هوش منفی/مهدی رودسری- صفحه ۶

کاری از همایون فاتح

م / و بلندتر از متوسط ، نه لاغر و نه چاق ،  سبزه ، چشم عسلی ، مو احتمالن قهوه ایی بدون مِش ، رُک ،  لباس خدمت مطابقِ آیین نامه ، مشکی و خوش دوخت ، جدی ، پاشنۀ کفش ده سانت ، با مادرش زندگی نمی کند چون یتیم است ، ابروها تیغ زده ، پرسش هاش خفن و منطقی ولی کمی نا متعارف ،  خدمتکار ندارد ، چای سبز نمی نوشد ، لب ها گربه ایی و بدون ماتیک ، از مرطوب کننده لب برای گونه ها استفاده می کند ، سه چین بر پیشانی ، یک چال کوچک در چانه ، باسن کمی نا محسوس قر دارد و میم اسمش و واو فامیلش با نحوه رفتارش هماهنگ است   .

ف/ ص / ز : نامزدش ،  ناگهان ناپدید شده است ، کارمند ادارۀ کنترلِ مدیرانِ ارشد بخش حوزه در دانشگاه ، سیگار برگ می کشید ، درویش مسلک ، زنباره نبود، شاعر منش ، هنوز در حال رد یابی اش هستیم ، مرزهای زمینی و هوایی و دریایی از خروج او گزارشی نداده اند .

و بعد پودر زردی بر نوشته پاشید و منتظر ماند تا نوشته محو شود و بعد پودر را به دقت بر هوا فوت کرد و دفترچه را به جای اولش برگرداند و با لذت خیره شد به دوربینی که مرجان واحدی را در حال خروج از اداره در لبتاب نشان می داد .

مرجان واحدی به خانه که رسید بعد از روشن کردن لبتاب اش به سرعت به اتاق خواب رفت و دفترچۀ بسیار کوچک و سیاهرنگی از لای شکاف ِپستان بندی مشکی که همراه ده ها سینه بند و شورت ِبه دقت تا خورده و منظم در کشوی کنار تخت چیده شده بودند بیرون کشید و در آن نوشت : بدون مقدمه دلم برات خیلی تنگ شده چرا خبری نمی دی!! نمیدونم مُردی یا زنده ایی ## به خدا اگه پیدات کنم دو تا سیلی محکم می کوبونم تو اون لپای کاه گلی تا بفهمی که چقده عاشقتم ## امروز تورو تو نگاه اون مردکه خواستم ببینم از بس هیز بود منصرف شدم هی می گن خیلی خوش تیپه !! تو که زنارو می شناسی تا یه مرد مقام دار می بینن تف آب از دهنشون چکه می کنه وسط چاک ِ سینه هاشون بس که شیفتهِٔ اغراق های رویایی اند !! مردکه چشمشو از لبام بر نمی داشت شاید نباید مرطوب کنندۀ نارنجی می زدم ولی می خواستم روش تاثیر مثبت داشته باشم از این جهت ازت عذر می خوام ولی مرده شور برده بوی ادکلنش همونی که می زدی !! فقط سبیلش با سبیلت فرق داره معلومه که رنگ می کنه من عاشق همون چند تار موی سفید لای سیاهی های سبیل توام که وقتی می خندیدی می درخشیدند آخرش نفهمیدم که مردکه کلاه گیس داشت یا موهای خودش بود رو کلهٔ پوک اش !! آخه جوری شونه کرده بود که فرق نداشت و چینای پیشونیش وقتی می خندید سه تا بود باور کن هفت بار شمردم انگار نقاشی کرده باشند و دندوناش به احتمال صد در صد عاریه !! یکدست مروارید و دل به همزن که لابد تو تاریکای شب مثه شماره های ساعت شب نما می درخشه و احتیاج نداره وقتی می ره مستراح چراغ روشن کنه فقط لبشو جر بده جلوش یه متر روشن می شه !! من دل تنگه همون دندونای زرد و  شکسته پکستۀ توام که وقتی انگشتامو نرم گاز می گرفتند هی بیشتر حشری می شدم هی حشری ترم می کردند ## بذار یه دفه دیگه ببینمت تا رُک و راست بهت بگم خیلی نامردی خیلی خیلی بی مزه و لوس و بوس و بوس بوس .

و دفترچه را بویید و بوسید و دوباره در شکافِ نامریی کرست پنهان کرد و به سوی رایانه رفت و فایلِ شهرام عبدالهی را کلیک زد .

کلیک بر صفحۀ هشت : منیر جانم چه خوب شد که دوباره برگشتی از آخرین باری که باهام دعوا کردی و قهر کردی و رفتی دقیقن پنج کیلو و هفتاد وپنج گرم کم کردم و حالام که تب ِبی خوابی افتاده به جونم و بی قرارم کرده ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ می دونی که کلیه هام سنگ سازه نمی تونم قرص بخورم مخصوصن اگزازپام و دیازپام و از این عن و گه ها؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ به روی چشم حرفِ بو دار نمی زنم ؛؛؛؛؛ چقده اخلاقت با ادب شده ؛؛؛؛؛؛؛؛ ها همین خفه شوهاتو دوست دارم دیگه ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ سه روز مونده تا عید ؛؛؛؛؛؛؛؛ و ما دیگه بچه نیستیم تا لباسای نو بپوشیم و شادی کنیم ؛؛؛؛؛؛؛؛؛ آره تب ِبی خوابی آب تنمو کشیده جاش کامنت می نویسم خفن ؛؛؛؛؛؛؛؛؛ خودمم نمی دونم معنی بعضی هاش چیه ولی غلغله به پا می کنه تازگی ها مطلبی نوشتم سه صفحه در بارۀ ممه های لخت و نوک تیز یه هنرپیشۀ سی ساله سه هزار و پانصد و هفتاد و نه تا کامنت برام نوشتن در یک ساعت و سه دقیقه غوغایی شد رکورد شکستنی در تلگرام یک سوم حقوقم پاداش گرفتم و رتبه ام یکی رفت بالا؛؛؛؛؛؛؛؛ همش خدا خدا می کردم که زودتر بیای تا برات بگم چقده درد دل دارم که ناگفته مونده.
 باز جسدی دیگه ، همان جا که اولین جسد کشف شد ولی این بار در ساعت یک و سی و پنج دقیقۀ بامداد و از بنزها خبری نبود و نیست و پژوها چهارتا شده اند زنی که روی زمین خوابیده ژاکت ِیقه اسکی تنگ و سفید رنگی پوشیده و برجستگی در سینه هاش کمی غیر عادیه و هیچ پوششی سرش و گردنشو نپوشانده و مو هم ندارد انگار سرش را با نمرۀ صفر زده و  پالتوی صورتی رنگش تا مچ پاهاش را پوشانده و شلواری که  پوشیده تا پایین زانوها پایین کشیده و کون و کپل لخت و عور و  پاهاش بی جوراب و ناخن هاش بنفش و صورتش به طرف من نیست گرچه می دونم مثل اونای دیگه صورت نداره و میان پلیس ها زنی پی در پی عکس می گیرده و اما آمبولانسی این بار دورتر پارک کرده و رانندۀ آمبولانس لاغر و تکیده تکیه بر ماشین اش زده و بر خلاف رانندۀ قبلی پشتش به صحنه نیست و مدام سبیل می جوه و پلیس ها گاهی با تکان دادن دست به خنده اش می اندازن ولی زن پلیس جدیه و نمی خنده و عکس می گیره و ناگهان بر می گرده و شهرک و من و آسمان روی سرم را نور باران می کنه و یک لحظه کور می شم و دستپاچه از پنجره فاصله می گیرم و چه خبطی ! چه خبط کودکانه ایی ! دوربین ها حالا آنقده پیشرفته اند که پرواز پشه در یک فرسنگ دورتر را می توانند شکار کنند و چرا منو شکار می کنه نمی دانم باید بیشتر مراقب باشم  یادم باشه پشت در صندلی بذارم چرا خوابم نمی آد بس که خسته ام اما حمام داغ هم دوای بی خوابی نیست تا دوش بگیرم و خیس برم بیفتم روی تخت و پتو بکشم روی سرم مثه دفعه های پیش شاید کمی خواب ِعمیق و سنگین معالجه ام که نمی کنه چه خبطی کردم ! پلیسای زن همیشه خطرناکتر و هشیارتر از پلیسای مردند و از که شنیدم نمی دانم که پلیس های مرد معمولن چرا احمق تراز پلیس های زن اند مهم هم  نیست کاش این پنجره کوچکتر بود تا دیده نمی شدم منیر جان دیگه از پیشم نرو که بهت سخت محتاجم باور می کنی که وقتی نیستی فکر می کنم شاید جسدی شدی افتادی کنار اتوبان ؛؛؛؛؛؛؛؛؛ باشه زبونمو گاز می گیرم اما خیس از عرق هم نیستم شاید واسه همین شوخیم گرفته ؛؛؛؛؛؛ با تو تُوهمین زندگی ی پُر از جسد خوشم ؛؛؛؛؛؛ نه دیگه چیز زیادی از زندگی نمی خوام ؛؛؛؛؛؛؛ مطمئن باش فقط شیطون می تونه جای این دفترچه رو پیدا کنه ، جاش مطمئنه کنار قلبم بغل تختم و زیر تیکه های به درد نخور یه زندگی پُر از جنازه و خاطره .

مرجان واحدی مثل یک جنازه برخاست و بعد از آن که چند جرعه از دمنوشی غلیظ قاطی با عطر نرگس ِشیراز در فنجان سرامیک گل بهی رنگ ِمحبوبش نوشید پوست ِجسد نوشته ها را کناری زد و صفحۀ سفیدی در کامپیوترش باز کرد و نوشت : تفکراتی از بررسی های قتل های زنجیره ایی زنان

یک : کشنده یا کشنده گان مومن به یک ایده یا مذهبِ خاص اند .

دو : احتمالن در اطراف شهرک ِبهشت امام زندگی می کنند که اطرافش تا شعاع پنج کیلومتری غیرمسکونی است .

سه : برای حمل جسد از اتومبیل های نیمه سنگین مثل وانت یا شاسی بلند استفاده می کنند.

چهار : احتمالن در ورزش های رزمی مهارت دارند .

پنج :  از تیغ های جراحی خیلی حرفه ایی استفاده می کنند .

شش : باید دیپلم به بالا باشند و به احتمال قوی ادبیات ِمدرن و پست مدرن هم مطالعه می کنند .

هفت : اماکن عمومی مثل کتاب خانه / فروشگاه / مسجد /  ادارات ثبت و کنترل باید زیر نظر باشند .

هشت : همۀ کشته شدگان سی و سه تا سی و هفت ساله اند !!

نه : تنها زندگی می کرده اند !!

ده : شاعر و نویسنده و پژوهشگر یا فعالِ فضای مجازی و غیر مجازی بوده اند.

یازده : کتاب و کتاب هایی منتشر کرده اند یا می خواسته اند منتشر کنند .

دوازده : ورزش غیر رزمی مثل یوگا می کرده اند چون اندامی متناسب داشته اند .

سیزده : لباس هاشان شیک و گران قیمت پس از نظر مالی متوسط به بالایند .

پانزده : جواهراتشان بدلی ولی با طرح های مدرن .

شانزده : ناخن های همۀ کشته شدگان لاک شده با رنگ های گرم  .

هفده :  هیچکدام شورت و سینه بند ندارند .

به این لیست باز افزوده خواهد شد.

و صفحۀ دیگری باز کرد و نوشت : مشاهدات از تفکراتی در باره ی قتل های زنجیره ایی زنان و آنچه در سی و هفت عکسی که از زاویه های مختلف از سایه های هفت پنجرۀ شهرک که همگی در طبقۀ دوم ساختمان هایی از کوچه بهشت متین گرفته شده و چهره هایی بی تفاوت یا نگران است که باید در موردشان تک به تک تحقیق شود به ترتیب که عبارتند از یک : اولی مردی سفید مو و سبیل چخماقی و سیگاری از نوع قهار که  اسفندیار زین العابدینی است و دست راست ندارد و در تفتیش خانه اش دفترچۀ خاطراتش پیدا شد اما سفید بود .

دو : در سومی مردی که می خندد و انگشت ِشست به علامت بیلاخ به طرف دوربین گرفته نامش میثم وردی است ولی در دفترچهٔ خاطراتش فقط طرح هایی با مدادی نوک پهن از انگشت شست در شکل های مختلف دیده شد  .

سه : در منزل یازدهم  شهرام عبدالهی که دفترچۀ خاطراتش پیدا نشد  .

چهار :  در یکی از پنجره های مسجد عکسی از بارگاه امام اول و دقیقن بالای همین پنجره که بام است یک تلسکوپ ۱۳۰ میلی متری با نام تجارتی سیاره نورد ایستاده .

پنج : در پنجرۀ دیگری از مسجد محمدنقی کامران نژاد با شانه ایی زرد رنگ در ریش .

شش : منزل پانزدهم مرد یا زنی با نیم رخی جوان که به آسمان نگاه می کند ولی خشایار عسگری نیست شاید مهمانش باشد وهنوز موفق به یافتن دفترچه اش نشدم.

هفت : در پنجرۀ هفتمین آپارتمانی که نزدیک به محل کشف ِآخرین جسد است سر تاس ِمردی مشاهده شد که ماه گرفتگی در فرقِ سرش انگار موش خرماست و احتمالن مهرداد هاشم زاده است که همیشه پوستیژ می گذارد و میانه ایی با نوشتن چه با کیبورد چه با قلم ندارد ندارد ولی باید مطمئن بود.

و سپس رایانهٔ روشن را رها کرد تا خودش بخوابد و با عجله به عیادت ِمادرش رفت که در ناکجای آلزایمرش همیشه بیدار و شاهد بود و به دروغ ناهشیاری خواب آلود ثبت شده بود تا هویت اش فاش نشود.

ادامه رمان در صفحه ۷

بازگشت به صفحه ۵بازگشت به صفحه نخست

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی