سمیه کاظمی حسنوند: آشیانه ارواح سرگردان

 

سمیه کاظمی حسنوند، پوستر: ساعد

مرد گفت: نعمت… نعمت… امشبم هیات غذا می‌دن. دیشب قورمه سبزی بود و امشب قیمه است. دیدی  دیشب چه قورمه‌ای دادن!  پرگوشت و دنبه!  بعد با صدای آرامی دوباره گفت: فقط کاش کنارش یه نخود تریاک هم می‌دادن. به حضرت عباس خیییلی ثواب داره.

 صدای کسی از درون گوری که چند متر آن‌ طرف‌تر بود، بلند شد و گفت: دوره. دیشبم به‌ زور اومدم. من که پروپای حسابی ندارم اما ناچاریه دیگه. آدم اگه گشنگی بکشه تا اون سر دنیا هم با همین پر و پای داغون میره.

 مرد پیش خودش شمرد. یک، دو، سه، چهار، پنج! روی پنج ‌تا از گورها، پلاستیک بود و این یعنی توی این گورها آدمیزاد زندگی می‌کرد. آسمان خاکستری بود. مرد به داخل اتاقک پرید و پلاستیک روی گور را کشید. هوا سرد بود و برف، تازه شروع به باریدن کرده بود. مرد، کف گور نشست و با دست‌های سیاه و زمختش، مقوا و ترکه‌های باریک چوب را روی‌ هم گذاشت. کبریتی کشید و زیر یکی از مقواها گرفت. کم‌کم آتش مقوا بیشتر و بیشتر شد و دود تمام اتاقک را فرا گرفت. بدنش درد می‌کرد. بلند شد و لبه پلاستیک را کنار زد تا دود بیرون برود. گوری که او در آن زندگی می‌کرد آخرین قبر خالی بود و کنارش، یک سنگ قبر بود. مرد چمباتمه زد و دست‌هایش را بالای سر آتش محقری که روشن کرده بود، گرفت. دست‌هایش از شدت سرما بی‌حس شده بودند. سیگار نیم‌سوخته‌ای از جیب پالتوی کثیف و چرب‌اش بیرون آورد و گیراند. گرسنه‌‌اش بود و هنوز تا شب، چند ساعتی مانده بود. سیگار را کشید و کونه‌اش را توی آتش انداخت. ریش جو گندمی داشت و موهای دور گردنش هم شلخته‌شلخته روییده بودند. یک کلاه کپ کهنه و رنگ ‌و رو رفته و سیاه هم‌ روی سرش بود. همه جا پر از دود شده بود. به سرفه افتاد و چند بار به‌ شدت سرفه کرد. اشک از چشم‌هایش سرازیر شده بود. بلند شد و پلاستیک را به کناری زد.  کم‌کم دود بیرون رفت. برف با شدت بیشتری داشت می‌بارید و مرد به ‌ناچار آتش کوچک را با پا خاموش کرد و دوباره پلاستیک را کشید. دراز کشید و نگاهش به دیوار خورد که از بالا تا اواسط آن، سیمان بود و بعد از آن تا کف گور، خاک و سنگ بود. ریشه باریک بوته‌ای که بالای سر قبر کناریش رشد کرده بود،  بیرون ‌زده بود. مرد به سنگ‌ها و خاک‌ها دست کشید. چیزی توجهش را جلب کرد. نیم‌خیز شد و با دقت به آن نگاه کرد. چیزی از میان خاک و سنگ بیرون‌ زده بود. مثل یک تکه سنگ نوک‌تیز. چند بار به آن دست کشید. کمی خاک اطرافش را خراشید. ترسید. استخوان یک انگشت بود. بلند شد و با عجله از گور بیرون آمد و به سنگ قبری که به اتاقک او چسبیده بود، نگاه کرد. بالای سر قبر یک بوته گل بزرگ روییده بود که حالا برگ‌هایش به زردی می‌زدند. روی سنگ قبر نوشته‌ شده بود “دوشیزه رعنا آقایی”. حالا دانه‌های برف مانند گلوله‌های پنبه از آسمان می‌باریدند. مرد دوباره به درون گور برگشت. نشست و زانوهایش را بغل کرد و سرش را به دیوار تکیه داد. بعد از چند دقیقه توی جایش جابه‌جا شد و دوباره به استخوان انگشتی که مانند عاج، سفید بود، نگاه کرد. ترسیده بود و زبانش مانند یک سنگ، سنگین شده بود. هر بار که مرد نفس می‌کشید، بخار از دهانش بیرون می‌زد. دوباره انگشت را لمس کرد. خاک‌های اطراف استخوان را پرزاند. بعد بیشتر و بیشتر و بیشتر خاک را پرزاند. خاک نرم بود و به‌ راحتی کنار می‌رفت و روی کف اتاقک او می‌ریخت. بالاخره اسکلت بیرون افتاد. مرد، تکانی به استخوان کتف داد اما کتف به‌ راحتی جدا شد و دست راستش از تنه اصلی کنده شد. دست را کف گور گذاشت. مفاصل اسکلت، پوسیده شده بودند و با کوچک‌ترین فشاری از هم جدا می‌شدند. بعد ستون فقرات و دنده‌ها و گردن و جمجمه و دست چپ و استخوان پاهایش را هم بیرون آورد. نفس‌نفس می‌زد. بوی نم و ترشیدگی می‌آمد. به استخوان‌ها، گل و خاک چسبیده شده بود. کف اتاقک، پر از خاک و سنگ شده بود. سنگ و خاک‌ها را به گوشه‌ای راند و دوباره اسکلت را چید. جمجمه و گردن و ستون فقرات و دنده‌ها و کتف‌ها و دست‌ها و پاها را! یک اسکلت کامل اما جدا شده از هم. برای مدتی به اسکلت خیره شد. توی گودی چشم‌های جمجمه پر از خاک بود. کمی استراحت کرد. باد جاندارتر شده بود و به پلاستیک روی گور که می‌خورد شق‌شق صدا می‌داد. مرد خیره به اسکلت شد و گفت: اسمت رعناست! روی سنگ قبرت نوشته بودن رعنا. تا کلاس چهارم درس خوندم بعد بابای گور به گورم منو از مردسه (مدرسه) بیرون آورد و از خونه پرتم کرد بیرون  و گفت نون اضافی ندارم بریزم توی شکم مفت‌خوری مثل تو!

 کمی ساکت شد و دوباره گفت: حتمی خیلی خوشگل بودی!… آره… قد بلند و ترکه‌ای. ببین قد و بالات از این گوری که من توش زندگی می‌کنم بلندتره. تازه اگه اون خاک و سنگ‌ها نبودن و بهتر دراز می‌کشیدی، شاید بلندترم بودی. از زن‌های قد بلند خوشم میاد. اینا یه چیز اضافی‌تر از بقیه زنهای خوشگل دارن. به قیافه الانم نیگا نکن. الانه خمارم. حالم خوش نیست… هی روزگار… امشب نذری می‌دن! دیشب قورمه سبزی بود امشبم قیمه. خیلی گشنمه. کاشکی توام زنده بودی و با هم می‌رفتیم این طرف و اون طرف… سیگار می‌کشی؟

 و این را گفت و  برای خودش یک سیگار گیراند و شروع به پک زدن کرد.  دود را پس داد و دوباره گفت: البته که خانمی با کمالات شما اهل این کثافت‌کاری‌ها نیست. با اون سنگ قبری که تو داری حتمی از یه خونواده اعیونی.

کمی بعد سیگارش را کشید و کونه‌ی سیگار را توی خاک، خاموش کرد. جمجمه زن، انگار زل زده بود به گور خودش که حالا یک حفره‌ی سیاه توی دیواره‌اش بود.

 مرد گفت: می‌بینی چه سرماییه رعنا خانم! برف داره میاد. حتمی خیلی وقته که برف ندیدی… بذار… بذار پلاستیک  رو کنار بزنم تا دونه‌های برف رو ببینی.

مرد آب دماغش را بالا کشید و دوباره گفت: خیلی خمارم… تموم بدنم درد می‌کنه. این مملی بی‌شرف دیگه بهم نسیه نمی‌ده! دیروز هر چی بهش التماس کردم که بابا خمارم. پولتو بهت پس میدم، عین خیالش نبود که نبود. می‌گفت چوب خط این ماهت دیگه پر شده. باس تصفیه کنی.

این را گفت و بلند شد و گوشه پلاستیک را کنار زد و آسمان خاکستری بیرون افتاد و دانه‌های برف توی گور، شروع به باریدن کردند. مرد نشست و دوباره زانوهایش را بغل کرد و گفت: یه چند ماهی می‌شه که من و تو همساده‌ایم. قبلنا ضلع شرقی قبرستون بودیم بعد مأموران ریختن و از اون‌جا بیرونمون کردن. ما هم اومدیم این‌جا. ضلع جنوبی. این‌جا آفتاب‌گیره. واسه زمستون خیلی خوبه. یه مدت زیر پل بودیم. پل سنگی. حتمی می‌دونی کجاست. جای خوبی بود مگه وقتایی که بارون بود و آب رودخونه خیلی بالا می‌اومد.

مرد توی مشت‌هایش هاا کرد و به آسمان خیره شد. دانه‌های برف پایین می‌آمدند و روی جمجمه زن می‌نشستند. کمی بازوهایش را فشار داد. بدنش درد می‌کرد.

دوباره گفت: خوش به حالت که دیگه گرسنه‌ات نمی‌شه. شیکم من که آویزون گردنم شده‌. این دهه محرم خوبه. میری توی تکیه‌ و هیات‌ها، بهت غذای نذری می‌دن! البته بعضی جاها… بعضی جاها هم تا می‌بینن سر  و وضعت خرابه! و فقیر بیچاره‌ای… غذا که بهت نمی‌دن هیچ! یه تیپا هم می‌زنن در کونت. فقط من موندم اون لباسی که پوشیدن  مگه واسه امام حسین نیست. بعد به یه آدم گشنه بدبخت، از نذری امام حسین نمیدن؟ آدمیزاده دیگه، دست شیطونو از پشت‌ بسته. پنجشنبه‌ها هم  که قبرستون خوبه. عصرا که همه میرن، سر قبرا پر حلوا و خرماست. توی خرماها هم گردو گذاشتن و یه گرد سفید هم روی خرماها پاشیدن. عین همین برفی که داره میاد. پنج‌شنبه ‌شبا هم مرده‌ها دلی از عزا درمیارن و هم بدبخت‌های مادر مرده‌ای مثل ما. البته کسی رو ندیدم که روی گور تو چیزی بذاره. مرده‌هایی که خیلی وقت پیش مردن، دیگه غریبن و کسی سراغشون نمیاد.

 مرد به اسکلت نگاه کرد و دوباره گفت: شما مرده‌ها اقلاً تکلیفتون معلومه! همتون به‌جای خواب دارید و هی آواره نیستید. یه روز زیر پل یه روز ضلع جنوبی… یه روز ضلع شمالی! ضلع شمالی خوبه، اما فقط واسه تابستون. زمستون جهنم سرماست. اما ضلع جنوبی واسه زمستون و پاییز خوبه، نه که آفتاب‌گیره. نعمت میگه فرقی نداره اما من می‌گم کلی توفیر داره. نعمت رو می‌شناسی؟ همون که الان باهاش حرف زدم. حتمی صداشو شنیدی. توی چند تا گور، اون طرف‌تر زندگی می‌کنه. معتاده. عین من! زنش و بچه‌هاش دست به یکی می‌کنن و از خونه میندازنش بیرون و دیگه هم راهش نمی‌دن. اونم می‌زنه به خیابون و عاقبتش می‌شه همینی که می‌بینی! سرتو به درد آوردم. خانم با کمالاتی مثل شما که این چیزا رو نمی‌دونه.

 حالا باد دانه‌های درشت برف را توی گور می‌چرخاند. مرد بلند شد و گفت: اگه اجازه بدی پلاستیک رو بکشم. می‌بینی که! چه قیامتیه. چنگ چنگ داره برف میاد. خیلی سرده.

 مرد دوباره پلاستیک را کشید و گوشه‌ی کوچکی از آن را باز گذاشت و گفت:الانه یه آتیش دیگه درست می‌کنم. خیییلی سرده لامصب. دود از این گوشه هم میره بیرون. چای  هم دم می‌کنم.

 گوشه‌ی اتاقک چند تایی تیر و تخته و مقواهای کوچک بود. مرد آن‌ها را برداشت و توی اجاق کوچکی که با آجر درست کرده بود، گذاشت. مقوا را آتش زد و کم‌کم آتش کوچکی گوشه‌ی اتاقک روشن شد. دوباره دود در اتاقک پیچید. آب از چشم‌ها و بینی مرد سرازیر شد. مرد آب دماغش را بالا کشید و گفت: شما مرد‌ه‌ها این زیر، جاتون خوبه. واسه خودتون کلی کیف می‌کنید. ما زنده‌ها این بالا، ویلون و سرگردونیم. از گرما و سرماش عاجزیم. از تشنگی و گشنگی عینهو مرغ سرکنده بال‌بال می‌زنیم. شما که نه تشنه می‌شید نه گشنه. شب‌های جمعه با خرما و یه فاتحه، گل از گلتون می‌شکفته… هی روزگار! مرد با آستین‌ پالتویش، اشک چشم‌هایش را پاک کرد و دوباره گفت: چای هم داشتم. نعمت کتریمو برده. یادم رفته بود.

 این را گفت و از جایش بلند شد. پلاستیک را کنار زد و از سوراخ قبر، سرش را بیرون آورد. یک لایه برف سفید روی گورستان نشسته بود. سفید سفید. روی گورهای کنده‌ شده اما خالی. روی سنگ قبرها، روی شاخه درختان لخت و بوته‌ها. همه‌جا سفید بود و گاهی از تک ‌و توک، گورهای خالی، دودی بلند شده بود و پیچ‌ و تاب کنان به آسمان می‌رفت و محو می‌شد. مرد نگاهی به گور نعمت انداخت و دید پلاستیک روی گور را کیپ تا کیپ کشیده‌ است. به داخل گور خودش برگشت و گفت: ولش کن، می‌خواستم برم کتریمو از نعمت بگیرم. گفتم حتمی حالا یه چایی واسه خودش دم‌ کرده و نشئه است. اگه برم سراغش نشئگیش می‌پره. گناه داره! شما به بزرگواری خودت ببخش.

 مرد نشست و زانوهایش را بغل کرد. حالا شعله آتش، بی‌رمق شده بود و داشت خاکستر می‌شد. به اسکلت نگاه کرد و دوباره گفت: نعمت می‌گه مرده‌هایی که بالای سرشون درخت و گل می‌کارن، روحشون از شاخ‌ و برگ بوته‌ها و درخت‌ها میزنه بیرون و دوباره برمی‌گرده این دنیا. نعمته دیگه… واسه خودش می‌بافه. بالای سر قبر تو هم یه بوته گله. یه بوته با گل‌های سفید بزرگ. بهار دیدمشون. می‌دونی! من این قبرستون رو  از کف دستم هم بهتر می‌شناسم.

این را گفت و تکانی به خودش داد و با نوک پا به پای اسکلت زد و مچ پای اسکلت از ساقش جدا شد و به طرفی پرید. مرد توی جایش نشست و گفت: یا حضرت عباس! دیدی چه کار کردم!

 بعد مچ جدا شده  را برداشت و به استخوان ساق پای اسکلت چسباند و گفت: خانوم جون به حضرت عباس ناغافل پام خورد. الانه درستش می‌کنم.

 این را گفت و دوباره  با دقت مشغول چسباندن مچ پا به ساق شد. صدای نعمت از بیرون بلندبلند به گوش می‌رسید.

-های بجنبید… مأمورا دارن میان… مامورا دارن میان. مأمورای کلانتری  و شهرداری دارن میان سمت ما. زود باشید جمع کنید بزنید به چاک.

 مرد گفت: شنیدی! مأمورا دارن میان. نعمت میگه مامورا دارن میان! این دفعه اگه گیر بیفتیم حسابمون پاکه.

 بعد مکثی کرد و دوباره گفت: تو رو چیکار کنم؟ همین‌جوری بیفتی این‌جا که خوبیت نداره. نمی‌تونم برت گردونم سر جات. این خاک دیگه سست شده و سگای ولگرد بو می‌کشن و از زیر خاک درت میارن… نه… نه! این‌جا نمی‌تونم همین‌طوری ولت کنم .با خودم می‌برمت… آره… آره! با خودم می‌برمت. دو پاره استخون که بیشتر نیستی. مطمئنم خودتم راضی. حتمی خسته شدی از بس یه جا موندی. می‌برمت زیر پل! نه… نه! چرا زیر پل؟ زیر پل خوب نیست، بهار که آب رودخونه زورش زیاد میشه، آب استخونات با خودش می‌بره. یه جای خوب بلدم. روی یه تپه که روش چند تا درخت بزرگه. درختای توت بزرگ. چه جای دلنشینی. اون‌جا دفنت می‌کنم و خودم هر روز غروبا میام دیدنت. قبول می‌کنی؟ آره… آره ! معلومه که قبول می‌کنی. این‌جا دلت گرفته.

مرد این را گفت  و آب دماغش را بالا کشید و به اسکلت خیره شد. ردیف دندان‌های جمجمه سالم بودند و فک پایینش لق بود و با کوچک‌ترین فشاری جدا می‌شد. مرد از میان خرت‌ و پرت‌هایش، گونی سفید چرکی بیرون آورد و همه استخوان‌ها را توی آن ریخت. بعد جمجمه را برداشت و وقتی می‌خواست آن را هم داخل گونی بیندازد، چیزی توجهش را جلب کرد. روی یکی از دندانهای جلویی جمجمه، برق می‌زند. با نوک انگشت، خاک و جرم را کنار زد و دید روی دندانش، یک روکش طلا دارد.

مرد گفت: ایول! یه دندون طلایی هم داشتی؟ حتمی وقتی می‌خندیدی قیامت می‌شده با این دندون طلا. روم سیاه که اینو میگم. اگه داری دستی یه پولی به من بده تا برم با این مملی بی‌شرف، تسویه کنم. همین روکش رو بر می‌دارم! به حضرت عباس بهت پس میدم.

کمی ساکت شد و به جمجمه نگاه کرد. بعد یک لبخند گل گشادی افتاد توی صورتش و دوباره گفت: دستت درست! خیلی مردی. مردونگی به زنی و مردی نیست. به جنم آدماست.

و چند بار به دندان فشار داد و دندان از جا کنده شد. فک پایینش هم افتاد. حالا توی کف دستش یک دندان با روکش طلا بود و توی ردیف مرتب دندانهای جمجمه یک جای خالی. دندان را توی جیب پالتویش گذاشت و گفت: یه وقت خیال نکنی ازت برداشتم. من و تو دیگه با هم رفیقیم. بهت پس میدم. اصلا شاید واست گوشواره خریدم. آره… یه جفت گوشواره قشنگ.

این را گفت و جمجمه را هم توی گونی گذاشت. با عجله خاک وسنگهای کف گور را به شکاف دیوار برگرداند و شکاف را پر کرد.  بعد پلاستیک روی گور را مچاله کرد و چپاند میان استخوان‌ها. خرت و پرت‌های دیگرش را همانجا رها کرد و از گور بیرون آمد. برف به‌ شدت می‌بارید. مرد میان گورهای خالی به راه افتاد و گونی روی دوشش بود. باد دانه‌های برف را می‌چرخاند.

 صدای نعمت را از پشت سرش شنید که گفت: آهای داری کجا میری؟ وایسا منم بیام.

 مرد سرش را چرخاند و گفت: دارم میرم یه جایی! امشب توی صف قیمه می‌بینمت. برو توی گور من، قوری و خرت و پرت‌هامو بردار. شب ازت می‌گیرمشون.

 این را گفت و میان باد و دانه‌های بزرگ برف به راه افتاد.

از همین نویسنده در «بانگ»

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی