وحید ذاکری: «نارمَک و هَمسان‌ها»

نارمک بر صفحه‌ی نمایشگر مردانی کوتاه‌قد را می‌دید که کنار هم نشسته بودند. نخستین بار بود که بعد از هَمسان‌سازی یک‌جا می‌دیدشان. لباس‌ها متفاوت بود، مدل موها هم همین‌طور. اما چهره‌ها یکسان بود. آن جای شکستگی، روی پیشانی همه‌شان بود.

وحید ذاکری (کاری از همایون فاتح)

-می‌شناسیدش؟

چهره‌ی یکی از «وارُون‌»ها روی دیوارِ نمایشگر بود. «نارمَک» در کاشانه و نشسته بر صندلیِ کار، تماشایش می‌کرد:

-منظورتان از شناختن چیست؟

حرف‌های مشاورها خوب یادش بود. تمرینشان کرده بود.

چهره‌ی بازپرس بر نمایشگر دوباره حاضر شد:

-منظور این است که آیا این شخص، مشتری بنگاه «تاگْ-تاگْ» بوده؟

دست نارمک بی‌اختیار تا نیمه بالا آمد. خواسته بود صافی موها را امتحان کند. نگهش داشته بود. مشاوری گفته بود این مواقع دست کشیدن به موها می‌تواند به اضطراب ناشی از پنهان‌کاری یا دروغ‌گویی تعبیر شود. عرق کف دست را با دامنش گرفت.

-معلوم نیست. تشخیصش غیرممکن است.

حواس را خوب جمع کرده بود که جای «غیرممکن»، «سخت» یا صفت دیگری نگوید.

-خیلی خب. خیلی خب. این افراد چطور؟ آیا یکی‌شان همان وارونِ-بنیادی، مشتری بنگاه شما بوده؟

و نارمک بر صفحه‌ی نمایشگر، مردانی کوتاه‌قد را می‌دید که کنار هم نشسته بودند. نخستین بار بود که بعد از هَمسان‌سازی یک‌جا می‌دیدشان. لباس‌ها متفاوت بود، مدل موها هم همین‌طور. اما چهره‌ها یکسان بود. آن جای شکستگی، روی پیشانی همه‌شان بود، رونوشتی برابر اصل. رضایتی داشت از حاصل کار. درنگی کرد. یکی از وارون‌ها خمیازه‌ای کشید و یکی دیگر انگار سرفه‌ای کرد. با شماره‌ای بر پیرهن نشان شده بودند، یک تا هشت. گفت:

-متاسفانه بعد از همسان‌سازی دیگر راهی وجود ندارد که بتوان همسان‌ها را از وارون-بنیادی تشخیص داد…

بازپرس حرفش را ناتمام گذاشته بود:

-آیا احتمالش وجود دارد در آینده بنگاه شما یا شرکت‌های مشابه به فن‌آوری چنین تشخیصی برسند؟

-راستش از خدمات بنگاه تاگ-تاگ این است که به درخواست مشتری، همسان‌ها طوری طراحی می‌شوند که راهی برای تشخیصشان از هم یا از مشتری وجود نداشته باشد. تنها خود مشتری می‌داند که نمونه‌ی بنیادی بوده و بقیه همسان‌هایش هستند. اما در مورد سوالتان هم باید بگویم که شاید احتمالش باشد، اما چه زمانی را نمی‌دانم.

دو جمله‌ نخست را از حفظ گفت. همان‌گونه که تاکید مشاور حقوقی بود.

بازپرس جرعه‌ای آب نوشید:

-می‌دانید که وارون-بنیادی، جنایت‌کار بسیار خطرناکیست. آیا وقت همسان‌سازیش به مورد مشکوکی برخورد کردید؟ مثلن داده‌هایی که نشانه‌ای از جنایتش باشند؟

سخت‌ترین پرسش بود، دست‌کم از دید بنگاه و مشاورانش. پاسخ از پیش آماده‌اش را گفت:

– بنگاه تاگ-تاگ داده‌های مشتری‌ها را بررسی نمی‌کند.

«آلا» به کمکش آمده بود:

-می‌دانم پرسشتان از نارمک است، اما اجازه دهید که به عنوان ارشدش و از طرف بنگاه تاگ-تاگ تاکید کنم، ما وقتی درخواست این مشتری را بررسی می‌کردیم اطلاعی نداشتیم که چه جانیِ پلیدی است. از کجا می‌دانستیم؟ شما خودتان تازه بعد از اعتراف یکی از همسان‌ها دانستید که عامل آن کشتار بی‌رحمانه وارون-بنیادی بوده است. حتا خبر آن کشتار، اولش برجسته نبود. تنها دو سه سطر خبر بود. کسی نمی‌دانست. ما هم در بنگاه نمی‌دانستیم که اصلن چنین جنایتی انجام شده. لابد به قول سخنگویتان نمی‌خواستید پخش خبر، سدی شود برای پیداکردن عامل جنایت. پس لطفن مستقیم یا غیرمستقیم ما را مقصر ندانید.

-به شما اطمینان می‌دهم که تا این‌جای پرونده، پلیس بنگاه تاگ-تاگ را مقصر نمی‌داند.

نارمک نگاهش پایین بود و خیره به سرآستین‌های نیلوفری‌رنگش. نگاه را برد سمت نمایشگر. خواسته بود در تایید آلا چیزی بگوید که خود آلا پیِ حرف را گرفت:

-آخر از کجا می‌دانستیم که همسان‌سازی، رد گم کردن است؟ نقشه‌ی وارون-بنیادی است برای فرار از پلیس و قانون؟! معلوم است که اگر می‌دانستیم درجا به پلیس اطلاع می‌دادیم. بنگاه تاگ-تاگ تمام همکاری‌های لازم را کرده، از جمله واگذاری نسخه‌ای از داده‌هایِ هم‌سان‌سازیِ این مشتری. بسیار هم امیدواریم که وارونِ-بنیادیِ جنایت‌کار را هرچه زودتر از میان این هشت وارون پیدا کنید.

نارمک انتظار می‌کشید که بازپرس اعتراضی کند یا متلکی بیندازد که اجازه دریافت آن داده‌ها را پلیس بعدِ دعوای حقوقیِ سختی گرفته، نه این که بنگاه لطفی کرده باشد. اما بازپرس دمی سکوت کرده بود و بعد پرسشی دیگر. نارمک کوشیده بود چهره و بدنش آرام بنماید. از چشم‌های تیز پلیس و دستگاه‌هایش به سختی چیزی پنهان می‌ماند. فنجان چای را به لب‌‌ها گذاشت. به سرفه افتاد. جرعه‌ای به گلویش پریده بود. با صدای گرفته‌ای ‌گفت:

-همه چیز همسان‌ها دقیقن مشابه وارون-بنیادی است از ابتدای تولدش تا تاریخ ‌همسان‌سازی. بعد از آن هر همسان مسیر خود را می‌رود و شخصیتِ مستقلِ خود را خواهد داشت. این طوری است که هر همسان یاد و خاطره‌ای از آن جنایت را دارد. این هم که یکی‌شان حاضر شده بیاید و ماجرا را فاش می‌کند به خاطر همین استقلال شخصیتی‌ همسان‌هاست.

به کسی خارج از کار نگفته بود که مسئول و معمار آن همسان‌سازی‌هاست؛ به توصیه پلیس و بنگاه بود. حتا به «آراد» هم نگفته بود. واژه «مصاحبه» را همه به کار برده بودند، از آلا گرفته تا مشاورهای جوراجور بنگاه. اما گوشه‌ی فکرش، «بازجویی» نیز گاه سرک می‌کشید و تیزدندانی نشان می‌داد. لفظی که گریز داشت از به کاربستش و می‌کوشید کمتر به ذهن راهش دهد. یعنی پلیس بویی برده بود؟ از کجا آخر بفهمند؟ آن‌ها که از درونِ بنگاه و ساز و کارش اطلاعی ندارند. شاید هم شک پلیس از بابت آن دعوای حقوقی بود سر داده‌ها. انتظار پلیس گویا این بود که بی‌گفت‌‌و‌گو نسخه‌ای از داده‌های همسان‌سازی را دریافت کند. بنگاه هم آخر بی‌ربط نمی‌گفت. داده‌ها امانت مشتری است و بنگاه نیز نگه‌دارش. حالا درست که یکی از مشتری‌ها جنایت‌کار درآمده، اما نمی‌شود اعتماد مشتری‌ها را فدا کرد که. سرمایه بنگاه، اعتبارش بوده. شاید همین‌ها پلیس را به گمانه‌ انداخته بود که سَر و سِریست میان بنگاه و وارون-بنیادی.

دروغ هم که نگفته بود. بررسی داده‌های مشتری قدغن بود در بنگاه. اما سخت‌گیری نبود. نادیده می‌گرفتند مادامی که چیزی به بیرون درز نکند. کسی هم نباید حرفش را می‌زد، حتا به همکارها و مدیران. جلوی کنجکاوی را نمی‌شود به آسانی گرفت که. آن هم وقتی که تمام زندگی و گذشته‌ی یک نفر در دسترس باشد. از رازهایش گرفته تا آرزوها و خیال‌هایش. به عنوان معمارِ ارشدِ همسان‌سازی که می‌توانست سرکی بکشد به داده‌ها! از کنجکاوی بود؟ شاید. از خودِ وارون-بنیادی هم بود. چیزی داشت در وجودش. یک گیرایی شریرانه. از آن جای شکستگیِ خیره بود میان پیشانی؟ ممکن است. داده‌ها را گشته بود برای پیدا کردن یادی از آن شکستگی. کاش نگشته بود… کاش هیچگاه کنجکاو نشده بود…

آسیمه بود. نمی‌دانست چه کند. خواست برنامه‌ای تماشا کند. چند روز پیش بود؟ شمردشان، دوازده روز، انگار همین دیروز. بعد مصاحبه حس تهی‌ بودن داشت. مثل حالا هم میلش به کاری نمی‌برد. همین‌طور بختکی برنامه‌ای تماشا کرده بود. تپش‌های تند‌اتند قلبش را به یاد داشت. گزارشگری از هر هشت وارون مصاحبه گرفته بود و با دو کارشناس مهمان بحث و بگومگو می‌کرد. نارمک نمی‌خواست دوباره فکرش را گلاویز همسان‌ها کند. اما برنامه را دیده بود.  

گزارشگر از وارون-سه پرسیده بود: «چه شد که برای اطلاع‌رسانی به پلیس مراجعه کردید؟»

-ببینید، می‌دانم که همسان‌ انسان دیگری هستم. همان که به اسم وارون-بنیادی هم صدایش می‌کنید. من گناهی نکرده‌ام. تنها در ذهنم متوجه خاطرات و تجربیات تاریکی شدم که مطمئن بودم مربوط به زندگی خودم نیست و به پیش از تولدم مربوط است. همین‌ها را برای پلیس گفتم. دیگر نمی‌دانم چرا به چشم جنایت‌کار نگاهم می‌کنید.

داشت چیزهایی دیگری هم می‌گفت که تصویر و صدا بریده شد. گزارشگر گفت: «بیشتر این همسان‌ها تولدشان را روزی می‌دانند که همسان‌سازی شدند. به این برداشت اکنون باید حدود یک‌ساله باشند، گرچه سن وارون-بنیادی چهل و هفت است.»

دو کارشناس، آرا خود را رفت و برگشتی و آتشی بیان می‌کردند.

-همه‌ی وارون‌ها باید زندانی شوند. همه‌شان نسخه‌ی برابر اصل وارون-بنیادی هستند و مثل او ژن‌های کشتار و جنایت و خشونت دارند.

-این چه حرفی است؟ این کار نهایت بی‌اخلاقی است که هفت موجود بی‌گناه را مجازات کنیم چون همسان انسانی جنایت‌کارند. اصلن همین‌که یکی از آن‌ها آمده سراغ پلیس نشان می‌دهد همسان‌ها نسخه‌ی برابر اصل نیستند، چون این کاریست که وارون-بنیادی انجام نداده.

-از کجا می‌دانید نداده؟ شاید وارون-بنیادی، همان همسانی باشد که آمده پیش پلیس! بعد هم شما حتا حاضر نیستید آن‌ها را «انسان» بنامید و تنها «موجود» خطابشان می‌کنید، تازه دم از حقوقشان نیز می‌زنید!؟

-این تنها یک نامگذاری است، چون‌ که تولد و رشدشان تا سنِ آن زمانِ وارون-بنیادی بسیار سریع‌تر از خیلی از ما انسان‌ها بوده است. حق و حقوق‌شان از نظر من هیچ تفاوتی با بقیه ندارد، اما برای شما انگار دارد.

خمیازه‌ای کشید. دلش می‌خواست مثل بیشتر وقت‌های بعدِ کار، حالت کاشانه‌اش را عوض کند به مراقبه. آن‌گاه، دوربین و نمایشگرِ کار خاموش می‌شدند. نورها نرم‌تر می‌گشتند و رنگ دیوارها می‌شد همان صورتیِ نیلوفری که دوست داشت. سایه‌هایی پریده‌رنگ به کندی در حجم کاشانه رقصیدن می‌گرفتند؛ انگار که موجه‌های برکه‌ای باشند. نارمک کف اتاق می‌نشست، پاهایش را دراز می‌کرد و دست‌ها کشیده، سرانگشتانِ پاها را لمس می‌کرد. عطرپاش‌های دو سوی دیوار، رایحه‌ی دل‌خواهش را می‌افشاندند. از گلی باستانی بود که اسمش را درست یاد نداشت. شاید وقتی به گلستانی سر بزند که آن‌ گل‌ها را داشت، یا گل‌های دیگری که تصویرشان را دیده بود. خطر داشت. می‌دانست. از بیماری‌های ناشناخته گرفته تا هوایی که ناپاکی و ناخالصی داشت. اینک به همان رایحه‌ی در کاشانه باید بسنده می‌کرد.

پیشکار مجازی را صدا زد. مراقبه‌ی باغ و برکه را خواست. دیوارها نمایشگرانی شدند، و درخت‌هایی پربرگ و آوای پرنده‌هایی جنگلی را تصویر و صدا کردند. برکه بر دیوار راستش نقش گرفت. خیسی خاکی نم‌خورده را زیر پایش حس می‌کرد. چارزانو نشست و مچ‌ها را بر زانوها گذاشت. بیم داشت و نمی‌توانست خاطرش را خالی کند. اگر بفهمند چه؟ گناهی نداشت که. به آلا گفته بود وقت برون‌آوری اطلاعاتِ ذهن، بخشی از داده‌های وارون-بنیادی را دیده است. تاکید کرد که پیش‌آمدی بوده. راست نگفته بود. می‌توانست بگوید نگاهش از کنجکاوی بوده؟ از آن جای شکستگیِ پیشانی؟ کاش داده‌ها را هرگز نگشته بود. اولش چیزی نبود جز خاطره‌ای دور و مِه‌آمیز از برخورد محکم پیشانی کودکی با جایی سخت، گویی کناره‌ی یک میز. کودک به نظر، وارون-بنیادی می‌رسید. اما سپس تصویرهای روشن‌تری بود از زمانی بعد؛ دو سه آدم که سرهاشان پیاپی به جسم‌هایی سخت کوفته می‌شد. دست کوبنده، دست وارون-بنیادی می‌نمود که ددصفت می‌کشت. ترس مثل برقی به جان نارمک خلید و نفسش آنی گرفت. بی‌اختیار ادامه داده‌ها را کاویده بود. جمله‌ای نگهش داشته بود؛ «همه را می‌کشیم! مجبوریم! همه، حتا زن‌ها و بچه‌ها». هراسیده همگی را به آلا گفته بود. خیلی ترسناک است! نقشه‌ای است از مسموم کردن تمام آدم‌های یک محله، حتا بچه‌ها. مدام نام دشمنی تکرار و نفرین و تهدید می‌شود. بعد هم داده‌هایی هست از نابودی آن دشمن و نشانه‌هایی از ژرف‌ترین سرخوشی‌ها. آلا حرفش را بریده بود: «ببین نارمک، تو خودت بهتر می‌دانی. این داده‌های ذهنش از هر چیزی می‌تواند باشد، از خاطره‌هایی واقعی تا خیال و آرزوها. پس واقعن نمی‌دانیم این‌ها را مرتکب شده. سیاست بنگاه را هم که می‌دانی؛ علاقه‌ای نداریم بدانیم مشتری ما چه کرده یا خواهد کرد. مهم این است که هیچ داده‌ای از اطلاعات مشتری به بیرون درز نکند، حتا به پلیس. اعتماد مشتری‌ به ما کلیدی‌ترین اصل ماست.»

شاید بهتر بود سراغ ارشدهای آلا هم می‌رفت. بهره‌ای داشت؟ به احتمال زیاد نه. آن‌‌ها هم همان حرف‌های آلا را می‌زدند. تازه، خطر هم داشت که توبیخش کنند بابت آن نگاه «پیش‌آمدی»‌اش به داده‌ها. دلش باز ریش شد. شاید باید استدلال می‌کرد که آخر چه کسی جز یک خلاف‌کار می‌تواند آن اندازه پلشتی، تشنه‌خونی و برتری‌خواهی را در ذهنش تلنبار کند؟ حدس می‌زد ترکیب کدام یک از ژن‌ها دلیل یا تشدید‌کننده‌ی این ویژگی‌ها بوده باشند. از «میم-الف-اُ-الف» مطمئن بود. سال‌های سال بود که دیگر همه می‌دانستند. علت‌های دیگر هم بود. پرورش دوران کودکی و خرده تصمیم‌های هر فرد که زنجیره‌ای از رخدادهای خاص همان فرد را می‌ساخت. این‌ها را نتوانست به آلا بگوید. تازه همان‌ها را هم که گفت با ترس بود. شاید از علاقه و اعتمادی که آلا به‌اش داشت بود که سیاست مجاز نبودن چنین صحبت‌هایی را به رویش نیاورد.

ترسناک‌تر این که ردی از پشیمانی یا عذاب وجدان در داده‌ها نبود. دلش باز فشرد از یاد آن تباه‌کاری‌ها. هوا را تا نهایت حجم سینه‌اش به درون کشید. دمی نگهش داشت و با بازدمی بی‌شتاب بیرون ریختش. خیلی وحشتناک بود. چطور توانسته بود آن همه خانواده و کودک را مسموم کند؟ امکان داشت خود، کارش را از دست بدهد؟ پروانه‌ای در نمایشگر روبه‌رویش پرواز می‌کرد. بلند شد: «پیشکار، مراقبه، پایان». سستی داشت. وقت بلند شدن به پیشکار، فرمان خرید ظرفی بستنی داد با همان مزه همیشگی. چند دقیقه‌ای گذشت و بعد چراغِ دریچه‌ی خرید کاشانه روشن شد به نشانه‌ی رسیدن ظرف بستنی.

قاشق را که به دهان برد، خنکی و شیرینی همراه با عطری از نعناع بر زبانش پخش شد. تکه‌ای ترد از شکلات را هم زیر دندانش مزه کرد. قاشق را در ظرف بستنی رها نمود. خمیازه‌ای کشید. خواست فرمان «خواب و تخت» را به پیشکار بدهد، اما منصرف شد. نمی‌دانست چرا. ذهنش انگار ناتوان از تصمیم و زمین‌گیر بود. دودِلی باز سراغش آمده بود. درست بود آیا کارش؟ تمام ژن‌هایی که گمان می‌برد جنایت‌ساز و خشونت‌پرور باشند را نشان کرده بود. گرچه هنوز آن گامه از دانش فرانرسیده بود که رفتار و سرنوشت یک آدم را بتوان سراسر تعیین کرد. تازه وقتی هم برسد، ژن‌‌ها تنها بخشی از سازه‌های سرنوشت‌اند. دیگر چه می‌توانست بکند؟ یاد سنگدلی وارون قلبش را هر بار بیشتر می‌فشرد. نزدیک به سی کاشانه و تمام ساکنانشان را مسموم کرده بود. با کشنده‌ترین سم‌ها که آغشته بود به خوراک و پوشاک و نوشاکی که مصرف هر کاشانه بود. سَم‌آلودن‌ها را سه روز پشت سر هم تکرار کرده بود. نزدیک به چهل بزرگ‌سال و دَه کودک جان خود را از دست داده بودند تا «گورا» از میان برداشته شود؛ رقیب شماره یکِ وارون که در آن محله و میان سی کاشانه‌اش جا داشت.

دلیل‌ها گوناگون بود برای انگیزه این همه‌کُشی. از اشتیاق شدید وارون به جان‌ستاندن گرفته تا انتقام‌جویی از محل به جرم همدلی‌ یا همدستی با گورا. از بعضی هم شنیده بود که وارون گویا جای دقیق رقیب را نمی‌دانسته و ساده‌ترین راه برگزیده، کشتن همگانی برای از میان بردن تنها یکی.

حالا در چه چیزی رقیب بودند؟ کسی درست نمی‌دانست. حرف تفسیرگری را خوانده بود که می‌گفت بر سر بازار روان‌گردان‌های دیجیتال بوده. نارمک یادش نمی‌آمد چیزی در موردشان شنیده باشد. اینترنت را گشته بود. استفاده‌گرانش، یارانه‌ای کوچک را روی پیشانی می‌بستند و سرکیف یا متوهم می‌شدند. به شدت اعتیادآورتر از مخدرهای شیمیایی بود و میزان بالایی از مرگ و میر داشت، به دلیل آسیب‌های شدید مغزی، تنفسی، و قلبی. تفسیرگر دیگری گفته بود، دعوا برای این‌ها نبوده. تبه‌کارها، سر بازار آخرش جوری با هم کنار می‌آیند. رقابت وارون و گورا سر محبوبیت و جلب هوادارها بوده. بالاخره، این طور آدم‌ها بین خلاف‌کارها و اوباش طرفدارهایی دارند، به ویژه در شبکه‌های اجتماعی. وارون حس کرده بوده گورا جای شهرتش را می‌گرفته. برای همین نه تنها خودش بلکه آدم‌های هم‌محله‌اش را هم قتل‌عام کرده تا انتقامی گرفته باشد و پیغامی رسانده باشد.

وقت همسان‌سازی که این اطلاعات نبود. نارمک باز فکر کرد، اگر این‌ها را می‌دانست که بی‌گمان به پلیس خبر می‌داد. اصلن تقصیرْکار، پلیس است که خبر آن جنایت را زودتر فاش نکرد. آن‌وقت دیگر اطمینان داشت که آن داده‌های ذهنی، سراسر خاطره‌هایی واقعی بودند و نه خیال و آرزویی. می‌توانست پلیس را خبر کند؟ چه بگوید؟ داده‌های ذهنی خطرناکی هستند که البته شاید تنها خواب و خیال باشند!؟ پلیس لابد می‌خندید. کارش را هم قطعن از دست می‌داد. بنگاه چطور می‌توانست از آن مشتری ثروتمند و دست‌و‌دل‌باز بگذرد؟ آن هم نه برای یک همسان‌سازی بلکه هفت‌تایش!

چه کار دیگری می‌توانست انجام بدهد؟ گزینه‌ی دیگری بود؟ جز کم‌توان کردن بخشی از ژن‌های خشونت‌ساز؟ نمی‌توانست آن‌ دسته از ژن‌ها را کاملن دور بیندازد که. آن‌وقت احتمال ایجاد تفاوت‌های آشکار بود بین وارون-بنیادی و همسان‌هایش؛ که خود افشاگر کارش می‌شد و اخراجش را در پی می‌داشت.

دل‌شوره و تشویشش از همان وقت‌ها آغاز شده و ادامه یافته بود. ذهنش از فکر مدام و بی‌وقفه فلج بود. تصمیمش را آخر گرفته و بخشی از ژن‌ها را کم‌توان کرده بود. با این امید که شاید خشونت و پلشتیِ همسا‌ن‌ها کمرنگ‌تر گردد. بخت‌یار بود که بنگاه فن‌آوریِ بسیار کمیابش را داشت. کار به گونه‌ای بود که آزمایش‌های ساده‌ی ژنتیک و «دال-نون‌-الف» تفاوتی بین وارون-بنیادی و همسان‌ها نشان نمی‌داد. دستگاه‌های بسیار پیشرفته‌تری برای چنین تشخیصی لازم بود که تنها در آزمایشگاه‌های بنگاه موجود بود. اما اگر پلیس به چنین فن‌آوری‌ای دست یافته باشد چه؟ دلش هم‌صحبتی می‌خواست: «پیشکار، آراد را بگیر.»

زنگ‌ها را بی‌دلیل شمرد. سر پنجمین زنگ بود که تصویر آراد بر دیوار نمایشگر روبه‌رو پیدا شد. روی دستگاه دوِ-دَرْجا بود. با پشت دست عرق پیشانی را گرفت و بریده‌بریده سلام کرد و ادامه داد: «چرا تصویرت خاموش است؟»

-خسته‌ام. موهام هم مرتب نیست.

-چه کار کردی مگر امروز؟ راست می‌گویی‌ها، صدات خیلی خسته است!

آراد را دید که از دویدن ایستاده بود و لبخند درشتی به چهره داشت: «حالا می‌ترسی این‌جور ببینمت، باهات قطع کنم؟!» لبخندش درشت‌تر شد. چشمکی هم به شیطنت زد.

-انگار خوشحال هم می‌شوی این کار را بکنی!

لبخند به آنی از چهره‌اش رفت: «چرا اینقدر تلخی!؟»

نارمک آهی کشید. آهسته گفت:

-منظوری نداشتم. ببخشید.

جمع شدن و به زمین رفتن دستگاه دو-درجا را دید. آراد از کادر تصویر خارج شد. نارمک گفت:

– «صبر کن. کجا رفتی؟»

– «شاشیدنم را هم می‌خواهی ببینی؟»

نارمک جوابی نداد: «پیشکار، صدا، قطع.» بعدِ مکثی کوتاهی ادامه داد: «پیشکار، آینه و آرایش.» از برابرش، کاشی‌های کف با نرمی لغزیدند و کنار رفتند. میز آرایش و صندلی‌اش به آرامی از فضای باز شده میان کاشی‌ها بالا آمدند. پایه‌‌های میز و صندلی قد کشیدند. پشتی صندلی که راست شد، نارمک رویش نشست. دیوار روبه‌رو حالا آینه‌ای قدی بود که چهره‌اش را بازمی‌تاباند. دستی به موهایش کشید. زبر و خشک بود. دور چشم‌ها پف داشت. حوصله آرایش کردن نداشت: «پیشکار، آرایش مجازی!» گوشه‌ای از آینه، نقش‌هایی دگردیس از چهره‌اش پدیدار شدند که هر کدام آرایشی داشتند. خمیازه‌ای کشید که در آینه و آن نقش‌های دگردیس هم تکرار شد. صدای آراد را شنید:

-«کجایی نارمک؟ حالا نه تصویرت هست نه صدات!»

نارمک پیشکار را فراخواند و گفت: «صدا، وصل». ادامه داد:

-دارم آرایش می‌کنم. چه آرایشی دوست داری؟

-فکر کردم حوصله نداری.

-حالا تو بگو. چه جورش را دوست داری؟

-ببینم… راستی توی بنگاه در مورد وارون-بنیادی چیزی نمی‌گویند؟ پیدایش نکردند؟

-ولش کن. بیا در مورد یک چیز دیگر حرف بزنیم.

-خب، اول دوربینت را روشن کن.

-دلم می‌خواهد اول یک آرایش تازه کنم.

نارمک پیشکار را فراخواند و فرمان قطع صدا داد. اعتراض آراد را شنید. گفت: «پیشکار، نقش شماره شانزده.» نقش شانزده بزرگ شد و جای چهره‌اش در آینه قدی نشست: «پیشکار، آرایش مجازی، لباس مشکی.» ایستاد و خودش را در آینه ورانداز کرد. زبری و خشکی موها را باز لمس کرد که در آینه صاف و نرم می‌نمود. نیم‌خندی زد: «پیشکار، صدا وصل، تصویر وصل.» آراد را می‌دید که بر کاناپه دراز کشیده بود و با رایانه‌ی دستی‌اش مشغول بود. برایش دست تکان داد. آراد به سرعت نیم‌خیز شد: «این چه قیافه‌ای است برای خودت درست کردی دختر!»

نارمک دسته‌گیسویی را کشید و رها کرد روی شانه. نیمی از نمایشگر آراد را نشان می‌داد، و نیم دیگر خودش را. فرود ملایم گیسو بر شانه را دید: «مگر نمی‌گفتی موی صاف دوست داری نه وِزْوِزی؟!»

-آره. موهات قشنگ شده، اما چرا روبند زدی!؟

نارمک چرخی زد و چنبره پایین تن‌پوش‌اش را تماشا کرد: «لباسم بهم می‌آید؟ خوشکل است؟»

آراد حالا روی کاناپه نشسته بود: «آره. مشکی بهت خیلی می‌آید. اما روبندت را برنداشتی‌ها!»

نارمک پیشکار را ندا داد و گفت: «آهنگ رقصی، خیلی رقصی!»

نوای نغمه‌ای با ضرب‌آهنگی تند در فضای کاشانه پیچید. نارمک دست‌ها را بالا برد و گردنش را کج کرد. بعد پیچ و تابی به بدن داد و دستی را رو به نمایشگر دراز کرد: «پاشو آراد. بیا برقصیم!»

آراد را دید که دستی به نفی تکان داد: «الان خسته هستم. راستی ….یک کم صدای آهنگت را کم کن. بیا کمی از وارون و همسان‌هاش برایم بگو. حالا واقعن هیچ چیزی از این آدم توی بنگاه ندیدید؟ متوجه ذهن خطرناکش نشدید؟»

نارمک سرش را به رقص و به نشان نفی تکان‌تکان داد. آراد نگاهش به رایانه‌ی دستی بود:

-نوشته روانکاوی گفته زندگی وارون را بررسی کرده. دلیل از بین بردن رقیب تنها اقتصادی و کسب و کار نبوده. از یک جور خودشیفتگی هم می‌آمده. دوست داشته فقط اسم خودش باشد و دوست و دشمنش از او فقط حساب ببرند.

نارمک تقریبن به جیغ گفت: «بس کن!» و دستان را بر گوش‌هایش گذاشت. دوباره چرخی زد و ایستاد. نفس‌نفس می‌زد: «مگر نمی‌خواستی روبندم را برات بردارم؟»

آراد را دید که سرش را بالا آورده بود: «آهان؟ شرطش این شده که باهات برقصم؟!»

نارمک خودش را در نمایشگر نگاه کرد. روبند، مستطیلی بود و سیاه، با نگاره‌هایی گلی‌رنگ و پیروزه‌ای که تنیده بودند دور حفره‌های بادامی دو جاچشمی. شکل بینی،‌ زیر آن سیاهی به نظرش قشنگ‌تر رسید. گفت:

-آراد … تو حاضری برایم چه کار کنی؟ هر کاری می‌کنی؟

-منظورت چیست؟ … ببین صدای آهنگت را کم کن. درست نمی‌شنوم چی می‌گویی.

-پیشکار، آهنگ قطع!

نارمک ادامه داد:

-مثلن حاضر می‌شوی کارَت را برای من از دست بدهی؟!

-چی می‌گویی نارمک! حالت خوب است؟ کارم را از دست بدهم که تو آن روبند را برداری؟!

-نه! نه! منظورم این نیست. اصلن ولش کن. حالا بعد صحبت می‌کنیم. الان هم تو خسته‌ای هم من.

-صبر کن. منظورت چی هست؟ روشن‌تر حرف بزن نارمک!

-حالا بعد صحبت می‌کنیم. کاری نداری؟ خسته‌ام. می‌خواهم بخوابم.

آراد حرفی نمی‌زد. نگاه خیره‌اش از نمایشگر، نظاره‌اش می‌کرد. نارمک نفس را در سینه نگه داشت و لبخندی به پهنای رخ را نشاند به لب‌ها. دستش را به خداحافظی تکان داد. دوربوسه‌ای هم رو به نمایشگر فرستاد:

-خداحافظ عزیزم. نگران نباش. بعدن صحبت می‌کنیم.

این‌ها را که گفت، ادامه داد: «پیشکار، صدا و تصویر قطع.»

خسته بود. اما خوابش نمی‌آمد. دروغ گفته بود. به یاد دوران دانشجویی‌اش افتاد. وقتی که با «آستار» و «نور» دوره می‌گذاشتند و از پسرها حرف می‌زدند. همگی یک‌زبان بودند که پسرها موجودات ساده‌ای هستند، زودباورند، و دروغ را به سختی تشخیص می‌دهند. دلش می‌خواست لبخند بزند، اما نمی‌توانست. به کوشیدن‌های آن زمانش اندیشید. درس‌خواندن‌های پیوسته و گذشتن از آزمون‌های دشوار. بالاترینِ نمره‌ها را کسب کرده بود میان نزدیک به هزار دانشجوی هم‌دوره‌اش. آن هم در دانشگاه جهانی فن‌آوری‌هایی زیستی که برترین بود میان دانشگاه‌های همتایش. آرزوی دیرینه‌اش را برای استخدام در بزرگ‌ترین بنگاه همسان‌سازی برآورده بود. سوگند خورده بود به وفادری‌اش به اصول حرفه‌ای؛ که بی‌هیچ پیش‌داوری و تبعیضی همسان‌سازی هر مشتریِ واجد شرایطی را انجام دهد. در کوتاه‌زمانی پیشرفت کرده و شده بود یکی از مهمترین معماران همسان‌ساز بنگاه. حالا پشت پا بزند به همه‌شان برای شناسایی یک تبه‌کار؟ خب، لابد دیر یا زود پلیس راهی پیدا می‌کند برای بازشناختش از همسانان‌اش. اصلن به برآورد پلیس همه‌ی همسان‌ها خطرناک هستند و توانا به کشتار! گیرم همه‌ی آن‌ها را زندانی کنند، چه می‌شود؟ حالا هفت تا همسان هم زندان بروند! سود همگانی را باید در نظر داشت، نه سرنوشت فقط هفت نفر را. اما پلیس ریزِ همسان‌سازی و کم‌توان کردن ژن‌ها را که نمی‌داند. خطر همان وارون-بنیادیست که دلشیفته‌ی جنایت است و تباه‌کاری …

از ذهنش گاه گذشته بود که همسانی از خودش بسازد که اگر دستگیر شد و مثلن به زندان افتاد، یا کارش را از دست داد، همسان به جایش در دنیای آزاد زندگی و کار کند. پرسش‌های دانشجویی اما بعد بی‌وقفه‌ فکرش را می‌کوبیدند؛ «اول همسان خودت را می‌سازی یا دیگران؟»، «همسان خودت را تغییر هم می‌دهی؟»، «قدبلندترش می‌کنی؟»، «رنگ‌های چشمش را عوض می‌کنی؟»، «باهوش‌تر و نیرومندترش چطور؟» حرف نور یادش بود که گفته بود هیچ‌وقت دوست ندارد همسانش بهتر از خودش باشد. به خنده و شوخی با آستار تیکه آمده بودند که نور حسودی‌اش می‌شود. بعد هم جدی‌تر گفته بودند که چه فرقی می‌کند؟ همسان هم مثل بچه خود آدم می‌ماند! و نور پاسخشان داده بود که نه مثل بچه نیست. بچه نتیجه‌ی کار دو نفر است و همسان یک نفر!

ذهن و تنش آشوب بود. اگر پلیس راه تشخیصی پیدا کند، آن‌گاه وارون-بنیادی می‌تواند بنگاه را به دادگاه بکشاند که ناساز با قراردادش عمل کرده و همسان‌ها نسخه‌ی برابر اصلش نبوده‌اند. اتهام بسیار سنگینی که اعتبار بنگاه را ویران می‌کند و جریمه‌های سنگین در پی دارد. صد البته هم که جریمه و توبیخ و اخراجش دیگر ناگزیر خواهد بود. اما پلیس چنین فن‌آوری‌ای ندارد که! این‌ها را تنها بنگاه در اختیار دارد. حالا اگر پلیس چنین فن‌آوری را کسب کرده باشد چه؟

مرحله‌های همسان‌سازی را به یاد می‌آورد. توی کاشانه‌ بود، نشسته بر صندلی کار. نمایشگر، «پوگان» را نشان می‌داد، آزمایشگاه اصلی. رُبات خدمتگزار، با اهرمکی روی میز از دور به فرمانش بود. طراحی‌ها را از پیش انجام داده بود، بر اساس اطلاعات ژن‌ها و قد و وزن و اندازه‌ صورت و جمجمه و دیگر بدن‌سنجی‌های وارون-بنیادی. مشخصات شکستگی روی پیشانی را هم درآورده بود. طول زیادی نداشت، اما میانش پیچشی تیز داشت. اول‌بار، نظرش را همان‌جا گرفت. نشانی بود رازآمیز و شریر. و شاید نخستین نمود از تشنه‌خونی. طراحی‌ها را بر رایانه‌های پوگان بارگذاری کرده و بعد ربات را فرمان داده بود تا نطفه‌ی آماده‌شده را در گریزانه‌یِ انسان‌ساز جا دهد. گریزانه را با سرعتی برآورد شده به گردش درآورد که هم زهدانی بود برای پرورش نطفه و هم مکانی برای رشد و نموِ همسان تا سن دل‌خواه. استخوان‌بندی نهایی و حالت چهره و موهای هر همسان را نیز انجام داده بود، با همان ریزْدستگاه‌ها و ریزْبُرشگرهایِ درون گریزانه. فکر می‌کرد خوب درآوردن آن جایِ شکستگی، کاری هنریست. فکر را مزه‌مزه می‌کرد و از تکرارش لذتی گوارا می‌برد.

نفس عمیقی کشید و برخاست. تاب و پیچی به تنش داد. لیوان آبی نوشید: «پیشکار، اخبار!» و دیوار روبه‌رویش نمایشگری شد. سستی به یک‌باره پاهایش را گرفت. حیران، گزارشگر را می‌شنید که از مسمومیت و مرگ هفت همسان‌ می‌گفت در بعد از ظهری که گذشته بود.

-… پلیس می‌گوید از زنده یا مرده بودن وارون-پنج اطلاعی ندارد، اما وضعیت فراری را برایش در نظر گرفته. پیغامی صوتی منسوب به این وارون در پیام‌رسان‌ها دست به دست می‌شود که خود را وارون-بنیادی می‌داند و همسان‌سازی را کاری بسیار اشتباه از جانب خود می‌خواند که به سرعت متوجهش شده و جبرانش کرده. چرا که وارون، تنها یکی است و یکتا هم خواهد ماند. در ادامه، گوینده همسان‌ها را با الفاظ زننده‌ای یاد می‌کند، و آن‌ها را پااندازهای حقیری می‌نامد که هرگز شایسته نام و نشان او نبوده‌اند. پلیس در مورد گوینده این پیغام صوتی اظهارنظری نکرده. اما گفته، شیوه‌ی قتل، بسیار شبیه کشتاریست که وارون-بنیادی عاملش بوده…

نگارش نخست: بهار ۹۹، ونکوور

بازنویسی نهایی: پاییز ۹۹، ونکوور

بیشتر بخوانید:

ابراهیم هرندی: ناگفته‌گویى در ادبیات امروز ایران

عصیان به عنوان درونمایه‌ای برای ادبیات داستانی، کاری از همایون فاتح

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی