مرجان محتشمی: دگردیسی

جادۀ باریک در غلظت مه بی‌انتها بنظر می‌رسید. دو سوی پنهان آن نه شروعی را آغاز می‌کرد و نه پایانی را وعده می‌داد. اگر راهَت به انجا می‌افتاد معلوم نبود که می‌آیی یا می‌روی. ولی اهالی اِنجیل راه را می‌دانستند، آن هم از صدای چوب‌ها بر رویِ شن‌های جاده، از طریق زوایای نُورِ خورشید، و یا ازمسیر مرغانی که شرق و غرب را غریزی می‌شناختند. علف‌های عجول گریخته از نظم مزارع چای به جاده که می‌رسیدند آرام می‌شدند. جادۀ خاکی اِنجیل را به اتوبان اصلی متصل می‌کرد و غباری از آرامش این روستا را به شلوغی شهر می‌رساند. پنجاه کیلومتر با شهر فاصله داشت، اما فاصلۀ ساکنانش با آدم‌های خارج از روستا به اندازۀ یک منظومۀ کهکشانی بود. اِنجیل در کوهپایه‌های سرسبزِ شمال پنهان شده بود و مانند یک معبد قدیمی ساکنانش را از گَزَندِ انسان‌های عادی محافظت می‌کرد. هنوز صدای زوزۀ تابلوِ حلبی آسایشگاه در باد شنیده می‌شد. بر سردرِ یک ستون شکسته آویزان مانده بود: “آسایشگاه معلولین – تاسیس سال ۱۳۴۸”. مثل سنگِ قبر، کسی زیر آن با چاقو کَنده بود: ” مرگ ۱۳۵۷ “.

شیطنتِ طبیعت پایه‌های آسایشِ آسایشگاه را لرزانده بود، ولی سخاوتش بازماندگان معلول را در باغات چای پناه داد بود. یک پای اکبر تا نیمۀ زانو بود ولی دست‌هایش برگ‌های چای را می‌شست، یک دست شمسی تا مچ تمام می‌شد ولی پاهای او برگها را می‌سایید، یک چشم قاسم کور بود ولی پشتش سبدها را از باغ به کول می‌کشید، و دو گوش نرگس نمی‌شنید ولی چشمان دقیقش خاشاک را از برگهای پهنِ زیر آفتاب جدا می‌کرد. غروب‌ها مردمان اِنجیل در قهوه خانۀ اکبر جمع می شدند. نه کسی مشکلِ رسیدن داشت و نه رساندن استکان چای به لب، و نه کاستی در تحسین زیبایی غروب با زبانِ علم و اشاره. در دامانِ طبیعتِ شادابِ اِنجیل کسی نقص عضوش را پنهان نمیکرد. زندگی آنچنان عادی می‌گذشت که نقص آن تنها در گهگاه آمدنِ رهگذرانی بود که با اندام‌های بی نقص شان کنجکاویِ مینا را بر می‌انگیختند.

– پس اون آقاهه که امروز اومد از ما چایی خرید چطور قیافش با بقیه فرق می‌کرد؟

مینای کوچک همانطور که خودش را از درگاه چوبی مغازۀ جلوی قهوه خانه آویزان کرده بود و دو رشته موهای بافته‌اش در هوا تاب میخورد پرسید.

اکبر برنجها را از سطح سینی مسی به هوا ریخت. آنها را فوت میکرد و پاسخ همیشگی اش را داد:

– مگه ندیدی یه جور دیگه حرف می‌زد؟ این‌ها از شهر می‌ان. کلی عیب و ایراد دارن که من و تو نمی‌تونیم ببینیم. قایم می‌کنن. برای همینم زود از اینجا رد می‌شن می‌رن.

اکبر مکثی کرد. انگار چیزی به خاطرش آمده باشد. نگاهش را مستقیم به چهره مینا دوخت و گفت:

– تو هم زیادی تو کارِ مردم فضولی نکن. میتونی؟

مینا یاد گرفته بود فکر کند غریبه هایی که راهشان به اِنجیل میافتد چیزی را پنهان می کنند. این حرف را بارها از پدرش، اکبر، شنیده بود. مادر هم نداشت تا برای جواب پا‌پیچش شود. از خردسالی اکبر به او گفته بود خدا زلزله را برای بُردنِ پرستارها فرستاد تا از مریض های بهشت مراقبت کنند. مینا می‌دانست این رهگذران بیشتر به او و تصاویر آدم‌ها در کتاب های درسیش شباهت دارند. با دیدن این مسافران زودگذر شعله کنجکاویش گُر می گرفت ولی زود خاموش می‌شد.

روستای اِنجیل در مسیر شهرک‌های ساحلی نبود. در گذرگاهِ جادۀ خاکی، بعد از جسد آسایشگاه، اِنجیل ناغافل با خانه‌های کوتاه قد در ارتفاعات بلند نمایان می‌شد. بغیراز کامیونِ کارخانۀ چای خشک‌کنی که هر فصل برای بُردن برگ‌های چای به اِنجیل می‌آمد بقیۀ اتوموبیل‌ها بطور تصادفی سر از آنجا در می‌آوردند. مسافرانی که یا راه را گُم کرده بودند و یا بدنبال پیدا شدن، درافسون جنگل‌های سبز برای مدتی گُم می‌شدند.

– بله اقا عوضی اومدی. باید سرِِ جادۀ آسفالت دستِ راست می‌پیچیدی. حالا همین راه رو برگرد. ۱۰ کیلومتر بعد بپیچ دستِ چپ.

این جمله‌ای بود که اکبر قهوه‌چی نشسته روی نیمکتِ بیرونِ قهوه‌خانه به اغلب سرنشینان اتومبیل‌ها می‌گفت. قهوه‌خانۀ او اولین آبادی در انتهای جادۀ خاکی بود.

– اوستا چایی داری؟ یک سرپایی بده ببینم. اینجا نوشتی “چای بی نقص”. یک بسته هم از بی نقصش بده. بومی دیگه، درسته؟

اکبر لنگ لنگان با چند پاکتِ سفید رنگ و استکانِ چای به طرف اتومبیل می‌آمد و جملاتی را که می‌دانست شهری‌ها خوششان می‌آید تحویل رهگذر می‌داد.

– بله مال همین جاست. نقص نداره. ارگانیکه. هیچ مواد شیمایی نمی‌زنیم. قدرت خدا سرمای زمستون خودش آفت‌ها را می‌کشه، گرمای تابستون هم برگ‌ها را خشگ می‌کنه. قابل نداره.

اواخر بهار بود که یکی از آن اتومبیل‌ها در جلوی قهوه‌خانۀ اکبر ترمز کرد. مسافر از درِِ پشت پیاده شد و گفت:

– آقا ببخشید….

– بله آقا عوضی اومدی. پیاده نشو. به راننده بگو بایست سرِ جادۀ آسفالت دستِ چپ بپیچه. حالا همین راه رو برگرد….

مسافر جملۀ اکبر را قطع کرد و پرسید:

– عوضی آمدم؟ مگه اینجا روستای اِنجیل نیست؟

اکبر از سوال مسافر تعجب کرد. کلۀ پُر مویش را کج کرد و خاراند. در حالیکه سراپای مرد را برانداز می‌کرد گفت:

– چرا هست. اینجا اِنجیله.

– خانۀ آقا سیّد کدوم طرفه؟

– آقا سیّد؟ اینجا نیست. حالش خوش نبود. رفت شهر. شما فامیلش هستید؟

– پسرش با من کار می‌کنه. گفت خونۀ باباش واسه اجاره خالیه. حالا کدوم طرفه؟

– چه خبر از آقا سیّد؟ عملش کردن؟ کی برمی‌گرده؟ بچه‌ها بی معلم موندنها.

– خبر ندارم. شاید چند وقت دیگه. شاید هم برنگرده. نمی‌دونم

مرد سرش را تکان داد. چمدان بلند سیاه رنگ و بقچه‌ای که با خود همراه داشت را زمین گذاشت و گفت.

– چایی دارید؟ لطفاً یه چایی به من بدین.

اکبر چای را ریخت و از درون قهوه خانه بلند بلند گفت:

– همین جاده رو بگیرو برو تا برسی پای بلندترین درخت بلوط. اون بالاست. خانه سیّد توبالاترین نقطه ست.

مرد روی نیمکتِ بیرون نشست. تنه‌اش را به بالشتی که زمانی آبی و قرمز بود و حالا به خاکستری و صورتی می زد تکیه داد. خیره شد به جادۀ مه گرفتۀ روبرو که او را از آن سوی دنیا به این سوی دنیا کوچ داده بود. استکان چای که اکبر در کنارش گذاشت را ندید. متوجۀ سنگینی نگاه‌های مینا از کنارِ پرچکِ قهوه‌خانه هم نشد. مینا تا بحال ندیده بود کسی در هوای گرم و شرجی دستکش بپوشد. رشتۀ افکار مرد با صدای بلندِ عرعرِ خرِ کنارِ قهوه خانه بُرید. پول چای را کنارِ استکانِ پُر از چای گذاشت و بدون خداحافظی راهی خانۀ سیّد شد.

اکبر در حالیکه سینی چای را جمع میکرد با خودش زمزمه کرد.

– این یکی دیگه معلوم نیس چی از ما میخواد. حالا اومده اینجا بمونه. فک کرده. دو روز دیگه می‌فهمه جاش اینجا نیست.

یک هفته گذشت و از مردِ غریبه خبری نبود. اکبرفکر کرد دیدنِ اندام‌های پُر از نقصِ مردمانِ اِنجیل او را فراری داده. اما مینا می‌دانست او هنوز آنجاست.

بعدازظهرها مینا در لابلای شاخه‌های پُرپشتِ درختِ بلوطِ روبروی حیاطِ خانۀ سیّد پنهان می‌شد. در فاصلۀ مناسبی از لانه‌های پرندگان می‌نشست و مرد غریبه را که گهگاهی از کنارِ پنجره رد می‌شد برانداز میکرد. چیزی دربارۀ او برایش جالب بود. اندامش عضوی کم نداشت. قامت بلند او با پاها و گردنِی لاغرِ مینا را بیاد لک‌لک‌های سفیدی که در تابستان به آبگیرهای اِنجیل کوچ می‌کردند می‌انداخت. مینا از شنیدن صدای گوشخراش مرد تعجّب می‌کرد. به صدای غازهای وحشی که بالشان شکسته بود می‌ماند. او هیچگاه ندیده بود که بزرگسالی اینچنین مثل بچه‌ها عَربَده بزند و گریه کند. اثری از زخم و یا بریدگی در او نمایان نبود، اما انگار چیزی در آن مرد شکسته بود.

آفتاب گرم تابستان برگ‌های سبزِ چای را متحول می‌کرد. مرد روزهای شنبه قبل از ظهر زمانیکه قهوه خانه خلوت بود به انجا سری میزد. اکبر با دیدن او جمله همیشگی‌اش را با چاشنی از تمسخر تکرار می‌کرد:

– اِه شما که هنوز اینجایین؟ هه هه

بعد سعی میکرد با خوش‌و‌بِش سَر از کارِ مرد دربی‌اورد. اما او با یک سلام و خداحافظی خشک‌و‌خالی مایحتاجش را می‌خرید و مثل ماهیان تَه اقیانوس که نورآفتاب آزارشان می دهد سریع به خلوت خود در بلندگاه خانۀ سیّد بازمی‌گشت. دستکش‌های سفید را همیشه بدست داشت. هربار دست‌هایش کوتاهترو قامتش خمیده تر بنظر می‌رسید. مرد بی اعتناء به اندام‌های شکستۀ مردمانِ انجیل از کنار آنان می‌گذشت. نگاهش نه پرسشی داشت و نه پاسخی.

آن روز مینا از دیدنِ مرد در کفِ ایوانِ حصیری وحشت زده شد. اندامش مثل گوژ پشت خم شده بود و با صدایی که به صدای انسان نمی‌ماند زار میزد. دست‌هایش مانند پَنجۀ پرندگان بند بند و پّره دار در هوا می‌لرزیدند. موهای سرش همه سفید شده بود. مینا با سرعت از شاخه‌های درخت تاب خورد و به پایین جَست. پاهای مینا چالاک بود، گوش‌هایش تیز، چشمان آبی رنگش زیبای‌های جنگل را خوب مشاهده می‌کرد و دستان محکمش استکان های چای را به دهانِ اهالی که بی دست بودند می‌رساند. همینکه پایش به زمین رسید نوای موسیقی عجیبی از دور او را از لحظۀ دویدن بازداشت. صدای موسیقیِ صاف و زلال از خانه سیّد می‌امد و برعکسِ صدای رادیوِ خانۀ آنها خش‌و‌خش نداشت. مینا با سرعت از شاخه‌های درخت بلوط بالا رفت. مرد را دید که چیزی شبیه به یک چوبِ نازُکِ بلند بر یک آلت موسیقی که زیر چانه‌اش نگاه داشته بود می‌کشد و نوای دل نوازی از آن بگوش میرسید. چوب مرتب از میان انگشتان مرد رها می‌شد و او با سماجت آن را برسیم‌های سازش می‌کوفت. پرنده‌های درخت بلوط همه به پرواز درآمده بودند.

آخرین فصلِ چیدنِ برگ‌های چای همراه با بادهای پاییزی فرا می‌رسید. بعدازظهرها مینا مانند یک تماشاچی وفادار در کنسرات‌های یک نفره مرد شرکت می‌کرد. روی تنه نزدیکترین شاخۀ درخت دراز می‌کشید و همراه با موسیقی او افکارش را رها می‌کرد. به عکسی که باد برایش از یک پل عظیم بر روی دریا به ارمغان آورده بود نگاه می‌کرد. به آدمهای بالای پل که سوار بر بادبادک‌های غول پیکر و رنگارنگ بودند. به ساختمان گرد و زیبایی که زنان و مردان متعددی با لباسهای مشگی و صورت‌های خندان جلوی آن ایستاده بودند و در دست هایشان دستگاه‌هایی شبیه به انچه مرد با آن موسیقی می‌نواخت داشتند. مینا خودش را در بین آنان مجسم می‌کرد.

مردمِ اِنجیل عصرها در قهوه‌خانه جمع می‌شدند. روی تخت‌های چوبی می_نشستند و به گوشه‌ای درهوا خیره می‌شدند. صدای هورت هورتِ نوشیدن چای از نعلبکی‌ها، و سُر خوردن دود چپق‌ها در هوا همراه با جملاتِ کوتاهِ بی جواب کافی بود تا خستگی را از جسم و روح آنان بزداید.

– امروز یک غریبه دیگه اومده بود دنبال آدرس می‌گشت.

– از سیّد چه خبر، مریضی‌ش خوب شد؟ دکترا فهمیدن چرا ناغافل دست‌هاش فلج شد؟

کسی جوابی نمی‌داد. سکوتِ بین جمله‌ها در فضای قهوه خانه سنگین نبود. صدای سماور، خش‌خش جورابها و شلوارهایی که به زمینِ سنگی سَکّوها مالیده می‌شد، صدای نفس ها، صدای پرندگان، صدای استکان‌هایی که شُسته می‌شدند و صدای دَرِ چوبی که گاه باز و بسته میشد، مثل یک موسیقی آرام در متن زندگی هر روزۀ مردمان اِنجیل در جریان بود.

با آمدن پاییز رفت و آمدهای مرد به قهوه‌خانه بیشتر شده بود. با اکبر سلام و احوالپرسی مختصری می‌کرد. آن روز شاید برای اولین بار در قهوه‌خانه ماند و نهار سفارش داد. دستکش سفید را از دست راستش درآورد که ناگهان متوجۀ زمزمه‌ای شد که نوای موسیقی او را می‌خواند. صدا از پَستو می‌آمد. مینا که متوجه حضور مرد نشده بود در قسمت پشتِ قهوه خانه استکان‌های چای را می‌شست. مرد که انگار نوایی از ماورالطبیعه شنیده باشد صورت استخوانی و درازش را به طرف پستو چرخاند و متوجۀ مینا شد که در عالم خودش غوطه ور بود و زیر لب موسیقی کلاسیک او را نَجوا می‌کرد. با صدایی خراشیده پرسید:

– دخترم این آهنگ را از کجا یاد گرفتی؟

مینا که تازه متوجۀ حضور مرد شده بود یکباره ساکت شد و دست از کار کشید. خواست چیزی بگوید اما به تِته پِته افتاد. با دست پاچگی استکان‌ها را در تَشت آب و کف رها کرد و یک قدم به عقب برداشت. مثل آدم گناهکاری که گیر افتاده باشد با سرعت به طرفِ درِ پشتِ قهوه‌خانه دوید. در این میان گردنبندش به قفل درِ چوبی گیر کرد و پاره شد. یک لحظه درنگ کرد و نگاهی به دانه‌های ریخته شده روی کفِ سنگی پَستو انداخت. دانه‌هایی که خود تک‌تک در دامان جنگل یافته ونخ کرده بود. سرش را بلند کرد و دوباره نگاهش به نگاه مرد گره خورد. اینبار مثل باد از درِپشتی قهوه‌خانه گریخت.

اکبر سرش را تکان داد و لنگ لنگان با چای دوّم به طرف مرد آمد و گفت:

– این دختره انگار جنی شده. چند وقته هر روز چند ساعتی غیبش می‌زنه. نمیدونم کجا می‌ره. حالا هم یه آهنگ‌هایی را زمزمه می‌کنه که من هیچوقت نشنیدم. هه هه.

– دختر شماس؟ اسمش چیه؟

– اسمش میناست. یازده سالشه.

اکبر با حالتی که انگار سرِ دردِ دلش باز شده باشد ادامه داد:

– تو اِنجیل مثل مینا کم پیدا می‌شه. هیچ نقصی نداره. همۀ بدنش سالمه.

صورتِ اکبر درهم رفت. شیارهای پوستِ سبزِ جوانش که خیلی زود زیر آفتابِ کار سوخته بود عمیق تر شد و گفت.

– کاشکی یه جای دیگه بدنیا اومده بود. بعد از خرابی آسایشگاه همه معلولین ریختن اینجا. تازه از شهرک‌های اطراف هم میان. خُب کجا برن؟ اقلا اینجا یه زندگی عادی واسه خودشون درست می‌کنن.

اکبر در حالیکه دست‌هایش را درهوا با حرف‌هایش منسجم می‌کرد با صدای محکم‌تری ادامه داد:

– والله ما راحتیم اینجا. تو آسایشگاه بهمون می‌گفتن معلول. حالا همه‌مون سالمیم. یه زندگی بخورونمیر واسه خودمون درست کردیم. چایکاری می‌کنیم، محصول هم داریم. چای بی نقص تولیدی آدم‌های با نقص.

اکبر خنده‌ای کرد و با اشارۀ سَر پاکتهای سفیدِ روی طاقچه را نشان داد.

– ببخشیدا اما بعض شما نباشه شماها که میاین اینجا ما اذیت می‌شیم. کمبودهامون یادمون می‌افته.

مرد سرش را پایین انداخت و با صدایی که انگار زخم داشت گفت:

– آدم‌ها همه نقص دارن. بعضی تو ظاهرشونِ، بعضی تو روانشونِ، بعضی هم موقتی شکستن. بعضی وقتها یک چیزی مثل زلزله، مثل یک کوچ خوبه آدم را تکون بده تا نقصش بشه قوّتش و قوت‌های گذشته‌ش تاره بشن نقصش.

مرد این را گفت وبه طرف پَستو براه افتاد. نیم نگاهی به استکان‌های بازمانده که در گودال ظرف شوری رها شده بودند انداخت. ناگهان کفشش روی مهره‌های گردنبند مینا سُر خورد. خم شد، مهره‌ها را از زمین جمع کرد، در جیب گذاشت و از همان درِ پشت قهوه‌خانه که چند دقیقه پیش شاهد فرار مینا بود بیرون رفت.

فردای آن روز مینا مثل چریکی که لُو رفته باشد با واهمه و احتیاط به طرف درختِ بلوط راه افتاد. نمی‌دانست چه چیزی در انتظارش خواهد بود، اما می‌دانست باید به آنجا برود. از دور متوجۀ جسم جدیدی در کنار درخت شد. قدم‌هایش را تند کرد. نزدیکتر شد و صندلی کوچکِ سفید رنگی را در کنارِ درخت دید. صندلیِ همیشه در حیاطِ خانه، کنارِ حوض روبه پنجرۀ اطاق مرد جای داشت و حالا در بیرون از خانه کنارِ درختِ بلوط نشسته بود. جلوتر رفت. به دستۀ صندلی دانه‌های گردنبند او تنیده در یک زنجیر نقره‌ای رنگ آویزان بود. دیگر شکی نکرد که اسرار او بر ملا شده. مینا دعوتِ صندلی برای نشستن را نپذیرفت، گردنبند را برداشت و با سرعت به طرف قهوه‌خانه دوید.

روز بعد، مرد هنگام عصر به قهوه‌خانه رفت. چمدان بلند سیاه رنگ و بقچه را روی نیمکت پهلویش نشاند و چای سفارش داد. برخلاف معمول دستکشی بدست نداشت. موهای سفید رنگش مثل یک کلاه پَر دار بالای سرش ایستاده بود. نگاهش را از اهالی انجیل نمی‌دزدید. با تکان‌های سر به مهمانانِ همیشگی قهوه خانه آشنایی می‌داد. کسی دیگر به نقطۀ گمی در هوا نگاه نمیکرد. نگاه‌ها متوجۀ بینی منقار مانند او بود که هنگام نوشیدن در استکان چای فرو میرفت. صدای هوش‌هوش و خش‌خش و بنگ‌بنگ تن‌ها و اجسام لحظاتی ایستاده بود. سکوت با صدای بلند مرغانی که کوچ می‌کردند شکسته شد، و باز صدای آرام‌بخش هوش‌هوش و خش‌خش و بنگ‌بنگ تن‌ها و اجسام جریان یافت. مرد چشمانش را بست، و در حالیکه نفس‌های عمیق می‌کشید، شانه‌ها و گردنش را تکان های سخت میداد. گویی چیزی در کِتف‌های او آزارش می‌داد. سپس ویلون را از چمدان سیاه رنگ بیرون آورد و بدون مقدمه شروع به نواختن کرد.

مینا صدای طبیعت را که از سازِ مرد بلند می‌شد می‌شناخت. سینی چای را روی تختگاه گذاشت و از دورترین فاصلۀ قهوه‌خانه روبروی او نشست. غروبِ آفتاب برقِ زنجیرِ گردنبندش را به جرقه‌های نورِ سیم‌های ویلون او می‌رساند. نفس‌ها و اجزای صورت مینا ملودی مرد را دنبال می‌کرد. مرد آرشه را محکم در چنگالش گرفته بود و روی سیم‌های ویلون بالا و پایین می‌برد. گاهی مکثی می‌کرد و دوباره می‌نواخت. عرق از کناره‌های صورت پیراهنش را خیس می‌کرد و از پشت گردنش کُرک‌های سفید رنگی از جنس بالِ پرندگان به هوا می رفت.

در پایان قطعه “زمستان” بدون آنکه منتظر عکس العملی از مردمان اِنجیل باشد مرد با قدم های بلند طول قهوه‌خانه را به سمت مینا پیمود. گویی از این سوی دنیا به آن سوی دنیا قدم بر می‌داشت. به چشم‌های معصوم مینا نگاه کرد و لبخندی که با زوایای صورتش بیگانه بود بر چهره‌اش نشست. از میان بال‌هایی که از پیراهنش بیرون زده بودند یک پر سفید برداشت و همرا ه با ویلون به طرف مینا دراز کرد. مینا ویلون را در آغوش گرفت، پَر را لابلای موهایش نشاند و در خیالش سوار بر بادبادکی رنگارنگ در بالای آن پُلِ بلند بر فراز زنان و مردانی که موسیقی می‌نوازند پرواز کرد.

مرد از درِ جلوِی قهوه‌خانه بیرون رفت و در جاده مه آلود، در مسیرِ پرواز مرغانی که از غرب به شرق کوچ می‌کردند پَر زد و ناپدید شد.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی