صفحۀ شش : دو روزه که منیر نیست احساس می کنم نیم متر برفی که باریده منیر رو خورده حالا می فهمم که وقتی همسایۀ پایینی روز اول آشنایی به من گفت : یه یتیم کاملم یعنی چی نه مادر و پدر و نه حتی منیر فقط برف و تنهایی و گیس های سرخ و سیاه و مش کردهٔ جسدی که باید چیزها لو بده ونمی ده با اینکه پلیس بیست و چهار ساعته در دو طرف اتوبان و داخل شهرک گشت می زنه ولی جسدا انگار از آسمان می بارن روی وحشت ِهمۀ مردم شهرک و دیگه از اول غروب راس ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه زنی تو خیابونا نیست تا نگاه مردی را دعوت به باسن اش کنه و مردا هم کیپ زن و بچه هاشون خودشونو تو آپارتمانای فسقلی شون حبس می کنن و کوچه ها شده محل تاخت و تاز سگ ها و کلاغا که سر یه موش ِمُرده با صدایی سرطانی جروبحث می کنن و آخرین جسدی که دیدم موهای بافته شده اش رنگین کمانی از رنگ های گرم و این بار درست روبروی پنجرۀ آپارتمانم طوری که تونستم بدون دوربین هم ببینمش یه لنگۀ شلوارش جر خورده و صورتش آش و لاش انگار پوست صورتشو قلفتی کنده بودند و تعداد پژوها هم پنج تا شده بود و دو تا بنز دور از هم و از آمبولانس هم خبری نبود و دو مردی که جسد را پیچاندند لای یه پتوی مسخره سربازی و گذاشتن صندوق عقب یکی از پژوها عینک های آفتابی زده بودند در شب ِابری و به سرعت هم سوار شدند و پشت ِیکی از بنزها به طرف شرق رفتند و کاروانی از اتومبیل ها به سوی شهرکی آمدند که دیگه کودکی آدم برفی هم نمی ساخت از برفی که نصف قد خودم یعنی نود و یک سانت باریده بود و هنوز می بارید و بگذار تا وقتی بیداره بباره چون من باید بخوابم شاید منیرم با یه کاسه سوپ به ملاقات ِرویاهام بیاد و تمام شربت ضد سرفه منو یک نفس بریزه تو حلقم و جای تمام قرص های خوابم که تموم شده قرص های تازه بذاره و درجه رادیاتورها را که جای گرما انگار سرما می ریزن به فضای دلمرده تا آخر بداغانه و حوصله کنه که بعد دستی هم بسوزانه برای نوشتن ِهمین یه صفحهٔ دور تند با یه فنجان قهوهٔ زعفرانی و ودکای میکده تا حلقم و خلقم تازه بشه و تا بعد بعد بعد
بعد ازتیتر برجسته و سه رنگ ِعصرنامهٔ کیهان با حروف درشت دربارهٔ دفاع مشروح یک موشک شلیک شده به سوی دشمن ِغاصب اما غایب در صفحۀ اول تیتری ریز هم زده بود : فقط ده روز به نوروز مانده است اما قتل عام زنان همچنان ادامه دارد و باقی مطلب در صفحهٔ هفت. مرده شور شما و سر تیتراتونو ببرن که مثل آب دهن مرده غلط وانمود می کنید یه تیتر جنجالی باید درشت و ریزش جیغ بکشه در موارد ِویژه سریعتر از سرعت موشک و بلند تر از قد و قامت ِقاتل یا قاتلا تا دشمن غایب و قتال ِحاضر چنان وحشت کنند از اعمالشون که داوطلبانه خودشون تسلیم بشن به یک ملت ِمستاصل نه اینکه احساس مشهور شده گی بهشون دست بده منیرجان کجایی که در عرض سه شب یک موشک شلیک شده به ناکجا و دو جسد ِدیگه پیدا شده دومی تو همین جا کوچۀ بهشت ِشمس در ساعت یک و نیم دیشب اما من که ندیدم ولی صبح همه در بارهٔ موشک و جنازه حرف می زدند علنی و من چون دوباره سرما خورده ام گوشام حرفارو با دقت نود و نه در صد سریع تر می بلعن حتی تو اتوبوس ِشلوغ و حتی تو ناهارخوری اداره که پر از جدال ِقاشق و بشقاب و دندان های تیزتر از گرگهای درون وقت ِدریدن و جویدن ِگوشت ِگاو و گوسفند و مرغ و بادنجانه و نانه و حتی همسایه که لباش همیشه می لرزه وقتی در غروبی بی سایه کلید انداختم و درو وا کردم و دیدم که سیخ پشت در ایستاده با ساطوری دسته صدفی و صدای اعماق ِسینه اش را شنیدم که از ترس خرناس می کشید و تعجب هم کرد وقتی بدون سلام و احوالپرسی خواستم ازش عبور کنم و گرچه هیچ وقت با هم سلام و احوال پرسی نکرده بودیم الا روز اول آشنا شدنمان تته پته کنان گفت : خواهش می کنم شب ها حتمن قفلش کنی گفتم : چی کجارو چرا آقا شاهرخ که البته باید با نام خانواده گی خطابش می کردم اما منتظر اعظم خیلی طولانیه و زبان من از بچه گی از این عنوانهای فامیلی تاول می زنه و ترجیح می دم از اسم کوچک که معمولن ساز مخالف با قیافه می زنه علنی استفاده کنم گفت : مگه نمی دونی صدتا زنو کشتن تا حالا و گفتم : خودت دیدی : گفت : می گن آخریش صورت نداشت بیچاره بی چاره شدیم موهاش تا زیر کمرش می رسید بدبخت بی بخت شدیم از حالای ما خیلی جوون تر بود ترکه و بلند قد مثه عروس آخ می گن همۀ زنارو یکی کشته گفتم : اگه همه زنارو یکی کشته تو که مردی چرا می ترسی گفت : از کجا معلوم سراغ مردا نیاد گفتم : نمی آد چون مردا زندگی رو بیشتر از زنا دوست دارن آخه این دنیارو برا مردا ساختن گفت : مرد و زن چه فرق می کنه وقتی فقط می کشه گفتم : کی گفت : قاتل پرسیدم : کیه گفت : من چه می دونم وقتی پلیس نمی دونه تو می دونی تا من بدونم گفتم : زندگی و مرگ دست ِخداس و عمر ما هنوز به دنیاس که حرفم را برید و گفت : تازه امروز شنیدم که چند روز پیش ترفیع گرفتی مبارک باشه با دستپاچگی گفتم : زیاد مهم نیست شدم مسئول ترجمۀ مکاتباتِ بین المللی گفت : پس شیرینی افتادیم گفتم : به روی چشم بذار این زن کشی ها تموم شه می رم شیرینی دانمارکی می خرم هر کدوم اندازهٔ کف ِدست ِ یه زن ِزنده می آرم خدمتتون گفت : خدمت از ماست ولی این بدبختی انگاری تمومی نداره گفتم : کدوم بدبختی گفت : همین قتل ها پرسیدم : کدوم قتل ها گفت : همین قتل های زنجیره ایی و تیتر کیهان را نشانم داد که با حروف درشت در صفحۀ اولش نوشته بود : فقط ده روز به نوروز مانده است اما قتل عام زنان همچنان ادامه دارد گفتم : اما ننوشته زنجیره ایی گفت : مثل حلقه های زنجیر دارن زن می کشن گفتم : ولی ما که مردیم گفت : باید به ادارۀ امنیت ِمنازل بریم تقاضای نصب قفل اضافه کنیم گفتم : می خوای دست نوشته بدم تورو وکیل خودم معرفی کنم گفت : باید پرسشنامه رو دو تایی پر کنیم در حضور مسئول ادارۀ امنیت وگرنه ترتیب اثر نمی دن طبق ِمتمم سوم از قانون حفاظت عمومی حرفش را بریدم : باشه بذار سرما خورده گی هامون خوب شه دوتایی می ریم که بلافاصله با وحشت از من دور شد منیر جان جز تو که می تونه بدون ترس از سرما خورده گی با من هم صحبت بشه چرا کسی دیگه نمی تونه بدون ترس از سرما خوده گی با من حرف بزنه .
در ساعت نه و نوزده دقیقۀ صبح مرجان واحدی حس کرد شعورش مثل یک سرما خورده باد کرده و اگر یک صفحۀ دیگر بخواند سرما در مغزش خواهد ترکید پس رایانه را رها کرد روشن تا خود به خود به خواب برود و خودش روی زمین پهن شد و دست زیر سر گذاشت و بدون پوششی گرم کمرچسباند به رادیاتورآلومینیومی شوفاژی که غرغرکنان آبگرم می گذرانید از دنده های میان تهی و چشم بست تا به خواب برود و راس یک و چهل و پنج دقیقه بعد از ظهر با سیزدهمین وز وز آلارم بیدار بشود که شد اما کمرش راست نشد و با حیرتی تمام فهمید باز ژن به ارث رسیده از پدرش در ستون فقراتش فعال شده ولی بر خودش مسلط شد چون راه شکست این بیماری را از پدر آموخته بود و می دانست فقط مالیدنِ اشک چشم بر کمری خمیده دوای بهبودی در کوتاه ترین مدت است ولی هر چه به هر واقعۀ بد فکر کرد به جای گریستن خنده اش می گرفت مرگ ِپدر به علت کهولتی زودتر از موعد در سن پنجاه و هفت ساله گی قاه قاه مرگ ِمادرش در سن شصت و سه ساله گی به علت گیر افتادن در آسانسور اداره ارشاد و اصلاح شاعران قاه قاه قاه مرگ ِخواهر جوانترش به علت ِافسرده گی های پی در پی بعد از سه سزارین ِموفق و دو سقط جنین ِنا به هنگام در سن سی و سه ساله گی قهقه ایی سقف شکن و مرگ ِ اولین معشوق بعد از ناکامی در همخوابه گی در سن سی و هفت ساله گی قاه قاه و قهقه با هم و مرگ ِدختر ناخواسته اش در سن سه ساله گی به علت افتادن از تاب ِمهد کودک و اهمال ِمربی کمی لبخنده و حتی به یاد آوردن فرامرز صاحب الزمانی که عاشق بی قرارش بود به ادعای خودش البته و ناپدید شدن نابه هنگام او هفده ساعت پیش از ازدواجشان در حالی که بر خلاف ماه سوم آشنایی اشان هیچ بگو و مگویی با هم نداشتند واتفاقی بی مورد هم نیفتاده بود تا موجب لب گزیدگی شود و از بیاد آوردن این اتفاق بود که ناگاه بی آنکه دردش بگیرد از بی دردی به گریه افتاد و به استیصال کامل رسید بی آنکه اشکی از چشمش ببارد و به همین دلیل فهمید ساعت دقیقن دو است و در ساعت دو بعد از ظهر معمولن کیسه های اشکزا خشک می شوند پس خم خمان به سوی حمام رفت و شیر آب گرم را تا آخر باز کرد و فقط بعد از آن که غلظت مه آیینۀ دیواری را کور کرد مرجان واحدی فهمید در مقابلِ قاتلی که زن ها را می کشد چقدر ضعیف و ذلیل است و از این ذلت و ضعف دلش به حال خودش سوخت و زاز زار گریست و شتابان قبل از آن که گریه اش بند بیاید اشک قاطی شده با بخار نشسته بر ساحت ِحمام را کف دستش ریخت و بر گمرگاه و برجستگی های ستون فقراتش تا آغاز برآمده گی ی باسن اش مالید و کمر راست کرد.
راس ساعت سه و سه دقیقه آقای کامبیز پورمحمدی با خنده ایی به لطافت ِگلبرگهای رز سفیدی که در گلدانی چینی روی میز پایه بلندی کنار پنجرهٔ آفتابگیر اتاقش قرار داشت کمر راست کرد و گفت : تمام آنچه می گم را قبلن براتان نوشتم لطفن به نوشته نگاه کنید و گوشتان با من باشد و هر موردی را اگر تایید می کنید لطفن تیک بزنید و اگر مورد را خوب نفهمیدید و سوالی برای خوب فهمیدنش دارید بدون تعارف علامت سوالی بزنید تا در پایان این جلسه صادقانه مورد به مورد دوباره توضیح بدهم
یک : به هیچ کدام از زن ها تجاوز نشده و پزشک قانونی تجاوز نشده گی را تایید کرده و تیک
دو : قاتل به هیچ مذهبی معتقد نیست و به احتمال هفتاد و نه درصد به یک ایده ئولوژی منحصر به فردی باید معتقد باشد که احتمالن نوعی التقاط غیرمذهبی است و تیک
سه : قاتل به احتمال نزدیک به پنجاه و هفت درصد از مردان ِمجرد شهرک ِبهشت است و به احتمال تقریبن سی و یک درصد از متاهلین خارج از شهرک است و نه درصد هم ممکن است از متاهلین مجردی باشد که هنوز در داخل و خارج شهرک یافت می شوند گرچه سازمان در مورد شناسایی این افراد مشکوک بسیار جدی است و سه درصد از باقی را که خیلی مهم نیستند را فعلن در نظر نداشته باشید تا بعد و علامت سوال
چهار : قاتل به احتمال ضعیف مردی بلند قامت و مریض احوال است و به احتمال قوی مردی کوتاه قد و با هوشی متوسط است و به احتمال نصف در نصف که یقین نداریم دو یا سه یا بیشترند اما مردند و تیک و علامت سوال را با هم نزنید تا بعد خصوصی توضیح خواهم داد
پنج : قاتل خود رییس است اما دستیار یا یارانی دارد که نود و سه درصد مورد اطمینانش هستند و تیک
شش : زن هایی که کشته شده اند همگی فاسد الاخلاق از نوع متوسط به بالا بوده اند تا حالا و چرا علامت سوال
هفت : کلید کلیۀ ساختمان ها و آپارتمان های شهرک پیش شماست پس شما مسئول ِپاکیزه گی های درون آدم های معمولی هستید و تیک
هشت : گزارش ها شفاف و بدون ادیت های مرسوم اداری نوشته شود و مستقیم به دست ِمن برسد و چرا تیک می زنید جای تعجب است
نه : به احتمال صد در صد قاتل یا قاتلین مخالفِ نظام مقدس اند و علامت سوال نالازم است
ده : هر سه روز یک بار راس ساعت سه و پانزده دقیقه در همین دفتر همه گی به جمع بندی ی من از گزارشات گوش می دهید و تیک
یازده : شهرام عبدالهی ساکن آپارتمان طبقۀ دوم کوچۀ بهشت متین شمارۀ یازده قاتل نیست چون خواهرزادۀ خودم است و تیک
دوازده : حق ورود به اماکن ِعبادی سیاسی چون مسجد و ادارۀ امنیت منازل و اتاقک های ثبت ورود و خروج ساکنان و دفاتر تامین نیروی هوشمند را ندارید و تیک و علامت سوال هم نگذارید
سیزده : تا سیزده روز دیگر باید این پرونده بسته شود وگرنه سیزده روز دیگر بدون مرخصی کار روی این پرونده تمدید می شود بدون سوال و تمام .
و پس از نشستن آقای پورمحمدی و قبل از نوشیدن ِاستکانی چای سبز بود که مرجان بی درنگ مجموع دریافت هایش را با خشونتی آغشته به کمی احترام ِتمام به طرف آقای پورمحمدی بر گرداند و مسقیم در گل های رز سفیدی که عاشقانه به او می نگریستند خیره ماند تا کامبیز با تبسمی صمیمی گفت : در مورد سوال ِشمارۀ شش شما به گوشم و مرجان در حالیکه سخت می کوشید لرزش انگشت ِاشارۀ دست راستش را کنترل کند آرام پرسید : یعنی همۀ زن هایی که کشته شدند جندهٔ سطح بالا بودند که بلافاصله مرواریدهای درون ِدهان ِکامبیز جرقه زدند و خودش در صندلی چرمِ سبزرنگش بیشتر فرو رفت و از لذتِ شنیدنِ چنین پرسش ِشهوت ناکی چشمهاش مخمور شد و به آهستگی چون نجوای کودکی در گوش ِمادر گفت : در پیشینۀ همۀ زن های کشته شده یک مطلبِ مشترک وجود داره که باید مخفی بمانه ولی چون شما را مسئول مستقیم کشف ِاین جنایات برگزیده ایم البته به اصرار بنده موظف ام حقیقت موضوع را برای شما به وضوح بیان کنم بله همۀ آن ها به نوعی فساد ِاخلاقی که از فسادهای رایج زنان به قدمت ِهزار قرن است مبتلا بوده اند که بنده قبلن به این شیوۀ برخورد اعتراض کردم اما پذیرفته نشد مصلحت اینه که شما هم این مورد را نادیده بگیرید و مشکلات ِ شخصی مقتولان رو انگیزۀ قتل وانمود کنید البته در پروندۀ مقتولین که مقداری را پنهانی به شما خواهم داد هم در مورد فساد چیزی نوشته نشده ولی شخصن و به دلیل اینکه احترام خاصی برای شخص ِشما قائلم حقیقت رو به شما می گم ولی از من نشنیده بگیرید چون اگه درز کنه بنده انکار می کنم و بعد روی نواری باریک از تکه کاغذی گلبهی رنگ چیزی نوشت و به طرف مرجان واحدی گرفت که بخواند : تمام مقتولین در زمینۀ مشترکی فعال بودند : ادبیات ( شعر و قصه های کوتاه و نقد نمایش نامه و … ) وسریع نوشته را در دهانش گذاشت و قورتش داد و گفت : و اما در مورد پرسش ِدوازده منظورت چیه و مرجان توضیح داد : آقای پورمحمدی شما که خودتان استادید اگه من نتونم اطلاعاتی از ورود و خروج شهرک داشته باشم یا نتونم بعضی اماکن را بررسی و زیر نظر داشته باشم یعنی این که دستورالعمل ِشما غیرمستقیم داره به من می گه که لازم نیست قاتل یا قاتلین رو پیدا کنم پس واسه چی ضرب الاجل تعیین می کنید البته با احترام عرض می کنم و سکوت که کرد فهمید قلبش به شدت می تپد اما به روی خودش نیاورد و کامبیز پورمحمدی هم پس از کمی خیره شدن به صفحۀ دستور العمل و بازی با قلمی دراز و ظریف به رنگ سیاه حاد لای انگشتان ِتپلش ناگهان شماره دوازده را با مهارت یک نقاش هاشوری کرد و وقتی به طور کامل محو شد از جا برخاست و به طرف گلهای سفید رز رفت و شاخه ایی بیرون کشید و به مرجان داد و مرجان مسخ اولین دیدار با مردی فوق العاده خونسرد از اتاق خارج شد و پورمحمدی هم به سرعت دفترچه جلد قرمزی که با گل های رز سفید نقاشی شده بود را از کشوی میز سبز رنگش بیرون کشید و با همان قلم سیاه مضاعف در آن نوشت : ص هفده : م/ و .