مارخا مینکو: «سگ مکزیکی» به ترجمه فروغ تمیمی

مارخا مینکو (۱۹۲۰-۲۰۲۳) Marga Minco نویسنده یهودی و تاثیرگذار هلندی یکی از چهره‌های شاخص ادبیات هلند پس از جنگ دوم جهانی است. آثار ادبی این نویسنده بخش مهمی از ادبیات کلاسیک اروپا بعد از دوران سلطه نازی‌ها را تشکیل می‌دهد. مارخا مینکو پس از جنگ با انتشار آثار متعدد از جمله داستان‌های کوتاه خود به شهرت رسید.
او که در سال ۱۹۳۸ به عنوان روزنامه نگار برای یکی از روزنامه‌های شهر بردا کار می‌کرد اولین ژورنالیست هلندی بود که در سال ۱۹۴۰ به علت یهودی بودن از کار برکنار شد. در پایان جنگ دوم جهانی مارخا مینکو تنها بازمانده خانواده خود بود. والدین او، خواهر و برادر و همسرانشان همگی در اردوگاه آلمانی‌ها از پای درآمدند. مارخا تصادفا توانسته بود از چنگ نازی‌ها فرار کند و تا پایان جنگ زندگی مخفی داشت.
مارخا مینکو با انتشار کتابی به نام «ادویه تلخ» در سال ۱۹۵۷ به شهرت رسید. داستان تکان دهنده این کتاب وقایع زندگی یک خانواده یهودی در دوران جنگ دوم جهانی است. در این اثر اتوبیوگرافیک نویسنده با نثری ساده و بی‌تکلف خواننده را با جزییات روزمره یهودی ستیزی در هلند آشنا می‌کند. شصت و چهارمین چاپ این کتاب در سال ۲۰۲۳ منتشر شد که تا کنون به ۱۹ زبان دیگر هم ترجمه شده است. در این کتاب نود صفحه‌ای نویسنده با خونسردی و از فاصله بدون آنکه حتی یک بار نامی از آلمانی‌ها یا نازی‌ها ببرد، قدم به قدم زندگی خود و خانواده‌اش را در دوران جنگ بازگو می‌کند. راوی در کنار توصیف چگونگی آزار و تعقیب یهودیان از خوش‌بینی پدر و لاقیدی برادرش می‌نویسد، که به سادگی نمی‌توانند باور کنند که دشمن اشغال‌گر قصد نابودی آنها را دارد.
مارخا مینکو در کتاب معروف دیگری به نام: آدرس، تنهایی و سرگشتگی یهودیان زنده مانده پس از پایان جنگ را بازگو می‌کند. آنها که عزیزان خود را از دست داده بودند. خود نویسنده سرانجام مدت‌ها بعد از پایان جنگ برای پس‌گرفتن اشیا متعلق به مادرش به خانه یکی از آشنایان می‌رود، اما با سردی و انکار آنها روبرو می‌شود، اگرچه در همان ملاقات سرویس چای‌خوری مادرش را در قفسه اتاق آنها می‌بیند.
منتقدان هلندی نثر مینکو را نثری به غایت روان و فروتنانه خوانده‌اند و رگه‌هایی از پوچ‌گرایی و طنز را هم در داستان‌های او شناسایی کرده اند. مارخو مینکو در دوران نویسندگی خود چندین جایزه ادبی را دریافت کرد و در سال ۲۰۱۹ برنده بزرگترین جایزه ادبی هلند به نام P. C. Hooft شده است.
داستان کوتاه سگ مکزیکی از کتاب منتخب داستان‌های مینکو از سال ۱۹۵۱-۱۹۸۱ برگزیده شده است.

آقای کاوسترز صاحب مغازه ماهی‌فروشی بود که‌ گاهی جمعه‌ها بعد از مدرسه می‌بایست از آنجا برای مادرم ماهی آزاد بخرم. او مردی بلندقد و درشت بود، با صورتی پر از چین و چروک. سرش با کاکلی حنایی از میان شانه‌های بالا رفته‌اش به جلو آویزان بود. آقای کاوسترز ماهی آزاد را از وسط می‌برید، با کارد کوچکی که کُند بود، تکه‌های ماهی را میان انگشت سبابه و شصت‌اش می‌گرفت و با احتیاط روی هم می‌گذاشت. فلس ماهی به دستان کبود شده‌اش می‌چسبید و هر بار می‌خواست که با تونیا بازی کنم، ولی من می‌گفتم نه نمی‌توانم چون در خانه منتظرم هستند.

 اما بالاخره یک روز نتوانستم دَر بروم. مغازه شلوغ بود و آقای کاوسترز به محض آنکه مرا دید، درِ کشویی میان مغازه و اتاق نشیمن را باز کرد و گفت باید از آن رد بشوم، چون مدتی طول می‌کشید تا نوبتم شود.”تونیا هم خونه است.” بعد دستی هم به شانه‌ام زد و در را پشت سرم بست. اتاق تاریک و کوچک بود. تونیا سر میز نشسته بود و به دستانش نگاه می‌کرد که بر رومیزی پُرز‌‌داری قرار داشتند. او بچه‌ای رنگ پریده بود، با چشمان روشنِ نمناک و موهای صاف. تونیا هم‌کلاسم بود ولی چون همه فکر می‌کردند که او نه فقط شکل ماهی است بلکه بوی ماهی هم می‌دهد، هیچ کس دوست نداشت با تونیا بازی کند.

از من پرسید: “چرا اومدی این‌جا؟” بعد دست‌ها را روی زانویش گذاشت و با تردید نگاهم کرد. دهانش نیمه باز بود و صورت سفیدش برق می‌زد، انگار با کرم چرب شده بود.

“پدرت گفته اینجا بمونم تا نوبتم بشه.”

اسباب و اثاثیه توی اتاق آنقدر به هم چسبیده بودند که نمی‌توانستی بدون برخورد با چیزی حرکت کنی. تا جایی که می‌شد صندلی که به آن تکیه داده بودم را به زیر میز هل دادم، اما وقتی به عقب رفتم، کلید درِ بوفه توی پشتم فرو رفت. فضای اتاق به خاطر لامپ سرپوش‌داری که مثل چتر بالای سرمان آویزان بود کوچک‌تر به نظر می‌رسید. روی پیش بخاری ساعت دیواری فلزی سیاهی بود و مجسمه مردی برهنه چون تاجی بر روی آن قرار گرفته بود. او گُرزی در یک دست داشت و با دست دیگر به پایین و صفحه ساعت اشاره می‌کرد که عقربه‌اش تیک تاک بلندی داشت. ما هیچ حرفی با هم نزدیم. بعد از بیست دقیقه پدرش به اتاق آمد.

” خب، خب،” او این را گفت و چفت در را بست و کت سفیدش را با ژاکتی قهوه‌ای رنگ عوض کرد که به گیره لباس در کمد آویزان بود.” خب بچه‌ها ما حالا سر صبر به کارمون می‌رسیم.” بعد چند صندلی را جا به جا کرد، چون تنها راه برای رسیدن به میزی کوچک در گوشه اتاق بود. روی میز دستگاهی با روکش آبنوس قرار داشت. سیم‌هایی از آن بیرون آمده بود و دو پیچ زیر صفحه‌‌ای با عقربه‌ سفید داشت. آقای کاوسترز اهرمی را در کنار دستگاه پایین برد، پیچ‌ها را چرخاند، سیم‌ها را تنظیم کرد و از دخترش خواست که پریز را به برق وصل کند. تونیا با تکان دادن سر از او اطاعت کرد. پدرش گفت:” عالی شد، حالا می‌تونیم شروع کنیم.” و به ساعتش نگاه کرد:” الان وقتشه، بیا این‌جا.” و به من اشاره کرد، یک صندلی نزدیک میز گذاشت و گفت که بشینم.” سر تو خم کن.” او پشت من ایستاد و سرم را کمی به جلو هل داد و دستانش را توی موهایم فرو کرد. لرزشی در پشتم حس کردم و تا انتهای باسنم تیر کشید، از بوی شدید ماهی دچار تهوع شدم. او دو سیم فلزی را از دور سرم رد کرد و دو دیسک سیاه سوراخ دار را روی گوش‌هایم گذاشت.

بعد با صدای بلند گفت:” خوب گوش بده الان شروع میشه.” و خودش را به طرف من خم کرد تا آن چهره بزرگ و آویزانش جلو صورتم آمد. رگ‌های قرمزی توی چشمان مرطوبش می‌دیدم و مردمک‌هایش را که به هر سو می‌چرخیدند. آقای کاوسترز می‌خواست بفهمد که چی دارم می‌شنوم. سر و صدای زیادی بود، مثل صدای خُرد شدن، بوق، جیغ، فریاد و سوتی ممتد که خیلی سریع به غرش خشمگینی بدل شد و به تمام تنم نفوذ کرد.

 آقای کاوسترز خندید:” همینه.” بعد داد زد:” همون سگ مکزیکی[۱].”

من می‌خواستم دیسک‌ها را بردارم، اما او آنها را محکم گرفته بود و با دستش سخت روی سرم فشار می‌داد. بعد یکی از پیچ‌ها را پیچاند، صدایی گفت:” اینجا اچ، دی، آُ ، فرستنده بی‌سیم از هیلورسُم[۲] است.” پس از جملاتی نامفهوم صدای موسیقی بسیار بلندی پرده گوشم را آزرد، انگار که سرم در میان بلندگوی گرامافون پدرم گیر کرده بود. چند دقیقه‌ بعد آقای کاوسترز دیسک‌ها را از روی سرم کشید، انگار از برخوردم راضی نبود. من مات و مبهوت سر جایم ماندم.

” از اینجا بلند شو.” تونیا بازویم را کشید: “حالا نوبت منه.”

با گوش‌هایی که سوت می‌کشید و صدایی کوبنده در سرم بلند شدم و به طرف در رفتم. چفت در را با زحمت باز کردم، درِ کشویی با سر و صدا روی ریل عقب رفت. بوی ماهی داخل مغازه بیشتر از قبل شده بود. در خیابان توانستم باز نفسی تازه کنم، نیمی از راه را طی کرده بودم که تازه یادم افتاد بسته ماهی آزاد را جا‌ گذاشته‌ام.

 بعدها، در عصری که از مدرسه به خانه آمده و داشتم در راهرو پالتویم را به جا لباسی آویزان می‌کردم، صدای فردی را شنیدم که خیلی بلند حرف می‌زد. صدا از اتاق نشیمن می‌آمد ولی در جواب او چیزی به گوش نمی‌رسید. انگار یک سخنرانی خشن بود. با این حدس که مهمان داریم و او نمی‌تواند خیلی دوستانه صحبت کند، یا شاید هم یکی از اعضای فامیل آمده بود تا مسئله‌ای را بازگو کند در را آهسته باز کردم و از لای در به اتاق نگاه کردم. پدرم و برادرم آنجا ایستاده بودند، هر کدام در یک سوی بخاری دیواری، سرها را کج کرده و در سکوت به بلندگوی رادیو نگاه می‌کردند.

گفتم: “این کیه که داره داد میزنه؟” پدرم گفت:” این هیتلره” و با اشاره دست به من فهماند که باید ساکت باشم. چند دقیقه‌ای ایستادم و گوش دادم. اولین سالی بود که در دبیرستان کلاس آلمانی داشتم ولی از آن نطق چیزی نمی‌فهمیدم. تنها کلمه‌ای که آن مرد مدام تکرار می‌کرد کلمه “یهودیان” بود و هر بار با لحنی تحقیرآمیزتر. انگار که آن کلمه را لگدکوب می‌کرد.

   در طبقه بالا توی اتاقم باز هم صدایش را می‌شنیدم که در تمام خانه پیچیده بود. فریادش حتی صدای آب شیر ظرف‌شویی را هم خفه می‌کرد که باز گذاشته بودم تا ببینم آیا هنوز صدای آن مرد را می‌شنوم یا نه؟

  کتاب و دفترچه‌هایم را آماده کرده بودم، اما پیش از آنکه شروع به درس‌خواندن کنم به انباری زیر شیروانی رفتم. در انباری را پشت سرم بستم. بدون روشن‌کردن لامپ وسط اتاق ایستادم، صدای او در آنجا کم‌تر شده بود ولی هنوز قابل شنیدن بود. به اتاقم برگشتم و شروع به کار کردم. با دست گوش‌هایم را گرفته بودم و سعی می‌کردم درس کتاب تاریخ در مورد” اتحاد مقدس[۳]” را بخوانم. ولی ناگهان دچار همان حالتی شدم که چند سال پیش از آن به من دست داده بود، وقتی آقای کاوسترز دیسک‌های گوشی را روی سرم گذاشت و برای اولین بار در زندگی صدای رادیو را شنیده بودم. همان “سگ مکزیکی.”

بعد با شدت دست‌ها را روی گوش‌هایم فشار دادم، انگار ناخودآگاه حس می‌کردم که فریادهای آن مرد قرار است عواقب وحشتناکی به دنبال داشته باشد.   

              پانویس:

[۱] اصطلاح سگ مکزیکی، عبارتی است که برای نامیدن نوع خاصی از تداخل و اختلال امواج رادیویی در اوایل قرن بیستم به کار می‌رفت.

[۲]   Hilversumشهری در هلند و محل پخش برنامه های رادیو و تلویزیون.

[۳] اتحاد مقدس توافقی میان روسیه و پروس بود که در ۲۶ سپتامبر ۱۸۱۵ در پاریس منعقد شد تا بازسازی روسیه پس از شکست ناپلئون را عملی کند.

از همین مترجم:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی