علیرضا آبیز: اضطراب راوی و اضطراب متن

نگاهی به مجموعه داستان «ماه» نوشته حسین رحمت

نشر آفتاب در نروژ چهارمین مجموعه داستان حسین رحمت، نویسنده ایرانی ساکن لندن، را منتشر کرد. سه مجموعه پیشیین عبارتند از  «فارنهایت شرجی»، «هنوز از شب دمی باقی‌‌است» و «شهر مرقدی ».  مجموعه حاضر  «ماه» حاوی ۸ داستان کوتاه است.  طرح جلد کتاب پرهیبی از انسانی ست در برابر ماه. تصویر مبهم است و معلوم نیست دارد به درون ماه قدم می‌گذارد یا از ماه به سوی ما می‌‌آید.  سطح ماه چون سطح دریاچه‌ای مواج است. پرهیب یا شبح آدمی در برابر ماه بلاتکلیف است. تعلیق اما در روی جلد متوقف نمی‌ماند و در متن کتاب ادامه می‌یابد و به عنصر مرکزی ساختاری در داستان‌ها بدل می‌شود. این تعلیق ساختاری نشانه و نمودی از اضطراب متن است.

اضطراب نه فقط از ویژگی‌های دوران ما بلکه از درونمایه‌های بنیادین در شمار زیادی از آثار ادبی همدوران ماست. اضطراب نیاز به تعریف ندارد، حسی ست که همه ما تجربه کرده‌ایم: هراس انتظار واقعه‌ای که عواقب آن بر ما شناخته نیست و در عین حال ناتوانی از تاراندن افکار آزارنده‌ای که رهایمان نمی‌کنند. اما این اضطراب چگونه در ادبیات خود را نشان می‌دهد؟ متن نیز چون انسان مضطرب، در انتظار و آرزو به سر می‌برد. هر لحظه منتظر واقعه‌ای ست و در عین حال از رسیدن آن واقعه وحشت دارد و به ترفندهای گوناگون فرا رسیدن لحظه محتوم را به تاخیر می‌اندازد.  شکل روایت کوتاه، مقطع و بریده بریده است. گویی متن نفس کم آورده و از ادامه راه سر باز می‌زند. گامی به پیش و گامی به پس می‌رود. افکار مزاحم به شکل روایت‌های فرعی و خیال‌پردازی‌ها، رؤیاها و خاطرات از در و دیوار به روایت هجوم می‌آورند. در متن مضطرب، روایت سرراست و خطی رخدادها غیرممکن می‌شود. نویسنده نمی‌تواند داستان را از جایی آغاز کند و در جایی پایان دهد. اضطراب در تک تک صحنه‌ها و در همه شخصیت‌ها حضور دارد. صحنه ساکت است اما حس فریادی که هر دم ممکن است بر‌آید در فضا شناور است. سکوت، نشان فراغت و آرامش نیست. وهمناک و وهم‌خیز است.

در مجموعه ماه، حتی نگاهی مختصر به عناوین داستان‌ها، اضطراب و تعلیق را آشکار می‌کند. «ای دل تو به ادراک معما نرسی » «دمدمای دم» «لحظه‌های گُم» «ماه » «رو به غروب» «هنوز از شب دمی‌ باقی‌ست » «لبه‌ی شب» «نه قصه‌ای، نه حرفی».

به عنوان «دمدمای دم» توجه کنید. دمدما یعنی نزدیک ترین فاصله زمانی به هر چیز. مثلا دمدمای صبح یعنی خیلی نزدیک به صبح، همان دم که خورشید می‌خواهد برآید. «دمدمای دم» یعنی چه؟  یعنی یک «دم» مانده به «دم»؟ یک «لحظه» مانده به «لحظه» ؟ این عنوان بیان صریح و روشن معنای  اضظراب است. زیستن نه در «زمان» که در «دمدمای» زمان. در آن لحظه نامعلوم و مبهم. چنین است «لحظه‌های گُم» و « رو به غروب» و «هنوز از شب دمی‌ باقی‌ست» و «لبه‌ی شب» . در این پنج داستان از هشت داستان ما با عباراتی مربوط به زمان رو به رو هستیم. اما زمان این عنوان‌ها زمان قطعی نیست. زمانی‌ست در حاشیه زمان. در لبه یا کناره یا آغاز یا پایان، یا جایی معلق در میانه. هیچ قطعیتی در کار نیست.

نخستین جمله‌های نخسیتن داستان کتاب، «ای دل تو به ادراک معما نرسی» نیز بازتاب همین تعلیق و اضطراب و ابهام است: «…این جا در بالکن این آپارتمان قدیمی در ساعتِ دوی صبح پاییزی افسرده‌تر از آنم که بلند شوم بروم بخوابم» این جمله آغازین همان تعریف اضطراب است که در آغاز گفتار ارایه‌ دادم: هراس از واقعه‌ی پیش رو – در اینجا خوابیدن- و در عین حال ناتوانی از تاراندن افکار مزاحم: «این نخستین باری نیست که این گونه دچار تشویش و تپش قلب شده‌ام. خسته‌حالم و دل به شک و درگیر یک غرور نامعقول. دقیقِ دقیق نمی‌دانم. سرم سنگین است و یک‌ آن که به خود می‌آیم می‌بینم که در غربت بیهوده دارم پیر می‌شوم، کاری از دستم بر‌نمی‌آید.»      

داستان شرح سرگشتگی‌های راوی‌ست. در دل آن داستان سرراستی وجود دارد: آشنایی راوی  با زن جوانی که از ایران به لندن آمده و در همسایگی او ساکن شده و با اینکه گذشته هولناکی از سوء‌استفاده جنسی از سوی مقامات سیاسی دارد راوی به او دل بسته تا روزی که کارت دعوت به عروسی‌اش را در خانه‌اش می‌یابد.  این قصه‌ی به ظاهر سرراست اما به صورت پاره‌پاره و در دل انبوهه‌ای از خاطرات و رخدادهای ریز و درشت دیگر روایت می‌شود. تکلیف راوی و متن حتی نسبت به احساسات خودش هم مبهم است و خواننده هم در نهایت نمی‌تواند با قطعیت سر از این احساسات و عواطف در بیاورد. آیا راوی عاشق این زن جوان – لیلا-  شده؟ آیا از اینکه او با دیگری عروسی می‌کند دلخور است؟ آیا عشق‌بازی با او را خیانت به عشق اثیری خود – دریا- می‌داند؟ راوی و نویسنده و متن و خواننده همه در تعلیق رها می‌شوند. نویسنده بر داستان نقطه پایان می‌گذارد و حتی محل نگارش داستان – لندن- را هم ذکر می‌کند و پس از آن، گویی در قالب نوعی پی‌نوشته (epilogue)، رباعی زیر را از خیام نقل می‌کند و راز نام‌گذاری داستان را هم بر‌‌آب می‌افکند:

ای دل تو به ادراک معما نرسی

در نکته‌ی زیرکان دانا نرسی

این جا  به می و جام بهشتی می‌ساز

کان‌جا که بهشت‌است رسی یا نرسی.

در «دمدمای دم»  نیز اضطراب از در و دیوار می‌بارد. راوی احساس می‌کند « معلق بین زمین و زمان رها شده »  ولی حتم دارد «فردا و یا چند روز دیگر دراز‌کشیده و شق و رق، در یک تابوت چوبی‌ » خواهد بود. هراس از مرگ محتوم اما مانع هجوم افکار و خاطرات آزارنده نیست. راوی نمی‌داند چه کند. گرفتار بیماری لاعلاج است ولی آن را به اضطراب ربط می‌دهد. هر لحظه تصمیمی می گیرد و خیالی می‌پرورد. در خیالات یا هذیان‌ها به سیر و سلوک می‌رود و از عین‌القضات می‌شنود که «در درون رو، که یافتن هست اما از یافت خبر نیست». جملات مقطع و کوتاه‌اند و نثر تبدار و شتابناک. گویی نویسنده شتاب دارد که هر چه زودتر قصه را به انتها برساند تا از آن رها شود. راوی در پی دمی ست که از آن دستاویزی برای ماندن بسازد اما حتی نمی‌داند با همان لحظاتی که در اختیار دارد چه کند.

در داستان «لحظه‌های گم»، راوی با دوستی قرار دارد. دوست سر قرار نمی‌آید و راوی لحظات پراضطرابی را از سر می‌گذراند. از یک سو در اضطراب دیدار اوست که سال‌ها ندیده‌است و از سویی دیرآمدن و سرانجام نیامدنش مضطربش می‌کند. حتی رخدادهای جانبی که برای وقت گذرانی یا پرت‌کردن حواسش ابداع می‌کند هم حاوی اضطراب‌اند مثل وقتی که در آغاز قصه در پیشخوان میکده‌ای به زنی «شیرین سخن، کولی وار، وسوسه‌انگیز» پیشنهادی می‌دهد و او ناگهان برمی‌آشوبد. این قصه هم بر لبه رخدادها می‌گذرد. همه چیز در شرف وقوع است اما واقع نمی‌شود. راوی تا یک قدمی موفقیت در جلب آن زن پیش‌ می‌رود اما با یک کلام نابجا، مجبور می‌شود میخانه را ترک کند. شب بعد هم با دو زن دیگر رو‌برو می‌شود اما «روی اسب عوضی شرط می‌بندد» و دست از پا درازتر به خانه می‌رود. برنامه دیدار با دوست قدیمی هم دست کمی ندارد. در قهوه‌خانه می‌نشیند و به رویاهای دور و دراز فرو می‌رود. رویاهایی که با یاد حرف‌های دوستش یا توصیف آنچه در اطراف می‌گذرد مرتبا قطع می‌شوند. معاشرانش نیز دست کمی‌ از او ندارند. مهمانی که برای شام نزدش می‌آید هم در بلاتکلیفی و یاس غوطه‌ور است.

در داستان «ماه» راوی پسرش را در فاو از دست داده‌ است. خودش و زنش و همه اهل محله در مرز جهان واقعی و اوهام زندگی می‌کنند. بی‌خبری آنان را به وضعیتی سوق داده که مرز واقعیت و خیال در ذهن‌شان مخدوش شده‌است.  در «رو به غروب» زندگی خانوادگی راوی در آستانه از هم پاشیدن است. زنش چمدان‌هایش را بسته و او را از خانه بیرون کرده‌است. راوی در حالی که خاطرات زندگی مشترکش را جسته گریخته مرور می‌کند نگران آینده هم هست. از تصور آنچه در پیش‌ است مضطرب می‌شود و از دست رویاها و خاطرات هم خلاصی ندارد. این داستان هم در مرز رخدادها می‌گذرد. در آستانه تحولی ناگزیر که راوی در آن نقش چندانی ندارد. چون سایر داستان‌های مجموعه، راوی منفعل است و رفتارهایش اغلب واکنشی ست در برابر آنچه بی‌اراده‌ی او می‌گذرد و بر او آوار می‌شود.

«هنوز از شب دمی باقی‌ است» حکایت دیگری ست از سرگشتگی و تعلیق. راوی تریلی می‌خرد و فروشنده سفارش می‌کند شاگردش را هم استخدام کند. در سفری جاده‌ای، شاگرد درمی‌یابد که او پسر صاحب‌کار جدیدش را در بازجویی شکنجه کرده. پسری اعدامی که عکسش بر داشبورد جلوی رویش چسبانده شده است. در این داستان هم سرپنجه تقدیر از شخصیت‌ها نیرومندتر است. دژخیم دیروز و شاگرد تریلی امروز که از عذاب وجدان مستاصل شده واگویه می‌کند: «غافل بودیم از مقدرات». این داستان نیز در تعلیق و ابهام رها می‌شود تا خواننده پایان آن را بنویسد یا در ذهنش تا هر جا دلش می‌خواهد ادامه دهد.

«لبه‌ی شب» روایت آشنایی با مردی‌ست که زنش را در جوانی در لندن از دست داده، با پسرش به ایران رفته و پسرش در جنگ با بمب شیمایی مجروح شده‌است. بخش اعظم داستان یادداشت‌های روزانه این پسر است که اکنون در گوشه اتاقی افتاده و در لبه‌ی مرگ و زندگی جنبش مختصری دارد. روایت چند‌پاره و تغییر زاویه دید و تغییر راوی از ویژگی‌های این داستان است. داستان پایان باز دارد. «می‌پرسد: بیرون، باد از کدام سو می‌آید؟ گفتم: از همه سو‌».

در آخرین داستان مجموعه «نه قصه‌ای، نه حرفی»، راوی برای بیرون کشیدن جسد برادر دوستش که گمان می‌کنند در دریاچه ای غرق شده به کنار دریاچه می‌رود. دریاچه اما راوی را به سوی خود می‌خواند. داستان با ابهام و تعلیق به پایان می‌رسد. آیا این روای غرق شده همان برادری‌ست که در پی یافتن‌اش به دریاچه آمده است؟ راز دریاچه چیست که او را به خود فراخوانده‌است؟

در همه قصه‌های این مجموعه پایان باز و قابل تعبیر است. نویسنده از تصلب و تعیین تکلیف نهایی اجتناب کرده‌است و خواسته‌است خواننده را در فرآیند نوشتن مشارکت دهد. قصه‌ها در مرز واقعیت و وهم حرکت می‌کنند. شخصیت‌ها اغلب از خود اراده‌ای ندارند و اسیر تقدیر یا رخدادها هستند. زمان و مکان در آنها سیال است و قابل شناسایی قطعی نیست. حتی در مواردی که مکان‌ و زمان نام‌ برده می‌شوند هم نوعی رویکرد فراواقع‌گرایانه خواننده را به تشکیک و تردید فرامی‌خواند. اصل بنیادین این قصه‌ها عدم‌قطعیت است که بر بستری از تعلیق حرکت می‌کند. شیوه‌ روایت چندپاره ، جمله‌های مقطع و کوتاه، گریز مداوم به وهم و خیال و نیز روایت اول شخص ویژگی مشترک همه قصه‌ها است. نویسنده به خوبی توانسته بین موضوع روایت و شیوه روایت هماهنگی ایجاد کند. موضوع این قصه‌ها اضطراب زیستن در جهان امروز است. اضطراب تنهایی، گذر عمر، خانواده، روابط اجتماعی و کاری و جز آن. برای تصویر اضطراب، او نثری مضطرب برگزیده‌ است. نثری که اضطراب نویسنده را به راوی و اضطراب راوی را به متن و اضطراب متن را به خواننده منتقل می‌کند.

حسین رحمت، از او و درباره او در بانگ:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی