شهریار مندنی‌پور: کُنجی از رمان «تن تنهایی»   

اگرچه راوی این اثر همان راوی «شرق بنفشه» است و با همان نثر، اما رمانی جداسر و مستقل است. رمان «تن تنهایی» در سال ۱۳۸۰ در شیراز نوشته شده و بخش کوتاهی از آن در ۱۳۹۵ در سایت رادیو زمانه چاپ شده است.  ناشر: نشر مهری، لندن- تهیه کتاب (+)

… و نیمۀ شبانگاه، سال تحویل می‌‌شد. به تقویم نیاز نداریم ما که ساعت تحویل بدانیم. ارغوان می‌‌گوید به ما که آخرین تپش‌‌های قلب زمستان کی است. پچپچۀ شبنم با کاهگل بام می‌‌گوید که کدام تپش خاک، آغاز بهار است…

حلول سال نو را گرداگرد، همه گرد آب‌نمای بزرگ نزدیک مقبره نشستیم. میزبانشان من و تنهایی بی‌‌یارم. درویشان ملولِ غم‌زده، زلال، یکایک از حجره‌‌ها و پشت درخت‌‌ها و سایه‌‌ها آمده بودند. همه خاموش و متحیر که چه می‌شود که می‌‌توانند معنای عید را به یاد آورند. آبِ آب‌نما طنینی آبی داشت از رنگ بدنه‌‌اش. و بر آن تصویر پوسیدگی خرقه‌‌های درویشان، نقره‌‌ای و زربافت برمی‌‌تابید. خواجو، خواجۀ شاعران هم آمد. برکت داد به ما که آمد. بر صدر نشاندیمش. در کنار جای خالی پیرمان.

سلما و کودکش را جای، سمت جنوب آب‌نما، زیر نارنج‌‌ها دادم. عطرِ هنوز آزادنشدۀ جوانه‌‌های باهارنارنج بالای سرشان. طفل سلما، دست دراز می‌‌کرد به‌سویشان. تلألو مهتابیِ باهار نارنج زیر پوست سلما، و چشمانش به جست‌وجوی مردش. و مرد، نیامد. می‌‌دانستیم از شرمش نیامده. شرمساریِ آن زمان که ‌سلما را، طفل بی‌‌نام در بغل، تنها گذاشت در حلقۀ محاصرۀ مردمانِ غیرت‌غضب، مردمانِ تعصب‌نشخوار که گوشت و خون می‌‌خواهند هرازگاه و تا نکوبند و جر ندهند و گیسو نبرند، آرام و ترحم درشان، مانند هیمۀ نیم‌سوز جهنم خواهد بود.

آن دورها، نزدیک کتابخانه، میرمراد و شحنه‌‌هایش، پشت درختان سرک می‌‌کشیدند به جمع ما. همگان می‌‌دانستیم که آنجایند و آن‌ها هم می‌‌دانستند که می‌‌دانیم آنجایند و باز، به‌رسمشان، خفیانکی نگاه می‌‌تازاندند به ما.

رفتیم، گفتیم: «افتخار بفرمایید به حلقۀ درویشی ما. خوش بیایید، مبارکا، به این خرابات بی‌‌خور و نه در خور شما که اما تابش مهر دارد در این شبانه، بفرمایید! بفرمایید!»

و خیالشان را کشیدیم به‌سمت حلقه‌‌مان. دستشان کشیدیم و آوردیمشان به بالای مجلس؛ بلکه در این خجسته‌عید، آداب مهرورزی نشانشان داده باشیم… و اما بر لب‌هایش هم اگر خنده‌‌ای مجبور، از چشم‌‌های میرمراد، حاشا که برود غضب و کینۀ ما رندان.

و گفتیم بزم آغاز کنیم: سور مردگان بیفروزیم و گفتیم گلاب بپاشد بر سر و رویمان، و گفتیم ارواحِ نُقل و حلوا پرواز کنند در حریم کام‌‌های تلخ غبارگرفته‌‌مان. خوش‌آگاهی در روان‌‌هایمان جاری بود و فقط گاهی‌گاه که نگاهمان می‌‌افتاد به جای خالی پیرِ می‌‌‌‌فروشمان، یک فاصلۀ خالی اندوه، پدیدار می‌‌شد در خط شادی‌‌مان.

درویشی«مزدا»یی، پرچم «مورد» سبز برافراشت در میانۀ آب‌نما و به کف دست‌‌هایش، روان آتشی کوچک اما جاودان برافروخت، برافروختنی. و درویش‌شبنم روانِ نان جو و نمک احضار فرمود، به هر یکی‌مان لقمه‌‌ای برکت کرد. نارنج‌‌‌بن‌‌ها، نارنج‌‌های آتش‌رنگ پارسالشان را افروزان کردند، هر یک انگار قلبی، و تلقین فرمودند که به‌قدر زمانِ شکفته‌شدن شبانۀ همۀ گل‌های یک گلدان محبوبه، از اولین گل تا آخرین، وقتْ به عید مانده. شاداشاد، آماج نگاه میرمراد، خنده را گفتیم بخندد، تا بخنداندمان… هر خنده‌‌ای لایه‌‌ای غبار از روی بودنِ بودنی‌‌هایمان می‌‌زداید؛ گیرم که از عبوس مرگ، ششصد سال، هفتصد سال، هزار سال غبار بر ما نشسته باشد…

ناگاه آهِ شادی و آهِ سپاس از ارواح دهان‌‌های زلالمان برخاست. آن‌که می‌‌آمد، یکی بود که می‌‌آمد؛ ولی نه هر یکی. «شیخ جام» می‌‌‌‌آمد. غزل‌خوان، به دست‌‌هایش خیال صراحی می‌‌آمد که آمد. مقامش دادیم به صدرمان. میرمراد تیغه‌‌های سبلت می‌‌خایید به دندان. پیر می‌‌فروش رندانه سلام گفت به او، احوال امیر محتسب پرسید. میرمراد، همه‌خشمِ ناکاری، پاسخی لُندید. پیر پرسیدش: «شما سلام مستان می‌‌رسانید به ایشان؟»

– هرگز!

پیر گفت: «می‌‌گویند امیر مبارزالدین بر همان مصطبه که می‌‌نشیند کلام خدا ختم می‌‌کند، جان مغضوبانش هم ختم می‌‌کند.»

– بله. درست شنیده‌‌اید. امیر ما علیه آلاف‌التحیه، بی‌‌تأمل، فاجران را سر می‌‌زند، زدنی.

و تیغۀ دست، در هوا حرکتی داد انگار گردن بیچاره‌‌ای زدن. و قه‌قاه خندید به روی پیر ما. و چنان نگاه می‌‌کرد به روی پیر ما، که تو را هم نوبت درمی‌‌رسد.

نارنج گفت: «به‌قدر نوشیدن پروانه‌‌ای گلی، مانده به عید.»

ارواح کبوتران و گنجشکان در پاشویه‌‌های آب‌نما تَن‌ شبانه می‌‌شستند.

پیر ما در یکی دست خیال صراحی ریخت به خیال ساغر در دست دیگرش، گفت: «میرمراد! ما اگر خیال جام شراب به دست‌‌هایمان بکشیم، فعلی حرام که مرتکب نشده‌‌ایم.»

– عندالاقتضا باید آماده بشوید تا خیال شلاق، کمرتان را جر بدهد، نجسی از رگتان بپرد.

لبخندی خوش و آرام بر لب‌‌های پیرمان درخشید، گفت: «پس ما آب انگور خیرات می‌‌کنیم. آب انگور که نهی ندارد.»

و در چشم‌‌های حیران میرمراد و شحنه‌‌ها، و هم ما، تاکی ارغوانی، پیچاپیچ ارغوانی، خوشه‌‌هایش درخشان یاقوتی، در آبِ آب‌‌نما روییدن بالا گرفت. بسیاری درویشان، شنیده بودند که پیر چراغ تاک برمی‌‌افروزد، و ندیده بودند. های حیرت و عجب برخاست از دهان‌‌ها. تلألو انگورها برمی‌‌تابید از آب و نور نورانی دو برابر می‌‌کرد. پیر دست برد به‌سوی خوشه‌‌ای. از نور خوشه دست زلالش تابان شد. فشرد. و دیدیم که روح آب‌انگور افشره شد در ساغری که پیر به زیر آن گرفته بود. سپس، جامی به میرمراد تعارف کرد. میر به‌اکراه گرفت. خوش می‌‌دیدیم که از لبخنده‌‌های رندی که بر لبانمان می‌‌دید، شک‌بر شده ‌بود. جام را بویید. بوی انگور بویید. سرکشید. و چون جام پایین آورد، چشمش به ما افتاد و به دست هر یک از ما جامی دید. بداخم به نوشیدنمان خیره شد. و ما جام‌‌ها به‌سویش می‌‌افراشتیم، تکاتک یا چندچند. «به‌شادی» می‌‌گفتیم و سر می‌‌کشیدیم. و چون جام پایین می‌‌آوردیم دهانمان چنان به‌هم برمی‌‌آمد که انگار گس شراب بر زبانمان جولان داده.

میرمراد عربده‌‌ای کشید و به درویشی که بیشتر از همه لب‌‌ها به هم برمی‌‌کشید، حمله برد. جامش گرفت. بویید به این یقین که این، نه آب‌ انگور که شراب دارد از برکت پیر تاک. اما بوی انگور بویید. جست به‌سمت من. سرخوشی در چشم‌‌هایم دیده بود. جامم گرفت و بویید. در این چنین زمان‌‌ها، رند، اگر هم لبخندی رندانه نزند بر حریف سوخته، چشم‌‌هایش یکی ریشخندکی می‌‌پرانند. میرمراد، وامانده درمانده برگشت به جای خود. باز جام‌‌ها به‌سویش برافراشتیم. به‌شادی گفتیم و نوشیدیم. ناچار او هم نوشید.

 و ناگاه، گویی که شوکران سرکشیده باشد، گلو را دودستی چسبید. می‌‌خواست فرونرود آنچه نوشیده بود. خرخر دهانش، تف کرد. جام خیال زمین کوفت و تف انداخت. همه گلو و زبان و دندان‌‌ها انگار می‌‌خواست بیرون بریزد. شحنه‌‌هایش، وحشتی، به حال و حرکات میرمراد نگاه می‌‌کردند. دست بر دستۀ قمه‌‌های پر شال گذاشتند، و ترس‌خورده به جام‌‌هایشان نظر می‌‌انداختند. یکی‌شان نالید: «زهر دادند؟!»

که قهِ قاه‌قاه از جمع برخاست بر ابلهی که او بود. میرمراد از خشم بر سر او کوفت که نادان! به مرده که زهر نمی‌‌دهند. و فریاد کشید: «شراب بود! وای شراب بود. گول بود آب انگور. شراب بود ای ملعون‌‌ها!»

گفتیم نکند زار بزند، این همه زار و نزار که هست. اما ناگاه، بر سر زانوها، تاخت به نزدیک‌‌ترین شحنه، جامش گرفت و بویید؛ کوفتش به او. دومی را و سومی را هم، و کوبید به آنان که نادان‌‌ها نفهمیدید؟! شما هم شراب می‌‌خوردید… و باز، ناگاه، چرخید به‌سوی پیر. چشم‌‌هایش از غضب و نفرت خون‌رنگ، نفیر‌‌هایش گرازوار. و دست برد به تیغ. درویشان نیم‌خیز شدند که نکند به پیرمان جسارتی رود. و میرمراد، همان‌طور نزار، بر سر زانوها، خروشید سمت پیر تاک. نزدیک که رسید، پیر دست بالا آورد. هم میرمراد، هم درویشانِ خیزیده در جا ماندند. آرامش بر لبانش پیر، لبخندۀ طنز و مهر در چشم‌‌های فروزانش، نرم، مثل ریزش آب گفت: «ای برادر دشمنی! در هر جام، هرکس همان می‌‌نوشد که تهِ دل حسرتش دارد؛ نه ما را بشکن، نه جام بی‌گناه را!»

میرمراد از سر زانوها فرود آمد. مانند طفلی شده بود غمگین. پیر دست بر شانه‌‌اش نهاد.

– آن دل نازنینت را بفرما سؤال کن! اما مبادا که بشکنی‌ش. بنوازش! همان دل که همان وقت که همین اینجا آمدی نشستی، داشت برایت نرم‌نرمک می‌‌خواند از یار چهارده‌ساله و لب جو و فراغتی و گوشۀ چمنی…

پیش از این، هر بار، میرمراد دهان باز کرده بود، از دهانش نفیر شلاق‌‌هایی که بر گرده‌‌ها زده بود، می‌‌شنیدیم؛ اما این بار، دهان که باز کرد به قصد گفتن، درماند از گفتن. خاموش بود آن حفرۀ تیره… شیخ جام ما، دست نزدیک گلوی او برد و همان نزدیکی، هوای گلوی او را آرام نوازش کرد.

های‌های حیرت و اندوه و تحسین و شادی برخاست از کام یاران. گلوی میرمراد شحنه، به همان مسیر شرابی که نوشیده، سیر کرده و فرورانده بود، به رنگ ارغوانی درخشان شده بود. شحنه‌‌هایش، وحشت‌زده از وحشتی که نمی‌‌دانستند چیست، سرین‌‌سُران عقب خزیدند از او. میرمراد گویا که از چشم‌‌های حیرتی حس کرده بود، بر آبِ آب‌نما خم شد، و گردن خود نگاه کرد. دهان همیشه تاریکش هم که باز کرد، آن تلألو ارغوانی را دیدیم. آشکار بود که نمی‌‌داند چه کند. شاد باشد یا خشمگین، مأیوس یا مفتخر، ترسان یا… یک‌آن، به گمانمان آمد که قصد کرده خم شود دست پیر جام ببوسد؛ اما… سرپا شد. بی‌‌هیچ کلامی یکایک ما از نظر گذراند. تاک تابناک را نظر انداخت و بی‌هیچ کلامی روانه شد.

به گمان گفتیم خوب شد. از ما شد. زلال شد میرمراد. از فرداروز، دیگر نمی‌‌آزارد درویشان را… و خب، چه می‌‌شود کرد… به‌غلط پنداشتیم اینکه پنداشتیم. و بعدها، مکرر به یادم آمد از آن بیت طناز که: «باده با محتسب شهر ننوشی زنهار/ بخورد باده‌‌ات و سنگ به جام اندازد»

اما آن شب، دیگر، جانمان خوش، کاممان خوش، سماع شروع کردیم. بنفشه‌‌ها لرزان شدند از ضرب پاهایمان بر زمین. زیر خاک، وافریادای استخوان‌‌های هنوز خاک‌نشده برخاست از زیر خاک. فغان و نفرین می‌‌کردند که سکوت فراموشی‌‌شان را به هم می‌‌زنیم. اعتنا نکردیم. سماع، گرداگرد سرو و نارنج‌‌بن خوش است. سماع دست‌به‌دست یاران موافق خوش است. گفتیم ارغوان، ساقی آشنایمان باشد. گفتیم که خاک طربناک، دف بکوبد؛ بل زلزله‌اش هم کم‌جان شود بر خاکِ این دیار زلزله‌بار. و گفتیم سنبل آوای سه‌تار بپراکند با عطرش.

 و همین‌طورها تا صبح همراه شیخِ تاک ساغر بر تارک شکستیم و بانگ شاداشادمان زمین و زمان را به هم دوخت. تاک تابناکمان همچنان درخشان، همه هر صدها جام که به‌نیاز به کنار خوشه‌‌هاش می‌‌بردیم، می‌‌انباشت. و ما بزرگی‌‌های خلقت انسان می‌‌ستودیم که می‌‌آزمودیم هر بار آنچه دلمان نیاز می‌‌کرد، همان در جاممان می‌‌شد…

                                                شهریار مندنی ­پور

                                                نوروز و نوبهارتان خجسته باد…

تهیه کتاب (+)

از همین نویسنده:

در بانگ – نوا:

میزگرد:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی