هوشنگ چالنگی ۲۹ مرداد ۱۳۲۰ در مسجد سلیمان متولد شد و اول آبان ۱۴۰۰ در سن هشتاد سالگی دنیایش را عوض کرد. چالنگی از دهه ی چهل شعر سرود و ۴۰ سال بعد در دهه ی هشتاد اولین دفتر شعرش را منتشر کرد. شعر چالنگی را می توان نمونه ای کامل از شعر مدرن دانست. قلم او از خیال و عاطفه سرشار است، همراه با اندیشه ی شاعرانه با زبان و بیانی سالم. تنها، شاعری که از تمام راز شب آگاه باشد می تواند به این اندازه از بومی گرایی، باز آفرینی اسطوره ها، آشنایی زدایی و تصویر های فراواقعی دست یابد. یادش گرامی، نامش مانا.
آثار منتشر شده از چالنگی:
“آنجا که میایستی” (۱۳۸۰)، “نزدیک با ستارهٔ مهجور” (۱۳۸۱)، “زنگولهٔ تنبل” (۱۳۸۳)، “آبی ملحوظ” (۱۳۸۷) و گزینه اشعار (۱۳۹۱) عناوین مجموعههایی است که از چالنگی منتشر شده است.
۱
هول کدام گرداب
موی بر سر تو سپیده کرده است
ای خسته از تلالؤی بی درختی!
به هنگامی که از گرداب ها
می آمدم
قومی که خزه از کاکل من می سترد
منقرض شده بود.
از سموران محتاط پرس
روزگارانی را
که با دهان پلنگ نفس می کشیدم
بر گذشته ، بر گذشته!
اکنون ای برادران
لحظه یی فانوس را نگه را دارید
تا من از گریه ی موعود خلاص یابم.
سراغ مهتاب را
در قصری متروک
از کدام کنیز می گیری ؟
به هنگامی که بر تن من
از هولی که با من رفته سخن می گوید!
اکنون کدام مذهب
از قوم من
عریان ترست ؟
۲
سرود کهنه
اینک دوباره من
خود را قرار می دهم آهسته
در کوچه –در برودت- در باران
همچو گیاه کوچک خمیازه
که از دهان پر گس من در باد
اینک دوباره شب با آن همه سخاوت بی پایان
مانند یک رفیق فروتن
با من به سازش و مدارا
و من سرود کهنه خود را
که یک سرود ساده و تکراری ست
در گوش او به زمزمه می خوانم
ای شب …
ای آگه از تمامی اندوهم
من از تمام راز تو آگاهم
دیگر مرا نیاز به صبحی نیست
من خویش را کنار تو می خواهم.
۳
اینجا پرنده ها
در یک شعاع محدود
پشت حصارهایی از آهن
خود را،
با زندگی تازه خود وفق داده اند
اینجا
وقتی که طرح صبح
بی اعتراض حتی گنجشککی
مردود شد!
گنجشک های پیر که دیگر
حتی صدایشان فرتوت گشته است
در چارچوب پنجره ها شب را
در یک مرور سطحی می خوانند
اینجا نگاه کردن
تا زیر بیرق ها آزاد است!
اینجا
برنامه ی تفرج فوج پرندگان
بر لوحه ای بزرگ منقوش است
اینک تمام سطح بودن
در امتزاج نور
و بوی گرده هایی مخلوط در دستها
با رفتن سریع و
باز آمدن تکرار می شود.
اینک آرام بودن در اینجا!!!
اینک آرام بودن در اینجا!!!
با ناخن نحیف گنجشکان
اقرار می شود!!
۴
نمی توانم گفت،
با تو این راز نمی توانم گفت
در کجای دشت نسیمی نیست
که زلف را پریشان کند
آرام، آرام
از کوه اگر می گویی
آرام تر بگوی!
بار گریه ای بر شانه دارم
برکه ای که شب از آن آغاز می شود
ماهی اندوهگین می گرید
و رشد شبانه علف
پوزه اسب را مرتعش می کند
آرام، آرام
از دشت اگر می گویی
گیاهی که در برابر چشم من قد می کشد
در کدامین ذهن است
به جز گوسفندی که
اینک پیشاپیش گله می آید.
آه می دانم!
اندوه خویشتن را من
صیقل نداده ام!
بتاب، رویای من! به گیاه و بر سنگ،
که اینک معراج تو را آراسته ام من،
گرگی که تا سپیده دمان بر آستانه ده می ماند
بوی فراوانی در مشام دارد
صبحی اگر هست بگذار با حضور آخرین ستاره
در تلالوی دیگر گونه آغاز شود.
ستاره ها از حلقوم خروس
تاراج می شود
تا من از تو بپرسم
اکنون ای سرگردان!
در کدامین ساعت از شبیم؟
انبوهی جنگ است که پلک مرا
بر یال اسب می خواباند
و ستاره ای غیبت می کند
تا سپیده دمان را به من باز نماید.
میراث گریه،
آه در قوم من
سینه به سینه بود.