وحید ذاکری:«دلْ‌یار»

عشق جوابش داد: «… اگرچه دیرینه‌ام، هنوز جوانم و اگرچه بی‌برگم، از خاندان بزرگم. قصه‌ی من دراز است…»

فی حقیقت عشق، شهاب‌الدین سهروردی.

می‌نویسم تو را و واژه‌ها به ناز می‌آیند، گردن‌افراشته و گل‌بو. مانند همان وقتی که می‌نشستی پیش رویم. جا که نبود، صندلی را کمی می‌گرداندی و سه‌رُخَت را می‌دیدم، و کشیدگی گردن و نازکی چانه و لاله‌ی گوش را؛ با کرک‌های ریزی که پایین موهای گذشته از بناگوش روییده بودند و دلم را آن وقت و حالا و هر وقت دیگر شیفته‌اند.

همان کافه‌ بودیم که نامش را دوست داشتی و چکیده‌اش کرده بودیم به «بِهْبَرزَم». فنجان را برده بودی سمت دهان و پایین که آوردی نگاهم رفت به دنبال نقشی گلی‌رنگ از لب‌هات بر لبه‌اش. نیافتم. از مهربرزی می‌گفتیم و دل‌سپاری و بالاترین درجه‌اش. پرسیده بودی چه چیز خشنودم می‌کند؟ انتهای خوش‌داشتم چیست؟ سبب و دل‌خواست حرفت را از آن روز تا همین دم و نگارش این فراز ندانسته‌ام.

از پنجره کافه، آسمان شب و ماه رنگ‌رفته‌اش پیدا بود. لب‌هات بی‌نم بود و خشک‌آگین. شکفتی‌اش و نیم‌خندت شد تمام‌خند. خواستم از آن‌سوی آن در پندارخانه بپرسم که ادامه دادی، برایم هدیه‌ای داری. هدیه‌ای بزرگ. شوق‌زده و کنجکاو تماشایت کردم. از روی میز خم شدی و بوسه‌ای نهادی به لب‌هام. شیرین بود و بی‌نم. دست را گذاشتم روی دستت و آرام فشردمش. گفتم همه‌اش همین بود؟ هدیه‌ی بزرگت همین اندازه بود؟ با چشم‌خند و تکان سر پاسخم دادی که نه. برقی روی گونه‌ها و میان چشم‌هات افتاده بود. آهسته صندلی را عقب کشیدی و ایستادی. گردن ریز هفت ستاره‌ات را می‌دیدم. دستی تکان دادی و پشت به من رفتی سمت در. شگفت و شیدا نگاهت می‌کردم. شاید پرسشی کرده بودم که کجا می‌روی. از ذهنم گذشته بود که هدیه‌ را بیرون کافه پنهان کرده‌ای. دمی نگذشت که سرگشته و آسیمه بیرون زدم. نه، نبودی. نه این دست خیابان، نه آن دستش. گل‌فروشی کناری را هم نگاهی انداختم. ندیدمت. چند بار زنگ زدم را خاطرم نیست. گوشی‌ همراهت شمارَش را بایست داشته باشد. تمام نیرو‌ را بعد راندم در پاها و دویدم سمت اتوبوسی که چراغ‌های چشمک‌زنش نشان از حرکت زودازودش داشت. اتوبوس که راه افتاد، شیشه‌ی کناری‌اش را نگاهی انداختم. شبیه فیلمی که دیده یا ندیده بودم، اما فکر می‌کردم که شاید آنجا باشی و مثلن دستی برایم تکان دهی. نه. آن هم پنداری پوچ بود و بی‌بنیان. خشکیده و بی‌جنبش در ایستگاه و زیر پَژنور ترنجین ماه ایستاده بودم.

خشکیدگی هنوز در جانم مانده. گشتن و جست‌وجوهایم نتیجه‌ای نداشت. نیافتمت. گفتنش هم دیگر حاصلی ندارد. پای‌فشاری نکردم، چون انگار خواسته‌ات همین بوده، رفتن و دل برکندن. آن هم بی‌خداحافظی. شاید آن هدیه‌، زدودن تشریفات خداحافظی بوده. آیینی خودآزار و پرشکنج و بی‌حاصل. شاید هم نشاندن دمی شادی بوده به دلم، آن هم درست پیش از رفتنت. شاید نیز به سببی آخر پشیمان شدی از دادنش. نمی‌دانم و این ندانستن، تندی زهر جدایی‌ را بیشتر کرده. التیامی دیگر نیست جز تو را نوشتن و دل سپردن به افسون این بندواژگان.

نخستین دیدار را یادت هست؟ بهبرزم را پیشنهاد داده بودم. آن وقت هنوز نامش را چکیده نکرده بودیم. قهوه سفارش داده بودم و تو چای بابونه. می‌بینی؟ هنوز یادم هست. گفتی باعث بی‌خوابی نمی‌شود. اشاره کردم به رد گلگون ماتیک بر لبه فنجان. شگفتمند گفته بودی به جزییات توجه می‌کنم. گفتم شاید از داستان‌نویسی باشد. خودشیرینی هم کرده بودم با اشاره به دیدن ریزکرک‌های روی بناگوشت. بعد هم گفته بودم که با آمدن شما، این کافه واقعن «بهشت بر زمین» شده. پاسخم دادی که این‌جا با تو و بی تو نامش همین بوده. و ادامه دادی که نامش دراز و زیاد است. توی دهان آسان نمی‌چرخد. و این شد که بهبرزم را ساختیم.

نیرویی شگرف و کیمیاوش کشانده بودمان به دیدارهای بعد. از غروبی گذشته بود و اولین ستاره‌ها میان ابرها دورسویی می‌زدند. راه‌گذار ساحلی بودیم. سمتی آب و سویی درختان کهنسال. چراغ‌ها، ستون‌هایی لغزان از نور در تاریکی آب ساخته بودند. برگی چرخنده را دیدیم که پیش رویمان مسیری دال‌آسا را پیمود و جایی در تاریکی کنار پیاده‌رو ناپیدا شد. گفتم هیچ‌گاه اسم درخت و گل و گیاه‌ها را درست یاد نگرفتم. یک‌باره سنگینی تنت را انداختی روی بازو و شانه‌ی راستم. یکی دو گامی جابه‌جا شدم. سرخوشانه نگاهم می‌کردی:

«مرد همیشه بایست محکم باشد. بایست بشود بهش تکیه داد.»

آموختم و تماشایت کردم. شب و نور نم‌خورده، سایه‌روشنی روی صورت و موهات انداخته بود. چشم‌هایمان به هم بود و نگاهمان دوخته. لب‌هایم را نزدیک بردم و نشاندم بر لب‌هات. نخستین بوسه. نرم و نمین بود و بامزه. دست‌ها را گرفتیم و انگشت‌ها را در هم بافتیم. گفتم:

«ببین، از این‌جا هرچه جلوتر می‌رویم اندازه برگ‌ها بزرگ‌تر می‌شود. اما شکل‌شان همین‌طور پنجه‌ای می‌ماند.»

و جوابم دادی: «افرا! اسمش برگ افراست.»

افرا، نامی گیرا و دلپذیر است، به پسند آدم واژه‌بازی چون من. همین‌ را گمانم برایت گفته بودم که از نوشتن داستان و چگونگی‌اش پرسیدی. پاسخم تغییر نکرده و نمی‌دانم. می‌شود از تنهایی بیاید، شاید هم از غم و دل‌پریشی. هر آفرینشی ریشه‌اش همین‌هاست. کجا بودیم؟ «چا-او بلا»، آن رستوران ایتالیایی. پرسیده بودم برگردان نامش را می‌دانی؟ ذوقی داشتم از دانستن معنای آن دو کلمه. سری به نفی تکان دادی که حالا که فکرش را می‌کنم شاید از سر خوش‌آمد و نشکستن ذوقم بوده. گفتم:

«فارسیش می‌شود درود زیبا یا شاید هم بدرود زیبا.»

نیازی به یادآوری نبود. می‌دانستم که فرقی بود بزرگ میان درود و بدرود. حتا برای پرسش احتمالیت نیز پاسخی آماده داشتم. نپرسیدیش، اما ادامه دادم که بدرود زیبا را بیشتر دوست دارم، شاید چون با ژرفی بیشتر به جان می‌نشست. میز دنجی گرفته بودیم کنار پنجره. پیشخدمت با لبخندی که همیشگی می‌نمود نان و روغن زیتون و شراب‌ها را آورد. رنگ شراب به سرخی دستمال سفره بود و روشن‌تر از دیوارها. مشکی ناخن‌هات تابیده بود به دور جام. گفتم:

«یک رازت را برایم بگو.»

گرهی به ابرو و چینی به پیشانیت افتاد. جام را پایین آوردی و درنگی کردی. ادامه دادم:

«اگر بگویی، من هم یک رازم را فاش می‌کنم.»

به لبْ‌شِکُفتی گره و چین را پاک کردی:

«باشد. قبول است. اما اول تو رازت را بگو.»

پیانو‌نواز «پدرخوانده» را می‌نواخت. خواستم تابلو پشت سرت را نگاه کنی. گردن چرخاندی. نقش حوضچه و فواره‌ای بود که گفتی لابد جاییست در ایتالیا. لبخندی زدم که گفتی مرموز و پنهان است. کشیدگی لب‌هام را بیشتر کردم و بعد مکثی گشودمشان:

«دوباره نگاه کن!»

نقش شبستانی بود با سقف‌ تاقی و چل‌چراغی در میانه که نوربخش سوی و گوشه‌ها بود. شگفت سر را رو به من و تابلو چند بار گرداندی:

«تابلوش از این هاست که خود به خود عوض می‌شود؟»

«چنین تابلوهایی را من ازشان خبر ندارم.»

نوای پیانویی ایرانی به گوش می‌رسید. دستی بردم به ناپیدای بالای سرمان و گل اناری بیرون کشیدم و آهسته نشاندم گوشه موهات:

«نمی‌دانم چرا گل‌فروشی کنار بهبرزم از این‌ها ندارد!»

چشم‌هات تا انتها باز بود و دم را در سینه نگه داشته بودی. گفتم:

«دلم را بیشتر ببری، توانایی‌هام هم بیشتر می‌شوند!»

جام شنگرف‌ را به دهان بردی. ناخن‌های رنگینت را دوباره میان مشکی این کلمات می‌بینم. چندان زمانی نبرد تا به دنیای پرپندارم آمُختِه شوی:

«شبستانت چرا عود سوز ندارد؟»

گفتی و مجمری نشاندم کنج آن نقش که رایحه‌اش از تاق‌ها و گوشه‌ها گذشت و چرخان رسید به بالای میز ما. با دَمی بلند، داربوی را فروبردی به ریه‌هات. بوی را دوست داشتی. آن نخستین پندار‌خانه‌ام بود. سخت بود گفتن رازهایم برایت. یادت است؟ گفته بودم که اطمینانم را به دست آوری و آسوده‌خاطر شوم، می‌رویم به جاهایی که هیچ‌کس ندیده، سرریز از راز و پندار، آرامش و آشوبِش. پلک‌ها و لب‌ها را گشودی:

«اطمینانت را چطور به دست بیاورم؟»

تماشایت می‌کردم که گل انار را از موهات بیرون کشیدی و ساقه‌اش را به دهان گرفتی. بعد گیسوها را دسته کردی و یک‌بر به شانه‌ ریختی:

«جای درستش اینجاست.» و گل را به آن سوی گیسوان نشاندی:

«اطمینانت بیشتر شد؟»

دل‌بریت به اندازه‌ رسید. لبخندی زدم که این‌بار گفتی خجالتی و از سر تسلیم است. بردی و شام را خوردیم و بیرون آمدیم. گفتم بیا تا خانه‌ای دیگر از پندارخانه‌هام را نشانت بدهم. برگی چرخید و رقصید و نشست کنار کاغذی جوهرپس‌داده و مچاله، پایین افرایی ارغوانی. گفتم نزدیک است. می‌رسیم. همین نزدیکی‌هاست خانه‌اش. از پیاده‌رو کنار آب راه افتادیم. کاغذهای مچاله‌شده جابه‌جا روی سنگفرش ریخته بودند. رسیدیم. روبه‌رویمان بود. کلبه‌ای افراشته بر چهارستونی کج‌. از دریچه‌ی کوچکش، کاغذی بلند آویزان بود و انتهایش در نسیم، نرمانرم تکان می‌خورد. گفتم کنار پنجره می‌نشیند و تاریخ می‌نویسد. گاه خط‌خورده‌ها را مچاله کرده و بیرون می‌اندازد. گاه هم بی‌درنگی می‌نویسد و کاغذش از دریچه سرریز می‌کند. نامش را نپرسیدی. اما می‌دانستم پرسشت را. گفتم تاریخی می‌نویسد که کسی ننوشته تا حالا. اولینش است، تاریخ دلدادگی. به دریچه و رقص کاغذ در باد خیره شدی. انگشت‌ها را محکم در هم چفت کرده بودیم. حرفی نزدیم و سکوت را شنیدیم و چشیدیم و دیدیم.

نمی‌دانم حالا دیگر بهره‌اش چیست؛ اما می‌نویسم نامش را؛ «دلْ‌گار» که گاهی می‌آمد پشت پنجره و دریا را تماشا می‌کرد. آن روز پیدایش نبود. اگر مثل من بختش را داشتی می‌توانستی ببینی‌اش. گمان می‌کردم که از چهره و شمایلش می‌پرسی، اما گفتی که: «خودت داستانت را کی برایم می‌خوانی؟»

دیگر چه ارجی دارد بگویم کدام داستان را برایت خواندم. حالا که پژمرده‌ام، مانند گیاهی بی‌آب‌مانده در گلدان. دلتنگم و خمود و نژند. تو را دوره می‌کنم و روزهای درگذشته را، پیوسته و پیوسته. هم دردآلوده است و هم نوشْ‌دوا. کجایی؟ نمی‌دانم. چه می‌کنی؟ نمی‌دانم. چرا واگذاشتی‌ام؟ نمی‌دانم. حیرانم و سرگشته، خاطره‌گردی آواره‌. می‌نویسم تا شاید که بدانم و شاید هم که، تو بخوانی.

قرار بعد را گذاشته بودیم در کافه‌ای تازه. نامش چه بود؟ یادم نیست اما گمانم اشاره‌ای داشت به عیسا و دود. دیرهنگام بود و شب از نیمه گذشته. طبقه اول کافه، گروهی دوره‌گرد نشسته بودند. خواننده‌شان زنی بود با موهایی به رنگ سبز فسفری و بینی و لب‌هایی آژین‌شده. گیتاری بدآهنگ می‌نواخت و جیغ و واجیغی آواز می‌کرد. شنونده‌ها، خمار، خمیازه‌ای می‌کشیدند. دو فنجان قهوه‌ و بابونه را گرفتیم و رفتیم به طبقه دوم. نشستیم دو سوی میزی چوبی و زیر عکس عیسایی علف به لب. «بودیار» را یک‌نفس برایت خواندم. سر را خم کرده و تکیه‌اش داده بودی به پشت دستت. موها یک‌بر روی پیشانی‌ات ریخته و یک چشمت را پوشانده بود. چهره‌ات، تاریک‌روشن و چشم پیدایت خندان و خواب‌خورده. پرسیدی: «واقعن؟ واقعن خودکشی دوستت را دیدی؟» ساکت ماندم. به لبخندم گیر دادی که رندانه است و مرموز. تحریکت جواب داد. گفتم:‌

«مطمئن نیستم. جسدش که پیدا نشد.»

«چطور مطمئن نیستی؟»

«نمی‌دانم. چیزهایی بود که بعد که بهشان توجه کردم، باعث تردید و شَکّم شد.»

«شک چرا؟ به چی؟»

«گفتنش سخت است. حدس و تردید است. اما دست‌کمش دو تا از آدم‌های آن‌جا بازیگر بودند و سابقه اجرای نمایش داشتند.»

شیفته نگاهم می‌کردی. ادامه دادم که دیگر این گمان‌ها حاصلی ندارد و اصل نبود بودیار بود که ماتم‌دارم می‌کرد. بعد هم برایت، از اندوه و سوگ گفتم و خارخاری که به جان می‌انداخت و تسلایی که نوشتن بود، حالا هرچند زودگذر و چندگاهه. و باز سوگی دیگر و داستانی دیگر. چرخه‌ای پوچ یا پُر؟ نمی‌دانم. اهمیتی ندارد. حرف تازه‌ای هم نیست. آدمی انگار به فرونشاندن سوگ یا بنده‌وار خدایی پرستیده بوده یا خداگونه هنری آفریده. حالا چه آفرینش نقوشی حک‌شده در غاری پیشاتاریخ، و چه نقش‌بندی کلماتی بر سپیدی برگ.

پرسیده بودی: «داستان نوشتن سخت است؟» آمدم تا همان لبخند کذایی را بنشانم روی صورتم که بافه مو را از پیشانی و چشم کنار زدی و گفتی: «پس داستان من را کِی می‌نویسی؟»

چه چیز از نگاه آن چشم آشکارشده‌ات گذشت را نمی‌دانم. این واژه‌ها نیز گُنجای وصف و بیانش را ندارد. اما بی‌درنگی دانستم. انگار اشراق و حضوری باشد. سکوتی کردیم که خودت شکستی‌اش:

«حالا برابر شدیم. تو هم رازم را می‌دانی.»

و من دوباره سایه‌ی‌ سیاه چنگاله‌های خرچنگی به کمین نشسته را می‌دیدم. گفتی:

«هنوز می‌خواهی بمانی؟»

«منظورت چیست؟»

«می‌دانی.»

در پریشانی تکانه‌های دانستن رازت بودم. گفتی: «اگر نمی‌خواهی ادامه دهی، مشکلی ندارم. راحت باش. برای من قابل درک است.»

دستم را آهسته گذاشتم پشت دستت و بعد فشردمش تا سردی‌اش را بگیرم:

«هستم. جایی نمی‌روم.» و دست دیگرم را هم گذاشتم روی آن دستت. چهار دست را درهم تنیدیم. چهره‌ات آرام بود و بی‌پلک زدنی نگاهم می‌کردی. پرسیدی:

«چرا من؟»

«دوست داشتن دلیل می‌خواهد؟»

خاموش بودی و بی‌جنبش. سخت بود درونت را خواندن. پوشیده بود و رازآمیز. تماشایت می‌کردم، چشم‌هایی که وقار داشتند و گونه‌هایی که پوست هلویی‌شان درخششی ریز داشت. و در ذهنم، خیل فکر و خیالی بود که بی‌امان به تاخت می‌گردید. رشته‌ی خیال را به خنده‌ای تمام‌رخ گسستی. چشم‌هایت را درشت کرده بودی و لب‌ها را مرغابی. سرت را با ضربی نه کند و نه تند به چپ و راست تکان می‌دادی. گفتم: «این کارها چیست دختر!؟»

«خل شدم» را که گفتی، هر دو پقی زدیم زیر خنده. گوشه‌ی چشم‌هات نم نشسته بود. با اشاره و میانه پاکشان کردی: «کی برویم پندارخانه بعدی؟»

یادت هست؟ کوچه‌باغ را رفتیم که تاریک بود و با دیواره‌های کوتاه؟ برگ و شاخ درختان، دیجورتر از سیاهی شب، جا به جا از بالای دیوار گذشته و ریخته بود این سوی آن. نرمی خاک کوچه را زیر گام‌هایمان حس می‌کردیم. هوا دَمپَسَند بود و خنک و بی‌مهتاب. ایستادیم و با چشمانی بسته و سری بالا‌گرفته، هوا را عمیق فرو کشیدیم. مستی‌آور بود. سبک‌بار بودم و آوازی را آهسته زمزمه کردم.

«چرا اینقدر سوزناک می‌خوانیش؟»

«این‌طور قشنگ‌تر نیست؟»

اشاره کردی به نوری زردگون و چشم‌زن که از آن‌سوی پیچ کوچه‌باغ پیدا بود. جلوتر که رفتیم، شمعی روشن دیدیم در فرورفتگی دیوار. شعله‌اش، گردن‌فراز افروخته بود. آن‌سوترش شمعی دیگر بود و جلوتر باز شعله‌ی زعفرانی شمعی‌ دیگر. دم گرفتم و هم‌آوازم شدی. «داغ یک عشق قدیمی» را می‌خواندیم. کوچه، شهر خاموشی بود که به هر آوای آواز ما، شمعیش روشن می‌شد. تاریکی کوچه و شب، مخملین بود و هم‌نواخت. ستاره‌های آسمان شمع می‌شدند و شمع‌ها ستاره. فصل، فصل ما بود. جز آهنگ آواز ما، صدایی دیگر نبود. جز شمع˚سِتارانی که به پیشباز ما می‌شکفتند، نوری دیگر نبود. و جز تو و من دلسِپارانی نبود. دستادست هم می‌رفتیم و خاک نرم‌سود و نسیم تن‌نواز را حس می‌کردیم. نور زعفرانی گذرجایمان را روشن کرده بود. رد پاهایی بر خاک کوچه پیدا بود. گفتی:

«انگار کسی این‌جاست.»

«خیلی‌ها از این‌جا گذشته‌اند.»

تیزتر نگاه کردیم. سرخی و تیرگی لکه‌هایی کنار ردپاها آشکار بود. پی‌شان گرفتیم. پرهیب تنی انسانی، نشسته و تکیه داده به دیوار پیدا شد. سرش پایین بود و ساق دستش را زیر نور شمعی گرفته بود. نگاه‌مان نکرد. شیشه‌شکسته‌ای داشت و با آن به ساقْ‌دست روشن‌شده‌اش زخم می‌زد. رگه‌های خونِ تازه و خشکیده روی پوستش پیدا بود که قطره‌قطره می‌چکید به خاک. دستم را فشردی و سرت را گرداندی به سویم. آشوب به صورتت دویده بود. حیران بودم. مانند تو، ژنده‌پوش زخم‌جو را نخستین‌بار بود که می‌دیدم. سخن در دهانم نمی‌چرخید. گفتی:

«آقا؟!»

واکنشی نشان نداد.

به رنجه، کلمات را از دهان بیرون ریختم:

«آقا کمک… کمک نمی‌خواهید؟»

دمی دست از کار کشید و سر را بالا گرفت. یک چشمش زیر دسته‌مویی پنهان بود. با پشت دست پسش زد. چشم‌خانه‌ای تهی بود با پلک‌هایی فروافتاده. لب‌های خشک و چاک‌دارش تکانی خورد. گفتم:

«نشنیدم آقا. بلندتر بگویید.»

«خط… خطاطی بلدید؟»

«خطاطی؟!»

زخم‌جو دستش را بالاتر گرفت. قطره خونی دیگر از ساعدش به خاک چکید. تو رو گرداندی و من چشم‌ها را بستم. صدایش را می‌شنیدیم:

«می‌خواهم اسمش را بنویسم. خطم خوب نیست.»

با همان چشم‌های بسته گفتم:

«اسم کی را کجا می‌خواهی بنویسی؟»

«اسم آن که دوستش دارم. خال‌کوبی می‌خواهم بکنم.»

زخم‌جو به سرفه افتاد. دست به سیاهی ناپیدای بالای سر بردم و لیوان آبی بیرون کشیدم:

«آب. آب برات دارم.»

جرعه‌ای نوشید. لرزْدستش نگذاشت آب را تا به آخر بنوشد. لیوان به خاک افتاد. گفت:

«ممنون. فکر کنم شیشه این برای خال‌کوبی بهتر باشد.»

و با مشت محکم چند بار به لیوان کوبید. دستش را نگه داشتم و لیوان را به جایی دورتر لگد کردم. با نیرویی که نمی‌دانم چطور ناگهان در تنش پیدا شد، دستش را پس کشید. عقب‌تر رفتم. دستی به آب‌خور سبیلش برد. چشم بینایش انگار می‌خندید:

«عاشق نشدی تا حالا؟ نه؟»

داشتم پاسخم را آماده می‌کردم که تو جواب دادی:

«اسمش چیست؟ آن که دوستش دارید اسمش چیست؟»

زخم‌جو روشن‌تر می‌خندید:

«خط‌تان خوب است خانم؟»

«خوب هم باشد، به کار زخم کردن نمی‌آید!»

لب‌های زخم‌جو هنوز به خنده کشیده بود. سری تکان داد:

«می‌دانم. می‌دانم امشب شب شماست و برای همین به این کنج آمدم که زحمتی نباشم. ما هم از این کوچه وقتی گذشته‌ایم…»

مکثی کرد و بعد شیشه‌شکسته را روی شعله‌ی شمع آهسته گرداند. دستت را فشردم و آرام زمزمه کردم که دور شویم و راه‌مان را ادامه دهیم. چند گامی دور نشدیم که بلند صدایم کرد:

«هی مرد! ببین تا اسمش را بر دلت نکوبی، عاشق نشدی!»

زخم‌جو را دیدیم که با چند تکان به سختی ایستاد و پیراهن پاره‌اش را بالا زد. شمعی نزدیک‌تر برد تا خون‌˚زخم خراشیده بر دلش را بخوانیم. قطره‌ای سرخ بر «الفِ» «لیلا» سرید و بر زمین چکید.

با تمام توان دویدیم تا آشوبمان را پشت سر بگذاریم. چقدر دویدیم و دور شدیم را یادم نیست. اما آسایش شب و نرمی نسیم و سوسوی شمع˚سِتاران را دوباره دریافته بودیم. شمیم را نخست تو حس کردی. دستم را گرفتی و نرم کشاندی‌ام به پیچی دیگر از آن کوچه‌باغ. چشم‌بسته بو می‌کشیدی و رفتیم تا آن دیوار فروریخته‌. از روزنش شمیم و روشنایی بیرون می‌ریخت. نزدیک‌تر شدیم. آبگیر کوچکی بود که از بازتاب شعله‌ی فانوس‌ها می‌درخشید. شب‌بو‌ها بوی˚مَستمان کرده بود. زنی زردپوش را دیدیم که به سمت آبگیر می‌رفت. دو بافه موهاش بر لباس آویزان بود. شب‌پرک‌ها گِردَش می‌چرخیدند. زن نشست و پاها را به آب زد. هنوز لباس را کامل از تنش نکنده بود که نرمی انگشتانت را بر چشمانم حس کردم:

«درویششان کن!»

به خنده گفتم: «چشم‌های خیالم باز است. و البته از هر چشمی قوی‌تر!»

«می‌دانم.» و ادامه دادی که پلک‌ها را باز نکنم تا وقتی که تو بگویی. خشاخش گذر پاهات را بر برگ و چمن باغ می‌شنیدم که دور می‌شد. سپس پچاپچی را شنیدم که رسا نبود. دمی بعد بود که بانگ زدی:

«حالا نگاهم کن!»

پلک‌ها را گشودم. دمه‌ام آنی گرفت. تا کمر در آب بودی و بالاتنه ناپوشیده. یک پستانت زیر بافه‌ای‌ مو پنهان بود و بر نارپستان دیگر با ساغری آب می‌ریختی. گرما و بی‌قراری به ناگاه زیر پوستم دوید و قلبم کوبیدن گرفت. آوای تپش‌هایش را می‌شنیدم، انگار کوبه‌های تیشه‌ای به کوه باشد. ساغری دیگر آب کردی و ریختی به سر و تن. بلند گفتی:

«این را هم خیال کرده بودی؟!»

نه. آن‌گونه، کمانش و خمانش برهنه‌ی پیکرت را به خیال نبرده بودم. شب‌پرک‌ها و شب‌بو‌ها را افزون کردم و به تنت پوشاندم. ناپیدا شدی میان رنگارنگی پرک‌هاشان. به پرواز درآمدی. به هر کوبه‌ی وحشی و بی‌قرار قلبم بالاتر می‌رفتی و شمع˚سِتاران پیچک‌وار گردت چرخ و چرخ می‌خوردند تا استوانه‌ای از نور نمودار شد که از آبگیر روان بود به ابدیت آسمان.

از پندارخانه کوچه گذشته بودیم و مانده‌ی وجد و تن‌خوشی‌اش را مزه‌مزه می‌کردیم. سوار ماشین بودیم و مقصد را گذاشتیم «صخرهْ سفید». نرفته بودی. من هم خاطره‌ای ناروشن داشتم از سفری قدیمی به آن‌جا. گفتی «چه آهنگی بگذارم؟»

«فرقی نمی‌کند. هر چی که دوست داری.»

«دوست دارم آهنگی که دوست داری را بگذاریم.»

کوتاه نمی‌آمدی. گوشیم را وصل کردم به پخش ماشین. به دنبال آهنگی سفری می‌گشتم که بی‌اختیار سرانگشتم خورد به نام آهنگی دیگر. ضرب کند و نوای گرفته ویلونی در فضا پخش شد. دوباره به نامش سرانگشت زدم.

«چرا قطعش کردی؟»

«دوست داشتی این آهنگ را؟ گفتم شاید برای اول سفر غمگین باشد.»

«یعنی وسط و آخر سفر می شود غمگین باشیم، اما اولش نه؟»

«آهنگ غمگین حتمن آدم را غمگین نمی‌کند که!»

«پس چه کار می‌کند؟»

توضیحش سخت بود. شاید «غمگین» وصف خوبی نبود. دست کم تاثیرش آن وقت‌هایی که می‌شنیدمش غم نبود؛ آمیزی بود از آرامش و انگارش. همان خُلقی که به کار قصه‌آفرینی می‌آمد. خیال را سرکش می‌کرد و شعله‌ور. از این سو به آن سو می‌بُرد و سر می‌کشانْد به هر پیدا و پنهان واقعی و پنداری. درد و شادمانیِ آفرینش را همزاد هم می‌چشاند. این حرف‌ها را آن‌روز هم گفتم یا نه ارجی ندارد؛ حالا گفته‌ام. پرسیده بودی:

«اسمش چیست؟»

«نمی‌دانم.»

«داستانی هم نوشتی با این آهنگ؟»

«درست یادم نیست. شاید آره شاید نه»

«پس اسمش را می‌گذاریم خیالِ تو».

لبخند را به صورتم نشاندی: «باشد. خیالِ تو

دستت را از پنجره بیرون بردی و نسیم را لمس کردی. سبزی درخت‌ها و آبی آسمان و پیچ جاده، چشم‌انداز پیش روی‌مان بود. موهات در نرمه‌باد خیز برمی‌داشت و نیم‌رخت را می‌پوشاند. سرعت ماشین را بیشتر کردم. تکان‌تکان موهات بیشتر شد. نخست دو چرخ جلویی ماشین از زمین جدا شدند و بعد دو چرخ پشتی. با همان سرعت، ماشین را راندم به سوی پاره‌ابری پشمکین. شیرین‌خندی به لب‌هایت نشست: «ابرها امروز تو آسمان زیاد نیستند.»

«ابرِ بیشتر دوست داری؟»

«بستگی دارد چه رنگی باشد!»

برقی میان چشم‌هایت بازیگوشانه می‌درخشید. گفتم: «سبز چطور است؟ یا ارغوانی؟»

«آره! نه! هم سبز باشد، هم ارغوانی، هم سفید. اصلن رنگین کمانی باشد!»

گُل‌ْخند را که بر لبانت کاشتی، پاره‌ابرهای رنگین افزون شدند میان برگ آبی آسمان. نزدیک‌تر راندم. پنجره‌ام را پایین دادم و چند رشته از ابری ارغوانی جدا کردم. با هم چشیدیمش. نرم بود و ملس. بعد پاره‌ای از ابری سبزرنگ جدا کردیم و به دهان گذاشتیم. خُنَک بود و خوشمزه. پرسیدم: «چطور است؟»

سرانگشت را به زبان پاک کردی: «وای! مثل بستنی پسته‌ای می‌ماند!»

«آره! راست گفتی‌ها… بازم می‌خواهی؟»

و ابر پشمکین و ملس و پسته‌ای می‌خوردیم و از آن بالا جنب‌ و جوش زمینی را تماشا می‌کردیم. ماشین‌ها، جعبه‌های مستطیلی رنگی‌ای بودند که گاه تند و گاه آهسته بر سیاهی آسفالت جابه‌جا می‌شدند. پرسیدی:

«صخره سفید از این‌جا پیداست؟»

چند رشته باقیمانده پشمک را از انگشتم لیسیدم و اشاره کردم به جایی کنار آبی دریا:

«آنجاست. می‌بینی؟ کمی ساحلش هم سفید به نظر می‌آید.»

« یک سوال بپرسم؟»

با اشاره سر پذیرفتم. بانگ پرنده‌ای حواس‌مان را برد به مرغی دریایی که درست پشت شیشه جلوی ماشین نشست. منقارش را باز کرد و از ته حنجره بانگی دیگر کشید. گفتم: «می‌دانی. پیشترها صدایشان را بیشتر دوست داشتم.» چیزی نگفتی. ادامه دادم: «اصلن معلوم نیست چطور توانسته این همه بالا بیاید… شاید از صخره سفید می‌آید.» تماشایت کردم. همان کشیدگی گردن بود و نازکی چانه و کرک های ریز روییده بر بناگوش. بوییدمت. مغروقی سبک‌بار بودم میان اکسیر ابرها و تو و بویت. مدهوشی‌ام چقدر به درازا کشید؟ خاطرم نیست. اما بعدش را می‌دانم که به سرعت رفتیم تا صخره سفید.

ماشین را در توقف‌گاهی گذاشتیم و پیاده و دستادست هم راه افتادیم سمت آب. تنت را بی‌خبر انداختی روی بازو و شانه‌ام. زود محکم ایستادم تا سنگینی بدنت باعث جابه‌جایی‌ام نشود. پیروزخندی به چهره نشاندم. نگاهم کردی و ابرویی به ستایش بالا انداختی. گفتم:

«یادم نرفته. سوالت را نپرسیدی.»

هنوز ساکت بودی. سنگفرشِ‌ زیر پایمان سفید بود و شبیه یا حتا همجنس صخره‌های ساحلی.

«نمی‌خواهی بپرسی؟»

«ولش کن. الان شاید وقت مناسبی نباشد.»

«حالا که کنجکاوم کردی؟!»

رسیده بودیم به ساحل شنی.

«تا کجا هستی و می‌مانی؟ اگر وضعیت روزی بدتر شد چی؟ … می‌مانی؟»

نگران پرسیدم: «مگر خبری شده؟ دکترت چیزی گفته؟!» سر را به چپ و راست آرام تکان دادی که نه. گفتم: «پس این حرف‌ها چیست که می‌زنی؟ چرا نفوس بد؟»

نهفت بودی و خاموش. ادامه دادم:

«فکرش را کرده‌ام. دیدم آن‌چه را می‌خواهم، داری. بهم آرامش می‌دهی. بودن در کنارت شادم می‌کند. لذت‌بخش است. راضیم می‌کند. خب مگر چه چیزی از زندگی می‌خواهم؟ البته اثر چشم و لُپ‌ها را نادیده نگرفتم.» درنگی کردم و لبخندی زدم تا اثر جمله‌ی آخر را ببینم.

به دریا نگاه می‌کردی. نیم‌خندی زدی که نفهمیدم از خوش‌آمدت بود یا نه. ساکت بودیم. جای پاهایمان چهار خط موازی بود بر شن‌ها. رسیده بودیم به مرز آب. کفش‌های‌مان را درآوردیم و پاها را زدیم به زبانه‌های خیزاب. بوسیدمت. شیرین بودی و نوشین مانند آن ابرها. پاره سنگ کوچکی برداشتم و با همه نیرو پرتابش کردم میان آب. گفتم:

«می‌خواندم که محدوده صخره‌سفید را رییس قبیله‌ای قدیمی با پرتاب سنگی تعیین کرده. می‌خواسته گستره خانه‌اش رابرای خود و دلدارش مشخص کند.»

«حالا گستره خانه تو کجاست؟»

نگاهمان به هم بود. زمزمه کردم: «تو… گستره‌اش تا آن‌جاست که تو باشی …» سرها را نزدیک‌تر بردیم. نفس‌ها را بر پوست‌هایمان حس می‌کردیم. شور و گرمایی در تن‌هامان پیچیده بود و زبانه می‌کشید. لب‌ها را بر هم گذاشتیم و پلک‌ها را بستیم و روان شدیم سوی پندارخانه بعد.

یادت است؟ گفته بودم گاه کلمات هم کرشمه‌ای دارند؟ که نِویسِگار به کارش می‌گیرد تا سُرورِ یادْمانی را تازه کند؟ می‌نویسم از آن روز و آن پندارخانه‌ی کام‌گر. بستری بود از دیبا و بالشت‌هایی از پر قو. کنارش هم ساغری بود زمردنشان. از عودسوز روی رف دود خوش و باریکی به هوا می‌رفت. یادم بود که بوی داربوی را دوست داشتی. ادامه‌اش نه دیگر سخن تازه‌ایست و نه قصه‌ی نویی. اما بازگفتش هر بار کام‌ و گوارایی تازه‌ای‌ دارد.

نشسته بودم و ایستاده بودی روبه‌رویم، گردن‌افراشته و گل‌بو. تن‌پوش شب‌رنگت با فراز و فرود بدن تاب می‌خورد و بالا می‌رفت تا می‌رسید به آن گل انار. چشم‌ها را بستم و بوییدمت. خوشه‌های خواهش درونم می‌شکفت. بوسه‌ای سرکش به شکمت نشاندم و لباس و گوشتت را میان دندان‌هایم فشردم. شمیم تنت را تندتر حس می‌کردم. آخ آهسته‌ای از میان لبانت بیرون جهید. میلم شدیدتر شد. دست‌ و دهانم، وحشی و درنده‌خو، خم و شکنج تنت را می‌پیمود. ایستادم و بوسه‌ای سخت گرفتیم. لب و کام و زبان‌مان در هم و با هم به رقص درآمده بود. به روی بستر افتادیم. نجوایی شهوت‌آلود کردم که می‌خواهمت. همین‌ را به گمانم پاسخم دادی با صورت و گونه‌هایی گل‌انداخته. مدهوش و هوس‌بار زبان را به نرمه‌پوست گردنت می‌کشیدم. تن‌لرزه‌های لذت زیر پوستم می‌جوشید. آز آن لذت‌های یگانه‌ بود و بی‌همتا و بی‌تکرار.

لباس‌هایمان به دور بستر پراکنده بود. می‌پیچیدیم و می‌تنیدیم در هم. همان آیین همیشگی. بوسه‌بوسه تنت را می‌پیمودم تا دو کمان بالای سینه‌ها. آن‌ها را نیز پیمودم و کام را چسباندم به نوک ارغوانی پستانت. نوک دیگر را با شست و اشاره‌ نیشگون نازکی گرفتم. آه لذت، ریز و کوتاه از میان دندان‌های برهم فشرده‌ات بیرون جست. سفت و برافراشته شدن پستان‌نوک‌ها را میان سرانگشتان و دهانم حس می‌کردم. موجه‌های تیز خواهش در تن‌هامان تیر می‌کشید. بوسه‌ها را ادامه دادم بر اندامت و از خط میان سینه‌ها، شکم و ناف گذشتم تا رسیدم به آن روزن کامیابی. گل‌غنچه‌ای بود نمسار و نیم‌شکفته. لب بر لبانش گذاشتم. نمکین بود با بوی دریا. آب‌خیزان هوس بی‌اختیارم کرده بود و به ژرفا می‌کشاندم. انگشتان را از درچه دریاییت گذراندم. سوزان بودی و به لطیفی گلبرگی حریر. موجان کام‌جویی می‌خروشید و شاخه مردانگی‌ام می‌شکفت. غلتیدیم و شاخک نریمانم را به کام کشیدی. چشمانت می‌خندید و بازیگوش بود. ایستی کردی و گفتی که شیرین است مثل شاخ نبات.

پیش‌نوازی رسانده بودمان به آخرین گامه بازی عشق. دو شرار آتش بودیم بر دریایی بی‌کران. ژوبینه مردی‌ام درون ژرفینه نازک‌تنت بی‌آرام بود و پرتپش. آتشک نَفَس‌ها و بدن‌ها، شب‌فروز شبستان‌مان را روشن کرده بود. شعله‌ور گداختیم و درآمیختیم و بی‌گسستی رفتیم تا بلندای التذاذ. نخست تو رها شدی. رُخَت گلی رنگ و تنت جمع شد. نیم‌خیز شدم و تماشایت کردم. ناب‌ترین زیبایی. سرت یک‌بر به بالش بود و موهایت پریشان و ریخته بر آن. رهاییِ بعد تن‌ا‌فشردگی در پیکرت پیدا بود. چشمانت را بسته بودی و نفس‌نفس‌های کشدارت، ژرفِ سرخوشی را می‌رساند. دمی که گذشت، بازی بستر را سر گرفتیم و رفتیم تا افشانه‌های سرشکی شیرگون از ژوبینه‌ام؛ که چکاد لذت را به جسمم می‌چشاند. رها بودم و غوطه‌ور در بی‌آمیغ‌ترین خوشی‌ها. به پیشانی عرق‌نشسته‌ام دست کشیدی و زمزمه کردی که حالا، تویی پادشاه من.

تن‌هامان دیگر همدم و مانوس بود. پیکرانی کام‌چشیده و ‌تن‌فراز و تن‌فرودانی اخت و انیس هم. اما دم و آنی هم بود که اوج را فراتر از خشنودی جسمانی‌اش چشیدیم. می‌دانم که یادت هست. این‌که واژه‌ها را یارای بیانش باشد اما، نمی‌دانم. کجا بودیم؟ راه‌گذار ساحلی بود و دست‌ها تنیده به هم، می‌رفتیم. شب بود و صدای دوردست آهنگی می‌آمد. انگار کسی «خیالِ تو» را می‌نواخت. آهنگی خوش‌نوا که پندارمان را پرواز می‌داد. چشم‌ها را بسته و نیوشیده بودیم. کرانه‌ای بود از تسکین و آرامش.

صدا از سمت پلی می‌آمد که چندان دور نمی‌نمود. انگشت‌های در هم تنیده را بیشتر فشردیم و سمتش راه افتادیم. آهنگ جان می‌گرفت و بلندتر و رساتر به گوش‌هامان می‌رسید. زیر پل و نزدیک یکی از ستون‌هاش، سایه‌ای نشسته بر سنگی می‌نواخت. از آن‌جا که بودیم نه چهره‌اش پیدا بود و نه سازش معلوم. خواستم نزدیک‌تر بروم تا چهره و ساز را ببینم. دستم را گرفتی و شیرین‌خندی نشاندی بر لب‌هات. پلک‌ها را فرو بسته بودی. جلوتر آمدم و داردوست دست‌هام را تاباندم به دور تنت. لب‌ها را بر هم گذاشتیم و همراه آن خنیای خیال‌خیز به چرخ درآمدیم. سبک‌بار پاها را از زمین برکشیدیم و بالا و بالاتر رفتیم. از بلندی پل و چراغ‌هایش گذشتیم و اختر‌نور تابیده بر صورت‌هایمان را لمس کردیم. چشم‌ها را گشودیم و در سیاهی آسمان ستاره‌ای سوسوزن را نشان کردیم. چرخان به سمتش به پرواز رفتیم. از پرنیان پاره‌ابرها گذشتیم. آهنگ گرچه دیگر از زمین به گوش نمی‌رسید اما در خیال‌مان پرطنین شنیده می‌شد. دستی به موهات کشیدم و بافه‌ای را گرفتم. بوییدمش. شمیم گل‌بو در تنم پراکنده می‌شد و پوستم را مورمور می‌کرد.

چندان به اوج رفتیم که ستاره دیگر دسترس بود. از مخمل سیاهش جدایش کردم. آن را میان دست‌هایمان گرفتیم و درخشش سفید و تیزش را تماشا کردیم. دست بردم و ستاره‌ای دیگر چیدم، و باز هم ستاره‌ای دیگر و باز یکی دیگر و ادامه دادم تا شد هفت ستاره. حلقه‌وار کنار هم چیدمشان. نورهاشان یک‌آهنگ شد و درخشش سفیدشان چشم‌نواز. حلقه هفت‌ستاره را گرفتم و آهسته گردنت انداختم. گونه‌هات گل انداخت. دو ستاره دیگر چیدم و آویز گوش‌هایت کردم. ریز خندیدی و بعد بوسه‌ای نشاندی بر لبم تا زندگی را دریابم. که همان دم بود و باقیش تنها یاوه ای پوچ و هیچ.

در اوجِ اوج بودیم، هم‌راز ذرات جهان. بالاتر از هر ستاره‌ای و فراتر از هر آسمانی. محمد بودیم در معراج و مسیحا در رستاخیز. تن‌هامان پیچک‌وار در هم می‌تنید و یکی می‌شد تا تو و من گردید و شد ما، نحن الحق. نحن الحق.

چقدر در آن بلندای آسمانی ماندیم را خاطرم نیست. اما باز به زمین زندگانی بازگشته بودیم. حالا خانه‌های پنداری را یک به یک پیموده بودیم، دستادست و هم‌دوش هم. دوباره به بهبرزم رفته بودیم و من قهوه‌ای به دست داشتم و تو چای بابونه. جرعه‌ای نوشیدی، و بعد فنجان‌ها را کمی به گوشه میز سراندی. ناگهان دو دست بسته‌ات را روبه‌رویم گرفتی: «پر یا پوچ؟»

بی‌حواس شدم. دست‌هایت را نگاه می‌کردم: «حالا پرش چی دارد؟»

لبخندی زدی و ابرویی بالا انداختی: «خودت باید پیدایش کنی!»

همینطور بختکی زدم پشت دست چپت: «پر!»

بازش کردی. به خط‌های نازک کف دستت نگاه کردم. زود دست دیگر را بردی پشت. گفتم:

«دست کم بگو دست پُرَت چی داشت. نمی‌خواهمش!»

چشم‌هات بازیگوش می‌خندید: «شاید هم پر بود، من غیبش کردم.»

«آهان! حالا چه چیزهای دیگری بلدی غیب کنی؟»

«چی حدس می‌زنی؟»

سری به ندانستن تکان دادم. ادامه دادی: «تو چی؟ بلدی چیزی را غیب کنی؟»

«مثلن چه چیزی را؟»

«مثلن … می‌توانی من را غیب کنی؟»

«غیبت کنم؟ چرا؟ اصلن چطور؟!»

«نمی‌دانم. توی پندارخانه‌هات خیلی کارها می‌توانی انجام دهی.»

«حالا دوست داری غیبت کنم؟!»

«اگر تو غیبم نکنی، شاید خرچنگ‌ها بکنند …»

تلخ بودی و گزنده. گفتم: «این حرف‌ها چیست که می‌زنی؟ چرا شگون بد می‌زنی؟ آن هم حالا که رو به بهبودی …»

درنگی کردیم. پرسیدی: «اگر غیب شدم، چه کار می‌کنی؟»

به تبسمی گفتم: «خب، دوباره حاضرت می‌کنم.»

«داستانم را هم می‌نویسی؟»

«کدامش را؟ داستان بودن یا نبودنت را؟»

«کدامش را بیشتر دوست داری؟ خودم یا داستانم را؟»

داشتم پاسخی در ذهن می‌پروراندم که از پنهان‌ترین پندارخانه‌ام پرسیدی. همان که جای نهفته‌ترین رازها بود. بیمناکم کرده بودی. حتا خود نیز به همه جایش سرک نکشیده بودم. چگونه از بودنش آگاه شده بودی؟ نمی‌دانم. شاید از همان دریافت‌های فراحواسی بود که داشتنش را به زن‌ها نسبت می‌دهند. شاید هم بدیهی می‌نمود که اینگونه پندارخانه‌ای باشد. به لبخندی کوشیدم چهره‌ام درونم را فاش نکند. چشم‌هایت نگاه از من بر نمی‌داشت: «برویم؟»

رسیدیم به بازپسین و هفتمین خانه‌ی پندار. پیچیده بودیم به کوچه‌ای که ابتدایش بهبرزم بود. گفتی: «چقدر تاریک است!» باریکه‌راهی بود که پشت دیوارهای بلند خانه‌ای سنگی قرار داشت. نوری لرزنده و کم سو همراه بوی چوب سوخته از بلندای دیوار می‌گذشت و این سمت می‌آمد. بازویم را گرفتی و سرت را چسباندی به شانه‌ام: «هوا چرا اینقدر سرد شد؟» دست را نیم‌دایره کردم بر پهلویت و فشردمت. سرگرداندی. کشیدگی مخملین گردن بود و نازکی چانه و بعد هم آن نرم‌خند نشسته به لب‌ها. ادامه‌اش نیز سکوت بود و نگاه‌های بی‌پلک ما به هم. با گام‌هایی آهسته‌تر راه افتادیم. اشاره کردم به سایه‌ی داج درخت پیش رو: «چیزی نمانده. آنجاست».

پای درخت نشستم و برگ‌های سرخ و زرد افرا را کنار زدم. سنگ مدخل چاه که پیدا شد، به زحمت جابه‌جایش کردیم. پنهان‌ترین پندارخانه‌ بود و تاریک‌ترین و ژرف‌ترینش. هوای سردی از چاهش بیرون می‌آمد و آمیخته می‌شد با بوی سوخته چوب. از نرده‌های ژرفارو پایین رفتیم. نخست من و تو نیز به دنبالم.

«این‌جا را تا حالا نشان کسی نداده‌ام. تو اولینش هستی.»

«خیلی تاریک است.»

«می‌ترسی؟»

«نه. فقط بی‌چراغ چطور ادامه راه را برویم؟»

تاریکی یک‌دست و مطلق بود، اما باز خواستم که چشم‌هایت را ببندی. چیزی نگفتی. دمی گذشت. صدایت کردم: «چشم‌هایت را باز کن و بدم.» بعد هر دو دمیدیم تا شعله فانوسی که دست گرفته بودم از نفس‌هایمان جانی گرفت و روشنا به اطراف پاشید. پاره‌های سایه بر چهره‌ات زبانه می‌کشید و چشم‌هات پنهان و پیدا می‌شد. اما باز نگاه آسیمه‌ات را می‌خواندم که فانوس از کجا آمده و چطور نفس و دممان آن‌گونه شعله‌ساز شده بود. نه پرسشت را به زبان آوردی و نه من پاسخی دادم به آسیمگی آن نگاه. به راه افتادیم. سرمای دهلیز گاه از نیروی آتش می‌کاست و روشنا تنک‌تر و کمتر می‌شد. و ما می‌دمیدیم و آتش فانوس هم‌نفس ما شرار می‌کشید. می‌رفتیم و تن‌سایه‌هامان به دیوار همچون پاشیدگی جوهری بود به برگ. پیش‌تر رفتیم تا رسیدیم به آن سردابه که مانند سروی خمیده بود. زمهریر، دست‌ها و نفس‌هامان را کرخت کرده بود. اما باز به هر سختی که بود دمیدیم به فانوس. آتش فروزان‌شده آن‌جا را روشن‌تر کرد. انتهای خمیدگی سردابه دری باریک و سیاه‌رنگ قرار داشت که نقش کهنه‌ماری بر آن نقر بود. کف سردابه گلیمی ژنده پهن بود که کناره‌اش خمره‌ای شکسته جای داشت. تاقچه کوچکی هم نزدیک در بود که گوشه‌هایش را تارهایی تنیده پوشانده بود. روی تاقچه تندیس تیره‌ی مرغی بود که زردی چشم‌هایش حتا در آن نیم‌تاریکی سرداب نیز می‌درخشید.

از سرک کشیدن به چاله‌های تاریک وجود گفتی و ترسناکی‌اش. سر را به آری تکان دادم. پرسیدی: «می‌ترسی؟»

اشاره کردم به در باریک و مار حک‌شده بر آن: «آن جا دیگر نمی‌آیم. تا همین جا بس است.»

سرما شدید‌تر به تنم رخنه می‌کرد و کرختیم بیشتر می‌شد. دستم را گرفتی و فانوس را بالاتر آوردی. شعله کوچکش مانند پر نازک مرغی در باد بال‌بال می زد. انگشتانم را فشردی. گرمای دستت را حس می‌کردم که مثل موجی ذره ذره در تنم پخش می‌شد. چشم‌هایم را بستم و با همه نیرو دمیدم. و باز دمیدم. نفسم دیگر به سختی بالا می‌آمد. پلک‌هایم را گشودم. چشم‌هایت را دیدم که آرام از پشت شرار بی‌جان فانوس نگاهم می‌کرد. گفتی: «یک نفس کاری نمی‌کند.»

به همان حال که نگاه‌مان به هم بود، نفس‌ها را جمع کردیم و با هم دمیدیم رو به فانوس تا آتشش گر گرفت. از میان افشانه نور، لب‌های غنچه‌شده‌ات را دیدم که طراوتی داشت و خواستنی‌تر می‌نمود. غنچه را به نرم‌خندی شکفتی. چهارزانو و برابر هم نشستیم روی گلیم. فانوس را میان‌مان گذاشتیم. ستاره‌های گردن‌ریز و گوش‌واره‌هات زیر نور فانوس درخششی چشم‌ربا داشتند. خواستم ببوسمت. به ناز چانه را پس کشیدی. شیطنتی در چشم‌هایت درخشید:

«به نظرت توی آن خمره چی هست؟»

«نمی‌دانم. نمی‌خواهم هم که بدانم.»

«بیا یک بازی بکنیم.»

و به همان ناز چانه را پیش آوردی و چشم‌ها را بستی. خارخار لب‌ها را دمی به بوسه‌ای خاموش کردیم. لب‌ها و چشم‌هات به خنده‌ای شکفتند. پرسیدم:

«حالا بازی‌ات همین بود؟»

«نه.» و اشاره کردی به خمره: «حدس که می‌توانی بزنی.»

«گفتم که نمی‌خواهم بدانم.»

«سکه طلا؟ آب؟ یا شاید هم عقرب دم‌دار!»

بازیگوشی کلامت هم به حرفم وا نداشت. دمیدیم به شعله کم‌جان فانوس. آتشش که نیرویی گرفت، فانوس را برداشتی و رفتی بالای خمره. دستت را که به درونش بردی، چشم‌هایم را بستم. جیغ کوتاهی از هیجان کشیدی: «ببین چی پیدا کردم!»

بی‌میل و زیرچشمی نگاهت کردم. آن‌چه را که دست گرفته بودی پیدا نبود. روبه‌رویم که نشستی دیدمش. گفتی: «دست بزن، چقدر تازه است.» بساوایی‌ام از سرما سست شده بود، اما باز طراوت پوستش و فراز و فرودش را حس می‌کردم. شبنمی هم انگار بر دو برگ بالایش نشسته بود. گفتی: «چه عطری هم دارد!» و نارنگی را بوییدیم. شادابی و شمیمش ریه‌ام را پر می‌کرد و نشاطی سبک‌بار به تنم می‌خلید. بعد آرام نارنگی را پوست گرفتی تا حلقه‌ای شد از قاچ‌های بلورین. قاچی را به ناز به دهان گذاشتی. بازی‌ات آغاز شده بود. قاچی را جلویم گرفتی. به دهان گذاشتم. مِی‌خوش بود و خوش‌گوار. قاچی دیگر به دهان بردی و باز قاچی پیشم گرفتی. قاچ‌ها را یک به یک و یک‌در‌میان به دهان می‌گذاشتیم. گفتی: «به نظرت آخریش نصیب کی می‌شود؟» تا آمدم باقی قاچ‌ها را بشمارم، دستت را بردی پشت:

«بیا یک کاری کنیم؟»

با نگاه رساندم که چه کاری؟

ادامه دادی: «هر کس آخرین قاچ را خورد، هر کاری گفت بایست انجام بدهیم!»

شور بیانت هیجانی در من نساخت. چاره ای نبود. یادم نیست. بله را به زبان یا اشاره سر گفته بودم. نتیجه‌اش را می‌شد حدس زد. شاید حسابش را کرده بودی، شاید هم سرنوشت را آن‌گونه فرجام کرده بودند. شرار شیطنت را در چشم‌هایت می‌دیدم. تشویشِ دستورت را داشتم. چشم‌ها را با همان شرار گرداندی سمت در.

گفتم: «نه، آن‌جا نه!» وقعی نگذاشتی. ابرو و شانه را بالا انداختی و گامی دیگر به سمت در برداشتی. صدالرزان فریاد زدم: «نه. بازش نکن. پشتش هر چه باشد، مسیری بی‌بازگشت است…»

فریادخواهی‌ام حتا تردیدی هم به دلت نینداخت. تصمیمت را گرفته بودی. تلاش برای تغییرش بیهوده بود. ایستادم و فانوس را پایین‌تر بردم تا روشنای راهت را گرفته باشم. اما مسیر را پیمودی. وقت گرداندن دستگیره سر چرخاندی و نگاهم کردی تا شاید که به دیدن پشت آن در راغبم کنی. نه، تابش را نداشتم که بر آن ندانسته‌ها دانایی بتابد. فانوس را پایین‌تر گرفتم و گامی به عقب رفتم. گفتی: «همیشه دانستن بهتر از ندانستن است.» نمی‌توانستم بپذیرم، اما برابر حرفت هم چیزی به چنته نداشتم. دو سه گام به پس رفتم و هراس‌خورده و بریده‌بریده واژه‌بازی کردم که ندانستن گاه اثیری دارد که رانه و سوخت‌بار زندگیست. آنجاست که دانستن شوق را می‌کشد و آرزو را می‌خشکاند.

پاسخم دادی که: «شاید اما راز ما این‌جا باشد.»

پیش از چرخاندن دستگیره، گردن مارِ نقش را که جان گرفته بود، محکم گرفتی. یاقوت چشم‌هایش و تیزی دو نیشش در آن نیم‌تاریکی دهلیز پیدا بود. لرزه‌ی سختی به تن مار افتاد و تکان‌تکان دمش سایه‌های سرداب را به جنبش انداخت. عمر کوتاهش زود پایان گرفت. بدنش یک‌باره بدل به مشتی خاک شد که از میان انگشتانت به زمین می‌ریخت. صدای مرغی بلند شد. از سمت تاقچه بود. فانوس را کمی بالاتر گرفتم. تندیس نیز انگار جان گرفته بود. از دو چشم زرد مرغ، قطره‌های خون جاری بود. هوهوی بلندی می‌کرد که با هر صدا، قطره‌ای خون از گلویش به پایین می‌چکید.

در را تا نیمه باز کردی و نوری شدید به دهلیز یورش آورد. فانوس از دستم افتاد و سراسیمه دویدم سمت نرده‌بان ورودی. سوزش و تندی نور را پشت سرم حس می‌کردم که همراه می‌شد با هوهوی بلند مرغ شب‌آویز. دستم را گرفتم به اولین نرده و تنم را کشیدم بالا. وقت خروج، پُردلی کردم و کمی سر را چرخاندم. سیاهه‌ی تنت را دیدم که در آن سپیدی دهشتناک پیش می‌رفت و ناپیدا می‌شد.

دیگر یادم نیست که چقدر گذشت از آن آخرین سفر به پندارخانه‌ها. می‌دانم. کوتاهی نیز کردم وقتی‌که خبر و تماسی نگرفتم و حتا پرس و جویی نکردم که چطور از آن پندارخانه، بی‌من بیرون آمدی. شاید از خشکیدگی و سستی‌ای بود که در جانم مانده بود. شاید هم از بیم و باک بود. دیگر ژرف‌ترین رازهایم را می‌دانستی. نهفته‌ترین ناگفتنی‌ها که حتا خود پروای نزدیک شدن نداشتم. جانْ‌گوهر و روح‌ْتبارم را که ناپوشیده و برهنه و بی‌هیچ حجابی دیده بودی.

تماس دوباره را خودت گرفتی و قراری را گذاشتی در بهبرزم. ادامه‌اش همان است که می‌دانی و می‌دانم و دیگر واژه‌آجین است. آن قرار که انگار آخرین دیدارمان گردید. نمی‌دانم که خواهی خواند این خطوط ریخته را، اما هدیه‌ای دیگر نداشته‌ام که سزاوار تو باشد و این دل‌اندوهان. اینک که همجوارم به پایان نگاشتنت، دیگر جان و رمقی نمانده، که همه توش و توان دمیده‌ام به کالبد این کلمات تا که دربَردار و نگاه‌دار ما باشند و قصه‌ی ما و شاید هم که آتشی به خرمن سوختگان.

نگارش نخست: آذر ۹۷، ونکوور

بازنویسی آخر: خرداد ۹۹، ونکوور

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی