شهریار مندنی‌پور: دیوانه‌ای سنگی…

دِهی بود و دهی نبود. یک دهی بود و چاهی بود. توی هر دهی هم حتمنا یک دیوانه ای هست و صد عاقل. عاقل‌های آن دهی که بود،  دایم به اندروای و هول و ولا بودند که نکند  دیوانه سنگ را بیندازد توی چاه. بعد از مدتی بحث و فحص و غور به این نتیجه رسیدند که ‌هر روز یکی شان،‌ دیوانه را به خانه‌اش ببرد، از او خوب پذیرایی کند و سرگرمش کند. چندین سال این طور گذشت. دیوانه سال به سال چاق‌تر و گنده‌تر می‌شد،‌ همه دانایی عاقل‌ها را هم یادگرفته بود و دیگر آمادۀ اقدام‌ بود… ‌

دیوانه‌ سنگی می‌اندازد توی تنها چاهِ ده. صد عاقل نمی‌توانند درش بیاورند. مردم، عاقل‌ها را  زندان یا تبعید می‌کنند.

دیوانه ده بالا سنگی می‌اندازد توی چاه ده پایین. صد عاقلان ده پایین به عاقلان ده بالا ضرب‌العجل‌ می‌دهند که باید سنگ را در بیاورید. ده بالایی‌ها اعتنا نمی‌کنند. تا این که به تلافی، سنگی انداخته‌ می‌شود توی چاهشان… تهدید پشت تهدید که بیایید درآورید و که نه، شما باید اول دربیاورید…کتک‌زدن چوپان‌ها، دست‌اندازی به کشتزارهای همدیگر، دزدیدن «گاو مش‌حسن»هایشان و بعدن خود مش‌حسن‌هایشان…و همین طورها کشمکش و بِکِش نَکِش‌، تا بالاخره بین عاقلان جنگ درمی‌گیرد. هفت سال و هفت ماه و هفت روز می‌جنگند. هی کشته و زخمی و موجیِ دیوانه بوده که به ده برمی‌گشته. دیوانه ده بالا و پایین می‌بینند که همه عاقلان نفله شده‌اند، نوبت دارد به خودشان می‌رسد که بروند جنگ: یا کشته شوند یا زخمی یا موجی یا هرسه باهم. سنگ‌ها را درمی‌آورند. صلح می‌شود. دشمنان دیروز می‌شوند دوستان و برادران امروز. ولی چاه‌هایشان دیگر خشک‌شده ‌بودند.

دیوانه‌ای سنگی نمی‌اندازد توی چاه،‌ صد عاقل جلسه می‌گذارند که فکر کنند که به چه فکر کنند. 

دیوانه‌ای خودش را می‌اندازد توی چاه. صد عاقل جلسه می‌گیرند که چطور چاهی از کلمه بکنیم و دورش سنگ و کلوخ کلمات بریزیم.  

دیوانه‌ای می‌خواست سنگی بیندازد توی چاه. مردی غریبه از راه رسید. دلوی انداخت توی چاه. آب بالا کشید. گفت «هنوز آب توشه!». سر و صورتش را صفا داد و رفت. صد عاقل فکر کردند که «هنوز که هنوزه که هنوز آب توشه،‌ ما هم سر و صورتی باهاش صفا‌بدهیم یا ندهیم؟» در همین بکن یا نکن بودند که دیوانه‌ سنگ را انداخت توی چاه.

دیوانه‌ای سنگی توی چاهی نمی‌اندازد. و از ترس صد عاقلان به فکر  می‌افتد که کاش راهش را بگیرد و برود به دهی دیگر‌. اما «دل خوش سیری چند؟». عاقلان ممنوع‌الخروجش کرده‌اند.

دیوانه‌ای سنگی می‌اندازد توی چاه. مردم مجبور می‌شوند بروند آب از ده بالا بیاورند،‌ ولی بوی مدفوع که زندگی را حرام کرده بود  قطع می‌شود. صد عاقل دارند بحث می‌کنند که به کی باید رای داد که عزم قاطعی دارد برای یافتن راه مبارزه با شیوع بیماری‌های گوارشی.

دیوانه‌ای سنگی می‌اندازد توی چاه. از آن ته یکی نعره برمی‌کشد که: «آ….خخ! ملاجم…»

دیوانه‌ای عاقلی را می‌اندازد توی چاه. نود و نه عاقل جلسه می‌گیرند که وقتی بیشترمان انداخته شدیم‌ توی چاه، آن پایین‌‌ به چی فکر نکنیم.

دیوانه‌ای عاقلی را می‌اندازد توی چاه. بعد از مدتی عاقل فریاد برمی‌آورد که جایی خوش است، تو هم بپر پایین.

دیوانه‌ای سنگی می‌اندازد توی چاه،‌ عاقلان صد گروه و سازمان و حزب  و جبهه راه می‌اندازند و سرانجام موفق‌ می‌شوند که گرد هم آیند و راهکارهای ائتلاف یا اتحاد را بررسی کنند، تا بعد با هم نقشه بیرون انداختن سنگ را بکشند.

دیوانه‌ای سنگی می‌اندازد توی چاه. خبر در دنیا می‌پیچد: به خاطر ابهام، ایهام، تعلیق و براعت استهلال بی‌نظیرش.  عاقلان صد دنیا، از  از اهمیت‌ احتمالی و پنهانی این حادثه تقریرات و تحلیلات کشاف‌می‌نویسند. بخش‌های عملیاتی سازمان‌های جاسوسی جهان راهی ماموریت تازه می‌شوند.

دیوانه‌ای … و دیوانه‌ای… و دیوانه‌ای…

و این طور سالیان سال گذشت و زمان‌های حال، شدند گذشته و زمان‌های گذشته هم گذشته‌تر‌شدند و هنوز به فکر صد عاقل نرسیده که چرا همان روز اول به فکرشان نرسید که دیوانه اول را بیندازند توی چاه و یک سنگ هم رویش…

اتمام/ژانویه ۲۰۰۴

بازنویسی/۲۰۱۴

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی