وحید ذاکری: «سُرورِ بی‌پایانِ سیاما»

در تارنمایی دوست‌یابی دیده بودمش. دیدن که نه. از آن‌ها بود که عکس خودش را نگذاشته. نمایه‌اش، عکسی از ماه‌گرفتگی بود که زیرش نوشته بود: «سایه‌ها را پس بزنی شاید بتوانی من را ببینی!» دستم را گذاشتم روی حسگرِ میزی و نمونه بوی تنم را فرستادم برایش. به توصیه‌ی تارنما بود. می‌گفت بوها عامل پیدا و پنهان کشش و جذابیت‌اند. چند روز بعد جواب داد. کلمه‌ای نبود که بویش را وصف کنم. بوی زنانه‌ای بود. بوی زنانه‌ای که دوست داشتم.

قرار اول را گذاشتیم. در دیوار نمایشگر می‌دیدمش. خواستم بگویم سایه‌ها انگار کنار رفته‌اند. نگفتم. چهره‌اش به بویش می‌آمد. موها مشکی و کوتاه بود و چند تارش ریخته بود روی ابرویش. گفتم: «گوش‌واره‌هایت بهت می‌آیند «سیاما»، مخصوصن رنگشان.» لبخندش پُرتر شد و دست برد سمت یکی‌شان. انگار دانه‌ی آلبالویی دست بگیرد. گفت: «دوستشان دارم.»

بعد از چیزهای دیگر گفتیم. در سازمان انرژی‌های نوین کار می‌کرد. گفتم: «من هم در بنگاهی مشغولم که گوشت مصنوعی تولید می‌کند. بخش تضمین کیفیت هستم.» گفت: «آهان. خوردم ازشان. خیلی خوبند. اما هنوز گوشت ماهی ندارید؛ درست است؟» و با لبخند جوابش دادم که آن هم به زودی می‌آید به بازار. از علاقه‌ها گفتیم. نرم˚‌نوش ماست و میوه دوست داشت. من هم اولین چیزی را که به ذهنم آمد گفتم، بستنی. بیشتر درون‌پویی می‌کرد و من دوست داشتم بدوم روی دستگاه دُو دَرْجا. به کتاب و موسقی انسان‌˚ساز علاقه داشت. من نداشتم. راستش برایم مهم نبود سازنده انسان باشد یا رایانه. نگفتم این حرف‌ها را.

گربه‌اش را همان موقع‌ها دیدم. خُرخُری کرد و چرخی زد. بعد سینه و شکم را پایین داد و کَپَل را بالا. سیاما خندید: ««رُبابه» دارد اظهار دوستی می‌کند.»

«ربابه خانم حالا جفتی هم دارد؟»

«نه هنوز. شاید بعدن»

«یک فیلسوف قدیمی زمانی گفته بوده وقتی که با گربه‌ها گذشته هدر نرفته.»

نمی‌دانستم از کجا و چطور این جمله به ذهنم رسید. کسی باید برایم گفته بوده باشد. می‌دانستم که نخوانده بودمش. زود اما اثر کرد. سیاما به ذوق‌ آمد: «پس گربه‌دوست هم هستی!»

قرار بعد را گذاشتیم به نوشیدن قهوه. زمینه‌ی کاشانه‌هایمان را عوض کردیم به کافه‌ای دنج و نیمه‌روشن. به پیشنهاد سیاما بود. بر دیوار کاشانه‌هایمان تصویر چاردیوارِ چوبی کافه نشست. بوی دلپذیری هم در فضا پیچید. ترکیبی بود از بوی قهوه، عود، و عطری که نمی‌شناختم. صدای همهمه‌ای اطرافمان را پُر کرد. آهنگ ملایمی هم نواختن گرفت که کلامش به زبانی غریب بود. سیاما را در صفحه‌ی نمایش‌گر می‌دیدم. فنجانش را پایین آورد: «آهنگ را دوست داری؟»

نداشتم، اما سر تکان دادم که بله. ادامه داد: «انسانْ‌ساز است، از زمانی خیلی قدیمی.» پرسیدم: «کدام بخش انرژی‌هایِ نوین کار می‌کنی؟»

«می‌توانیم آهنگ دلخواهت را بگذاریم.» و پیشکار مجازی کافه را صدا کرد و تقاضای آهنگی رایانه‌ساز کرد. خندیدم: «این‌قدر قیافه‌ام معلوم بود؟ که آهنگ را دوست ندارم!؟»

«شاید!»

سکوتی شد که خودش شکستش: «به نظرت گذشت زمان آدم‌ها را بهتر می‌کند؟»

«شاید» را گفتم و چهره‌ی پیروزمندی به خود گرفتم. توجهی نکرد. جرعه‌ای دیگر از قهوه نوشید: «به نظرم نمی‌کند. اگر تازه بدتر نکند.» داشتم بالاپایین می‌کردم که چه بگویم. خودش ادامه داد: «ولی بعضی چیزهای آن زمان‌ها عجیب بوده …»

«مثل چی؟» را که گفتم، از جنگ‌های دوران کهن گفت، و زد و خورد بین آدم‌ها، و سر و اندام‌هایی که بریده می‌شدند. از موضوع‌های مورد علاقه‌ام نبود. گفتم: «این‌ها که بیشتر خشن هستند تا عجیب.»

«ژن و خشونت‌ با گذشت زمان تغییری نمی‌کند.»

«شنیده‌ام که هر کس بخواهد، ژن‌های مربوطه را برایش کم‌اثرتر می‌‌کنند.»

«کسی این کار را نمی‌کند. می‌دانی چرا؟ چون هنوز هم این جور خشونت‌ها برای زندگی لازم است.»

خواستم بپرسم بالاخره موافق خشونت است یا مخالفش. نپرسیدم. حوصله‌ی بحث بیشتر را نداشتم. ادامه داد: «فکرش را بکن. تازه اندام‌های بریده را نگه هم می‌داشتند برای عبرت بقیه …»

«چی شد که به گذشته و این موضوع‌ها علاقه‌مند شدی؟»

«هیچی، همین‌طوری … خوب است که آدم این چیزها را بداند دیگر … راستی، در جواب آن یکی سوالت هم بگویم که در بخش پرتوهایِ ماه کار می‌کنم.»

داشت پیچیده می‌شد. تماشایش کردم. گُلیِ خوش‌رنگی دویده بود به پوست صورتش. دلم می‌خواست همین‌طور نگاهش کنم. زود متوجه شد و خندید. خنده‌اش را دوست داشتم.

بعد هم از شوهرش گفت. باز نفهمیده بودم چطور حرف‌ها به آن‌جا کشید. برانگیخته می‌گفت:‌ «نفرت را با آن الدنگ شناختم …» نمی‌دانستم چه واکنشی نشان بدهم که مناسب باشد‌: «البته … جای تاسف دارد …» قطره‌ی اشکی را از گوشه‌ی چشمش پاک کرد. نگاهم را از صورتش گرفتم.

هنگام خداحافظی و درست همان وقتی که زمینه‌ی کاشانه‌هایمان داشت از کافه خارج می‌شد، گفتم: «دریچه‌ی خرید کاشانه‌ات را نگاه کن!»

شاخه‌ی گل را گرفت رو به دوربین و تکانی داد. خنده‌ای‌ نشسته بود به چهره‌اش. شیرین بود. دوربوسه‌ای برایم فرستاد، اولین بوسه. گفتم: «رنگش را طوری سفارش دادم که به ماتیک و آن گوشواره‌ها بیاید.» و دوربوسه‌اش را جواب دادم.

 قرار دیگر را با هم دویدیم، روی دستگاه‌های دو درجا. بعدش هم درون‌پویی کردیم با موسقی‌ای کهن. آخرش هم زمینه‌ی کاشانه‌هایمان را گذاشتیم بر کافه‌ای تازه، که دیواره‌های سیاه و سفید داشت با تابلوهایی بزرگ. این‌بار من نرم‌نوش ماست و میوه سفارش دادم و او بستنی. از دریچه‌های خرید کاشانه‌مان برشان داشتیم و روبه‌روی هم مزه‌مزه‌شان کردیم. فردایش رفتیم به باغی و کنار هم روی نیکمتی نشستیم. روبه‌رویمان برکه‌ای بود. ربابه هم آمده و دراز کشیده بود پای سیاما. گلی صورتی وصل بود به یکی از گوش‌هایش. صدایش کردم. محل نگذاشت. سیاما با خنده‌ای نگاهم می‌کرد. دامنی سفید پوشیده بود با نیم‌تنه‌ای سورمه‌ای. گفتم: «بگذار برایت هلویی بچینم.» و اشاره کردم به درخت‌های پرمیوه‌ی دورتادورمان.

«از تو بعید است این را نشناسی. هلو نیست. نازآلو است.»

«آهان. شنیده بودم اسمش را، اما امتحانش نکرد‌ه‌ام هنوز. آخر من کارم مربوط به گوشت مصنوعی است نه میوه‌ی مصنوعی.»

سیاما ساکت بود. ادامه دادم: «سفارشش دادم. می‌رسد به زودی برایت.»

بلند شد. ربابه هم دنبالش راه افتاد. دُمش در هوا تکان می‌خورد. سیاما تنها برگشت. نازآلو را نشانم داد: «چه سرخ و سفید هم است.» موهایش را از روی گوش‌ راستش کنار زد. دانه‌ی آلبالو آرام و آونگی تکان می‌خورد. نگاهم را پایین آوردم و رسیدم به دامن سفیدش که پهن بود بر نیمکت. نازآلو را گذاشته بود بر دامن و میان پاها. خواستم بَرَش دارم. دستش را به نشانه‌ی زدن به پشت مچم برد بالا: «حالا نه!» و بلند شد و رفت. داد زدم: «فرداشب شام؟» جوابی نداد.

شام را آمد. این‌بار زمینه‌ی کاشانه‌ها به سلیقه‌ی من تغییر یافت. میزی گرد و تیره بود نزدیک یک هیمه‌سوز. گرما و روشنای زرد و نارنجی شعله‌ها را حس می‌کردیم. روی میز، گلدانی از بنفشه گذاشتم. سیاما لباس تیره‌ای پوشیده بود با گردن‌بندی سفید و دانه‌دانه‌ای. گل سپیدی هم گذاشته بود گوشه‌ی موهاش. خوش‌بو بود. دلم می‌خواست بی‌وقفه‌ تنها ببویمش.

پرسیدم چه می‌خورد؟ سیاما سبزیانه با قارچ، آب‌لیمو، و تکه‌های مرغ سفارش داد، من هم خوراک ماهیِ کبابی. گفتم: «سر کار این‌قدر این گوشت‌‌های مصنوعی گاو و گوسفند و مرغ را بوییده و چشیده‌ام که دیگر اصلن میلم بهشان نمی‌رود!» جام‌ها را رو به هم بالا بردیم و نوشیدیم. چشم‌های سیاما سرخوش از مستی بودند. صدای میومیوی ربابه در پس‌زمینه می‌آمد.

همان ‌شب اطلاعات تن‌هایمان را فرستادیم برای هم‌دیگر. عروسک‌هایِ شبیه‌سازِ تن زود آماده شدند. یک‌زمان عروسک‌ها رو بوسیدیم. گرما و نرمای زبان سیاما را از پس زبان عروسک‌ می‌‌چشیدم. پیشتر رفتم و جمع شدیم. ژَرفینه‌‌اش را از دلِ عروسکم حس می‌کردم. لطیف بود و نازکْ‌تن. رها شدم و بعد عروسکم را نوازش و لمس کردم تا سیاما به اوج رسید. پُرسَروصدا ‌بود، اما ادایی نه. دوست داشتم. ربابه را دیدم که از کادر تصویر گذشت. چشم سیاما رفت به دنبالش. پیشانی‌ عروسک را بوسیدم. در نمایشگر، عروسک خودم را ‌دیدم که پیشانی سیاما را بوسید. چشم‌های سیاما برگشت به من، و خندید.

فردا شبش را نیز با هم خوابیدیم؛ همین‌طور شب بعدش را، و شب‌های دیگر را. در پایان یکی از این هم‌آغوشی‌ها، سیاما بعد این که نفسش جا گرفت، گفت: «حالا که این‌قدر با هم کِیف می‌کنیم، بیا وقتش را بیشتر کنیم.»

«مگر الان چه‌اش است؟ خوب نیست؟»

و در پاسخم از خوشْ‌ابزار گفت و بنگاه خوشابَد. دورادور چیزهای شنیده بودم. خوش‌ابزار گویا دستگاهی بود که مانند تاجی به سر می‌نشست، و حس خوشی را در کاربرش ایجاد می‌کرد. گفتم: «حالا چه کاریست؟ الان که همه چیز خوب است؟ چرا برویم سراغ چیزی که نمی‌دانیم چیست؟» خنده‌ای به چهره‌ی سیاما نشسته بود: «اینقدر حساس و وسواسی نباش! خیلی فکر می‌کنی. خوب نیست!» و بعد ادامه ‌داد که بنگاهِ خوشابد،‌ فهرستی طولانی از انواع حس‌های خوش آماده کرده که می‌توان آن‌ها را به کار برد. تازه می‌شد حس خوش تازه‌ای را هم به کمک خوش‌ابزار ضبط و بعد استفاده کرد. این‌ها را از «رَنْجیتا» شنیده بود. دوست صمیمی‌اش که در خوشابد کار می‌کرد. خواستم از قیمت و هزینه‌ها بپرسم که گفت رنجیتا می‌تواند تخفیف خوبی بگیرد. بعد هم برای آشنایی بیشتر با خوشابد و خدماتش، رنجیتا وقت ملاقاتی مجازی را برایمان گرفت.

در کاشانه‌ها‌ی خود و رو به نمایشگرمان نشسته بودیم. راهنمای خوشابَد تنها صدایی بود. با شعاری شروع کرد که دیگر زبانزد بود: «خوشی‌ات را ابدی کن!» لوس بود. نگاهی با سیاما بِده‌بِستان کردیم. ساکت بود. راهنما، خوش‌آمدی گفت و دری چوبین و پرنگار باز شد. دالانی بود بی‌انتها، با سقفی تاق‌دار و رنگ‌آمیزی آبی و سبز. صدای راهنما را شنیدیم که می‌گفت سنگ‌پوش‌ها فیروزه‌اند و زمرد. بویی ناشناس اما دل‌پذیر پخش بود. نورها کمرنگ‌تر و فریباتر می‌شدند. راهنما را می‌شنیدیم:

« بگویم که نسل‌های پیشین به بهشتی جاودان و همیشگی نوید می‌داده‌اند. حالا برای نخستین بار، این‌جا آن بهشت را بر زمین آورده‌ایم. همه گونه خوشی این‌جا هست. چه خوشی‌های تنانه و چه خوشی‌های جانانه. هر چه که خیال کنید. هر چه که آزموده‌اید. حتا تجربه‌های خوشانه‌ای داریم که جدیداند و کاملن مخصوص ما. و البته غیر از این‌جا، امکان امتحانشان برایتان فراهم نیست …»

بعد دری در دالان گشوده شد. پر بود از جعبه‌های مستطیلی با دیواره‌های شیشه‌ای. درون جعبه‌ها پیدا نبود، اما نوری باریک و سرخ از آن‌ها بیرون می‌آمد. راهنما بُردمان بالای یکی از جعبه‌ها. درونش آدمی خواب و بی‌هوش بود. از سر و صورت، تنها تاج خوش‌ابزارش پیدا بود. راهنما گفت: «شاید نیازی به گفتنش نباشد. اما بگویم که هویت بهشتی‌‌ها همیشه پنهان می‌ماند.» مدتی گذشت تا فهمیدم که مشتری‌هاشان را بهشتی صدا می‌کنند. بی‌راه نبود. پرسیدم: «برای استفاده از این خوش‌ابزار باید اینجا بیاییم؟»

«برایتان بگویم که خوش‌ابزار دو نوع است، خوش‌خانه‌ای، که نام اینجاست، و کاشانه‌ای. خوش‌خانه‌ای، خوش‌ابزارش بزرگ‌تر است و دامنه‌ی خوشی‌هاش هم بیشتر و گوناگون‌تر. مدت کام‌جوییِ پیوسته‌ی بهشتی‌ها هم در خوش‌خانه خیلی بیشتر از کاشانه است، و تا هفته‌ها می‌رسد. می‌بینید دیگر. برای پاسداری از تندرستی بهشتی‌ها، همه‌جور دستگاه و افزار وجود دارد. به پشتوانه‌ی این داشته‌هاست که بهشتی‌ها می‌توانند هفته‌ها در اوجِ همه‌جور خوشی تنانه و جانانه باشند.»

باز نگاهی انداختیم به بهشتی درون جعبه. باریکه‌نوری سرخ مدام مسیر دایره‌ای تاجش را می‌پیمود و خاموش می‌شد. سیاما پرسید: «ضربان قلب است؟» صدایِ راهنما پاسخ داد: «تمام اطلاعات و نشانه‌های زیستی، در این نور و ضرب‌آهنگش موجود است. پزشکْ‌سانه‌ها این اطلاعات را برای رصد حال بهشتی‌ها استفاده می‌کنند.» بعدِ سکوتی ادامه داد: «این بهشتی هم که می‌بینید، هشت هفته است که درست در اوج لذت جنسی سر می‌کند. هیچ چیزی را آگاهانه درک نمی‌کند جز لذتی ژرف را.»

حسودی‌ام شد. نمی‌دانستم از لذت‌بردن طولانی بهشتی بود، یا آن همه وقت آزاد داشتنش، یا ثروتی که هزینه‌‌هایش را می‌پرداخت. شاید هم از همه‌شان بود. سعی کردم چهره‌ام چیزی بروز ندهد. سیاما پرسید: «می‌تواند خودش را از این حال خارج کند؟»

صدای راهنما خندید:‌ «چرا این کار را بکند، وقتی که در قله‌ی کامیابی است؟ البته بگویم که به انتخاب خودِ بهشتی، سطح آگاهی‌اش می‌تواند به گونه‌ای باشد که غیر از لذت چیزهای دیگر را هم دریابد، و با گفتن واژه‌هایی مشخص یا فشردن دکمه‌ای از خوابِ خوش خارج شود. ناگفته شاید پیدا باشد که این گزینه به دلیل تصرف بخشی از آگاهی، لذت کمتری را برای بهشتی دارد. بهشتی‌های اندکی این گزینه را انتخاب می‌کنند. وقتی در خوش‌خانه، سلامت و بهداشت به بهترین شکل رصد ‌شود، دیگر بیشتر بهشتی‌ها خواسته‌ای ندارند جز این‌که تمام مدت ممکن را در اوجِ لذت بمانند.»

گفتم: «بیشترین مدت ممکن تجربه خوشی چقدر است؟»

«این‌جا درْ خوش‌خانه دوازده هفته. بعدش بهشتی بایستی دست‌کم سه هفته را بدون استفاده از خوش‌ابزار سر کند تا دوباره اجازه‌ی کام‌جویی را در خوش‌خانه بیابد. این کار به سفارش سَبَس، سازمان بهداشت و سلامت، می‌باشد، که خوشابد گواهی‌هایش را به دست آورده.»

سیاما پرسید: «می‌شود کسی تا ابد در این حال باشد؟» باز زنگ لبخندی افتاد به صدای راهنما: «خوشابد سرگرم پژوهش در این زمینه است. این را بگویم که با گمانه‌ی بالا برای خوشی ابدی، نگهداری بدن شاید ضرورتی نداشته باشد. اطلاعات مغز نسخه‌برداری شده و بخش‌های زیاده پاک می‌شوند و تنها بخش‌های وابسته به لذت و خوشی‌ به جا می‌مانند.»

جلوتر رفتیم. بهشتی دیگری بود. دستگاه‌هایی سفید و جعبه‌مانند دورش را گرفته بودند. بالا و پایین رفتن قفسه‌ی سینه‌ی بهشتی‌ را می‌دیدم. صدا گفت:

«این یکی تجربه‌ی خوشی دارد با یکی از قدیمی‌ترین تخدیرکننده‌ها. روزگاری دور یکی از ویرانگرترین ماده‌ها بوده. اما این‌جا، بهشتی ما تنها کیف و لذت را می‌برد، بدون آن‌که ترسی از وابستگی یا آسیب‌های تنانه یا جانانه باشد. البته بگویم که برای این‌ تجربه‌، احتیاج به دستگاه‌های خیلی بیشتری بود که این اطراف می‌بینید. کارشان تضمین سلامت و کیفیتِ کیف است. به دلیل پیچیدگی‌های اعمال این سرخوشی، فعلن امکانش تنها در خوش‌خانه ممکن است. این را هم بگویم که این‌جا خوشی، تنها شبیه‌سازی می‌شود و هیچ ماده‌ یا اثر خطرناکی به بدن وارد نمی‌شود …»

سیاما گفت: «حالا چه ماده‌ی مخدری را تجربه می‌کند؟» متعجب نگاهش کردم. راهنما گفت: «بگذارید پایگاهِ داده‌ را بگردم.» مکثی کرد و ادامه داد: «گرد سفیدی بوده که به نام مرگْ‌بانو در بازارهای زیرمینی شهرت داشته.»

سیاما سکوتی کرد و گفت: «یک سوال دیگر، شما … شما این‌جا چه خوشی‌های دیگری دارید؟»

«چه نوع خوشی‌ای مورد نظرتان هست؟»

«مثلن… خوشی رهایی … حس آزادشدگی… نوعی حس انتقام …»

«بستگی دارد … نامگذاری خیلی از این احساس‌ها ممکن است سلیقه‌ای و شخصی باشد.»

«جالب است. این‌ها را شوهرم هم گفته بود …»

نمی‌دانستم چرا فکر می‌کردم حرفی با شوهرش نمی‌زند. خواستم بگویم من اگر این همه نفرت از کسی داشتم محال بود دیگر هم‌صحبتش شوم. جمله‌ام را کمی سبکْ‌سنگین کردم و وقتی گشت مجازی تمام شد، گفتمش. صدایش باز لرز گرفت. نفهمیدم از آشفتگی بود یا بیزاری یا هر دو: «گاهی … گاهی اوقات آدم مجبور می‌شود … اگر دست خودم بود … اصلن ولش کن آن الدنگ را …»

در نمایشگر برافروختگی چهره‌‌اش را می‌دیدم. چشم‌هایش خیسیِ اشک نداشتند، اما خیره بودند و سرکش. هیچ‌گاه از دلیل اختلاف با شوهرش برایم نگفته بود. کنجکاوی‌ام را آخر نشان دادم و پرسیدمش. چیزهایی می‌گفت از این که مدت‌ها رابطه‌ای نداشته‌اند. گرچه در یک کاشانه‌ بوده‌اند، اما در عمل، جداییِ عاطفی بوده. این‌که شوهر به او رغبت جنسی‌ بُروز نمی‌داده و همه‌اش می‌رفته سراغ زنْ‌سانه‌ها. با ریشخند نشانشان می‌داده به سیاما و سرکوفت می‌زده که: «به این‌ها می‌گویند زن و نه تو.» بعد هم می‌گفته: «خب، تو هم دلت خواست، برو سراغ مردْ‌سانه‌ها. حسود که نیستم.» سیاما هم جوابش می‌داده که: «چرا مردسانه؟ می‌روم یک مرد واقعی پیدا می‌کنم!» و شوهر انگار نیشخند می‌زده: «مردسانه‌ها را هم از تحریک می‌اندازی؛ آخر کدام مرد واقعی می‌آید سراغ تو؟!»

ساکت بودیم. ربابه را شنیدم که مرنویی کشید. چقدر حرف نزدیم را یادم نیست. حس خوبی نداشتم. انگار وجودم برایش تنها ابزار انتقامی بوده باشد. داشتم تمام کردنِ رابطه را در ذهن بالا و پایین می‌کردم که ناگهان از فکرم گذشت پس کجاست؟!

پاسخ سیاما شگفتی‌ و شوکه‌ام را بیشتر کرد. شوهرش در خوابِ خوشِ خوشْ‌خانه بود! می‌خواستم بگویم: «با من به گشت خوشابد آمدی، در حالی که شوهرت آن‌جا بود؟» نگفتم. گریه صدایش را می‌لرزاند. می‌گفت شوهر هفته‌هاست که در خوش‌خانه است. انگار که فراموشش کرده باشد.

کنجکاوی‌ام بیشتر شد: «حالا چه خوشی‌ای را دارد تجربه می‌کند؟ اوج لذت گاییدن را؟»

نمی‌خواستم نیش و کنایه‌ای بزنم. اما آخر جمله‌ام زدم دیگر. شنید و پاسخی نداد: «باورت نمی‌شود …» بعد اسم غریبی گفت که یادم نماند. نوعی شراب بود. خیلی قدیمی و انگار گران قیمت که محبوب شوهر بود، و در خوش‌خانه اوجِ مستی همان را تجربه می‌کرد. بعد نفهمیدم چه گفتیم و چه شد. از فکر تمام کردن رابطه گذشته بودم. حسی از دل‌سوزی و بدگمانی داشتم، همراه با کششی غریب به سیاما.

رنجیتا برایمان تخفیفی گرفته بود از خوشابد. بسته‌ای خدماتی بود با بیشینه‌ی دو ساعت در روز و اجازه‌ی ذخیره‌ی یک خوشی. ماه نخست به‌کار‌گیری خوش‌ابزار هم رایگان در می‌آمد. می‌صرفید. سفارششان دادیم و برنامه‌ای چیدیم برای ضبط خوشی.

خوش‌ابزارها را گذاشتیم روی سرمان. شبیه تاج شاهی بود. سیاما خنده‌ای کرد: «چطوری شازده؟!» خوشکل شده بود و خوش‌بو. حوصله‌ام را هیچ‌گاه سر نمی‌بُرْد. چشمکی فرستادم برایش.

خوش‌ابزار می‌توانست اوجِ کام را به صورت خودکار تشخیص دهد. هرچند توصیه‌ی خوشابد این بود که نزدیکی‌های اوج، کلید الکترونیکی را بفشاریم که همراهش بود. کار سختی بود. کلید را گذاشتم روی میز کناری، طوری که دکمه‌‌اش بالا باشد. سیاما را تماشا کردم که ماهرانه خوش‌ابزار را به سر می‌گذاشت. می‌گفت رنجیتا، استادِ این دستگاه و ابزارهاست. موهایش را زیر تاج مرتب می‌کرد. آلبالوییِ گوشواره‌ها دلبرانه تکانْ‌تکان می‌خورد. عروسک‌ها را آوردیم و بوسیدیم و آرمیدیم.

سیاما پشت به من زانو زده و سر و شکم را برده بود پایین و سُرین را بالا. کمان تنش هوسناک بود. به کاوْپُشتی‌اش‌ نگاه می‌کردم و آن نازآلوی شاداب میان پاها. سرش را از پایین ‌چرخاند سمتم و کشدار ‌گفت: «میووو … میووو …» هجوم ‌بردم به عروسک. خیسی و گرمای سیاما را از تنش حس می‌کردم. اوهی کشید. میلم شدیدتر شد. پنجه‌ی راست را تازیانه‌ای زدم بر کَپَل عروسک. سیاما اوهی بلندتر کشید. عطرش در مشامم پیچید. کوبه‌های تن را سخت‌تر و تندتر کردم. در نمایشگر، عروسک خودم را می‌دیدم که سوار سیاما بود و با من تکان می‌خورد. دقیق‌تر شدم. چند ضربه‌ای انگار عقب‌ افتاده بود. بی‌حرکت ماندم تا برسد. بعد با هم ادامه دادیم. چشم‌ها را بستم. پشت پلک‌هایم، دایره‌ای آلبالویی بود. صدای برخورد تن‌ها را می‌شنیدم. دندان‌هایم فشرده بود و نفسم تند و تند می‌گذشت از میانشان.

چشم‌ها را دمی گشوده و کوبیده بودم به دکمه‌ی کلید. رها بودم در اوج کام. سیاما هم گفت که جایی میانه‌ی کار، کلیدش را فشرده بود. حالا اوج را داشتیم. جایی ثبت‌شده در حافظه‌ی خوش‌ابزارهایمان.

دیگر می‌شد بنشینم بر صندلی و تاج‌ْبِه‌سَر غَرقه شوم در شوری شهوانی. بی‌هوش بودم و دریافتی نداشتم جز لذتی بلند و عمیق که همراه می‌شد با بوی تن سیاما. تجربه‌ی یگانه‌ای بود. حتا بعد از دو-ساعت‌‌های روزانه هم، همان‌طور ادامه می‌یافت در بدنم.

اولش اما این‌طور نبود. نمی‌خواستم از خوش‌ابزار استفاده کنم. موجود نامربوطی به نظرم می‌آمد که نشسته به تماشای خصوصی‌ترین حالتم، آن هم با پررویی تمام. انزالم را نگاه می‌کند و همه‌ی کنش تنم را وقتش، ریزبه‌ریز ثبت می‌کند. انگار دیگر هیچ رازی نداشته باشم. تصرف شده باشم. برهنه باشم و بی‌پناه …

این‌ها را نگفتم به سیاما. شاید از سر بی‌اعتمادی بود. شاید هم از کششی عمیق بود درونم. به دلواپسی‌هام، زود ترس دیگری افزون شد. اگر وابسته و معتادش می‌شدم چه؟ شاید اندکی دیر، ولی کَندْوکاو را انجام دادم. نسخه‌ای از اصلِ گواهی سَبَس را پیدا کردم. همان‌که راهنمای خوشابد می‌گفت. برابر گواهی، به‌کارگیری خوش‌ابزار‌ها تا چهار ساعت در روز مجاز بود، لابد برای پیشگیری از اعتیادهای جسمی و روحی. حالا که بیشتر از دو ساعت اجازه‌ی استفاده نداشتم. بیشتر گشته بودم. جز چند مورد ناچیز، گزارشی از تاثیر منفی خوش‌ابزارها بر بدن نبود. آن گزارش‌ها هم در تالارهایِ نامعتبرِ گفت‌‌‌وگو بود و احتمالن با پشتیبانی گروه‌های زیرزمینی قاچاق و مخدرهای سنتی و دیجیتالی. بالاخره، بازار آن‌ها را هم شاید کساد می‌کرد.

بعد ترسی کهنه‌تر سراغم آمد. اگر میل جنسی‌ام کمتر می‌شد چه؟ اگر دیگر تمایلی به سیاما نداشتم چه؟ همین‌ها شد که آن بارهای اول، تنها دقایقی از خوش‌ابزار استفاده می‌کردم. پس از استفاده هم، مدام خودم را امتحان می‌کردم تا ببینم که میل جنسی‌ام هنوز برقرار است یا نه. تصویر سیاما را به ذهن می‌آوردم و آن میومیویش را. مردانگی‌ام باز می‌شکفت. آسوده‌خاطر می‌شدم. هرچند این دودلی‌ها چند روزی بیشتر ادامه نیافت. خوشی خوش‌ابزار تسخیرم کرده بود. دو-ساعت‌های روازنه‌ را دیگر پیوسته پُر می‌کردم. حتا خوابیدن‌هایم با سیاما نیز بیشتر شد. انگار هر بار، در پی کشفِ اوجی تازه‌تر و بالاتر بودیم. کِیفش را با خوش‌ابزار ضبط و طولانی‌تر تجربه‌اش می‌کردیم. خوب بود و آن‌قدر خوب که وسوسه‌ی آزمودن خوشی‌های دیگر را داشتم. از همان‌ها که راهنما می‌گفت تنها مخصوص خوشابد هستند. شاید باز رنجیتا تخفیفی می‌گرفت برایمان. سیاما گفته بود رنجیتا صمیمی‌ترین دوستش است؛ هر کاری را برایش انجام می‌دهد. پرسیدم: «چطور است خوشی‌های دیگر را امتحان کنیم؟»

سیاما مکثی کرد و گفت: «مرگ‌بانو؟!»

گاه ذهن و ذوقی تیره داشت. آمدم نظری دهم که ادامه داد: «اصلن بیا یک کاری کنیم. بیا جای عروسک‌بازی، حضوری و در کاشانه‌ی من انجامش دهیم. کِیفمان را ضبط می‌کنیم. حضوری لذتش بیشتر است.»

وسوسه‌انگیز بود. اگر می‌گفتم که رفت و آمد خطرناک است، دوباره سرکوفت می‌زد که زیاد فکر می‌کنم و وسواس بی‌جهت دارم. ته دلم می‌لرزید. اما کشش غریبی نیز داشتم به دیدنش از نزدیک. روپوش مخصوصِ بیرون‌ را تنم کردم، همراه صورتْ‌پوش و دست‌کش. پیشکار مجازی را صدا کردم و خودرویی یک‌نفره درخواست دادم به مقصد سیاما.

در مسیر بودم که سیاما تماس گرفت. تصویرش را بر نمایشگر خودرو می‌دیدم. گفت: «چه جالب! هیچ‌وقت تو روپوش مخصوص ندیده بودمت!» به پاسخش دستم را بالا بردم و تکان دادم. بعد باز عصبی و شوکه‌ام کرد. شوهرش در کاشانه بود. تندتند هم توضیح می‌داد که این کار را کرده که باز بتواند تخفیفی از خوشابد بگیرد: «مگر نمی‌خواستی خوشی‌های دیگرش را امتحان کنیم؟» گفتم: «چه ربطی دارد! تو فقط پنهان‌کاری می‌کنی! دروغ می‌گویی! معلوم است چه می‌کنی و می‌خواهی؟»

خشمم را انگار نادیده می‌گرفت. گفت که شرط تخفیف، پذیرفتن برنامه‌ا‌ی آزمایشی‌ از طرف خوشابد بوده. این‌که جای خوش‌خانه، دستگاه‌های مربوط را به کاشانه بیاورند، برای امتحان کردن کارآیی و بهره‌وری‌شان. برافروخته بودم: «شوهرت پیشنهاد خوشابد را پذیرفته، آن‌وقت تو تخفیفش را می‌گیری!؟» خواستم چند ناسزا را نیز همراه جمله‌‌ام کنم که سریع گفت: «خودش خواسته! راضیِ راضی است. الان هم توی گوشه‌خانه خوابیده و در اوجِ مستیِ شرابش است.» از قاب تصویر خارج شده بود. ساکت ماندم. آمدم خداحافظی کنم و فرمان برگشت بدهم، که سیاما با جیغ کوتاهی در تصویر پیدا شد. دستش را بالا گرفت: «گُلت همین الان رسید. وای، چه قشنگ است!» و چند دوربوسه برایم فرستاد. گل را پیش از رفتن برایش سفارش داده بودم. دودل بودم بین رفتن و برگشتن که دیدم دست دیگرش را بالا گرفت و نازآلویی سفیدْسرخ نشانم داد: «میوه‌ات هم آماده است!»

درِ کاشانه‌اش به رویم گشوده شد. دلم می‌خواست با دست‌هایم حسش کنم. اما اول باید می‌رفتم به پاکْ‌خانه. همه چیز ضدعفونی شد، از روپوش بیرون‌رَوی و صورت‌پوش و دست‌کش‌ها گرفته تا لباس‌ها و تمام بدنم. سیاما پشت در پاک‌خانه منتظرم بود. سراپا سفید پوشیده بود. بغلش کردم. گرمی تنش بیشتر بود از آن‌چه که به خیال داشتم. تپش‌های قلبش را حس می‌کردم. گفتم خیلی خوشحالم که بی‌‌واسطه می‌بینمت. خنده‌ی بی‌واسطه‌اش را هم دیدم. بوسه‌ای گرفتیم. رایحه‌اش با تندی بیشتری در شامه‌ام ‌پیچید. دوستش داشتم. غذا خوردیم، مانند همان بار پیشین. دو سوی میزی کوچک نشستیم و زیر نوری زعفرانی. سیاما باز سبزیانه با قارچ، آب‌لیمو، و تکه‌های مرغ می‌خورد و من هم ماهیِ‌ کبابی. ربابه هم آن‌طرف‌تر سرش به ظرف غذایش بود. برایش یکی دو باری دست تکان دادم که تحویلم نگرفت. تاقچه‌ی کنار میز را هم دیدم که گل و نازآلو رویش قرار داشت. بالاتر از تاقچه، تابلویی بود از آسمانی در شب، با درخشش ماهی پشت ابرها. آشنا به نظر می‌آمد. سیاما کمی بلند شد و جامم را از شراب سفید پر کرد. آلبالویی گوشواره‌هاش تکان خوردند. خوشکل شده بود و خواستنی. گفتم: «این شبیهِ عکس نمایه‌ات وقت آشناییمان نیست؟» و اشاره کردم به تابلو.

«آن که عکس ماه‌گرفتگی بود.»

«چه فرقی می‌کند؟ تو هر دوتاش ماه پنهان شده.»

کمرنگ خندید. مکثی کرد و بعد خنده‌اش رنگ پُرتَری گرفت: «تابلو ماهِ پیدا را هم دارم.»

«ماهِ پیدا تابلو نمی‌خواهد. خودش این‌جا روبه‌رویم است!»

چیزی نگفت. فقط خنده‌اش را نگه داشت و جرعه‌ای نوشید. سر گرداندم به گوشه‌خانه: «آن‌جاست؟»

«چی؟ تابلو یا آن الدنگ؟»

خواستم بگویم «تابلو» که از ذهنم گذشت، پس شوهرش کجاست. فکرم را انگار زود خواند. ادامه داد:

«آن جاست. تنها جایی بود که دوربین نداشت دیگر … خیلی دلش نمی‌خواست وقت استفاده از خوش‌ابزار دوربین‌ها ببینندش.»

«تا چند وقت استفاده می‌کند؟»

«دو تا نوبت یک‌ماهه دارد. البته وسطش یک هفته‌ای نباید استفاده کند.»

«در مورد ما می‌داند؟»

سیاما با تاخیر و آهسته سرش را کمی تکان داد که بله. پرسیدم: «می‌دانست ممکن بود بیایم پیشت؟» ساکت بود و تنها نگاهم می‌کرد. ربابه مرنویی کشید. سیاما توجهی نکرد. گفتم: «می‌شود ببینمش؟» منتظر بودم تا دوباره بپرسد «تابلو یا الدنگ؟»؛ و جوابش بدهم «هر دو.» اما سکوتش را نشکست. آرام بلند شد. همراهش شدم. درِ گوشه‌خانه را بازکرد. پَژْنوری در فضا بود، و بوی رقیق چیزی شبیه الکل می‌آمد. شوهر روی تختی دراز کشیده بود و تاج خوش‌ابزار به سرش. باریکه‌نوری سرخ مدام مسیر دایره‌ای تاجش را می‌پیمود و خاموش می‌شد. چشمانش بسته بود و پوست صورتش انگار از عرق نم داشت. دستگاه‌هایی سفید و جعبه‌مانند دورش را گرفته بودند. تابلو را هم دیدم، ماهی درخشنده که از پشت ابرها دیگر بیرون بود. خمیازه‌ای کشیدم. خماری انگار داشت اثر می‌کرد. خواستم بیرون بروم که بطر شرابی را نزدیک تخت دیدم. اسمش ریز بود و نمی‌شد خواندش. سیاما انگار فهمید: «شراب مورد علاقه‌اش، در مستیِ همین است.» نزدیک‌تر رفتم. پشت بطر و در سایهْ‌روشن، ظرفی شیشه‌ای قرار داشت. برش داشتم. خواستم بپرسم «ترشی این‌جا چه کار می‌کند!؟» که محتوی ظرف میخکوبم کرد. باورم نمی‌شد. نفسم گرفت و ها بلندی بی‌اختیار کشیدم. درون ظرف، آلتی مردانه غوطه‌ور بود میان مایعی سبزْآبی. سریع نگاهی انداختم به تخت و شوهر. میانه‌ی بدنش انگار با لایه‌ی اضافه‌ای از ملافه پوشانده شده بود. داد زدم: «چه کار کردی سیاما!؟»

دست‌به‌سینه ایستاده بود و مستقیم نگاهم می‌کرد: «نترس. زنده است.»

«باید زود دکتر خبر کنیم!»

«این دستگاه‌ها، زنده نگهش می‌دارند.»

شیشه‌ را پایین گذاشتم و رفتم بالای سر شوهر. نمی‌دانستم چه کنم. نگاهی انداختم به لوله‌های سفید و سیاهی که از زیر ملافه خارج می‌شدند و می‌رفتند به جعبه‌ها. صدای سیاما را می‌شنیدم:

«غذا و نجاستش را جابه‌جا می‌کنند. زخم بریدگی‌اش هم بخیه خورده.»

«از کجا بدانم راست می‌گویی؟ اصلن … این کارها را خودت تنهایی انجام دادی؟»

ساکت بود. پرسش را تکرار کردم و باز سکوتش بود.

«رنجیتا؟ گفته بودی … که ماهر است در نصب این دستگاه‌ها … »

چیزی نمی‌گفت. داد زدم: «یک چیزی بگو!»

«حقش است! می‌دانی چقدر اذیتم کرد؟ هیچی نمی‌دانی. تو هیچ نمی‌دانی!»

صدایش جیغی شده بود و پربغض. چشم‌هایش هم خیس از اشک. نزدیک‌تر آمد و بالای شوهر ایستاد. برانگیخته فریاد کشید: «یادت می‌آید آن‌وقت که می‌گفتی مردسانه‌ها را هم از تحریک می‌اندازم؟! حیف که چشم الدنگت را نمی‌توانی باز کنی! … که ببینی حالا یک مرد واقعی دارم!»

ذهن و تنم آشفته بود و نمی‌توانستم فکر کنم. نشستم کنار تخت و خیره شدم به دیوار و تابلو. از دهانم پرید که «حالا دیگر این اوجِ مستی‌اش برای چیست؟»

پرسش از او نبود. بیشتر زمزمه‌ای بود با خودم. دیدم که خنده‌ای بزرگ نشسته به چهره‌ی سیاما. خیره‌تر نگاهش کردم. اضطرابم بیشتر شد. چیزی بود. می‌دانستم. اما نمی‌توانستم بفهمم چه. تشویش و درماندگی‌ام را می‌دید. شاید همان به حرفش واداشت. می‌شنیدم و عرق و لرز به تنم می‌نشست. رنجیتا کمکش کرده بود. شوهر خواب بوده. دست و پایش را می‌بندند به تخت. خوش‌ابزار را هم می‌گذارند به سرش. لحظه‌ای بیدارش می‌کنند. احساس درد انگار بیشتر است این‌طور. سیاما چاقوییِ کُند داشته. دردِ شوهر را وقت بریدن، با خوش‌ابزار ضبط کرده. می‌خندید و می‌گفت اسمش دیگر دَردْابزار است. رنجیتا پزشکْ‌سانه‌ای آورده بوده. از همین رُبات‌ها که ضدعفونی می‌کنند و بخیه می‌زنند. نمی‌دانستم. شاید راست می‌گفت. بعد هم دردابزار را می‌گذارند به سر شوهر. تمام راه‌های درآمدن از آن حال را هم به رویش بسته بودند. شوهر دیگر به اراده‌ی خودش نمی‌توانست از آن خلسه و بیهوشیِ پرْدرد بیرون بیاید. فقط از همان دستگاه‌های بیرونی انگار می‌شد رنج را متوقف کرد. فریاد می‌کشیدم. صدایم لرزان بود: «کجاست؟ کدام دستگاه است؟ چطور می‌شود خاموشش کرد؟ ببین چه دردی می‌کشد؟!»

«دستگاه‌ها حساسند. اگر یکی‌شان را قطع کنی امکان مرگش هست. البته شاید الان مرگ را ترجیح می‌دهد!»

و بلندبلند می‌خندید. چشم‌هایش هنوز خیسیِ اشک را داشتند. ربابه هم آمده و خیره بود به تخت. سیاما هنوز می‌خندید. شدتش بیشتر می‌شد. درخشش ماه تابلو چشمم را می‌زد. سیاما را می‌شنیدم:‌ «چقدر خوش‌‌حالم! خیلی! اصلن تا حالا این‌قدر شاد نبوده‌ام. می‌خواهم همیشه همین‌طور باشم.» مکثی کرد و ادامه داد: «خوش‌ابزار را بیاور عزیزم. حالم را ضبط کن! می‌خواهم همیشه همین‌طور باشم! همین‌طور!»

نگارش نخست: زمستان ۹۹، ونکوور

بازنویسی آخر: زمستان ۱۴۰۰، ونکوور

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی