو شدم که آیا او نیز مرده است یا واقعا به طریقی متعلّق به هند است.
شاید بتوانم به گونهای دیگر از آنها درخواست کنم-
این یک فرآیند پیچیده نیست. فقط یک فرآیند طولانیمدّت است.
خب اگر من خیلی ساده بروم و او را بیرون بکشم چه؟
در وهلهی اوّل، اگر درگیری رخ دهد، هر دو طرف جزایر کوچک خود را حفظ خواهند کرد. این بر منطقهی هنگکنگ تأثیری نخواهدگذاشت. امّا ما حق استفادهی نظامی را برای خود محفوظ میداریم.
بعد دیگر با من حرف نزد، شاید پشیمان بود که همه چیز را فاش کرده است، بعد وقتی بلندگو مرا صدا زد، از درِ هنگ کنگ عبورکردم. هنگ کنگ جهان بعدی بود. به محض اینکه سوار تاکسی شدم راننده گفت: فکر کنم دنبال دختر میگردی. دختر میخوای؟
بله بله! از هیجان به گریه افتادم. فکر میکنید به اینجا آمده است؟
یک کلاسور پر زرق و برق از روسپیهای چینی نشانم داد، هر زن در کنار یک ماشین قرمزِ رَخشنده لبخند میزد و هر کدام با ژستی حرفهای و دک و پُزِ برّاق روی مقوّای عاجی چسبانده شده بود. من تمام صفحهها را نگاه کردم، امّا خواهرم آنجا نبود.
گفتم: نه.
ببین، من عمو بزرگ، تو هم آقا پسر! خب؟ حالا دختر میخوای؟ ببین دختر! پلیس یک کلوساتوپولی! چی! چی! پلیس. یک در را ببند! چی! لطفا یک در را ببند! تو اخم کردهای، من با تو حرف نمیزنم! من از شماها متنفّرم، چون کاکا سیاهها در کشورشما دردِ سر درست میکنند! دختر میخوای؟ نگا کن، عکس دختر! زیاد زیاد! ببین کنارِ تاکسی ایستاده! لبخند قشنگ! ببین، ببین آقا پسر!
بانگوک، تایلند (۱۹۹۳)
شبی که من و عکّاس از برمه برمیگشتیم، برای بلندکردنِ فاحشه به «سُویی کابوی» رفتیم. بازوهای بلندو تابدار، سینهبندهای سیاه، نورهایی که کاهلانه از روی کاشیهای آینهای میتابید – این چیزها، هم مرا هیجانزده میکرد و هم شاداب، امّا فقط همان اوّل کار. ممکن بود اتّفاق بدی بیفتد. من این را مانند ضایعهای سرطانی در گلویم احساس کردم، هنوز نمیدانستم که آن را احساس کردهام. فکر میکردم که خوشحالم. سینهها بالا و پایین میرفتند؛ تو و بیرون. خانمها به آرامی پاهایشان را بالا و پایین میآوردند و شورتهایشان را روی کپلهایشان پایین میکشیدند. دخترانی که نمیرقصیدند، در رداهای حولهایِ خود نوشیدنی سِرو میکردند. عکّاس یک آبجو سفارش داد و من یک سودا خوردم. همانطور که گفتم ما دو نفر کاملا از خود خشنود بودیم. هفتهی گذشته ما یک کودک روسپی را از یک فاحشهخانهی کابوسوار در جنوب نجات داده بودیم (مهم نیست که او از کار ما خوشش نیامد). و در رانگون همین حالا تماسی برقرارکرده بودیم که به یُمن آن میتوانستیم یک یا دو دختر برمهای را به خانه برگردانیم تنها اگر میشد که آن دو را در مرز تایلند آزاد کنیم. به این نتیجه رسیده بودیم که ما قهرمانایم پس لایق آن چیزی هستیم که مختص قهرمانان است.
مثل همیشه، اوّلین زنی را انتخاب کردم که در بار به من نزدیک شد. من حتّا ندیده بودم که او از آن سکویی بالا میرود که دور تا دورش نردههای سیاه سرد است، که اطرافش مردان سفیدپوست پوزخند میزنند، و نه دیدم محرابِ زیرِ بیکینیها را، سرهای چرخان را، یا صورتهای بیضیِ رنگپریده را که با سیگارهای بلند شکوفا شده است، و نه آن پاهای بلند را، و مثلثهای سیاهِ متلاطم بین کشالههای قهوهایرنگ را، نه، من اهمّیّتی نمیدادم. من فقط تنها بودم. به دنبال انسانی بودم که بتوانم لمسش کنم.
گفت که بیست و شش سال دارد، امّا ده سال بزرگتر به نظر میرسید. چاق بود و قهوهای، با گوشوارههای استیل و چشمان درشت مشکی. – گفتم: البته؛ اگه بخوای، بازخریدت هم میکنم- این او را بسیار خوشحال کرد. احتمالا میتوانست ببیند که من از آن آدمهاییام که دست به پول خرج کردنشان خوب است. دوباره داشتم قهرمان میشدم.
وقتی به اتاق هتل رسیدیم، گفتم: فقط اگر میخواهی، بمان، باشه؟ و اگر میخواهی بروی، طوری نیست. تو چه بمانی، چه بروی، من همان پول را به تو میدهم، باشه؟
گفت: میخواهم با من عشقبازی کنی. من هیچ مردی ندارم، هیچ کسی، خیلی تنها هستم، لطفا.
بعد از آن خوابی دیدم: مامان گفت: یعنی واقعا جعبه را به خاطر نمیآوری؟ و من، وحشتزده، گفتم نه، که بابا شروع به تعریف کرد. گفت که تو، جولی، اصلا غرق نشده بودی. فقط مدّتی ناپدید شده بودی، تا بعد از چند روز بالاخره فکر کردند سری بزنند به جعبهی چوبی بزرگی که من در حیاط گذاشته بودم – البته یک تابوت که تو در آن در حال پوسیدن بودی. یا با جیغ از خواب بیدار شدم یا فکر میکردم دارم جیغ میزنم.
همان موقع بود که فهمیدم هر کاری که کردهام، بیهوده بوده است، مهم نیست که چندتا دختر جوان را نجات دادهام، هرگز نمیتوانم چیزی را جبران کنم یا تسکین دهم، دیدار من با روح تو هرگز نمیتواند دوستانه باشد، زیرا تو مترصّد بودی هر وقت فرصت یابی آن خوابهای وحشتناک را برایم بفرستی. تو میتوانستی؛ و تازه وقتی من در نهایت مُردم، آنگاه مجازات واقعی آغاز میشد.
چشمان زنِ سوئی کابوی باز بود. به من نگاه میکرد.
گفتم: خواب بد دیدم. خواهرم مرده، میفهمی؟
سری تکان داد و دستی به سرم کشید. -اینجا درد میکشی؟
سرم را تکان دادم.
در تمام صبح روز بعد، زن تایلندی با خجالت از من دوری کرد. با خستگی نفس نفسزنان سرفه میکرد و با چشمانی درشت، بیلبخندی به من نگاه میکرد. هر چند دقیقه یک بار در حالیکه با عجله پیشانیام را لمس میکرد، میپرسید: اینجا خوب نیستی؟
گفتم: اشکالی نداره، خواهرم مرده، میفهمی؟
سرش را تکان داد.
برای همین، خوابهای بدی از او میبینم. طوری نیست، بیخیال.
امّا او دیگر به من اعتماد نمیکرد، و چنین بود که یک بار دیگر، خواهر، تو انتقام خود را به همین سادگی و راحتی گرفتی، مثل یک شعاع درندهی نورِ آفتاب که گلوی زنی را در اتوبوسی در حال عبور میبُرَد.
رم، ایتالیا (۱۹۹۳)
چنین بود که گذاشتم سایهام مرا به سوی لکه پایین بکشد، حتّا اگر دستم را نگیری (من فقط همزیست تو بودم).
میگویند که تصویر صلیب و لنگر به معنای نجات است، که شاخهی زیتون نماد امید است. آن نمادها را حکّاکی شده بر سنگ مرمر سفید در دیوارهای تاریک پوک سنگِ سَنت کالیستو پیدا کردم. آنها را در قبرهایی پیدا کردم که با خاک سرد پوشانده شده بودند. انسان-کِرمها این غارها را در جهان فروبردند، برخی گِرد، همه آنقدر پایین که سرم با سایهی سرم برخورد کرد. با نگاه کردن به یک دریچهی نورگیر که آن بالا بالاها بود، خزههایی را در اطراف آن سوراخی دیدم که از آن متولّد شده بودم: از درون ستون مرمرینِ راز خود. من نُه ماه در سردابههای اسقفها خواب دیده بودم، اسقفهایی که نامشان به یونانی بر سنگ قبرها حک شده بود، همهی مقبرهها مستطیلی از تاریکی. آنها را برگشوده بودند تا بقایایشان را از خطر بربرها نجات دهند. امّا حالا من به دنیا آمده بودم. در تالار باریک درازی که مانند سق از سنگ بود، به خود میتابیدم.
دخمه، کندوی زنبورهای کُند مزاج، ازدحام کُند و بیصدا در تالارها، خواهر کوچکم را کجا نگه میدارید؟
نه در مقبرهی سَنت سیسیلیا، جایی که جسد مرمرینش به پهلو آرمیده است، و سه انگشت خود را به یاد تثلیث تقدیم میکند. تو او را آنجا پیدا نخواهی کرد.
به من بگو، دخمه، و من گلهای تازه را در تاقچهی تارعنکبوت گرفته اطراف نور روز تو خواهم گذاشت.
نه، هرگز نمیگویم.
پس به حفرهها، قفسههای تاریک و نمازخانههای کناریات حمله خواهم کرد. گرد و غبار را از تاقچههای کم عمقت پاک خواهم کرد؛ از جایی که بچهها در آن تبدیل به استخوان شدهاند.
امّا جوابی جز بوی زمین و نفَس نگرفتم. حتّا اگر چراغهای پیهسوزِ ماهیشکل را روشن میکردم، چشمان گِردِ نیم تنهی دیواری اسقف اوربان با من حرف نمیزد. حجرهی رنگ پریدهی مدفن سَنت سباستین خالی بود. من چراغ پیهسوزی روشن کردم که نهنگی روی آن حک شده بود (یونس در دل نهنگ، مسیح در گور، فکر کنم در هر دو مورد سه روز، منظورش بود). گفتم: سه دهه است که در این مقبره هستم. حالا بگو خواهرم کجاست؟
نه صدایی و نه درخششی از هیچ یک از این اتاقهای دلمردهی در حال فرو ریختنِ تاریکی که هنوز مراسم عشای ربانی در آنها برگزار میکنند! – گفتم: خیلی خوب، پا پس میکشم. حالا دیگر از تاریکی به روز درخواهم آمد!
امّا در طبقهی بالا هیچ آفتابی نمیپلکید، فقط گوشههای تاریکِ طولانی و تاریکیِ زیر طاقهای قوسیِ کوتاه؛ بالای آن، مقبرهای رومی با کف مرمری و دایرههای گل نگاری شده روی سقف، نقاشیهای رنگ و رو رفته مانند گلبرگهای خشک شده؛ پلّههایی که به سمت پایین میپیچیدند، سفید مانند مقبرههای رومی. هنوز هم در طبقهی بالا، کلیسایی بالای آن مقبره رومی – به گفتهی آنان سقفی مانده از قرن هفتم، و پرسوناژهای مرمریِ قبر که بر دیوارها شکوفا میشدند.
هیچ تکّه آجرِ حاویِ مُهرِ رومی از جا ومکانت خبر نداشت. در زیر من تالارهای تاریک و فرو درخودِ زیادی وجود داشت (به گفتهی آنان، برخی از مناطق هنوز باید حفّاری شوند، مکانهای مخفیِ زیر مانده).
با این حال، جمجمهی جوان محبوبِ من، باید خودم را ستایش کنم، همان طور که یک پادشاه در مراسم تاج گذاری میکند: بینیام را در چاههای مشبّک و اتاقهای سنگی کردم و تو را از پشتِ بوی سنگ استشمام کردم. برای تو چشمانم را با نقشهای نور مشعل که روی مُهرِ مرمّت افتاده بود، ترساندم و فریاد زدم: تو را در کتان میپیچم، و بعد زیرِ پوشش سنگ از همه در امانت نگه میدارم.
بعد صدای به هم خوردن استخوان شنیدم. بعد وقتی قلبِ مومیاییِ چرمیات شروع به پمپاژ لکههای قرمز و زرد روی نقاشیهای زار و نزار دیوار کرد، فکر کردم که میشناسمت و به سالنهای باریک و پلّکانی با تاق بلند دویدم، طبل قلبت با صدایی بلندتر از میان آن دیوارهای آتشفشانی زیرِ خش خشِ ناخن من، میکوبید. و عرقِ تنِ در حال پوسیدنت پیشانیام را میشُست – فرقی نمیکرد سقف صاف باشد یا قوسی، مهم نبود که گچش مثل میکا برق میزند – چه مصیبت و تباهی و پوچیای! امّا من سنگت را پیدا کردم.
در میان خزههای خاکستری، تار عنکبوت خالی بود، آن سوتر، تکّههای تابوتِ مسیات میلرزید و بر غشای قلبِ نَفَس نَفَس زَنَت تق تق میکوبید.
با یادآوری اینکه اسقف در کالیستو به سال ۱۲۰ میلادی کشته شده است، گفتم نکند تو این کار را کرده باشی، به فکر افتادم چه زمانی مرا میخوری، چه کسی مرا پشت این دیوار خشن مُهر و موم میکند؛ پشتِ این پرچینِ غبارآلودِ تاریک و برگاستخوانی.
من هم موهایت را پس زدم، امّا تو گفتی: من اینجا نیستم.
پس کجایی؟
قه قه خندیدی: از دختران فلورانس بپرس که آفتاب نوش جان میکنند. از دخترانی بپرس که آه لا لا لا و “چاو ماریا ” میخوانند!
………………………………
۱ – Caput Mortuum
در معنای تحت اللفظی یعنی: سرِ مرده؛ بقایای بی ارزش. در کیمیاگری به معنای آنچه پس از عمل تقطیر یا تصعید برجا میماند. کیمیاگران این باقیمانده را با یک نماد ازجمجمهی انسان نشان دادند:م.