محمدرفیع محمودیان: از قطعیت تا تردید، از فعل تا صفت

این نوشته در پی طرح این نکته است که زبان در کاربردْ برانگیزنده‌ی نگرشی معین به جهان است. واحدهای کارکردی زبان همچون فعل، صفت و حروف اضافه دارای بار دیدگاهی هستند. هر یک از واحدها، بنا به کارکرد در گفت (گفتار و نوشتار)، نگرشی را دامن می‌زند. فعل نگرشی و صفت نگرش دیگری را دامن می‌زند، نه بنا به مضمون و معنا بلکه بنا به جایگاه دستوری و ارتباطی که بین اجزاء زبان از یکسو و زبان و حسی از هستی و نیستی از سوی دیگر برقرار می‌سازد. فعل به ویژه در شکل گذشته‌ی ساده‌ی خود قطعیت و صفت تردید را دامن می‌زند.

آفرینش نگرش در کاربرد

توان اجرایی زبان در سالهای اخیر مورد توجه قرار گرفته است. در مطالعات گوناگون به این نکته اشاره شده که گفت (در گفتار و نوشتار) برسازنده‌ی پدیده‌های فرهنگی و اجتماعی است. کاربران زبان بر رابطه‌ای یا چیزی نامی می‌نهند و بدانوسیله نه فقط به آن عنوان می‌دهند که برای آن وضعیتی را تعیین می‌کنند. ازدواج نمونه‌ی مشهور چنین پدیده‌ای است. آنهنگام که رابطه‌ی دو نفر بوسیله‌ی مقامی اعتبار و عنوان ازدواج را یافت و به اینصورت به ثبت رسید، دو نفر وارد رابطه‌ی رسمی زناشویی می‌شوند. این را البته می‌توان درباره‌‌ی تمامی هویتهای اجتماعی و فرهنگی معتبر دانست. زن در بازشناخته شدن در گفت، در آنچه که به او نسبت داده می‌شود، در شکلی که مورد خطاب قرار می‌گیرد و آنگونه که فرصت و انگیزه پیدا می‌کند که سخن بگوید هویت زن را بدست می‌آورد. شکی نیست که شکل پوشش و رفتار نیز در این میان نقش مهمی ایفا می‌کنند ولی این چیز چندانی از اهمیت توان اجرایی زبان و بطور دقیقتر گفت نمی‌کاهد چرا که پوشش و رفتار نیز در چارچوب نظامی نمادین کار خود را انجام می‌دهند.[۱]

         از سوی دیگر چامسکی توجه همگان را بسوی دستور (زبان) جهانی جذب کرده است.[۲] او نشان داده است که کودک زبان را بگونه‌ای تجربی فرا نمی‌گیرد بلکه دارای ذهنیتی از پیش آماده برای کاربرد نظام‌مند زبان است. نکته‌ی مهمی که چامسکی توانسته نشان دهد آن است که کودک بسرعت برق و باد می‌تواند با قواعدی محدود بیشمار گونه جمله بیافریند. او بسادگی تمام با قاعده‌ی نهاد و گزاره پی در پی جمله می‌سازد و درباره‌ی جهان و خود سخن می‌گوید.  زبان از دل این آفرینندگی برون می‌جهد.

         آنچه در این میان کمتر مورد توجه قرار گرفته است توان آفرینندگی زبان در واحد کلمه در کارکرد دستوری (گرامری) خویش است. کلمه در ارجاع دارای معنای معینی است. چنین معنایی پیشاپیش تعیین شده است و در فرهنگ و فرهنگ‌نامه‌ها تعریف شده است. کاربرد کلمه چیزی در آن رابطه نمی‌آفریند. پیشاپیش معنای آن معین است. ولی کاربرد دستوری کلمه چیزی ورای معنای فرهنگ‌نامه‌ای کلمه می‌آفریند. نگرش می‌آفریند. در این وضعیت، کلمه بیش از آنکه دارای معنا باشد داری کاربرد است. حرف اضافه‌ای مانند و دارای معنا نیست، حرف ربط است، بین چیزها پیوند برقرار می‌کنند. ولی آنگونه که من پیشتر کوشیده‌ام نشان دهم رابطه‌ای ارزشی و دیدگاهی نیز بین چیزها برقرار می‌کند.[۳] کلماتی دارای معنا هستند ولی همانها در کاربرد دستوری خود معنایی افزوده بر معنای فرهنگ‌نامه‌ای خود می‌آفرینند.

فعل

نمونه‌ی مهمی که ضروری است بررسی شود فعل است. فعل بنا بر آنچه فرهنگ‌نامه‌ها به ما می‌آموزند رخداد چیزی، وجود حالتی و انجام کاری/کنشی را می‌رساند. هر فعلی بنا به مفهوم لغوی خود معنایی دارد. می‌روم و می‌بینم، افتاد و می‌شکند یا خوردم و خواهم خواند یکسره بنا به معنای خود به کنشها و رخدادهای متفاوتی در زمانهای گوناگون اشاره دارند. فعل ولی بنا به وجه زمانی و رخدادی خود حد معینی از قطعیت و کناکنش هستی و نیستی را در گفت می‌آفریند. فعل موضع ترافرازنده و متافیزیکی‌ای را در کلمه، در کلمه‌ی فعل، ایجاد می‌کند. این شگرف است. موضع‌گیری درباره اوضاع جهان بطور معمول از تفکر مجرد، از فلسفه و باورهای ترافرازنده، انتظار می‌رود. هر چند می‌دانیم در یک بررسی دقیق ادعای باورهای ترافرازنده، از فلسفه گرفته تا دین، فرو می‌پاشند. یقینی که باورهای فلسفی و دینی وعده می‌دهند در بررسی انتقادی پوچی خود را نشان داده و می‌دهند. معتقدین به یک دین یا باور فلسفی می‌توانند به آموزه‌های دین یا باور خود همچون حکمی قطعی باور داشته باشند ولی دیگران، حتی دیگرانی باورمند به دین یا تفکر فلسفی متفاوتی، برای آن ارزشی قائل نخواهند بود. فعل اما کافی است ادا شود تا حد معین تعریف شده و مشخصی از قطعیت را اعلام کند، آشکار سازد و مرزی را در تصادم بین هستی و نیستی ترسیم کند.

         بیشترین قطعیت را در فعل گذشته (ماضی) ساده داریم. فعلی که به حادثه‌ای رخداده، حالتی وجود داشته یا کنشی انجام گرفته اشاره دارد. در آن تأکیدی نهفته است بر اتمام، بر آنکه پس از رخداد، حالت یا کنش دیگر هیچ چیزی در آن رابطه اتفاق نیفتاده است. «او رفت» یعنی او کنش معینی را انجام داد. بدون هیچ گونه ردی از تردید، یا گشایشی به کنشی، امری دیگر؛ به یقین تمام. می‌گوییم «هوا سرد بود» تا وضعیتی مشخص شود و «باران آمد» به آن مفهوم که در برهه‌ی زمانی معینی حادثه‌ای رخ داد. شاید پس از آن حالتی دیگر شکل گرفته و حوادثی اتفاق افتاده است، ولی فعل جایی را برای طرح آنها نمی‌گشاید و راه را بر تأمل بر آنها می‌بندد. هوا سرد بود، باد وزید. همین و بس.

           فعل گذشته‌ی ساده قطعیت خود را بر شرایط رخداد یا کنش، بر زمان و مکان تحمیل می‌کند. گذشته‌ی محض نا مشخص و مکان کلی مجرد برای آن معنامند نیست. زمان و مکان، هر دو یا یکی را، به تعین خود وا می‌دارد. رفتن در «او رفت» را با  دیروز، اینجا و آنجا متعین می‌سازیم. می‌گوییم او دیروز از اینجا رفت؛ هفته‌ی پیش تهران برای چند ساعت باران آمد. تا مشخص شود کی و کجا کنشی انجام شده است و حادثه‌ای رخ داده است. گفتگو یک فرایند است و تا بی انتهای زمان می‌تواند ادامه پیدا کند و مدام بر قطعیت یا عدم قطعیت گزاره‌ی در ابتدا ابراز شده بیفزاید. طرح پرسش و پاسخ به پرسش جزئی از هر گفتگو است و در آن فرایند تردید را می‌توان به یقین و و یقین را به تردید تبدیل کرد. ولی فعل گذشته ساده رویکردی از سر پیشگیری دارد و انگیزه‌ی ایجاد مصونیتی در قبال تردید را می‌آفریند. حکمی قطعی را صادر می‌کند. او رفت. باران آمد.

         مادری به همسرش می‌گوید که بچه خوابید. بچه‌ای که شاید بیمار بوده یا بازیگوشی می‌کرده و نمی‌خوابیده. با گفتن این جمله، مادر آرامش را در قطعیتِ تبیین یک وضعیت به همسرش انتقال می‌دهد. اینکه اکنون بچه خواب است. قطعیت را واحد دستوری زبان می‌آفریند. مادر این را می‌داند. او به دستور زبان آشناست. او نحوی نیست، کشتیبان است، کشتیبان زندگی کودک. ولی زبان را در کاربرد می‌شناسد و می‌داند. آنگاه که می‌خواهد حسی از قطعیت را بیان کند و انتقال دهد به سراغ فعل گذشته‌ی ساده می‌رود.  

         می‌گویم (آن نوشته را) خواندم. برای دقیق ساختن آن اضافه می‌کنم هفته‌ی پیش. حکم قطعیت پیدا می‌کند. جهان پر از دروغ و فریب است. می‌توان تردید داشت که شاید من دروغ می‌گویم. نوشته را نخوانده‌ام یا هفته‌ی پیش نخوانده‌ام. فعل گذشته‌ی ساده برای خنثی ساختن این تردیدها بیان می‌شود. گذشته را در زمانی معین نیست می‌گرداند تا دیگر نشانی از پس و پیش آن آن برجای نماند. وقتی می‌گویم خواندم، بر آن تأکید دارم که دیگر کنش به پایان رسیده است. در برهه‌‌ای زمان گشایشی بوجود آمده. هستی استقرار یافته است. کنشی به انجام رسیده است. ولی پس از این تهی زمان است که تاکنون تداوم داشته است. از هفته‌ی پیش که کتاب را خواندم تاکنون هیچ چیزی رخ نداده است. زمان دیگر زمان نبوده است. نیستی بوده است، تا به کنون که از آن گزارشی ارائه می‌دهم. نیستی بصورت حفره‌ای از زمان کارکرد پیدا می‌کند. این نیستی به هستیمندی (هستیمندی خواندن) قطعیت و اعتبار می‌بخشد. درباره خواندن دیگر گفت به پایان رسیده است. خواندم. تمام شد و رفت. طول کشید، سخت بود، نمی‌شد متن را فهمید. هزار نکته در آن باره می‌توان گفت. ولی کار دیگر به انجام رسیده است.

         باید متوجه که بود نیستی اینجا نه نیستی موردی که نیستی ترافرازنده‌ی متافیزیکی است. می‌گوییم «او زنده بود.» یا شاید بطور دقیقتر «چند روز پیش او را دیدم و او هوشیار و سرپا زنده بود.» احتمالا برای آنکه شایعه‌ی مرگ کسی را که می‌شناسیم کتمان کنیم. فعل به بودن، به زنده بودن اشاره دارد. هستیمندی کامل. ولی فعل سپهری از هستیمندی را بین دو گستره‌ی نیستی می‌گشاید. مشخص می‌سازد که او در زمانی زنده بوده است. پیش از آن و پس از آن را از دایره‌ی تأمل و اعلام گفتاری حذف می‌کند. مشخص می‌کند که او در یک برهه‌ی زمانی بوده است. فعل مرگ «او» را کتمان می‌کند. تردیدی در مورد زندگی ماندن پسینی او ابراز نمی‌کند ولی مشخص می‌سازد که در یک برهه‌ی زمانی در گذشته زنده بود و پس از آن دیگر زمان معنای خود را از دست داده است. نیستی آنرا فرا گرفته است. از لحظه‌ی دیدار تا به کنون. برای همین می‌توان این استنباط را داشت که  گوینده در پی آن است که بگونه‌ای تلویحی زنده بودن او را تا به هنگام ابراز فعل اعلام کند. چون پس از رخداد فعل دیگر هیچ چیز (جدید) رخ نداده است. نیستی هستیمندی را اعتبار می‌بخشد.

         قطعیت گذشته‌ی ساده در فعل آینده (مستقبل) نیز بازتاب می‌یابد. در زبان فارسی فعل آینده در ترکیب حال ساده خواستن و بن گذشته‌ی ساده ادا می‌شود. خواهم رفت، خواهد شد و خواهد بود نمونه‌های آن هستند. فعل اصلی در گذشته صرف می‌شود. این امر گذشته را به آیند می‌برد. گویی آینده قطعیت رخدادی یا حالتی اتفاق افتاده در گذشته را دارد. همان آینده‌ای که همواره پر از عدم قطعیت و آکنده از تردید است. «او خواهد خوابید» یقینی را گزارش می‌دهد که خود بخود در آینده وجود ندارد. چه کسی می‌تواند به یقین از آینده سخن بگوید؟ آینده باز به هر گونه رخدادی و بازی سرنوشت است. چه کسی می‌تواند از خواب در آینده به اطمینان یاد کند به ویژه که همه می‌دانند که خوابیدن امری غیر ارادی است. ولی وقتی گذشته ساده کنار حال قرار می‌گیرد به خواب وضعیتی قطعی، همچون امر رخداده، نسبت داده می‌شود. گشودگی ایجاد شده در حال را گذشته ساده می‌بندد. نیستی پس از رخداد را بر هستی رخداد حاکم می‌سازد. گذشته سادهْ آینده را از آینده واپس می‌ستاند. هستی‌مندی را در ورطه‌ی نیستی غرق می‌سازد تا هر گونه تردید از آن رخ بر بندد. این خواهد شد. او خواهد خوابید.

         زمان حال زمان نا متعینی است. آنرا نمی‌توان در گزاره اسیر ساخت. تا کسی بخواهد از آن سخن بگوید به گذشته پیوسته است. می‌توان از آن بسان آینده‌ی در حال فروپاشی سخن گفت ولی آنگاه یقین از آن رخت بر خواهد بست. گزارش از حال بسان گزارش از وضعیتی که جهان و افراد در آن قرار گرفته‌اند بشدت نیازمند ایجاد یقین است. نمی‌توان توصیف کرد، هشدار داد، تقاضای کمک کرد و توجه را معطوف بخود ساخت بدون آنکه به یقین (یا دست کم به ادعای یقین) سخن گفت. اینجاست که گذشته‌ی ساده به کمک می‌آید. کنش را آغاز می‌کنیم یا در آستانه‌ی آغاز آن هستیم ولی از آن آنگونه سخن می‌گوییم که انگار به انجام رسیده است. دم در خانه، پیش از بیرون رفتن به دیگران می‌گوییم من رفتم. به معنای آنکه می می‌روم، من در حال رفتن هستم. ولی در «من رفتم» قطعیتی نهفته است که در «من می‌روم» یا «من در حال رفتن» هستم وجود ندارد. از پنجره در خیابان، مهمانانی را می‌بینیم که قرار بوده به خانه‌مان بیایند، فریاد می‌زنیم آنها آمدند. می‌توان گفت آنها اینجا هستند، آنها می‌آیند یا آنها در حال آمدن هستند. ولی هیچکدام یقین «آنها آمدند» را تداعی نمی‌کند.

         گذشته‌ی ساده اما خود برای پیش آمدن تا حال، تا لحظه‌ی کنون باید به گذشته‌ی نقلی تبدیل شود. باید به نقل در آید. تعارفی را رد کرده و می‌گوییم «من غذا خورده‌ام». به آن معنا که آنچه خورده‌ام هنوز اثرش بر جای است، من گرسنه نیستم و نیازی به خوردن غذا ندارم. با یک فعل داستانی، ماجرایی را تعریف کرده‌ایم و موقعیت خویش را نیز بازگو کرده‌ایم. پیوندی نیز بین گذشته و آینده برقرار ساخته‌ایم با توقفی در حال. من غذا خورده‌ام به آن معنا است که تا چند گاه دیگر اثر آن بر جاست و بر غذا خوردنم تأثیر خواهد نهاد. مرز هستی و نیستی اینجا نا مشخص است. هیچ معلوم نیست و مهم هم نیست که چه زمانی دریچه‌ای به هستی گشوده شده است و خوردن آغاز شده است و چه زمانی تأثیر آن به پایان می‌رسد و نیستی از راه می‌رسد. می‌توان پنداشت از یک گذشته و آینده‌ی نزدیک سخن در میان است ولی این خود از یکسو تردید آفرین است و از سوی دیگر دلالت بر آن دارد که دقت مد نظر نیست و قطعیت در گفتار مسئله‌ی کسی نیست. شاید برای همین گذشته‌ی نقلی را در محاوره آنگونه ادا می‌کنیم که شکل گذشته‌ی ساده را داشته باشد. خورده‌ام را خوردم بیان می‌کنیم. شنونده نیز چنین انتظاری را در فهم خود دارد. انسانها بسان شنونده حساسیتی در این زمینه نشان نمی‌دهند. بشکلی همگی می‌خواهیم که مرز مشخصی بین گذشته‌ی ساده و گذشته‌ی نقلی ترسیم نشود.   

         در گذشته‌‌ی دور (ماضی بعید)، گذشته‌‌ای دورتر چهره می‌نماید تا از اهمیت گذشته ساده کاسته شود. آنگونه که نوشته‌های توضیحی دستور زبان می‌آموزند گذشته دور با ترکیب صفت مفعولی (بن ماضی + ه) با صرف فعل بودن ساخته می‌شود. برای نمونه این جمله را داریم که وقتی به مدرسه رسیدم درس شروع شده بود. جمله بر محور گذشته‌ی دور می‌چرخد. مهم شروع شدن درس است و در آن رابطه مشخص است که رسیدن به مدرسه اهمیت خود را از دست می‌دهد، هر چند آشکار است که در اصل رسیدن به مدرسه مهم بوده است. فعلِ گذشته‌ی دور صرف می‌شود تا ضربه‌ای بر گذشته‌ی ساده وارد شود. نمونه‌ای دیگر شاید این نکته را روشن‌تر سازد. آنگاه که او مرا دید، من سه کیلومتر راه رفته بودم. با این توضیح که جمله‌ی خسته‌ بودم میان این دو جمله آنها را بیکدیگر پیوند می‌دهد. گذشته ساده قطعیت خود را از دست نمی‌دهد. دیدن رخ داده است. در این هیچ تردیدی نیست. ولی به اهمیت مضمون فعل، امر دیدن، ضربه وارد می‌شود. دیدن رخ داده است ولی در شرایطی که بر چگونگی آن اثر نهاده است. گذشته‌ی دور از راه دور می‌آید تا گذشته‌ی نزدیک را دور (از اهمیت) سازد. هستی اینجا گستره‌ای محدود است. با آغازی معین در حرکت به سوی گذشته. راه آن بسوی آینده بسته است. نیستی آنرا محدود می‌سازد. آغاز با قید وقتی یا آنگاه تبیین مییابد. «آنگاه که مرا دید» آغاز است. پس از آن هیچ رخ نمی‌دهد. تهی زمانی و رخدادی محض سرباز می‌کند. زمان پیش از آن اما وجود دارد ولی بگونه‌ای محدود. محدود به کنشی (دویدن) و کمیتی برای آن (سه کیلومتر).

صفت

اینک باید به این پرسش برنده و سنگین پاسخ دهیم که تردید از کجا سرچشمه می‌گیرد و خاستگاه آن در چه فعلی یا پدیده‌ی دستور زبانی قرار دارد. جهان پر از تردید است. مسئله این نیست که درباره برخی چیزها می‌توان تردید داشت، بلکه آن است که درباره‌ی بسیاری از چیزها تردید داریم. بنیاد تردید در زبان و گفت قرار دارد. گفت همواره تردید برانگیز است. هم در پیوند با جهانی که از آن سخن می‌گوید و به آن اشاره دارد و هم در خود. در پیوند با جهان، چون هیچ معلوم نیست که آنچه به گفت در می‌آید نادرست و دروغ نباشد. مدام مراقب هستیم که دیگری فریبمان ندهد. حکم اشتباه و دروغ را همچون کلام درست و راست به خوردمان ندهد. این ولی بخشی از مشکل است. بخشی که در قلمرو اخلاق، فرهنگ و جامعه بررسی شده و پیراسته می‌شود. اصول اخلاقی و حرکت در زمینه‌ی گسترش همبستگی اجتماعی راهکارهایی مهم برای ایجاد احساس وظیفه به درستگویی و راستگویی هستند. بخش دیگرِ مشکل امری درون زبانی است. پیوند بین اجزاء زبان بیکدیگر موقعیتی است. در گفت و بگاه گفت رقم می‌خورد و این تردید درباره‌ی درستی و قطعیت آن بر می‌انگیزد، تردید درباره‌ی آنکه پیوند بنا به موقعیت زمانی و مکانی گفت معتبر حلوه می‌کند یا بطور کلی معتبر است. چون زبان همواره مورد کاربرد است هیچگاه نمی‌توان از آن برون جست و دست اندرکار پیراستن آن شد. زبان همواره خاستگاه تردید است.

         فعل آنگونه که دیدیم تا حد زیادی از این مشکل بری است. خود به تنهایی یک گزاره (جمله) را می‌سازد و جهانی از معنا می‌آفریند. فاعل یا نهاد در خود فعل موضوعیت می‌یابد و به آن خاطر نمی‌تواند گفت که بین فاعل و فعل پیوندی برقرار است که شکنندگی‌اش تردیدی را برانگیزد. در جمله‌ی او کتاب می‌خواند، او بدون فعل چیزی و کسی نیست. اساسا نمی‌توانیم به او در با فعلی معین (کنشی، رخدادی و حالتی) بیندیشم. خواندن بدون ضمیر، بدون کسی که آنرا انجام می‌دهد بی معنا است. فعلی که حالتی را بیان می‌کند نیز کم و بیش چنین وضعیتی دارد. فعل طوفانی بودن در جمله‌ی دریا طوفانی است نمونه‌ی خوبی است. دریا همواره دارای حالتی است که فعلی باید آنرا توضیح دهد. دریا گاه آرام و خواهر است و گاه طوفانی و پر از موج و تلاطم. طوفانی بودن نیز همواره حالت طبیعت در دگرگونگی‌هاست. البته می‌توان درباره‌ی درستی حکم طوفانی بودن دریا و کتاب خواندن او تردید داشت. دریا با طوفان یکی نیست و از «او» کنشهای دیگری بجز خواندن می‌توان انتظار داشت. ولی تردید در نسبت دادن به حالتی و کنشی نمی‌توان داشت. او نه تنها امکان/توان انجام کنشی را دارد بلکه باید در هر موقعیتی در فعلیتی قرار داشته باشد. این نکته را در مورد دریا نیز می‌توان ابراز که همواره باید حالتی داشته باشد.

         در عرصه‌ی دستور زبان، زبان شکنندگی خود را در زمینه‌ی پیوندﹾ آشکارا بنمایش می‌گذارد. این عرصه رابطه‌ی صفت و موصوف است. می‌دانیم که صفت «حالت، کیفیت و چگونگی چیزی یا کسی را می‌رساند». چیز یا کسی که صفت حالت، کیفیت و چگونگی آنرا بیان می‌کند را موصوف می‌نامیم. صفت و موصوفی در پیوند با یکدیگر وضعیتی را بیان و مشخص می‌کنند. «گل سرخ» گلی را با رنگ سرخ یا با ویژگی‌های شناخته شده بنام سرخ مشهور شناسائی می‌کند. این پیوند شکننده است زیرا گل سرخ به ضرورت سرخ نیست. صفت اینرا بیان نمی‌کند. سرخی ویژگی موردی و موقعیتی یک گل است، گلی که در دوره‌های مختلف رویش و پژمردگی می‌تواند رنگهای دیگری حتی در گستره‌ی جلوه‌های گوناگون رنگ سرخ همچون صورتی و آلبالویی بخود گیرد. رنگ همچنین یکی از ویژگی‌هایی است که یک گل با آن می‌تواند شناخته شود. موصوف می‌تواند برجای بماند وصفت پی در پی عوض شود. حتی می‌توان اندیشید که صفت باری اضافه بر موصوف سوار می‌کند و ما را از شناخت خود موصوف، خود گل، باز می‌دارد. گل سرخ چه بسا همان گل آشنایی است که فصل بهار ما هر روز آن را دم در خانه‌ی خود می‌بینیم و بویش را می‌شنویم اگر کسی آنرا به صفت زیبا یا پر از طراوت معرفی کند نمونه‌ای از گزافه گویی می‌پنداریم. نه به آن خاطر که گل را زیبا یا با طراوت نمی‌یابیم بلکه به آن خاطر که آنرا به زیبایی و طراوت نمی‌شناسیم.

         صفت کیفیت را باز می‌گوید و کیفیت بسختی تعین‌پذیر و اندازه پذیر است. قطعیت بسختی به آن راه می‌یابد. در زندگی روزمره بسا اوقات از غذای خوشمزه یا قهوه‌‌ی تلخ سخن می‌گوییم. ولی هیچ معلوم نیست چه مقیاسی در این دو مورد بکار می‌بریم و غذا چقدر خوشمزه بوده و قهوه تا به چه اندازه تلخ و منظور از بیان آن دو چه بوده: بیان دقیق کیفیتی یا ستایش از پدیده‌ای. گاه برای دقت بیشتر صفت را گسترش می‌دهیم و کیفیت را تا حدی کمی می‌سازیم. کم، زیاد، بسیار، خیلی و وحشتاک را برای تدقیق بکار می ‌گیریم. می‌گوییم غذا خیلی خوشمزه بود، قهوه کمی تلخ بود. خطری که تدقیق ایجاد میکند همان ظن گزافه‌گویی است، گزافه‌گویی‌ای که می‌تواند تا نامنتهای هستی گسترش یابد. خیلی را می‌توان تا حد وحشتناک زیاد و بگونه‌ای باورنکردنی زیاد گسترش داد و کم را به بسیار کم و خیلی کم کاهش داد. گشودگی صفت به تدقیق و گسترش از همان آغاز کاربرد آنرا با مشکل روبرو می‌سازد. صفت انگار برای گشودن پهنه‌ای پیرامون موصوف بکار برده می‌شود با آن خطر/تهدید که موصوف را از دید پنهان سازد.

         در اینکه باید مدام صفت را بکار گیریم تا پدیده‌ها و چیزهای جهان پیرامون شناسائی شوند هیچ حرفی نیست. میزها، گلها و انسانها  در جهان شبیه یکدیگر نیستند و برای بازشناختن آنها از یکدیگر مجبور به بکارگیری صفت شناساننده‌ی آنها هستیم. میزی بلند است و میز دیگری کوتاه، گرد یا چوبی و نه فلزی. گلی بزرگ و زیبا است، گلی دیگر ریز و خوشبو. انسانی تیزهوش است، انسانی دیگر مهربان و خوش‌سیما. صفت بازشناسی نمونه‌های گوناگون هر یک از این پدیده‌ها را ممکن می‌سازد. می‌توان ادا و کاربرد آنرا اقدامی در راستای قطعیت برشمرد. اقدامی در زمینه‌ی متمایز ساختن و تمیز پدیده‌ها از یکدیگر. ولی مشکل آن است که صفتﹾ انتخابی و دلبخواهی جلوه می‌کند. هر میزی، گلی یا انسانی دارای چندین و شاید دهها ویژگی است. تأکید بر یکی از آنها و شناسائی پدیده بر آن مبنا شاید دلبخواهی نباشد و بر مبنای رده بندی عینی و موضوعیتی باشد ولی در خود صفت هیچ نشانی از آن وجود ندارد. صفت چیزی افزوده بر موصوف است، نه چیزی برآمده از آن، برخاسته از آن. این مسئله یا مشکل اصلی است. این چیزی است که در کارکرد دستور زبانی صفت انعکاس می‌یابد.

         صفت هستیمندی موصوف را تکمیل می‌کند. هستی در صفت تجلی نمی‌یابد. صفت جای موصوف را نمی‌گیرد، تا با نفی هستی آن یا آشکار ساختن نیستی آن خود موجد هستی شود. اما چون ادعای شناسائی موصوف را در خود دارد، اشاره به نیستیمندی موصوف دارد. گل گویی در خود بازشناسی نمی‌شود یا پدیده‌ای بسته در خود است که ما باید با صفت سرخ، زیبا یا خوشبو آنرا بازشناسیم. به هر رو، صفت این را آشکارا بیان نمی‌کند. هستی را به چالش می‌خواند ولی آنرا نفی نمی‌کند. نه در را به روی نیستی می‌گشاید و نه هستی را در نفی نیستی بنیاد می‌نهد. صفت تعلیق در تشخص است. کافی است تا صفتی برای مشخص ساختن پدیده‌ای بکار گرفته شود تا پدیده در صفت رو به اضمحلال نهد ولی به نیستی در نیفتد. آنگاه که گلی به صفت سرخی تشخص یابد، دیگر ویژگی‌های آن، وجوه هستی آن، همه، به کنار می‌روند، نادیده انگاشته می‌شوند ولی محو نمی‌شوند چون هر آن ممکن است صفتی دیگر مطرح شود.          

         میز، گل و انسان می‌توانند در جود تکینه و فردی خود بر اساس موقعیت زمانی و مکانی و در رابطه با دیگر اجزا جهان پیرامونی‌شان بازشناسی شوند، درست کاری که ارنست همینگوی در ادبیات مدرن انجام داده است. میز همان میزی است که آنجا کنار اتاق قرار دارد، رویش استکان چای یا کتاب گذاشته‌ایم یا دورش شام می‌خوریم. گل آن گلی است که به هدیه از او گرفته‌ایم، کنار باغچه روییده است یا در آستانه‌ی پژمردگی قرار دارد. انسان نیز دوست یا دشمنی با سنی معین و رفتاری معین است، کسی که دیروز با او گفتگو کرده‌ایم و ساکن جایی مشخص است. این فقط بدیلی است، برای بازشناسی پدیده‌ها که بدون شک همیشه بر نمی‌گزینیم. در هر سه مورد می‌توان برای بازشناخت بیشتر پدیده‌ها از صفتهای گوناگون بهره گرفت. اینرا در زندگی روزمره پی در پی انجام می‌دهیم ولی این هیچ از تردید در مورد دلبخواهی بودن صفتها نمی‌کاهد. گاه صفتها را یکی پس از دیگری پشت سر هم ردیف می‌کنیم یا صفتی را موصوف به صفتی می‌سازیم (سرخ پر رنگ، بسیار زیبا، خیلی تیزهوش) تا احساس تردید را طرد کنیم. تکرار به قصد تأکید انجام می‌گیرد. ولی این خود تردید بیشتری را بر می‌انگیزد، تردید آکنده به بدبینی نسبت به آنچه که گزافه‌‌گویی می‌نماید. 

دو کارکرد، دو نگرش

فعل و صفت. یکی خاستگاه قطعیت، دیگری خاستگاه تردید. هر دو دارای کارکردی هستند در چارچوب دستور زبان ولی هر یک نگرشی به جهان، به هستی را، دامن می‌زنند. یکی اشاره به رخداد، حالت و انجام دارد، به تحول (و فقدان تحول، ثبات). دیگری به اشاره به کیفیت، حالت و چگونگی چیزی یا پدیده‌ای دارد، به ویژگی‌ها. این در فعل گذشته‌ی ساده است که تصادم هستی و نیستی به اوج می‌رسد و قطعیت خوابید (که در واقع او خوابید است) معنای کاملی را می‌رساند و سرخ مگر در پیوند با پدیده‌ای در موقعیتی معین به چیزی در تمامیت خود دلالت ندارد. پیوندی که از دو سوی باز است. هزاران پدیده می‌توانند سرخ باشند و هر گلی/پدیده‌ای می‌تواند که در کنار سرخی چندین و شاید دهها ویژگی و در نتیجه صفت دیگر داشته باشد. پیوند به این شکل تصادفی و موردی جلوه می‌کند. گویی نگرشی یا اراده‌ای، به میل، بر پیوندی بین انبوهی از پیوندهای ممکن تأکید می‌گذارد.

         حالت، رخداد و کنشی که فعل به آن ارجاع دارد، خود به خود قطعیتی در جهان نمی‌آفرینند. حالت همواره تحول پذیر است. رخداد کمتر گاهی دارای فرجام معینی یا نقطه‌ی آغاز و پایان مشخصی است. کنش نیز بهمانگونه همواره دارای پیامدهای ناخواسته‌ای است که پیش‌بینی ناپذیرند و خود را به شفافیت تا مدتها نشان نمی‌دهند. تردید در هر سه مورد بگونه‌ای تند و آشکار وجود دارند. چه پیامدها و دستاوردها که پس از دوره‌ای و چرخشی ایستایی و شکست بشمار نمی‌آیند. در مورد صفت بگونه‌ای برعکس می‌توان از یقین و قطعیت سخن گفت. صفت‌هایی در جهان بگونه‌ای شفاف و مشخص ویژگی‌ای را برای موصوفی تعیین می‌کنند. درباره درستی چنین صفتهایی گاه توافقی جهانشمول وجود دارد. از دید همگان منظره‌هایی در جهان زیبا، دریاهایی آبی و شکوهمند و انسانهایی فرهمند یا میان‌مایه هستند. ولی صفت در قالب دستور زبانی خود حس دیگری را، حسی از تردید، نزد سخنور، چه شنونده و چه گوینده، می‌آفریند.

         قطعیت برخاسته از فعل و تردید نهفته در صفت اموری مضمونی و معنایی نیستند که بخواهیم در آن زمینه استدلالی در رد آن بیاوریم. قطعیت و تردید برخاسته از ساختار دستور زبانی فعل و صفت هستند. فعل بویژه در گذشته‌ی ساده در یکپارچگی و اشاره به امری یگانه قطعیت را تداعی می‌کند. فعل تمامیت آنچه را در بر می‌گیرد که به آن دلالت دارد. در خود معنامند است. نیستی را پیرامون هستی می‌گستراند تا بدان قطعیت بخشد. شکاف و چند پارگی در آن جایی ندارد. صد البته فعل رخدادی است که بر چیزی یا کسی رخ می‌دهند، کنشی که کسی انجام می‌دهد و حالت چیزی یا کسی است. فعل ضمیری را، ضمیری جدا از خود را در بر می‌گیرد. ولی این شکاف یا دوپارگی ایجاد نمی‌کند. فعل در جمله‌های او آمد، آفتاب طلوع کرد و هوا سرد است چیزی اضافه را به او، آفتاب و هوا نسبت نمی‌دهد. آنها در فعل موضوعیت پیدا می‌کنند. برای همین می‌توانیم صرفا بگوییم آمد، طلوع کرد یا چه سرد است. در سخنی که می‌گوییم او در آمدن، آفتاب در طلوع و هوا در سردی در کلام جایی پیدا می‌کند. در صفت پیوندی دیگرگونه بین دو جزء  برقرار می‌شود. موصوف خود دارای وجودی مستقل است. در خود مطرح است. منظره، دریا و انسان چیزها و کسان معینی هستند که صفت بسان امر تکمیلی به آنها نسبت داده می‌شود. امر تکمیلی در وجه ابراز خود دارای حالتی دلبخواهی است. منظره، دریا و انسان ممکن است به بسی ویژگی‌ها و صفتهای دیگری بجز (و شاید برعکس) زیبایی، رنگ آبی و فرهمندی شناخته شده باشند (یا شناخته شوند).                         

پانویس:

[۱]  توضیح ساده‌ی این نظریه را همه جا می‌توان یافت. امروز بیشتر از جودیت باتلر در رابطه با این نظریه یاد می‌شود ولی در اصل آنرا فیلسوف انگلیسی آستین در کتاب How to do Things with Words وضع کرده است. 

[۲]  نگاه کنید به: نوام چامسکی (۱۳۷۷)، زبان و ذهن (ترجمه‌ی کورش صفوی)، هرمس.

[۳]  نوشته در این آدرس [+] در دسترس است، در سایت بانگ.

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی