علی ثباتی: درخت زندگی ۴۲

علی ثباتی از ابتدای دهه‌ی هشتاد با حضور در کارگاه شعر کارنامه و ایفای نقش در برگزاری روی‌دادهای ادبی در آن موسسه کار حرفه‌ ای خود را در عرصه‌‌ی شعر آغاز کرد و علاوه‌بر شعرنویسی، ترجمه‌ی شعر، و نقد ادبی، که حاصل بخش عمده‌ی فعالیت‌های قلمی او نیز سایت‌های مختلف و به‌طور مجازی منتشر شده‌ست، در مقام کنش‌گری ادبی و اجتماعی نیز فعال بوده‌ست که از آن‌جمله می‌توان به فعالیت و حضور او در سایت ادبی اینک از دست‌رس خارج‌شده‌ی وازنا، فعالیت‌های جمعی شاعران هم‌نسل خود در مدرسه‌ی شعر فارسی، آکادمی موازی، و موسسه‌ی رخدادتازه اشاره کرد. او هم‌اکنون نیز دوره‌هایی در بازخوانی شعر معاصر فارسی در پرتوی نظریه‌ی ادبی و فلسفه‌ی شعر برگزار می‌کند.

سرگذشتی داشت

پنهانی

تنیده با

ریشه‌های درخت

سرنوشتی آشکار

که خودش

چوپان روح بود

روحِ خودش را

انداخته در پیش  

و خودش شهیدِ خودش

طوری که شهادت‌اش

از درون خودش می‌رسید

طوری که سرنوشت‌اش

با سرگذشت‌اش

این‌همان‌گویی:

هم شاهدِ شهادت خودش

هم شهادت خودش

به شهادت خودش

هنوز از رطوبت بوسه‌ی یهودا بر گونه‌اش چندشی سرد و ازلی احساس می‌کرد؛ سرد چون یادش می‌آورد آدمی هیچ‌وقت روحی نداشته‌ست و ازلی چون یادش می‌آورد که روح خیانت را تا بوده در او دمیده‌اند؛ خوی کرده بود زیر قبرِ ایستای چوبی‌ش و چون دانه‌های عرق بر چاک شیارهای گوشت دهن‌بازش می‌نشست، می‌سوخت و یاد خدا می‌کرد، که معلوم نبود از کجا، با دو چشم خمار از بی‌زمانی، دارد او را می‌پاید؛ «با آوازی یک‌دست / یک‌دست / دنباله‌ی چوبینِ بار / در قفای‌اش / خطی سنگین و مرتعش / بر خاک می‌کشید»؛ تیغه‌های خار بر پهنه‌ی پیشانی‌اش، مورّب، راهِ هم بسته بودند تا وسعتِ این تحقیر را نبیند، هرچند، به‌تن احساس می‌کرد گندِسبزی‌ها و کلوخی را که از همه‌ور می‌آمد، و آن قطره‌های خون که می‌چکید فرو از فرق تا بین دو ابرو و آخر از پیش دیده‌اش پائین، ره بر نگاه می‌بست؛ باز امّا دید تپه را و راه او گرفت در پیش، نگاه‌اش بی‌پرسش و مات، در مشایعت عربده‌های رومی که چون شلّاق فرومی‌آمد از گلوی سرباز درشت‌اندام برمی‌خاست؛ دو صلیب دیگر راست شده بودند و جلّادان دور سومی جمع که تن‌اش را گسترده بودند روی او؛ صدای سنگی که می‌کوفت بر میخ و میخی که فرومی‌شد در استخوان‌هاش، لَختی، کز داد کلاغ‌ها را از دیگر صلیب‌ها که بازآمدند چون جمع از گِردِ تپه پراکنْد و نمِ بارانی، در آن مرگ رفیع و سه‌گانه، بر دستان میخ‌کوب‌اش نشست تا پروای آن کلاغی بَرَش دارد که کنج صلیب‌ دیگر می‌نشست و سرِ لرزان برآورد تا بپرسد از هوا «ایلی! ایلی! لمّا سَبَقتَنی؟»، ولی دید همان کلاغ شده سر صلیب، با منقار خونی، از پشت چشم‌های ذغالی، می‌پاید هم نعش مصلوب خویش را وُ هم پهنه‌ی خالی.  

باور از اعماق می‌گرفت

عمق از خاک

که می‌رساندَش آب وُ

می‌دید

زاویه‌های سایه‌دارش

همه‌سبز وُ این یعنی‌

هرچه دارد

از بی‌قراریِ اعماق

و در اعماق

که بقاش

از زنگ قافیه

می‌انبارد

طوری که

هرچه سمتِ آسمان‌تر

در سرگذشتِ

حلقه‌حلقه‌ی‌ اندام‌اش

عمیق‌تر

می‌نشیند وُ

حلقه‌های نو

از زندگی‌های نو

با مرگی همیشگی

به گِرد خویش

می‌نشانَد

تا بپیماید تیر، مغاک بین کمان و چشم را، شه‌زاده‌ای که نوآیین بود و روشن‌روان، گسترنده‌ی دینِ بهی، کیانِ کیانی را جا‌ن‌فشان، که دیده بود در هُرمِ رازناکی، سرنوشت‌ خویش را، پیش‌تر، در لهیبِ بُرزین‌مِهر که شعله می‌داد بر کف دست‌اش، پیچیدنِ باد را در درفش کاویانی که حال به یاد می‌آورد و زمزمه می‌کرد با خود: «مکن خویشتن پیش من بر تباه / چنین بود بهر من از تاج وُ گاه / تنِ کشته را خاک باشد نهال / تو از کشتن من بدین‌سان منال / کجا شد فریدون وُ هوشنگ وُ جم؟ / ز باد آمده باز گردد به دم» و وافتاد از اسب، تیر گز در چشم، و یادش آمد آینده‌ی نزدیک را، در شعله‌ها معلوم، که هُمای گیسو برمی‌کند، مویان: «چنانیم بی‌تو که ماهی به خاک»؛ هم‌او که پیوند دوپهلوش را با پهلوان مقتول می‌رفت تا راویان، از آن پس، زیرجلی درز دهند، و یادش آمد آن تردید را که می‌رفت تا واداردش از فرمان شاهِ پدر سرپیچد چون به این هوسِ شومِ پدر پی برده بود که «وُرا هوش در زابلِستان بوَد / به‌دست یلِ پورِ دستان بوَد» و آن روی که از مادرش برمی‌گرداند و می‌گفت «که پیش زنان راز هرگز مگو» و ناگاه دست‌اش آمد علّتی که بر او رفت را، کینی که جفت سیمرغ از او ستاند، و زمان در او شیبی برداشت، دید فتاده ولی نه بر پهنه‌ی سیستان که دیگر شاه‌زاده‌ای شده‌ست طلامو، تا نفر آخر با باخته بود از آن روزی که شبحی بر او پدیدار شده بود و حدیث جفایی که دیده بود را با او در میان نهاده و هشدار داده بود: «دیگر به ساعتی که باید به شعله‌های شکنجه‌بار گوگرد برگردم چندان نمانده‌ست»، و او نیز با گفتن این‌که «آرام! آرام! ای روح مضطرب!» و سوگندِ انتقام، به گردابِ نیستی روانه‌اش کرد بود وُ، حال، از زهری که می‌دوید در خون‌‌اش بر زمین افتاده، کنار سنگ‌چینِ دایره‌گون، که از سه بَرَش بنای کاخ کرونبورگ تا خال آسمان سینه کرده‌ست جوری که آسمان تنها یک گوشه داشته باشد، و آخر فکری که می‌گذرد از سرش این‌که «شاه‌کاری‌ست انسان…بااین‌همه، جوهر خاک در چشم من هیچ است…»

دید که از اندامِ

درختین‌اش

هم شهید می‌زاید

هم اسباب شهادت را

طوری که بر صلیب

مصلوِبِ خویشتن؛

غمی منتشر را

در سبُکای مِه

گِردِ ریشه‌هاش

با لرزی سبک‌بال

احساس می‌کرد ‌

که در سرگیجه‌ای

فرّار و پریشیده

می‌پذیرد

لانه در آن دَمی دارد

که زندگی

تمام وُ نام

پیش‌پای زمان

بلند می‌شود

درست همان‌جا که قرن‌ها بعد از او بالای بارویی از سنگ و مرمر پیکره‌ای علَم می‌شد، در بازارچه‌ی قدیمِ روآن و رهگذران مسافر چو به این میدان می‌رسیدند در پیش‌گاه‌اش زانوی کرامت بر زمین می‌نهادهد و، با سری فروآورده، کلاهِ فشرده به مشت را سمت قلب‌شان بر سینه می‌فشردند و زنان، عصر که می‌رسید، بساط از بازار برمی‌چیدند، بر پایه‌های آب‌نمای مرمرش لمی می‌دادند و مردانِ معرکه‌گیر سر وُ صورتی از آب سرگردان در آغوشِ سنگی‌اش تازه می‌کردند که در میانه‌ی باروش چهار ماهی برنزی واژگون با تن‌های بلند خَم‌به‌خَم بر سکّوی‌های قائم خود نشسته‌اند و بر تارک‌اش گلی هفت‌پر و سفید معلّق مانده بود و لابد کمال و پاکی و عطوفت و بخشندگی و قَوی‌دلی و والایی و پاک‌دامنی او را یادآور می‌شدند، و این آخری، پاک‌دامنی، از همه مهم‌تر، که در وارسی آن دامن‌اش را هوا کرده‌ بودند، تا مطمئن شوند برگزیده‌ی خداست و آن صداها که با او از سرنوشت کشورش در سخن‌اند از آسمان؛ درست همان‌جا، به یادش می‌آمد، طنین آن حکم را که در کلیسا بر او قرائت می‌شد:‌ «ژان! تو، از سر نو، در مسیر گناهان‌ خود والغزیده‌ای، و حدّ خویش زیر پا نهاده‌ای هم‌چندِ سگی که سوی استفراغ خود بی‌اختیار کشیده می‌شود، کلیسا را دیگر یارای آن نیست تا پشت تو بایستد. بدرود! بدرود!» و اراده را در خود جمع می‌کند تا پاسخ‌ دهدش که «ای اسقف اعظم! روزی می‌آید که شراب‌اندازان تورین و ملّاحان نورماندی در این‌جا مجاور هم نشینند و از شما مردمان اثری نباشد» و می‌خواست لباسی مردانه طلب کند پیش از آن‌که سر چوب‌ بر خُلواره‌ای آتش‌‌اش زنند که می‌بیند از جایی در زمان بوی گوشت سوخته می‌آید و حال تندیسه‌ای‌‌ست از سنگ و مرمر که میانه‌ی ردای زنانه‌ را با دست قدری بالا کشیده‌ست و مانده همین‌طور، سرپایین و خیره‌ی سگی که کنج میدان بر چیزی پخشِ زمین لیسه می‌کشد.

هم ریشه بود او

هم کنده و هم ساقِ رفیعِ اندام

هم شاخه بود او

هم بسیاری برگ‌های اخرافام

هم میخ بود

هم سنگی که می‌کوفت

بر سر میخ

هم استخوانی که میخ را

از خود عبور می‌داد

هم صلیب و هم تنی که بر او

هم چشم بود وُ هم

تیر گزی که در او

هم تیرکی از چوب

که «ساحره» را

بر آن بسته در آتش

افکنده‌اند

هم جفتی چشمِ

دریده‌ی درد

که دیگر پنهان

در پشت شعله‌ها

جاش تنگ بود، در آن تابوت چوبیِ تن‌نازک که با درشتی او جور درنمی‌آمد؛ «پیش از تو غاری بودم / تاریک / بی‌‌خیال پنجره‌ای که باز باشد در من»؛ دید که تابوت دارد دست‌به‌دست سمت قبله می‌گردد و می‌نهندش انبوهیِ دست‌ها بر زمین و هم‌لباسِ آن‌که او را کشت و مشایعان در پشت‌سرش در صفِ نماز ایستاده‌اند و قول رحمت و نوید رستگاری را به‌زبان فاتحانِ سرنوشت‌اش از برمی‌خوانند؛ «دری‌وری / از دهان تاریکی به روزگار خودم!»؛ خاطرش آمد آن هولِ واپسین را، آن دهشتِ سرگشته‌ی بی‌کس را که «لانه در آن دَمی دارد / که زندگی / تمام وُ نام / پیش‌پای زمان / بلند می‌شود»؛ وحشتی که بَرَش داشته بود، پازنجیر، قفل به ارّابه‌ی مرگ‌اش، ماسک بر دهن، نفس‌ها به‌شماره، کم‌‌صدا و بی‌گودی، بازدم‌ها جملگی دچار تردید، اتاق‌اش در دِژِ بیمارستان، دربسته و قفل، که در وزوزِ تباهی توی سرش ناگهان تشخیص می‌دهد چهره‌ی زنی را پشت قاب خالی شیشه‌دار، از بالای در، که دست براش تکان می‌دهد، مثل جادوی روشنی وسط تاریکی‌های مرگ، مادرش، زن‌اش، نیمه‌ی دیگرش شاید؛ «و پژواک دوست‌ات دارم / از دهانی به دهانِ دیگر گرم می‌شد / من خاکستر بسیاری بودم»؛ و یادش آمد که می‌رانْد بین نخل‌های شرجی بر قراضه‌ای برقی و می‌گفت آن‌چه کم است کسی‌ست که بماند، بگوید «نه» حتّا اگر باید به جوان‌مرگی، که داشت می‌نشست توی ماشین برود آن تو و قبلِ نشستن هر دو دست برده بود بالا، به‌وداع، دستی تکان داده بود در هوا، و بازکه داشت می‌رفت آن‌ تو، به رفیق‌اش ساک‌های زندانیان معدوم و بی‌برگشت را نشان داده بود و گرفته بود: «جای ساک من هم عاقبت این‌جاست»؛ تابوت را می‌دید که دارند باز سردست و با جمله‌های موزونِ تکراری می‌برند تا دَمِ گور؛ «سنگی وحشی / در غاری تنها بودم / و انسان در من عبور تاریکی داشت / و ناگهان تو شدی / به من تقویم نشان دادی / و من معاصر چشم‌های تو شدم! تو آفتاب نیمه‌شب بودی / با دهانی پر از خنده وُ / بهت پله‌های هوایی! / و شب این‌گونه روشن شد»؛ دید دارند می‌گذارندش در آن گودی؛ بلوا بود بالاسرش از حیرت و خشم منتشر توی گلوها و فریادی که شکاف می‌انداخت توی هوا: «درود بر آبتین / مرگ بر ظالمان» و این وسط، خاک بود که می‌ریخت بر سرش، می‌دید دیگر جاش تنگ نیست، دیگر آن تو نیست، از بند تابوت جَسته دارد در سرهای فراوان ایده‌ای می‌شود روشن؛ «غاری که هر صبح / آفتابی نرم / در او بیدار می‌شد!»     

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی