نشر آفتاب در نروژ مجموعه داستانی از آسیه نظام شهیدی منتشر کرده است. این مجموعه «گذرنامه» نام دارد. مسعود کدخدایی، داستاننویس و منتقد این کتاب را خوانده است. او در نقدی که اکنون در نشریه ادبی بانگ میخوانید مینویسد: اگر این مجموعهداستان را همچون سفری برای یافتن پاسخی به این پرسشها بدانیم که دیروز ما چگونه بود و حال چه کجا ایستادهایم و چشمانداز آینده چیست، شاید بتوانیم پاسخش را از زبان بانوی آخرین داستانِ کتاب با عنوان «گذرنامه» بشنویم که میگوید: “اول سفر خیال میکردم برای یافتن گمشدهای میروم و حالا که شما را دیدم، فهمیدم دارم از چیزی فرار میکنم.»
پیش از این رمان «دوران چرخ» و مجموعه داستانهای «عادتهای صبحگاهی» و تمساح بودایی نیوزلندی محبوب من» به قلم آسیه نظام شهیدی منتشر شده بود. در سال ۹۴ «عادتهای صبحگاهی» جایزه هفت اقلیم را به دست آورد.
نقد مسعود کدخدایی بر این اثر را میخوانید:
گذرنامه گاهی یعنی فرار
«گذرنامه» مجموعهداستانی خواندنی است با نثری ساده و روان و چون نمیخواهم با خلاصهگویی شوق خواندنش را کاهش دهم، تنها به نکتههایی چند در بارهی آن اشاره میکنم.
راوی همهی داستانها دانای کل است و شخصیتهای اصلی همه یا دختربچهاند و یا زن و همه باهوش. همهی زنها باسوادند، خیلی خوب میبینند و میشنوند، اما تا زندگی مجبورشان نکرده، همچنان به دیدن و شنیدن و در حاشیه ماندن بسنده میکنند. مردها نیز باهوشند و همهچیز را خوب میبینند و میفهمند، اما یوغی را که زندگی یا شرایط بر گردنشان نهاده چون بختِ ناگزیر پذیرفته و در فکر رهایی نیستند و تنها با مرگشان آزاد میشوند. این مردان با زنانشان همفکر و همزبان نیستند اما چون نسلهای پیش خشن و زورگو و یا فرمانروای بیچون و چرای خانه هم نیستند. چیزی که بهطور عمده در همهی داستانها دیده میشود، چه در زنان و چه در مردان، بیعملی آنان است و اینکه زبان اعتراض ندارند و تن به اگر نگوییم قضا- به شرایط سپردهاند.
مگی هام، یکی از فمینیستهای مشهور و مبارز میگوید: “یکی از خشمگینانهترین چالشهای فمینیسم با نظریههای کنونی پافشاریاش برای تعمق بر نقش فاعلیامان است.” (مگی هام و سارا گمبل: فرهنگ نظریههای فمینیستی- تهران: نشر توسعه، ۱۳۸۲. ص: ۱۵)
و ما بازتاب این نقش فاعلی را که سالهاست بهویژه زنان ایران به عهده گرفته و در همهی زمینهها به نمایش درآورده و از دل و جان مایه گذاشته و میگذارند تا ارادهباوری را بهجای جبرباوری بنشانند، در این داستانها نمیبینیم.
شکّی نیست این گروه یا طبقهای که در مجموعهداستان «گذرنامه» با آنها روبرو میشویم، در اجتماع هست و جای بررسی دارد، اما نکته اینجاست که یک متن برای شناختِ ما از زشتی و بیارزشیهایی که در جامعه به ارزش تبدیل، و معمول و مرسوم شدهاند، چگونه و تا چه اندازه فاصله میگیرد، یا به عبارت دیگر آنها را از چه فاصله و زاویهای به ما نشان میدهد. برداشت من این است که بیعملی شخصیتها در این داستانها نمیگذارد نه آن شخصیتها و نه منِ خواننده فاصلهای مناسب از نابسامانیهای فرهنگی و اجتماعی- دستکم به اندازهی آنچه هرروزه در جامعه میبینیم، بگیریم.
مضمون داستانها جالب است و لحن صمیمانهی راوی به خوبی ما را تا پایان هر داستان میکشاند. در چند داستان از این مجموعه، شانه به شانهی دختربچههایی به دیدن صحنههایی از ایرانِ پیش از انقلاب در شهرهای مختلف میرویم. در داستان اول: «کودک دورهی طلایی»، همراه با دختربچهای دبستانی به آبادان پیش از انقلاب میرویم که در آن گذشته از عربها و انگلیسیها، مردمانی از همهجای ایران با رنگ و فرهنگ و رفتارهای متفاوت به گِردِ صنعت نفت گرد آمده و زندگی میکنند. احساسم این است که این داستان ناتمام تمام میشود.
در داستان دوم «گنبد کبود» با دختربچهای دیگر به مراغه میرویم تا به واسطهی تاریخ آن، ایران را از دیرباز، از دوران مغول تا کمی پیش از انقلاب مرور کنیم. پدر کودک فرماندار است و مادرش شیفتهی فرهنگ غرب و منتقد سرسخت فرهنگ خودی. حال از مرکز دستوری رسیده که در ماه محرم باید به شدّت از برپایی تعزیه و قمهزنی جلوگیری شود و فرماندار دستور دارد جلوی بازاریان و معتعصبان قدرتمند و بانفوذی که میتوانند شهر را به آشوب بکشانند، بگیرد. جاهایی از این داستان آموزشی میشود و راوی که همراه با آدمهای داستان جلو میرود، یکباره با آنها فاصلهای داهیانه میگیرد. برای نمونه:
“مراغه بناهای تاریخی و اشخاص بزرگ کم نداشت، اما خیابانهای شهر حالا دیگر برای تحمل آن تاریخ پر شوکت و رویدادها و مرداناش، کوچک مینمود”.
در داستان سوم «ناخدا و دریا» دختری همراه پدرش به بوشهر که زمانی “شاهرگِ زندگی ما بوده” میرود. آنها پیش از انقلاب آنجا زندگی میکردهاند. این دختر یازده ساله، سه سال پیش را به یاد میآورد که پدرش فرماندار کل منطقه بود و با حکمی از طرف یکی از والاحضرتها به اجبار میزبان پرنورترین ستارههای سینمای آن زمان ناصر ملکمطیعی و فروزان شده بود، آنهم زمانی که شهر به خاطر مخارج بالای برگزاری جشنهای دوهزار و پانصد سالهی شاهنشاهی با کسری بودجه روبرو بود و از سوی دیگر همسر فرماندار از سینمای فارسی بدش میآمد. در این داستان هم گاهی حضور نویسنده پررنگ میشود:
«شبی که دختر هشتسالهی فرماندار رقاص را دید، دنیای دیگری پیش رویش گشوده شد. این دنیا، دنیای جادویی روی پرده نبود. دنیای محرومیت و حسرت بود و جنون اشتیاقِ داشتن نداشتهها. دختر فرماندار باید مفهوم حسرت و محرومیت را در مغز کوچکش تجزیه و تحلیل میکرد. اما برایش سخت بود. تمام روز بعد سرگردان در دنیای پرسشهای آدم بزرگها میچرخید…”
در داستان «پاییزی دیگر» راوی شانه به شانهی دختری اکنون ۲۷ ساله ایستاده اما حضور نویسنده گاهی سنگینی میکند. مانند جملهی زیر که لحنی گزارشی هم دارد:
“آقای شهابی و سرهنگ بنی اعتماد با اینکه در مورد پهلوی دوم همعقیده بودند، در مورد وطن همعقیده نبودند…”
در جاهایی که به شخصیتهای داستانها فرصت حرف زدن داده میشود- که متاسفانه کم پیش میآید- نه تنها بسیار خوب حرف میزنند، بلکه در ضمن حرف زدن شخصیتشان را هم بهخوبی نشان میدهند:
“قزل ایاق هم تمامهیکل برخاست. کت به تن نداشت و یکتا پیراهنش خیس از عرق و مچاله بود. هیکل چاق و وارفتهاش را با مشت تکیه داده بود به میز و میخواست خودش را بیندازد روی میز و از همان جا گردن شهابی را بگیرد. در همان حال نعره میزد که:- «تو چی میگی جاکش زنبازِ زنذلیل؟ کفتار مفتخور؟ دزد وطنفروش؟ فکر میکنی نمیدونم با جاسوسها ی روسی چه برو بیایی داری؟ به شاه فحش میدی قرمساق؟ زنگ بزنم شهربانی، بیان ببرن خایههای چروکیدهت رو بکشن؟ حالا واسه من ناموسپرست شدی سر قبر خانبابای دیوثات؟»
آقای نظامی هم برخاست و دوید طرف شهابی که…”
در داستان زیبای «ماهیها» نام مهمان و میزبان هردو رضاست.
دو دوست پس از سالها به دیدار یکدیگر میرسند. یکی از رضاها به خارج رفته و ساکن آنجاست و آن یکی در ایران مانده است. «ماهیها» داستانی است احساسی که مانند یک شعر سهل و ممتنع است و در پایان آن، احساسی همانند احساس خداحافظی زن میزبان با مهمان، تا مدتی با خواننده میماند:
“… مهمان زن را در آغوش گرفت. کنار گونهی زن، به گونهی مهمان خورد. گونهی زن سرد و بیحس شد. انگار ماهی مردهای روی صورتش پهن شده بود.”
داستان «ویلچر» چنان است که گویی ما، یا خانم «دنیا»، یا کلّ جهان روی ویلچری شکسته از دیروز به امروز میرسیم. ویلچر از بهترین داستانهای کتاب است. کاش این دو لغزش یا دو صحنهی غیرمنطقی را که در زیر میآورم، در آن نبود. یکی اینکه مرد داستان در شب عروسیاش، با عروسخانم از کپلر و کپرنیک و گالیله حرف میزند و بعد میگیرد میخوابد که نه زمینهای برایش ساخته شده و نه علتی برایش آورده میشود و باورناپذیر مینماید:
“دنیا دوست داشت رضا حرف بزند. اما نمیفهمید شب عروسی چرا در باره چرخش زمین حرف میزند. رضا دیگر چیزی نپرسیده بود. نیمخیز شده و دست دنیا را بوسیده و گفته بود خوابش میآید و فوراً با آن صورت رنگپریده و بدن خیس عرق خوابش برده بود.”
دیگر اینکه وقتی زن برای خریدن ویلچر، شب در تاکسی نشسته و از روی پل هوایی خیّام رد میشود، تلاش میکند از پنجرهی ماشین آسمانی را که پر از ستاره است ببیند. البته بر ما مجهول میماند که آیا او آسمان پر ستاره را، آن هم در آغاز شب در تهرانی که بیشک پر از حرکت ماشینها و پر از دود و دم است میبیند یانه.
داستان «چراغهای خاقانی» نتوانست احساسهایم را به بازی بگیرد. شاید برای آنکه موضوعش تازگی نداشت. لحن گزارشی آن هم نمیتواند بی تأثیر باشد. وقتی به موضوعی زیاد پرداخته شده باشد، باید ویژگیهایی مثل دیدن از زاویهای تازه، لحن متفاوت، گفتگوهای بدیع یا صحنههایی نو در آن باشد که آن را دلچسب و خواندنی کنند.
داستان سه بخشی «دیروز، امروز، فردا» حکایت زنی است خانهدار که پس از مرگ شوهرش، مرادش و نانآورش تازه به این فکر میافتد که بفهمد او چه میخوانده و چه مینوشته. آیا او میتواند از تلاش همسرش که به گذشته پیوسته، امروز را بفهمد و دریابد که فردا چه میشود؟
آخرین داستان این مجموعه داستان «گذرنامه» است. داستانی که نشان میدهد خانم نظام شهیدی چه خوب توانایی پرداخت گفتگوها را دارد. دریغ که در این کتاب بسیار کم از این توانایی استفاده کرده است. زن و نیز دختری که در داستان آمدهاند، چنان مقبول حرف میزنند که انگار جلویت ایستادهاند و آنها را میبینی.
“دختر گفت:- الآن میرسیم. طاقت بیار. اینجا سر و ته نداره تقصیر منه یا خلیفه آل ثانی؟ اونجارو! بردههای مالزیایی، تبتی، سنگاپوری رو نیگا معلم! عبرت بگیریم والا!
مسافران فریادزنان، با شوقی کور، زبانهای مهجور و مسیر و مقصدهایی دور به سوی بخش کارت پرواز کشورهای انگلیسیزبان میدویدند. بانو خشمگین و کلافه از همصحبتی با دخترک و مبهوت از وسعت سرسرا هنوز ایستاده بود و سعی میکرد کلملت عربی تابلوهای برقی را بخواند تا دستشویی را پیدا کند. عینک نداشت و بیناییاش ضعیف بود و دور را نمیدید. ناچار و ناتوان به دختر نگاه کرد.
–چیزی میخوای بانو؟ بریم سالن نیروانا دو هزار دلار بدی یه حمام ترکی و ماساژ عربی بهت بدن؟ بی تعارف!
بانو اشاره کرد به تابلوها:- اونجا… چی نوشته؟
دختر خندان آنسو را نگاه کرد:- نمیبینی؟ بَوابات! بهجای ابواب، اینا میگن بواب، بسکه خرن دیگه! سوسمارخورا… یعنی مثلاً… Gates اونم دستشویی، نمازخونه، کارت تلفن، صرافی و بانک، اونم حضرت گوچی… باید اول بریم دستشویی دیگه، نه؟ ملالی نیس، میبرمت. بعد با هم میریم یه شات قهوه و یه کام مالبروی اصل میزنیم. اوکی؟ فقط باید بتونی با من تا اون خرس زرد بیایی، درست وسط سالن ترانزیت. نیگا! اونجا… میخوای برات سواری بگیرم؟”
اگر این مجموعهداستان را همچون سفری برای یافتن پاسخی به این پرسشها بدانیم که دیروز ما چگونه بود و حال چه کجا ایستادهایم و چشمانداز آینده چیست، شاید بتوانیم پاسخش را از زبان بانوی آخرین داستانِ کتاب با عنوان «گذرنامه» بشنویم که میگوید:
“اول سفر خیال میکردم برای یافتن گمشدهای میروم و حالا که شما را دیدم، فهمیدم دارم از چیزی فرار میکنم.»