گوزل یاخینا (Guzel Jachina) زادهی ۱۹۷۷ در کازان (روسیه) زبانهای بیگانه در زادگاه ِ حاشیهی ولگا آموخته است. سال ۱۹۹۹ به مسکو رفت و در آکادمی فیلم مسکو فارغ التحصیل رشتهی سناریو نویسی شد.
رمان تاریخی زلیخا چشم باز میکند نوشتهی گوزل یاخینا توجه بسیار جلب کرد. شرح ِ دوران کمتر شناخته شدهای از تاریخ اتحاد شوروی است: کوچ اجباری میلیونها کولاک به سیبری در دههی سی سدهی گذشته. کولاکها دهقانان ثروتمندی بودند که از رفتن به کلخوزها (تعاونی روستایی) در دوران اشتراکی کردن کشاورزی سر باز زدند. به اعتراض در ملی کردن داراییشان، میلیونها اسب و گاو و دامهای دیگر را کشتند. دو و نیم میلیون کولاک از خانهشان بیرون کشیده شده و به سیبری برده شدند. رها شدند در تایگا (جنگل شمالی)، تا جایی در حاشیهی رودی در سیبری از صفر زندگی نو آغاز کنند. یک سوم از اینان در زمان سفر جان باختند، نیمی دیگر در نخستین زمستان و باقی توانستند با طبیعت خشن سیبری خو بگیرند.
سرگذشت زلیخا اساس روایت است. زلیخا زنی تاتار است که در نزدیکی کازان دستگیر میشود. همسرش علیه تعاونی کردن دارایی مقاومت کرده و محصولات غلهاش را پنهان میکند. گشت بریگاد سرخ او را یافته و گلوله باران میکند. همسرش زلیخا را به سیبری میفرستند و او شانزده سال در آنجا دوام میآورد (از ۱۹۳۰ تا ۱۹۴۶). در تبعید پسرش یوسف را به دنیا میآورد که حاصل آخرین عشقورزی با شوهر کشته شدهاش است. پسرش آرام آرام رشد کرده و تبدیل میشود به جوانی با استعداد؛ از یک روشنفکر اهل لنینگراد زبان فرانسه و از نقاش باشگاه هنرمندان طراحی و نگارگری میآموزد.
زیستگاه انسانی در حاشیهی رود آنگارا (Angara) پس از نخستین سالهای سخت به زندگی عادی شوروی عادت میکند: باشگاهی بنا میکنند به منظور تبلیغ، هنرمند اهل لنینگراد – ایلیا پتروویچ – نگارهای سرشار از امید بر سقف آن میکشد، نزدیکترین پلیس امنیتی (GPOe) از چهارصد کیلومتر آنسوتر میآید و دستور بناکردن کلخوز میدهد و میخواهد که ساکنان آن چوب، محصولات کشاورزی و کارهای هنری ارزانقیمت به روستاها و شهرهای حومه بدهند. رییس پلیس امنیت شهر کراسنویارسک (Krasnoyarsk) به فرمانده زیستگاه پیشنهاد میکند که توطئهگران و سرکشان را لو بدهد تا اعدام شوند و خودش و او درجهی بالاتری بگیرند. جنگ که آغاز میشود، کولاکها نیز مجازند به جبهه بروند (از ۱۹۴۲). تنها هنرمند زیستگاه، ایلیا پتروویچ داوطلب میشود و میتواند آنجا را ترک کند. به یوسف قول میدهد تا از پاریس براش کارت پستال بفرستد – این اشارهای پنهانی است: قصد دارد از آشفتگی جنگ استفاده کرده و خودش را به آلمانها تسلیم کند تا راه رفتن به غرب براش باز شود. در پایان روایت، سال ۱۹۴۶، یوسف با یک سال تاخیر کارت پستالی دریافت میکند با تصویر برج ایفل. همان دم پی میبرد که وقت فرار رسیده. فرار از گوشهی گمشدهی جهان و رفتن به لنینگراد، برای ادامهی نگارگری. فرمانده زیستگاه، ایگناتوف، که زمانی با زلیخا رابطه داشته است مدارک لازم به یوسف میدهد تا از زیستگاه به جهان بزرگ شوروی پا بگذارد.
زلیخا از رابطه با فرمانده احساس گناه میکند. مگر میتواند مردی را دوست داشته باشد که شوهر تاتارش را کشته است؟ گهگاهی شبح مادرشوهرش (وامپیریا) جلوی چشماناش ظاهر میشود که او را سرزنش و نفرین میکند. اما زلیخا موفق میشود اسطورههای تاتاری را به گذشته بسپارد، در اکنون به سر برد و زندگی سخت را قابل تحمل کند.
دور از وطن، روستا و دین و اسطوره تردیدش به ایمان آغاز میشود: “جرات بیان آن در خلوت خود را هم نداشت، اما در سرش فکری گناهآمیز، در اساس غولواره جای گرفته بود: فکرش را بکن که پروردگار تعالی سرش آنقدر شلوغ است که آنان را فراموش کرده است، این سی انسان گرسنه، پیچیده در ژنده پاره در اعماق طبیعت وحشی سیبری.” بعد از سر ِ انگیزش ِ احساس نسبت به فرمانده زیستگاه که شوهرش را کشته “دچار شرم غیرقابل تحمل” میشود. اما میداند که در این آبادی ِ سیبری “تنها امروز، تنها اکنون” به شمار میآید. “دیگر شرم نمیکرد. همهی آنچه به او آموخته بودند، همه چیزی که در نوجوانی به مغزش فرو کرده بودند، به پسزمینه رفته و ناپدید شده بود.” و دیگر نباید از مجازات آن قادر مطلق بترسد، آنگونه که شبح مادر شوهرش در گوشاش زمزمه میکند: اینجا، در حاشیهی جهان کسی نبود که مجازاتاش کند یا پاداشاش بدهد. نگاه قادر مطلق حتا به کنارهی رودخانهی آنگارا نمیرسد. حتا پای ارواح نیز به درختچهزارهای نفوذ ناپذیر جنگل سیبری نخواهد رسید. انسانهای اینجا تنهای تنهایند و تنها خودشان را دارند.”
در برابر زن ِ مطیع ِ بیسواد ِ بیخبر از همه جای تاتار، بلشویک جوان ایگناتوف قرار دارد. او گروه تبعیدیان را انتقال میدهد ‘صدها، هزاران خانواده نشسته بر سورتمه در کاروانی بیانتها سُر میخوردند در بیابان تاتارستان سرخ.’ به کجا؟ ‘آنجا که زالوها و بهرهکشان به انتظارشان بودند تا در حد مرگ ازشان کار بکشند به جزای گذشتهی سیاه و حق آیندهی درخشان ارزانی دارند به آنان.’ ایدهی مرد جوان سی ساله به همین سادگی بود. چه فرقی میکند که نیمی از اینان در راه بمیرند، که خیلیهاشان در قایق شکسته بر رودخانهای در سیبری غرق شوند، که یک سوم آنان از نخستین زمستان جان به در نبرد. مهم این است که این کولاکهای عوضی از چشمانداز شوروی ناپدید شوند. به آنان بخت این داده شده تا خود را “از جهان کهنه آزاد کرده و به جهان آزاد پای بگذارند.” ایگناتف دارد کار مفید انجام میدهد: “تربیت دوبارهی طبقهی استثمارگر.” و بلشویک سر به راهی است: “چهارنعل میتازم به هرجایی که حزب مرا بفرستد!” و “دل من تنها از آن حزب است و برای حزب میتپد.” اما همین ایدهآلیست هم سرانجام باید سر عقل بیاید: کارش به عنوان فرمانده را از دست میدهد زیرا غفلت کرده است و کارهای سودجویانه در زیستگاه را نادیده گرفته است. در میانهی فجایعی که در طول سالها دیده (و خود در آن سهیم بوده) احساس “بی چون و چرا به عدالت” داشت. احساسی که در دوران استالین هیچ ارزشی براش قایل نبودند.
یکی از جذابیتهای کتاب طنز پنهان آن است. لوکوموتیوی که قرار است تبعیدیان را به سیبری برساند و ماهها در راه خواهد بود که به بهای جان نیمی از آنان تمام میشود، لوح شعار “پیش به سوی خوشبختی!” بر پیشانی حمل میکند. یکی از مبلغان به مسافران میگوید که در راه “سوی زندگی سخت هستند، پر از محرومیت و رنج، اما با کار صادقانه برای وطن عزیزمان.” وقتی زلیخا عکسی از استالین دید، “خوشحال شد از اینکه او هست: با چشمهای نیمگشادهی پدرانه، داشت دوستانه نگاهاش میکرد، پدرانه، انگار بخواهد تسلایش بدهد.’ بعد هم شعار ‘به سیبری خوش آمدید!”
زمانی میرسد که زلیخا این سرنوشت را میپذیرد: “تازه پی برده بود چه خوب بوده که تقدیر او را به اینجا کشانده. در اتاق مامور دولت زندگی میکند، میان آدمهایی که خویشاوند خونی او نیستند، به زبانی جز زبان مادری حرف میزند، مثل مردها به شکار میرود، جای سه نفر کار میکند و احساس خوبی دارد. نه چندان شاد، اما خوب.'”
برای کسی که شرح طبیعت دوست دارد، این کتاب بهترین هدیه است. حیف که شرح طبیعت ِ سخت است میان آدمهای خشن. اما نگاه زلیخا به مرگ که از طبیعت وحشی آموخته، بسیار زیباست: “اینجا مرگ در همه جا حضور داشت، اما در شکلی ساده، قابل درک و به شیوهی خودش مرگی خردمندانه و حتا عادلانه: برگ درختان میریخت و خشک میشد به زیر پای سنگین خرسها، گیاه غذای گوزن بود، که به نوبهی خود غذای گلهی گرگها میشد. مرگ به ظرافت گره خورده بود به زندگی و از اینرو ترسناک نبود. تازه زندگی همیشه در طبیعت وحشی پیروز میشد. هر چه آتشسوزی طبیعت در پاییز وحشتناک بود، زمستانها سخت و سرد، و حیوانات وحشی گرسنه حملهی بیرحمانه میکردند، زلیخا میدانست که بهار خواهد آمد، سبزهی نو جوانه خواهد زد، سبزی ِ گیاه خاک سیاه را خواهد پوشاند، و حیوانات وحشی بی شمار خواهند زایید. از این رو ترسی از مرگ نداشت. به عکس، خود را جزیی از جهان بزرگ قوی میدانست، قطرهای در دریای سبز برگ سوزنی.”
شرح تصویری که تبعیدی جوان، یوسف از لنینگراد در ذهن پرورده نیز بس زیباست. تنها قصه شنیده است از اشراف و روشنفکران حاشیهی رود نوا (Neva). شهر را تنها با واژگانی که در جهان کوچک خود از سیبری دورافتاده آموخته میتواند توصیف کند:
“لنینگراد رازآمیز (…) انگار از یولباش [روستای زادگاه مادرش] هم کوچکتر بود؛ هرگز کسی از تعداد خانههای آن نگفته بود. و نه تنها خانهها: خیابانها، آبراهها، پلها – همه چیز شهر از گرانیت و مرمر بود. یوسف با اهالی فقیر لنینگراد سرو کار داشت که به ناگزیر در خانههای سرد و نمور سنگی زندگی میکردند. در خیال میآورد که ایزابلا و کنستانتین آرنولدویچ چگونه در صبح مه آلود لنینگراد مچاله با دندانها که به هم میخورد، پهلو به پهلو از دیوار سنگی در خانهی سنگی چسبیده به دیوارهی سنگی رودخانهی باریک نوا (کوچکتر از آنگارا و بزرگتر از چو (Chu) بالا کشیدند و شروع کردند به راه رفتن، به امید گرم شدن و از کنار ‘شیر’ مرمرین (گربهسانان عظیم پرمو با یال بلند) گذشتند، از کنار ‘تندیس’های برنزی (عروسکهای عظیم، به بزرگی انسان، اندکی شبیه همانی که گاهی ایلیا پترویچ با گِل میساخت)، از کنار عمارت حاشیهی ‘ارمیتاژ’ که مثل سرو سبز و بلند بود، از کنار بازماندهی زرد رنگ کشتی جنگی با تزیین نیزههای بلند و به باریکی برگ سوزنی کاج بر بام و دماغهی جلوی بادبان، از کنار بنای خاکستری ‘بورس’ و الوارهای ضخیم سرخ ‘فانوس دریایی’ که شعلهی بیجانی داشت و گرما نمیبخشید، خورشید بیجان به سختی از میان ابرها میتابید، ابرهایی که مدام رشتهی نازکی از باران میپاشیدند.”
عنوان کتاب سه بار در رمان تکرار میشود. این شاید برای روسها و تاتارها معنایی نمادین داشته باشد. اما در برداشت من میتواند به این معنا باشد که زلیخا در سیبری خود را رها میکند از سنتهای روستایی تاتار. برای تاتارها که به زمان استالین رنج بسیار کشیدهاند، این بی گمان گناه بزرگی به شمار میآید.
رمان، روایت زیبای دوران دردناکی از تاریخ شوروی است و تراژدی تعاونی سازی کشاورزی به زمان استالین. نوشته شده به زبانی ساده، بدون اغراق و هیستری با توان ِ قوی نفوذ در جان، جهان و انگیزهی شخصیتها. روسیهی سدهی بیستم برگهای ناخوانده از تاریخاش دارد. این کتاب بخشی از برگها را گشوده است. سال ۲۰۱۹ فیلمی براساس داستان آن ساخته شد (لینک فیلم). مسلمانان از صحنهی عشقبازی در مسجد به خشم آمدند. البته مسجد در شوروی تبدیل به طویله شده بود. صحنه چندان عریان نیست، اما برای مسلمانان به هیچ روی قابل پذیرش نبود، درست مثل رابطهی عاشقانهی زلیخا با فرمانده روسی. به تصویری که از تاتارها ارائه شده نیز اعتراض شد، در حالیکه رفتار ارباب پدرسالار و شوهر زلیخا به گونهای قابل باور شرح داده شده است. به تصویری که از مادر شوهر (وامپیرا) و پسرش مرتضی به دست داده شده انتقاد بسیار شد. نویسنده آماج انتقاد شد در شرح شخصیت پسر زلیخا؛ پسری که در زیستگاه سیبری به دنیا آمده، جوان زیبا و تشنهی آموختن که زبان فرانسه، طراحی و نگارگری میآموزد، به شهر بزرگ میگریزد و به ریشهی تاتار، پدر واقعی و دین بی اعتناست. چندین ناقد حتا آن را با آیههای شیطانی سلمان رشدی مقایسه کرده و آن را کفرآمیز نامیدند. بیشترین ایراد به شخصیت زلیخا بود که با قاتل شوهر مسلماناش رابطهی عاشقانه میگیرد و “دین و ریشهی قومی خود را کنار میگذارد”. از سر غیرت و ناموسپرستی خشم میگیرند به زنی که چشم باز کرده است. روایت رمان هیچ نشان از تحسین روسیه و فرهنگ آن ندارد، اما از دید مسلمانان، هم کتاب و هم فیلم شوخی کفرآمیز با دین و سنت است. زلیخای رمان گوزل یاخینا زن تاتار بی سوادی است که به خدای کافران ایمان میآورد و این گناهی نابخشودنی است.
رمان زلیخا چشم باز میکند به رغم اعتراض مسلمانان در روسیه و کشورهای دیگر جهان موفقیت بسیار به دست آورد و تا اکنون به سی و یک زبان ترجمه شده است. روسیه به کتابهایی بیشتر از این دست نیاز دارد در نمایش برگهای دردناک تاریخاش.