
گربههای آبستن
گربههای آبستن
زیر سایه چرخهای بزرگ
خواب زایمان میبینند.
دهان ماشینهای سنگین بسته است.
قهوهخانه تب کرده.
شیشهها موج برداشتهاند.
رانندهها چای داغ را
روی پرزهای زبانشان هورت میکشند
و پیش از آنکه چرخهای بزرگ را
از روی گربههای آبستن عبور دهند
شهوت راه
به لمبرهایشان لرز انداخته.
سنگ صبور
(بر مبنای قصهی سنگ صبور)
بگذار خیالت را راحت کنم
دست تو نیست مرگ
حتی اگر خروار خروار خاک روی سرت ریخته باشی.
بگذار خیالت را راحت کنم؛
دل به بشارت آبها نبند.
تمام نهرهای این آبادی به گنداب میرسند.
تو گندابندیدهای؛
آنجا باکرههای سبزرنگ باد کرده
بین گلهای نیلوفر
مشکلگشا بهره میکنند
و خدای کولیها
لای شکنج حاجتهاشان
تکثیر میشود.
بگذار خیالت را راحت کنم؛
سوزن چهلم را کشیدهاند
و قصه
تمام شده.
حالا چشمهایت را هم بگذار.
خواب گندابها را به خیالت راه نده.
تو از خاطرهی کوچهباغها آمدهای؛
گوشَت هنوز پر بود از آواز زنجرهها
که زنگ خلخال کولیها را به شاهزادههای مرده بخشیدی.
حالا هم چشمهایت را هم بگذار.
فردا برایت قصهی دیگری خواهم گفت؛
قصهی دختری که بختش سیاه بود و عاقبت
نصیب یک مرده شد.
لاکهای قرمز
چهکسی این لاکهای قرمز را به ناخنهای من کشیده است؟
من که از دهلیزهای خالی میترسیدم
و تمام عمر
سر هر پله یک گلدان
زیر هر گلدان یک کلید گذاشته بودم
من که از درهای بسته،
پنجرههای چفت،
پردههای کشیده میترسیدم.
چهکسی کبود پنجرهها را سیاه کرده است؟
استخوان لای زخم نگذار؛
تمام کبودیها آخر به سیاهی میزنند.
با لاکهای قرمز هم میشود پردهها را کنار زد.
نترس؛
غروب گذشته؛
دلت نمیگیرد.
شب با یک مشت ستارهی پیزوری
و ماهی که سرش به آخوری بند است
تو را یاد هیچچیز نمیاندازد.
تمام کلیدها زیر گلدانها زنگ زدهاند.
بلند شو؛
هفت در را باز کن
و یکی را
ببند.