فرهنگ کسرایی متولد ۱۳۳۹، درگذشته در ۲۰ فروردین ۱۳۹۹ در زندگی اجتماعی محجوب و در زندگی هنری بسیار پرتلاش و برخوردار از استعدادهای متعدد بود. او در سالهای دهه ۱۹۹۰ با انتشار کتابی منحصر به فرد در شعر با نام «مارمولک» خود را به عنوان یک شاعر بااستعداد با نگاهی ویژه و دروننگر به جامعه ادبی تبعیدی ایران شناساند.
از سایر آثار متعدد او که هر یک جایی در ادبیات تبعید ایران دارد و با اینحال تاکنون به طور گسترده در اختیار مخاطب ادبیات فارسی در ایران قرار نگرفته میتوان به «تو پاره پارهها، داستانی از کودکی تا فریاد» و مجموعه داستان «گسست» یاد کرد. این آخری را کسرایی همراه با آرش گرگین در حال و هوایی بوف کوری با قلمی که از آرامش درآمیخته با خشم نشان داشت نوشته بود. «چهار کتاب و نیم» از آثار برجسته و ماندگار فرهنگ کسرایی در شعر داستانی ایران است.
«بیم- آرستان» پاره داستانهائی بین دم و بازدم، «گوشتیها، داستان یک زندگی کوتاه شاید!» از آثار اوست که هنوز منتشر نشده.
«دستی روی سر ما» را با صدا و اجرای هنرمندانه او میشنوید – در بانگ – نوا
فرهنگ کسرایی: دستی روی سرِ ما
چه کسی دست بر سرمان گذاشته که اکنون دست از سرمان برنمیدارد. این دست از کجا آمده، یا چه کسی آن را آورده است یا که همیشه بوده است؟
بوده است ونمیدانستیم. همین است. چون سنگینیاش را حس کرده بودیم. حس میکنیم. برای همین هم فغان میکشیم. یا میخواهیم بکشیم و نمیشود. از زور سنگینی دست نمیشود. پس میماند روی سرمان. مانده است روی سرمان. آنقدر مانده که بزرگ شده است. بزرگتر از سرمان. از همه چیز و هرچیزی. خدا شده است چون دستیافتنی نیست. اگر بود برش داشته بودیم. اما نمیشده است. این دست، این خدا روی سر ما جا خوش کرده است. این دست سنگین، این دست دراز سنگین و پهن. آری پهن، انگار همه ی سرمان را زیر پنجولش دارد، همان دستی که پنجول هم میشود، شده است، یا چون مار که مار هم میشود، که دور گردنت، دورگردنمان میپیچد یا میرود در مغزمان . دستی که انگشتانش را در مغزمان فرو کرده، فرو میکند، فرو کرده بوده است. سنگینی مغزمان از همینجاست. دستی در سرمان است که فرمان میدهد. دستور است. دستور داده است. نوشته دارد این دست. خطش را در مغزمان چپانده این دست، در گوشمان فرو کرده است، دماغمان را گرفته، در گلومان تپانده، با فشار با زور با خنده و ساز و چنگ و ناخن. این دست پشمالو خود را میمالد به چهرهمان، موهایش زیر پوستمان میخزد، خزیده، رفته، رفته بوده است. دستی که پیشانیمان را به خاک سابانده، کمرمان را خمانده، پایمان را شکانده. دستش تا شکممان هم رسیده، رسیده بوده است. میان پاها را دست کشیده، پس کشیده، تفالهاش را در مغزمان پاشانده. این دست که بر سرمان مانده، مهربان بوده، مهربان هم هست، دوست دارد، معشوق است، میپیچد به ما، میمکدمان، میسوزدمان، میسوزاندمان، سوزانده. دست آتش است و آب، خاک است و باد، تر است و خشک و چیزی چون من یا دستم که چسبیده به سرم. دست به سرم، وای نه، دست خودم که نیست، آمدند دست به سرم کردند، دست به سرمان کردند، ما هم ماندیم که چرا دست از سرمان برنمیدارند، چرا دست از سرمان برنمیدارند، چرا دست بر نمیدارند، بر نمیدارند چرا دست از سرمان! اما مانده ایم هاژ وَ دست از سرمان برنمیدارند.