خلاصهای از داستان قتل حکومتی زکریا خیال را میتوانید به شکل چندرسانهای در این نشانی (+) خارج از قاب بانگ ببینید و بشنوید و بخوانید.
تا یازدهم آذر ۱۴۰۱ در جریان قیام ژینا بیش از ۷۰ کودک دو تا هفده ساله به دست نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی کشته شدند. برخی از این کودکان شهره آفاقاند و برخی گمنام. نشریه ادبی بانگ در چارچوب یک کار کارگاهی در تلاش است زندگی و محیط زیست اجتماعی و چگونگی قتل جانباختگان کودک در قیام را با ابزارهایی که ادبیات خلاق در اختیار نویسندگان قرار میدهد و با توجه به مستندات موجود و گاه در گفتوگو با خانوادههای جانباختگان بارآفرینی کند. رادیو زمانه از این پروژه حمایت میکند.
زکریا خیال نوجوان ۱۶ سالهای پیرانشهری، ۲۹ مهر ۱۴۰۱ در قیام ژینا با شلیک مستقیم دو گلولهی جنگی به دست ماموران حکومتی جان باخت.
این روایت براساس فیلمها و گزارشهایی که در خبرگزاریها منتشر شده، نوشته شده و بخشهایی از آن نیز ساخته و پرداخته ذهن نویسنده است.
صحنه یک؛ مزار زکریا خیال
صحنه یک؛ مزار زکریا خیال
ده ماه گذشته از ساعت نه و نیم شب بیستونهم مهر ۱۴۰۱ که زکریای شانزده ساله جنب مدرسه شبانهروزی دخترانه در خیابان ۳۲ متری پیرانشهر با اصابت دو گلولهی جنگی به پشت سینه و دستش جاش را از دست میدهد و حالا پس از ده ماه سنگ مزارش را تخریب میکنند. گویی از سنگ مزار زکریا هم هراس دارند مبادا جایگاهی شود برای تجمع مردم آزادیخواه و دادخواه!
مزار زکریا تنها جاییست که هر هفته آمنه مادرش لالاییهایش را آنجا آواز میکند تا پسرش راحت بخوابد. هر هفته برای پسرش لالایی میخواند با صدایی که گرفته بدجور هم گرفته و رگ به رگ گلوش خراشیده از ناله، اما به زبان کوردی برایش نالهکنان میخواند باز که «بخواب فرزندم، چرا خوابت نمیآید؟ لای، لای، لای، دلبندم لای، لای»
مزار زکریا تنها جایی که گاهی پدرش دور از چشم همه میآید و با اشکهایش که از دل پرخونش جاری میشوند وسط چشمانش، سنگ مزار پسرش را، زکریایش را میشوید. و حالا وقتی میبیند سنگ مزار پسرش تکه تکه شده گویی دل پرخونش تکه تکه میشود. عکس ایستادهی پسرش با لباس کوردی روی سنگ مزارش درست از روی خط سینهاش همان جایی که گلوله خورده دو تکه شده. عبدالله میبیند؛ آمنه همسرش با دیدن سنگ تکهتکهشدهی مزار پسرشان قلب ماتمگرفتهاش که به امید دادخواهی میتپد، تکه تکه میشکند و آتش انزجار و خشمش از این جماعت کودککش شعلهورتر میشود. و شعلههایش نور میبخشد این ظلمت ظلمانی مسکوت را که میخواهد با سیطرهاش همه فراموششان شود خونهایی را که با ناحق ریخته شدند و زکریاهایی که مدفون خاک سرد این سرزمین سوخته سوختند.
صحنه دو؛ پدر زکریا خیال
ساعت ده ونیم شب بیستونهم مهرماه. عبدالله موبایلش را که جواب میدهد پس از گفتن الو… زبانش بند میآید. تنش یکباره یخ میزند. دستانش به لرزه افتاده و تپشهای قلبش سرعت میگیرند. قلبش آنقدر تند تند میزند که بیهیچ کلمهای بر زبان با سرعت خودش را میرساند به بیمارستان. پریشان و سرگردان است. ناباورانه وسط راهروهای شلوغ بیمارستان به این سو و آن سو میرود. با بغضی که چون ابری سیاه راه گلویش را سد کرده و نمیگذارد هیچ کلمهای از دهانش بیرون بیاید. حتی نمیتواند بگوید پسرم… پسرم… گویی به جای واژهها گلوش را بغض پر کرده و اگر لب بجنباند گریه بیرون میجهد به جای واژه از دهانش.
هر چه سراغ پسرش را میگیرد کسی پاسخی به او نمیدهد؛ گویی در کابوسی گرفتار آمده که کسی زبانش را نمیفهمد. پس از این سو و آن سو گشتنهای بسیار به دنبال پسرش چند نفر از کسانی که زمان تجمع در محل حادثه حاضر بودهاند را میبیند. میگویند پیکر غرق در خون زکریاش را به بیمارستان آوردهاند اما ماموران او را بردهاند. میگویند زکریا در بین معترضانی بوده که در خیابان ۳۲ متری تجمع کرده بودند و توسط پاسگاه نظامی واقع در همین خیابان که متعلق به سپاه پاسداران است مورد تیراندازی قرار گرفتهاند. میگویند معترضان به صورت مسالمتآمیز در آنجا دست به تجمع زده بودهاند. میگویند و میگویند و عبدالله نمیداند چگونه؟ آخر چگونه بیآنکه پیکر پسرش را ببیند باور کند کشته شده؟ آخر چگونه به همسرش آمنه بگوید زکریایشان را کشتهاند و پیکرش را هم گروگان گرفتهاند؟ از درون منفجر میشود و فریادکشان پیکر فرزندش را میخواهد اما ماموران آگاهی او را بازداشت میکنند. او را به جرم اینکه پیکر فرزندش را میخواهد بازداشت میکنند. باورش نمیشود که اخر این دیگر چه جرمیست. آنها به جای اینکه به او که داغدار است کمک کنند و تسلایش دهند مثل یک متهم بازداشتش میکنند. در بازداشت تهدیدش میکنند که باید اعلام کند احزاب کرد اپوزیسیون حکومت ایران پسرش را کشتهاند. همان بازی همیشگی که عبدالله در جریانش هست. او که حقیقت را میداند و دیده چگونه آنها همشهریان و همزبانانش را راحت میکشند در برابرشان میایستد. نمیپذیرد. میداند آنها میخواهند با این بازی او را وادار کنند تا به سناریوی کثیفشان تن بدهد. نمیپذیرد، نمیپذیرد و میگوید پسرم را شما خودتان کشتهاید همه شاهد بودهاند که خودتان بهسوی او و مردم تیراندازی کردهاید!
صحنه سه؛ مادر زکریا خیال
آمنه تا میشنود چه بلایی بر سر زکریایش آمده؛ یکباره جسد غرق در خون زکریایش که سینهاش شکافته جلوی چشمانش مجسم میشود. تا میخواهد نامش را بر زبان بیاورد؛ تا میخواهد فریاد بزند پسرم… زکریایم به جای نام فرزندش، به جای کلمات، گریه فوران میکند از گلویش و مذاب اشک از کوه آتشفشانی قلبش یکباره بیرون جهیده از چشمانش میریزد روی گونههاش؛ از هوش میرود. اشکهایش چون رودی خروشان سینهی خونین پسرش را گویی پر میکنند و سینهی زکریا سرشار از اشک و خون میشود؛ از خونابهی اشک.
وقتی در تاریخ سی و یکم شهریورماه ۱۴۰۱ پس از دو روز گروگان گرفتن پیکر پسرش، تحت تدابیر شدید امنیتی زکریایش را به خاک میسپارند آمنه با صدایی گرفته و دورگه و گلویی خراشیده از درد؛ بر سر مزار عزیزدردانهاش، پسر زیباروش، ترانهای سوزناک به زبان کوردی میخواند: «فرزندم نخوابیده، حاصل رنج حیاتم است، نقل و نباتم (مایه سرفرازی و شادیام)، خواب خیرت باشد. بخواب دیر شده، تا خروس خوان سحر بیصدا است. هی لای، لای، فرزندم لای، لای، آخر به من بگو چرا خوابت نمیبرد؟ لای، لای، لای؛ بخواب فرزندم!»
و هر بار که بر مزار فرزندش میرود باز برایش میخواند و از ته دل فریاد میکشد که از خونش نخواهد گذشت. میخواهد روی سنگ مزار پسرش عکسی ایستاده با لباسی کوردی نقش بزنند تا وقتی میرود کنارش او را ببیند. قامت بلندش را ببیند که آرزو داشت رویزی یک فوتبالیست مشهور شود. در مراسم چهلم پسرش مردم تجمع میکنند بر گرد مزار پسرش و آمنه باز برای پسرش میخواند. ماموران وقتی تجمع مردم را میبینند که شعار میدهند، از ترس شورش و خورش یکبارهی مردم گاز اشکآور شلیک میکنند تا آنها را دور کنند. اجازه برگزاری مراسم چهلم را نمیدهند. مادر در برابرشان میایستد. فریاد میکشد. ماموران به سوی مردم تیراندازی میکنند و عبدالله همسرش را هم زخمی میکنند. ماموران امنیتی پسرشان را که کشتهاند هیچ، تهدیدشان هم میکنند اما آنها از پا نمینشینند؛ حتی علیه نیروهای سرکوبگر اقدام به ثبت شکایت در دادگاه میکنند هرچند تاکنون هیچ پاسخی دریافت نکردهاند!
صحنه چهار؛ خیال زکریا خیال
زکریا شب بیستونهم مهر ماه با دوستانش همه با هم به معترضان میپیوندند. با انرژی و پر از شور و هیجان است. وقتی میبیند مردم چنان به خروش آمدهاند که ماموران نیروی انتظامی و سپاهی از دستشان فرار میکنند هیجانش بیشتر میشود. میبیند هر دم تعداد مردم بیشتر میشود و ماموران ترسیده و فرار میکنند. با دوستانش به سوی خیابان ۳۲ متری میروند و میبینند همه جا پر شده از گاز اشکآور و مردم دارند به سمت ماموران میروند و شعار میدهند. مرگ بر دیکتاتور میگویند. به سویشان سنگ پرتاب میکنند. آنها هم یکسره به سمت مردم با تفنگ های ساچمهای و اشکآور شلیک میکنند. سر و صدا بالا گرفته یکی از دوستانش فریاد میکشد دارند گلوله جنگی میزنند. ماموران شلیک میکنند و مردم کمی پراکنده میشوند. در همین لحظه زکریا یکباره احساس میکند از پشت گلولهای سینهاش را میشکافد و گلولهای دیگر به دستش میخورد. . از درد فریاد میکشد اما هر چه تقلا میکند نمیتواند بگریزد. روی زمین میافتد. شتک خون است بر گستره خیابان که همهی تن زکریا و خیابان را سرخ میکند. کم کم نمیفهمد دیگر چه اتفاقی میافتد. دوستانش کمکش میکنند و او را به جای خلوتی میبرند و با کمک مردم به بیمارستان میرسانند. زکریا اما دیگر گویی آنجا نیست. صداها در سرش میپیچند اما چیزی نمیبیند. گویی در خیالش به سر میبرد که با واقعیت عجین شده. خودش را میبیند که وسط یک زمین فوتبال بزرگ واقعی، یک استادیوم خارجیست. تماشاگران برایش دست میزنند. تشویقش میکنند و فریاد میکشند؛ زکریا! زکریا! زکریا! و او در خط حملهی تیمیست که همهی دوستانش هم همبازیاش هستند. در برابرشان تیمی از ماموران حکومتی ایستادهاند با لباسهای نظامی و او همراه دوستانش با شنیدن صدای سوت داور، به سویشان حملهور میشوند. میدوند و زکریا توپ زیرپایش به سوی دروازهشان میتازد. میرود و میرود و همه را یک تنه جا میگذارد. یکی از مدافعان حریف در برابرش ایستاده، زکریا اما میتازد و درحالی که او در برابرش ایستاده، توپ را محکم به سوی دروازه شوت میکند. دروازهبان شیرجه میزند به سوی توپ اما به آن نمیرسد. توپ به سقف دروازه میچسبد؛ گل! گل! گل! صدای فریاد تماشاگران همه استادیوم را پر میکند. اما زکریا همزمان با شوت توپ به سوی دروازه با ضربهی مدافع حریف روی زمین میافتد. صدای فریاد تماشاگران با صدای شلیک دو گلوله همزمان میشود و زکریا خودش را میبیند که سینهاش شکافته و دستش خونین غرق چمن سبز استادیوم افتاده و خون تمام چمن سبز را سرخ میکند. تماشاگران فریاد میکشند و شعار میدهند و نام او را فریاد میکشند: زکریا! زکریا! و کم کم صدای تماشاگران زیر صدای لالایی مادرش آمنه محو میشود که میخواند برایش به کوردی؛ «بخواب فرزندم، چرا خوابت نمیآید؟ لای، لای، لای، دلبندم لای، لای»