آلمودِنا گراندِز: «فرازهایی از زندگی لولو» به ترجمه کوشیار پارسی

آلمودنا گراندز، نویسنده‌ی مهم و مورد احترام و توجه اسپانیا، متولد ۷ مه ۱۹۶۰ در ۲۷ نوامبر ۲۰۲۱ درگذشت. فرازهایی از زندگی لولو نخستین رمان اوست که در ۱۹۸۹ منتشر شد: این رمان درباره‌ی نیاز تن‌کام‌خواهانه ‌پس از تقوای اخلاقی ریاییِ دوران دیکتاتور فرانکوست؛ رمانی موفق و پرفروش (بیش از یک میلیون نسخه) که به بیش از ۱۹ زبان ترجمه شد و بر اساس آن فیلم نیز ساخته شد. گراندز در رمان‌های دیگرش بیش‌تر به رنج و درد دوران پس از جنگ داخلی اسپانیا پرداخته است. جنگی که در طی آن چپ‌ها و جمهوری‌خواهان شکست خوردند. «فرازهایی از زندگی لولو» را کوشیار پارسی به فارسی ترجمه کرده. پارسی درباره این رمان به بانگ می‌گوید:
«داستانی که خوب روایت شده است، اما هنوز و در دومین دهه‌ی سده‌ بیست و یکم نیز انگیزاننده‌ی بحث و جدل. اگر روایت خوب نداشت، الفیه شلفیه‌ی مبتذلی می‌بود. به زمان خواندن و بعد ترجمه، بارها به تردید افتادم و باید به آن عادت می‌کردم. خواندن رمان برای کسانی مناسب است که پنجاه طیف (آقای) گری نوشته‌ای. ال. جیمز هم برای‌شان چندان هیجان‌انگیز نیست.»
تنها انگیزه‌ی ترجمه‌ی رمان، واکنش نویسنده و نسل او به تقوا و اخلاق دروغین و ساخته‌گی دوران دیکتاتور فرانکو است. دیر و آرزوی محال نیست که چنین واکنشی در روایت‌های بسیار و حتا تن‌کام‌خواهانه به دین‌خویان فاسد و جنایت‌کاران جنگی اکنون ایران بخوانیم.»
بخشی از این اثر را می‌خوانیم:

فکر کنم عجیب به نظر برسد، اما آن تصویر، آن تصویر معصوم، دست‌آخر روشن‌ترین و گویاترین نقش را داشت.

چهره‌های زیباشان در دو سوی هنرپیشه‌ی نقش اول بود که آن زمان نمی‌توانستم خوب درک کنم، و آشفته‌گی چندان زیاد بود که نمای درخشان تن‌های به هم پیچیده مرا فرا گرفته بود. گوشت ِ درخشان و کامل‌شان انگار در هم حل شده باشد، نشان و موضوع ِ لذتی کامل، ناب و مستقل، و چنان متفاوت که کون‌های بی‌چاره‌ی جمع‌ شده در خود به حالتی از درد، تداعی ِ چهره‌ی درهم رفته‌ی درمان‌ناپذیر بود.

آن‌زمان فکر کردم، چه حیف.

با لبخند به هم نگاه می‌کردند و بعد به چاک ِ از هم گشاده‌ی باسن‌ها که در برابرشان گرفته شده بود. پوست در لبه‌ها صورتی‌رنگ بود و به هم کشیده، لطیف، درخشان و نوازش‌گر. کسی از پیش موهای سطح‌ آن را با دقت زدوده بود.

نخستین بار بود در زندگی که چنین صحنه‌ای می‌دیدم. مردی، درشت و عضلانی، مردی زیبا، تکیه بر دست‌ها و زانوها روی میز، با کون ِ بالا داده، ران‌ها از هم گشاده، به انتظار. بی‌دفاع، درهم رفته چون سگی وانهاده، حیوانی ملتمس، لرزان، آماده به پذیرش هر عقوبتی. سگی تحقیر شده، که چهره پنهان کرده بود، اما زن نبود.

ده‌ها زن در همین حالت دیده بودم.

گاه، خودم را در چنین حالتی دیده بودم.

نخستین بار بود که آرزو کردم آن‌جا می‌بودم، در آن سوی پرده‌، لمس‌اش کنم، تن‌اش را بجویم، وادارش کنم چهره بالا بگیرد و در چشمان‌اش نگاه کنم، چانه‌اش را تمیز کنم و آب دهان‌ خودش را ضماد ِ تن‌اش کنم. زمانی آرزو کرده بودم یک جفت از آن کفش‌های ورنی داشته باشم با پاشنه‌ی پهن که درب و داغان‌ترین روسپیان می‌پوشند، یک جفت از آن پاپوش‌های چوبی زشت به درد نخور، تا خطر کنم در تلوتلوخوردن به این‌سو و آن‌سو روی آن پاشنه‌‌های خیلی خیلی بلند، سلاحی چنان پرخطر، و آرام از درون‌اش بیرون آیم و باز آرام به درون‌اش فرو کنم، زخمی‌ش کنم و بگذارم فریاد بکشد و از او لذت ببرم، از روی میز پرت‌اش کنم و ادامه دهم به فرو کردن در او، پاره‌اش کنم، فرو کنم در گوشت پاک و لطیف. این همه تازه بود برام.

آن زن از من پیشی گرفت. لب‌هاش را اندکی از هم باز کرد و زبان بیرون آورد. چشم‌هاش را بست و شروع کرد به کار. خیره بود به رو به رو، مثل خدمت‌کار مصری، با نوک زبان پرسه زد میان جزیره‌ی صورتی رنگ کوچکی که آن حفره‌ی خواستنی را در بر گرفته بود، کناره‌هاش را لیسید و سر آخر سُر خورد به درون. هم‌خواب‌اش نگاه‌اش کرد با لبخند.

اما مرد زود همان کار را کرد. او نیز دهان باز کرد و چشم‌هاش را بست و به زبان به نوازش پوست ِ سفت، بر مرز حفره پرداخت. همان دم با دست آزادش، تنها دستی که در برابر دوربین بود، ضربه‌ی نرمی زد به باسن ِ آن ناشناس که با آهنگ ِ یکنواخت به جلو و عقب حرکت می‌کرد، انگار پاسخ می‌داد به رمزگونه‌ای. سوراخ، خیس از آب دهان ِ غریبه، چند بار جمع شد.

گاه، زبان‌ها، به ناگزیر یک‌دیگر را می‌جستند، دمی آرام می‌گرفتند، ناآرام به هم می‌چسبیدند و می‌لیسیدند، تا بعد از هم جدا شده و هر کدام برگردند به کاری که مشغول بودند.

 زن، انگشت‌اش را با ناخن‌های بلند لاک زده به رنگ سرخ خون ِ دلمه‌بسته، آرام از بالا به پایین سُراند، به گذر از سپیدی ِ کم عمق و نقش ِ خط ِ مرزی.

مرد در این میانه گوشت ِ ناب را با دست می‌فشرد، می‌چلاند و می‌کشید و رد ِ خود بر پوست می‌گذاشت. هیچ‌کدام حتا دمی به زبان استراحت نمی‌داد.

ناگهان دوربین آنان را رها کرد و مرا با خود گذاشت، وانهاده به سرنوشت ِ درمانده‌ی خودم.

از پس ضربه‌ی نخست – مبهوت، اما آسوده‌خاطر – هیجان ِ بیان‌ناشدنی ِ جابه‌جایی تن تجربه کردم. احساس آشفته‌گی داشتم، اما درک می‌کردم. آن‌گونه که مرد آن‌جا ایستاده بود، خواستنی بود، خُرد، رموک، با چهره‌ی پنهان کرده. تمنای او داشتم. می‌خواستم از آن ِ خودم کنم. هیجانی ناشناخته بود. من خودم هستم، نمی‌توانم مرد باشم. حتا نمی‌خواهم مرد باشم. فکرهام مغشوش بود و ناروشن، اما با همه‌ی این‌ها درک می‌کردم، باید درک می‌کردم.

بعد، یک ثانیه هم از آن مسخ نگذشته، احساس آشنایی مرا فراگرفت که رفتار بدی کردم.

سرمایی مرطوب، صدای شلپ و شلپ نامطبوع، موهای سیخ شده، از وان ِ ولرم بیرون می‌آیم، ولرم ِ دل به هم زن، کاشی‌های کف به سرمای یخ و حوله‌ هم دم ِ دست نیست، نمی‌توانم خودم را خشک کنم، با تن ِ درهم رفته می‌ایستم، دست‌هام را به تن می‌کشم، با نوک گوشتی انگشتان، چروکیده چون دانه‌های نخود در دیگ، دیگ ِ خورش ِ ناچار ِ روز شنبه.

وانهادگی. می‌خواهم به رَحِم ِ مادر برگردم، خیس شوم با مایع ِ دلداری دهنده، در خود جمع شوم و سال‌ها بخوابم.

همیشه چنین بوده است، همیشه همان نشانه‌ی نفرت‌ انگیز هشدار دهنده‌ی پشیمانی. تا آن‌جا که به یاد دارم، همیشه چنین بوده است، گرچه پیش‌ترها، بیش‌تر از آن رنج می‌بردم. تا حد بالا آوردن شکلات می‌خوردم، با برادرهام دعوا می‌کردم، دروغ می‌گفتم و در درس ریاضی رد می‌شدم؛ چراغ را خاموش می‌کنم و تمنای لب‌های پنهان خودم دارم که با دست چپ از هم می‌گشایم و با انگشت اشاره‌ی دست راست روی آنی می‌مالم که اسم‌اش را هنوز نمی‌دانم، دایره‌هایی نرم و بی‌انتها به شرحی که سرانجام به جداشدن منتهی شود. دو نیمه می‌شوم، شمشیری رازآمیز از من می‌گذرد و ران‌هام برای همیشه از هم باز می‌ماند. شکافی را که از پشت‌ام می‌گذرد، حس می‌کنم. به اوج می‌رسم. خود را به دو موجود کامل قسمت می‌کنم. موجودی تک سلولی. لیز و اساس ِ هستی.

دوباره که یکی شوم، موجودی برتر، کاشی‌های کف به سرمای یخ هستند و هیچ ندارم جز آن قطره‌های ولرم دل به هم زن که می‌خواهم به حال‌اش بگریم و خود را خشک کنم. اما ناشناس بازگشته، تن‌ام باز شده همان جای گرم ِ وحشت‌ناک.

مرد در برابرم ایستاده بود، با همه‌ی دلپذیری‌ش. دو همراه‌اش در دو سوی او، اما بی اعتنا به او. به هم نگاه کردند، درست مثل آغاز.

اندکی بعد، وحشیانه و با فشار شروع کردند به بوسیدن یک‌دیگر، که در فیلم الفیه شلفیه غیرمعمول است. پیش‌تر آن را دیده بودم که به هم حرف می‌زدند، گاهی اشاره‌ای و رد و بدل ِ ناله‌ای، انگار یک دیگر را خوب می‌شناختند. شاید چنین بود، نمی‌دانم. در هر صورت، بوسه، بوسه‌ی واقعی و پرشور زود و ناگهان، درست مثل شروع، قطع شد. از نو به حالت نخست بازگشتند و باز زن بود که رشته‌ی کار به دست گرفت.

ناگهان، بدون هیچ هشدار، با نگاه نافذ به همراه، با انگشت نوک تیز به درون آن ناشناس رفت، این‌بار بی هیچ مانعی از عوض شدن موقعیت. ناخن‌ها چنان بلند و نوک تیز بود که به حیوان وحشی می‌مانست، نفرت انگیز. گمان کردم که تن مرد را به درد می‌آورد، باید به دردش می‌آورد‌، با آنکه مرد گوش به فرمان همه‌ی انگشت در درون پذیرفت، به فشردن ادامه داد، و دایره وار انگشت را چرخاند، در حالی‌که به مرد دیگر می‌نگریست که بی‌گمان با خوشی و لذت صحنه را تماشا می‌کرد.

به شکلی اغراق‌آمیز حرف می‌زد و اشاره می‌کرد، چون دختر ِ خردی که شگف‌زده از چیزی به هیجان آمده باشد. لب‌هاش را به حالت التماس جمع کرد، سر ِ بلوند و کوچک‌اش را اندکی به جلو خم کرد و نوک تیز زبان‌اش را نشان داد.

انگشت دوم را به درون مرد فرو کرد.

بعد دست‌اش را محکم‌تر و تندتر حرکت داد، بازوهاش به لرزه افتاد، همه‌ی تن‌اش همراه با دست‌اش به جنبش افتاد. اشاره‌هاش روشن‌تر و زنانه‌تر شد، لب‌هاش به حالت خشن و مضحکی جمع شد. برای سومین بار فرو کرد درون مرد ناشناس.

دیوانه‌کننده بود.

بریده‌ای از گفت‌وگو با آلمودنا گراندز، چاپ شده در España y más (2013):


نسل من با عکس آدم‌ها، عمو و دایی‌ها، خاله و عمه‌ها، پدربزرگ و مادربزرگ‌ها بزرگ شده، آدم‌هایی که چیزی از آنان نمی‌دانستیم. چیزی درباره‌شان نمی‌گفتند و پرسش‌های ما بی پاسخ می‌ماند. احساس می‌کردم که چیزی سر جاش نیست. عکسی دیدم از ژوزفین بیکر (Josephine Baker) در مجله‌ی زرد ¡Hola!. از مادرم پرسیدم و او گفت که مادر بزرگ او را در مادرید دیده که نیمه عریان می‌رقصیده. این برای من غیر قابل تصور بود که مادر بزرگم مدرن‌تر از مادرم باشد. این با منطق ِ زمان همخوان نیست. دوازده ساله بودم، اما همین احساس، اساس دیدگاه‌ام درباره‌ی زندگی شد.

ما، کودکان ِ جنگ، در سکوت رشد کرده‌ایم. حرف زدن برای جمهوری‌خواهان خطرناک بود. از ترس چیزی نمی‌گفتند. جماعت طرفدار فاشیسم فرانکو هم شرمگین بودند. وقتی فرانکو مُرد و دوران گذار آغاز شد، اهل سیاست که رشته‌ی امور به دست گرفتند، درست همان کاری کردند که آموخته بودند: دفن ِ هر چه روی داده و آغازی نو. حالا دیگر روشن شده که این ناممکن است.

سال ۱۹۷۸ که قانون اساسی اسپانیا تصویب شد، هجده ساله بودم. عالی بود. نوجوان بودم و همه‌ی افراد پیرامونم نوجوان بودند. زندگی جدید آغاز کردم در شهر و کشوری که زندگی نو در آن آغاز شده بود. ما بخت خوش داشتیم و قرار بود جهان را تسخیر کنیم. ما فرزندان جنبش (La Movida Madrileña) بودیم و سرنوشت نسل ما، شکوه زندگی بود. اما وقتی چهل ساله شدیم و به پشت سر نگاه کردیم، از خودمان پرسیدیم به راستی چه چیزی به دست آوردیم.

جنگ داخلی در ۱۹۳۹ پایان گرفت، پیروزی به دست آمد نه صلح. هرگز گامی برای جامعه‌ی یکدست اسپانیایی برداشته نشد. در رمان خواننده‌ی ژول ورن، نینو پسرک خردسالی است که شاید بدترین سال‌ها را تجربه می‌کند. در روستایی مثل همه‌ی روستاهای اسپانیا، آکنده از ترس و ترور. اما آدم‌هایی هم بودند که مبارزه می‌کردند، در بابر نظم مسلط مقاومت داشتند. می‌خواهم در کارهام این را نشان بدهم. در اسپانیای امروز چیزی از فرانکو باقی نمانده، اما برای آن بهای بسیار پرداخته شده است… همه‌ی این‌ها دست‌مایه‌ی مهم ادبی برای کارم است. به عنوان نویسنده آن را معدن طلای روایت‌های ناشناس و فراموش شده می‌بینم از قهرمانان، جنایت‌کاران کثیف و ماجراهای آن دوران. در برابر آن نمی‌توانم مقاومت کنم.

البته همه‌ی خوانندگان این توجه به دوران پس از جنگ را نمی‌پسندند. می‌پرسند چرا دوباره به این موضوع می‌پردازم. در اصل نمی‌خواهند از آن چیزی بدانند، اما من تردید ندارم که نیاز به شناخت گذشته وجود دارد تا کشوری را که باشنده‌ی آنیم درک کنیم.

کشور درگیر بحران است، بحران مسکن، بحران ارز و بحران اخلاقی. معنای واژه‌ی گذار به موقتی‌بودن اشاره دارد. اما این دوران هرگز پایان نیافته. فاصله‌ی میان شهروندان و دستگاه حاکم هرچه بیش‌تر می‌شود. سیاست‌مداران اسپانیا پس از فرانکو می‌خواستند دموکراسی باثبات بنا نهند، اما چنان ثباتی بنا کردند که غیرقابل نفوذ و بسته است. این باید تغییر کند. از دید من اسپانیا توانایی تبدیل شدن به دموکراسی بزرگ‌سال دارد، اما خیلی چیزها باید درهم شکسته و دگرگون شود.

اسپانیایی‌ها به گونه‌ی شگفتی اکنون ساکت و آرام‌اند. ما شهره‌ایم به شورشی بودن. از سوی دیگر رابطه‌ی خانوادگی در این‌جا قوی است. خانواده در این کشور بزرگ‌تر است: پدر و مادر بزرگ‌ها، عمه و خاله‌ها، پر و دخترعمه و خاله‌ها، همه از یک خانواده‌اند. یکی از برادران که کار و درآمد دارد، هزینه‌ی زندگی باقی اعضای خانواده را می‌پردازد. اقتصاد سیاه را از یاد نبریم. صرفه‌جویی‌هایی که دولت کنونی تحیمل کرده، تنها بازار سیاه را تشویق می‌کند. وقتی کسی نتواند مالیات بپردازد، به کار سیاه روی می‌آورد. این که روشن است.

زندگی آرامی دارم و این را می‌پسندم. به آن نیاز دارم تا بتوانم بنویسم. اغلب تصویری به ذهن‌ام می‌آید و بعد واژه. اساس هر تخیلی خاطره است، خاطره‌های من. شخصیت‌های من همیشه جنبه‌ای از خودم دارند. حتا نینو. او کتاب‌خوان است، درست مثل خودم که در نوجوانی بسیار می‌خواندم. احساس خوشبختی نمی‌کردم، چاق بودم و رمان ابزاری بود برای گریز از واقعیت و تجربه‌ی ماجراها.

در مرکز شهر مادرید زاده و بزرگ شده‌ام. اهل محل را می‌شناسم و احساس خوبی دارم. این محله‌ی من است. مادرید شهر من است، نیز از دید ادبی. همیشه در خیابان‌هاش آدم هست، فرقی نمی‌کند چه ساعتی. و اگر به لهجه‌ی متفاوت اسپانیولی حرف بزنی، کسی ازت نمی‌پرسد کجایی هستی. این به هم ریخته‌گی، میهمان‌نوازی و ناشناس ماندن را دوست دارم. مثل صحنه‌های فیلم‌های قدیمی آلمادوار که خانم خانه‌دار با بیگودی و حوله‌ی حمام برای خرید نان می‌رود. این مادرید است. شهری که به عکس سویل یا بارسلون، خودش را دوست ندارد. همه‌ی باشندگان مدام در حال گله و شکایت‌اند، اما حرف از ترک آن به میان نمی‌آورند.

توانایی بازشناختن هیچ احساس نزدیک به دلسوزی هم نداشتم، گرچه در پندارم می‌دانستم که برای مرد باید دردناک باشد. فکر کردم دارد مجازات می‌شود، درست به همان صورت ناحق که پیش از آن پاداش گرفته بود. عادلانه بود. اندکی درد، اندکی درد ِ دومعنا، به ازای آن‌همه زیبایی.

نمایش ِ ناشناس، دست آخر با فرو رفتن در سوراخ، مغزم را در مه پوشاند.

بعد، وقتی باز آرام شدم، گمان ِ مجازات و درد از خود دور کردم. یاد همه‌ی رنج‌های خُرد و داوطلبانه‌ی خودم افتادم که شاید همه‌ی کودکان زمانی خود را به آن تسلیم کنند، اما من هنوز نتوانسته بودم کنار بگذارم. کشی را محکم و بیش‌تر و بیش‌تر به بند انگشتان خودت بپیچی تا گوشت بنفش شده و شروع کند به سوزش. همه‌ی ناخن‌هات را فرو کنی به کف دست و با همه‌ی توان بفشاری و بعد نقش‌های نامنظم ِ بنفش هلال ماه را نگاه کنی. و خوش‌ترین، فروبردن ناخن میان شکاف دو دندان و فشردن رو به بالا بود.

درد به دمی می‌آید. لذت فوری می‌آید.

ناشناس از نو شروع کرد به جنبیدن. بی‌گمان از لذت به خود می‌پیچید. بعد مرد دیگر با موهای زرد و خال آبی رنگ نقش عقاب در زیر بازو، از حالت تماشاگر به در آمد و بلند شد. دست چپ را نرم گذاشت روی آن ناشناس که چهره‌ پنهان کرده بود میان شانه‌های پهن و من هنوز نمی‌توانستم ببینم. با دست راست کیر برخاسته را گرفت.

زن خیلی آرام سه انگشت‌اش را بیرون کشید.

برای آخرین بار به مرد بلوند نگاه کرد که حالا راست ایستاده بود، و مثل کسانی که مجازات می‌شوند روی زانوها به طرف راست خزید و ناپدید شد.

دو مرد با هم تنها ماندند.

آن‌ زمان می‌دانستم که امردبازی انجام خواهد شد.

احساس غریب خوشی داشتم، امردبازی، شاهدبازی، دو واژه‌ی مورد علاقه‌ی من‌اند، دو واژه‌ی زیبای وانهاده، بسیار ناآرام‌کننده‌تر و عریان‌تر ازواژه‌های خشن بی‌نمکی که با موفقیت جای شاهدبازی را می‌گیرند، واژه‌ی واقعی و زننده‌ای که لرزه به اندامت می‌اندازد. هرگز دو مرد را در حال گاییدن یک‌دیگر ندیده بودم، مردان دوست دارند دو زن را در حال گاییدن یک‌دیگر ببینند. من دوست ندارم. هرگز فکرش را هم نکرده بودم که دو مرد را در حال گاییدن یک‌دیگر ببینم، اما احساس غریب خوش داشتم و یادم می‌آید چه‌قدر دوست داشتم واژه‌ی شاهد بازی را بیان کنم و بنویسم، شاهد بازی، زیرا در ذهن من آوای ناب مردانگی دارد، آوایی که جنبه‌ی اولیه و حیوانی مردانه به یاد می‌انداخت.

هم آن ناشناس و هم معشوق حاضرش، دو شاهدباز، بی‌تردید از لشگر زیبایی اندام کاران بودند. تن ِ ستودنی، عضله‌های کشیده، اکنون سفت گرفته، پوست درخشان، برنزه بی هیچ لکه، جوانان زیبای یونانی بر کرانه‌‍‌ی کالیفرنیا.

گوشت بی‌نقص.

مرد بلوند رفت و درست پشت مرد ناشناس ایستاد. بزرگی دست راست‌اش تاکید می‌کرد بر اندازه‌ی کیر عظیم، سرخ و درخشان و شق‌اش. رگ‌های کلفت بنفش برجسته، زیر فشار پوست ِ خیلی کوتاه، انگار به لحظه‌ی انفجار رسیده بود، نشانه‌ای محشر، اما او به نرمی نوازش‌اش کرد، پاها محکم بر زمین فشرده، چشمان روشن در نگه‌بانی از حرکت دستان، کیرش شق و حتا ناآرام، در حالی‌که معشوق ِ حاضر در صحنه، با دست‌ها و پاهای چسبیده به میز انتظارش را می‌کشید.

من هم منتظر بودم.

دمی فکر کردم که همه چیز دست آخر به پانتومم ِ مضحکی تبدیل خواهد شد.

چند حرکت دیگر و مرد بلوند ناشناس به اوج لذت خواهد رسید، بیرون از مرد ناشناس، پوست‌اش آلوده خواهد شد با منی بی‌هوده، و گوشت خوش‌خوراک جذب کننده‌ی پرتمنا، شد موضوع ِ پاگشایی من، اگر این پوچی آشفته را که پیش از آغاز داشت به انتها می‌رسید، بتوان چنین نامید.              

مرد بلوند به آرامی و دقت جلق می‌زد. هم‍زمان با دست آزاد به شکل یک‌نواخت کون مرد ناشناس را نوازش می‌کرد. ناگهان، بی آن‌که اندکی عصبانی شده باشد، دست‌اش را عقب کشید، بالا برد و فرود آورد.

صداش مثل صدای شلاق بود.

این نشانه‌ی تازه‌ای بود، اشاره‌ی قابل انتظار. اکنون همه چیز خیلی زود روی داد. مرد بلوند لب‌هاش را از هم باز کرد. دوباره لبخند زد.

مرد ناشناس زیر ضربه‌هایی که محکم‌تر می‌شد و به گوش من مثل صدای شیپورهای اریحای عهد عتیق می‌آمد، به لرزه افتاد. پوست‌اش سرخ شد، ران‌هاش، پوست صاف و سفت ورزشکارانه‌اش، خسته از عضله‌های دوزخی بسیار، به ناتوانی، تکان می‌خورد. پشت‌اش هم چون ران‌های باکره‌ی پیری در شب نخست عروسی می‌لرزید.

صدای بالای بلندگوها، آمیزه‌ی وحشت‌ناک برگ‌های خشک در برگ‌دان روی پیانو، آرام‌ شد و بعد خاموشی گرفت. جای آن را صدای ضربه‌ها بر باسن گرفت. مرد ناشناس سنگین نفس می‌کشید. مرد بلوند آرامش از دست نداده بود. یکی از آن دو جیغی کشید و بعد از هم جدا شدند.

این بار، استراحت کوتاه و تعجب‌انگیز بود. چهره‌ی مرد ناشناس ناگهان همه‌ی پرده را پوشاند. زیبا بود و زیباتر از جلادش، چشم‌های بلوطی رنگ، ابروها و لب‌های خوش‌نقش، اندکی زنانه، به عکس آرواره که پهن و قوی بود. راز افشا شد، ناشناس دیگر ناشناس نبود، تازه زاده شده بود و از این‌رو به نام نیاز داشت.

نام‌اش را گذاشتم لستر[۱].  

نام لستر به‌ش می‌آمد، نام ِ پسرکی انگلیسی، پسرکی زیبا که آموزگار مدرسه با لباس ژنده و کیری کوتاه با چوب دردش می‌آورد، منحرفی که از پیش لذتی درونی می‌برد از هر شیطنت کودکانه و او را مجبور می‌کرد تا بعد از کلاس بماند و بگذاردش روی میز، شلوارش را بکشد پایین و با چوب ضربه‌های محکم بزند روی باسن سپید و سفت‌اش، در حالی‌که کیر خُردش در شلوار تنها نیمه برخاسته بود.

تصویر رباط‌واره از شاهدبازی کامل، لستر، که در بزرگ‌سالی تاسیان احساس همان مراسم کودکی داشت و به جست‌وجوی آموزگار تازه بود، مرد بلوند، قوی‌تر از خودش، تا نشان‌اش بدهد چگونه باید کار کرد.

آن‌جا بود، لستر. با گونه‌های سرخاب‌مالیده، سرخ ِ تیره. عرق کرده. سیل عرق رد‌های غریبی بر چهره‌اش نقش زده بود، درست مثل رد اشک. به جایی نگاه نمی‌کرد. منتظر مانده بود.

بعد دوربین برگشت سوی مرد بلوند، که اکنون با نرمی، دست آزادش را دوباره جلو آورد، گذاشت روی پوست سرخ شده، دمی نوازش کرد و بعد فشار آورد روی گوشت، گوشت کامل و ورم کرده، تا با انگشت شست راه باز کند.

سوراخ به چشم من بزرگ بود.

به جلو خم شد. لستر بیشتر به جلو خم شد، سر اندکی کج، گونه چسبانده به میز. دیگر توان نداشتم. کنترل از دور روی میز بود. برداشتم و به عقب برگرداندم. برگشتم به آغاز، وقتی زن هنوز با آنان بود.

کوشیدم گام به گام و به ترتیب بازسازی کنم، در حالی‌که می‌کوشیدم آرام باشم تا همه چیز با بفهمم، جدی و با دقت، مثل همیشه که وظیفه‌ای فراتر از توان خودم می‌پذیرم. می‌خواستم بشناسم‌شان، اما به موقع از آن چشم پوشیدم. آخر آنان چیزی بیش‌از تازه‌کار نبودند، برای پول می‌گاییدند، هر تلاشی برای دانستن درباره‌ی آنان بی‌هوده می‌نمود. به تاخیر‌انداختن‌اش سودی نداشت.

همه‌شان آن‌جا بودند، هنوز دو نیمرخ جدا و مستقل.

بعد، مرد بلوند با آسانی شگفت‌آور، خیلی متفاوت از من و حرکت‌های دست و پا چلفتی‌ام، به درون خزید، به معنای واقعی کلمه، به درون مرد درشت اندام خزید، با دستی تکیه داده به کمرگاه و دست دیگر چنگ زده در موهای زن – از این خوش‌ام آمد؛ عالی، لستر، تو سگی-، و شروع کرد به جنباندن خود در او. نگاه‌شان می‌کردم و توان دنبال کردن احساس خودم را نداشتم. مرد بلوند دیگر بلوند نبود، در سر من موهاش سیاه شد با این‌جا و آن‌جا اندکی خاکستری و اندک اندک سن‌اش بالا رفت، و حالا نامی داشت، اما جرات نامیدن نداشتم، حتا جرات نداشتم به آن فکر کنم.

دوربین رفت سوی چهره‌ی لستر. حالا بیش‌تر عرق کرده بود، چشم‌هاش نیمه بسته، لب‌ها فشرده به هم، داشت لذت می‌برد.

در سکوت، بی توقف تکرار می‌کردم.

تو پسر بدی هستی، لستر. نباید این کار را می‌کردی. تو خیلی خشن هستی. بابا را این بار حسابی عصبانی کردی. طفلکی بابا. هنوز خیلی جوان، خیلی قوی، همه‌ی زندگی گذاشته رو زمین چمن و تو در یک دقیقه نابودش کردی. امسال به اتون۲ نخواهی رفت، بابا تو را تنبیه خواهد کرد، حالا هم می‌کند. نگاه‌اش کن، به خودت در آینه‌ی قدی اتاق غذاخوری نگاه کن، لستر. مطمئن هستم که نمی‌خواست این کار را بکند، اما خیلی مطیع است، همیشه خیلی جدی. چند ضربه حق‌ات است، خودت خیلی خواستی که باغچه را سوراخ‌ کردی با قیف آشپزخانه تا زمین گلف احمقانه‌ات را بسازی.

پیش‌تر این را ازش شنیدم، این باید سنگین‌ترین مجازات باشد. بابا آن قیف را در تو فرو خواهد کرد، لستر، آن قیف بزرگ آلومینیومی را در تو فرو خواهد کرد و وقتی بیرون بکشد از آن خون می‌چکد. فکرش را هم نکن. اما هر چیزی طرف خوب هم دارد، این را هم باور نداری؟ قیف سوراخی ایجاد خواهد کرد تا، وقتی بابا با کیرش حمله کند، آن اندک خسارت جبران‌ناپذیری که به زمین چمن‌اش وارد کرده‌ای، تلافی کند، اما چنان‌که حتا احساس هم نکنی و این سودش است، این را به‌ت می‌گویم، چون به تجربه این را می‌دانم، برادرکم، لستر عزیز…

روی‌دادهای روی پرده مرا به واقعیت بازگرداندند. مرد بلوند، اکنون دوباره بلوند، تازه رسیده به اوج لذت جنسی، هنوز نخستین جهش منی تمام نشده، بی تردید هیچ نشان از فریب نداشت که دوباره به درون او فرو کرد، که حالا، خوب که نگاه کنی، هنوز ناشناس بود.

تن‌ام می‌سوخت.

رشته‌ی غلیظ شفاف آب دهان از لب پایین‌ام آویخته بود.

روز غریبی بود، از همان آغاز روزی بی نظیر و نه تنها به خاطر گرما، خشکی، داغی افریقایی، که در نیمه‌ی ماه سپتامبر غیرعادی است.


[۱] Lester

۲ Eton

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی