سف هیوز: «عزیز مادر» به ترجمه‌ی زیور سماِیی مورفی

سف هیوز در سال ۱۹۷۴ در گلاسکو به دنیا آمد. بعد از تحصیل در دانشگاه ناپی‏یردر ادینبورگ ودانشگاه کلاریون در پنسیلوانیا به عنوان نویسنده‏ هنری در موسسات تبلیغاتی در انگلیس و اروپا شروع به کار کرد. او اکنون در شهر یورک در انگلستان زندگی می‌کند و به کار نویسندگی می‌پردازد. «آبهای شور» اولین مجموعه‏ از داستان های کوتاهش بود که به چاپ رسید و در حال حاضر مشغول به اتمام رساندن رمانی به نام «عصاره‏ گیر نفرت» است که در سال ۲۰۲۲ به چاپ خواهد رسید.


«خودم می‌دونم خیلی اهل ابراز احساسات نیستم.»

یک روز یکشنبه، صبح زود وقتی زیر بارانی تند به سمت کلیسای جامع می‌رفتیم، لی‌لی این حرف را به زبان آورد.

«ولی اگر کسی به تو صدمه‌ای بزنه، زنده‌ش نمی‌ذارم.»

سرجایم خشکم زد. او ‌به راه خودش ادامه داد و از جلوی مغازه‌های سبزی‌فروشی و رستوران هندی که کرکره‌هایشان پایین بود گذشت. اشک‌هایم در میان قطره‌های باران گم شده بودند، برای رسیدن به پایش، مجبور شدم بدوم.

خوابی که او دیده بود: من سه برابر بزرگ‌‌تر شده بودم و بال‌هایی از پشتم جوانه زده‌بود. از میان بازوانش بر فراز شهر اوج گرفتم. خیابان‌ها پر از آدم‌هایی بود که با دهان و چشمانی باز به تماشا ایستاده بودند. با آن‌ها به زبانی حرف می‌زدم که نمی‌فهمیدند. آن‌‌قدر بالا رفتم که مثل نقطه‌ی کم‌نوری به نظر آمدم. آن طور که او می‌گفت تبدیل به ستاره‌ای سیاه و ریز شدم. بعد انفجاری از رنگ روی داد و من از نظر‌ها ناپدید شدم. مردم به خانه‌ها‌یشان رفتند و هیچ کس از اتفاقی که افتاده‌بود حرفی نزد. لی‌لی خانه به خانه پیش همسایه‌ها می رفت و از آن‌ها خواهش می‌کرد سعی کنند مرا به خاطر بیاورند ولی هیچ‌کس نمی‌توانست. وقتی به خانه برگشت، اتاق خواب من خالی بود. هیچ ردی از من به جا نمانده بود؛ مبلمان، تختخواب، لباس‌ها و عکس‌هایم همگی ناپدید شده‌بودند؛ حتی ردشان هم روی فرش یا دیوار‌ها نمانده بود. تا چند وقت در گوشه‏‌ای از خاطرش در حد یک خیال زنده ماندم تا این‏که حس کرد از آن جا هم رفته‌ام. با خواهرانش در مورد از دست دادن چیزی حرف می‌زد که نمی‌توانست درست به خاطرش بیاورد و آن‌ها به خاطر این حرف‌های احمقانه، سرزنشش می‌کردند.

خوابی که من دیدم: ما درخانه‌اش بودیم و او جوان بود، به سنی که من در آن کودکی بیش نبودم. اتاق‌ها را پی درپی می‌گشت ولی نمی‌توانست مرا پیدا کند، در حالی‌که من همان‌جا پشت سرش بودم. حرف می‌زد، اسمم را صدا می‌کرد، فریاد می‌کشید، جیغ می‌زد. گریه‌کنان گفتم که من آن‌جا هستم. التماسش کردم بگوید که مرا می‌بیند ولی اصلا صدایم را نمی‌شنید. خانه را دقیق‌تر گشت، اتاق‌هایی را که حتی به یاد نمی‌آوردم، راهرو‏ها‌یی را که هرگز وجود نداشتند. حرکتش در خانه تندتر شد، با هر قدم سرعتش بیشتر و صدایش بلند‌تر می‌شد و اوج می‌گرفت تا این‌که وحشت او مرا از خواب پراند.

با این‌حال، در نیمه‌روشن این روز در کاسل‌برو، جایی که ابرها بر فراز خیابان‌ها جا خوش کرده‌بودند و ما در میان دیوار‌های سنگ ماسه‌ای و فروریخته‌ی ارزان فروشی‌ها و مغازه‌های شرط بندی محصورشده‌بودیم، خاطره‌ی آن خواب‌ها نامطمئن و دور از ذهن به نظر می‌آمد. برای لیلیان جونز، زنی‏ که ذهنش آن قدر درگیر دست یافتن به جاودانگی بود که به سختی متوجه وجود یگانه دخترش می‌شد، درمیان گذاشتن پریشان‌گویی‌های تاریک ناخود‌آگاهش، لحظه‌های نادری بودند که ذات شکننده و لطیفش را بر ملا می‌کردند؛ اگر چه  بعدها انکارشان کرد. و اما در مورد خودم، خوابم را زنجیر شده به دیواره‌های سرم، پنهان نگه داشتم.

——————

فرزند واقعی لی‌لی مرگ بود. فرزند محبوبش. مراسم تشییع برایش مهم‌ترین بخش زندگی بود. هر چیز دیگری  فقط مقدمه‌ای برای آن به حساب می‌امد. مثل مادری سخت‌گیر، فکر مراسم درگذشت را در ذهن خودش می‌پروراند  و هر کاری لازم بود می‌کرد تا مطمئن شود وقتش که رسید، چیز معرکه‌ای از آب د‏ر‏بیاید. نقشه‌اش را از طریق دیگران پیش می‌برد. آن‌ها یا خودش را دوست داشتند و یا عزمش را برای دوست داشته‌شدن ستایش می‌کردند. کوششی که از سر بیچارگی نبود. برعکس، سلطه‌جویانه هم بود. خوش قلبی‌اش زوری بود. اگر لی‌لی خبردار می‌شد مشکلی دارید، چه بخواهید چه نخواهید، آن را حل می‌کرد. او با قلدری راه  خودش را به زندگی شما باز و کمک خود را به شما تحمیل می‌کرد. با اهرم احساسات، سرش را در زندگی خصوصی شما فرو می‌کرد و مشکلاتتان را به زور هم  که شده از میان بر‏می‌داشت. فارغ از اینکه نسبت به دخالت تحمیلی اش در زندگیتان چه احساسی داشته‌باشید ، وقتی  کارها سر و سامان می گرفت، نمی‌توانستید خودتان را مدیونش ندانید. زوج‌هایی را که در آستانه‌ی ورشکستگی و طلاق بودند با توصیه به صرفه‌جویی و تغییر سبک زندگیشان نجات می‌داد. ساعت‌ها در بیمارستان‌ها از والدین سالخورده‌ی کسانی که اصلا نمی‌شناخت مراقبت می کرد تا عذاب وجدان آن غریبه ها را تسکین دهد. آدم‌ها را به خانه‌ی کوچکش می‌برد، به آن‌ها سرپناه و غذا می‌داد و کمکشان می‌کرد تا ازنظر مادی و معنوی دوباره روی پای خودشان بایستند. پول و وقت خودش را چنان در اختیار دیگران می‌گذاشت که انگار پشیزی ارزش نداشتند. اما در حقیقت در حال معامله بود.

مهرورزی‌های چریک‌وار، تمام زندگیش را در‌بر‏گرفته‌بود؛ گاهی چندین یورش مهربانانه را هم‌زمان پیش می‌برد. وقتی پای یکی از اعضای کلیسا شکست، وظیفه‌ی خودش دانست به مدت دو هفته پرستاری از او را به عهده بگیرد و چون هنوز به نظرش کافی نبود، علیرغم اعتراض های بیمار، دکور خانه‌ی  او را هم تغییر داد. در حالی‌که در این جبهه می جنگید، خیر‏خواهی‌اش را نصیب زنی کرد که شوهرش به تازگی حین خدمت کشته شده‌بود. برای کنار آمدن با مصیبت، سعی داشت زن را به  سوی عیسی مسیح بازگرداند. در این میان، دزد به خانه‌ی یکی از همسایگان که بیمه نبود دست‏برد زد. لی‌لی این موقعیت را قاپید و اصرار کرد که آن‌ها پیش ما، آن‌هم در اتاق خواب من بمانند.

«نمیشه که مهمون روی کاناپه بخوابه. تو کوچیکی. خیلی سختت نمیشه.»

بعد گل‌ریزان با شکوهی راه انداخت که همراه با قرعه‌کشی، جشنواره، برنامه های ورزشی با حامیان مالی و حراج اقلام اهدایی بود. در عرض سه هفته پول کافی برای  تجهیز خانه و حتی هزینه‌ی بیمه‌ی آن برای چند سال فراهم شد.

این روال همیشگی‌اش بود. من شاهد بودم که مادرم چطور تا آخرین قطره‌های مهربانی اش را خرج دیگران می‌کرد. او خودش را برای دیگران چلاند.

شاید برای همین بود که دیگر چیزی برای من باقی نماند.

——————-

لی‌لی هر روز صبح ساعت پنج از خواب بیدار می‌شد تا قبل ازشروع کارزار روزانه‌اش، خانه و خودش تمیز و مرتب باشند. معمولا تا من از خواب بیدارشوم، او رفته‌بود. روپوش مدرسه و صبحانه‌ام حاضر و آماده‌بود. پول یا هر وسیله‌ای که آن روز نیاز داشتم کنار در ورودی منتظرم بود. هیچ وقت مو لای درز کارهایش نمی‌رفت.

وقتی نه سالم بود، اولین دانش آموز مدرسه بودم که کلید خانه را داشت. قطعه‌ی کوچک فلزی و برنزی رنگ با روبان نخی پاره پوره  و صورتی دو رنگ که از سوراخ کوچک کلید رد شده بود ولی با همین شکل و شمایل هم شیء قدرتمندی به حساب می‌آمد. در نظر بچه‌های دیگر نشانه‌ی آزادی و استقلالی بود که جرات نداشتند حتی به سرشان راه بدهند، و من از این‌که آن‌ها حسرت‏ می‌کشیدند کیف می‏کردم. همان‌طور که  دور و بر زمین بازی تابش می‌دادم، وانمود می‌کردم حواسم نیست ولی ته دل از نیم نگاه‌های حسادت بارشان غرق لذت می‌شدم. با این‌حال، بعد از مدرسه، آن کلید برایم فقط تداعی یک خانه‌ی خالی و یادداشتی بود که عجولانه دستورالعمل تهیه‌ی شام آن شب با مواد موجود در یخچال رویش نوشته شده بود.

—————–

هر از گاهی لی‌لی قبل از این‌که خوابم ببرد، به خانه بر‏می‌گشت. در آن‌صورت جمله‌ای در حد «مدرسه چطور بود دخترم؟» یا شاید «امروز چی یاد گرفتی؟» نصیبم می‌شد.

اگر می‌خواستم سوال‌هایش را مفصل جواب بدهم، از کارش عقب می‌افتاد، برای همین چشم‌هایش همیشه جای دیگری را نگاه می‌کرد. وقتی احساس می کرد به اندازه‌ی کافی شنیده، یک فنجان چای برای خودش درست می کرد و سراغ کمپین بشردوستانه و برق‌آسای جدیدی از طریق تلفن می‌رفت. بعضی وقت‌ها روی کاناپه و با فشار انگشتش روی شانه‌ام بیدار می‌شدم، وقتی درگوشم زمزمه می‌کرد دیروقت است و باید بروم روی تختم.

آخرهفته‌ها، ساعت شش و نیم صبح بیدارم می‌کرد تا در ماموریت‌هایش همراهی‌اش کنم. انگار وجودم را مفید می‌دید. اینطوری مردم می‌فهمیدند که او صرفا در صدد نجات محله از خود‌تخریبی نیست، بلکه به عنوان یک مادرِ تنها، برای بقای خود و دخترش هم باید می‌جنگید.

قوانین ساده بودند. من می‌بایست لبخند می‌زدم و ساکت می‌ماندم. اگر کسی با من حرف می‌زد، قبل از جواب دادن باید منتظر چراغ سبز لی‌لی می‌ماندم. بنابراین در بیمارستان‌ها، اتاق پذیرایی غریبه‌ها، روی نیمکت‌های پارک، در کافه‌ها و پشت میز آشپزخانه‌های نا‌آشنا ساکت می‌نشستم. با لبخندی زورکی و نگاهی ملالت‌باربه هر جایی که این نبرد خیرخواهانه، لی‌لی را می‌کشاند، به دنبالش می‌رفتم.

——————–

او هر روز به کلیسا‏ی جامع می‌رفت و تمام تلاشش را می کرد که همه ازاین موضوع با خبر‌شوند. این طوری بستری فراهم می‌شد که بتواند خاطرات آدم‌ها را آن‌طور که خودش می‌خواست شکل بدهد. رفتن به کلیسا برای تمام فعالیت‌هایش مشروعیت می‌خرید و به او انگیزه می‏‌داد. شاید امتناع از دریافت کمک، آن‌هم از کسی که در ظاهر در پی ادای وظیفه دینی‌اش بود، سخت‌ترمی‌بود.

اما دلیل دیگری هم برای کلیسا رفتن وجود داشت. این موضوع را می‌دانم چون از همان بچگی، وقتی هنوز قادر نبودم از تصور مرگ مادر به گریه نیفتم و التماس نکنم که دیگر بس کند، مراسم تشییع را بار‏ها و بار‏ها با من مرور کرده‌بود. قرار بود مراسمش مثل یک نمایش به اجرا دربیاید. عزیمت با شکوهش با  تمام جزئیات طوری طراحی شده بود که تصویر او در حافظه‌ی جمعی ثبت شود. چنین نمایشی به همکاری اسقف نیاز داشت. کشیش کلمنت هوک را همان هفته‌ای که به شغلش در کلیسای جامع منصوب شد، ملاقات کرده بود. با این ادعا که از طرز راه رفتن کشیش به سوی محراب بیماری اش را تشخیص داده و درمان موثری هم برایش دارد، شماره تلفن او را گرفته‌بود. به مرور زمان خودش را طوری در ضمیر ناخود‌آگاه کشیش جا کرده‌بود که او به نقش اساسی لی‌لی در اجتماع، خوب پی‌ببرد. روی او خوب کار‌ کرد و توانست بخش‌هایی از زندگیش را که به تخصص او نیاز داشت، کشف کند و همین ،زمینه را برای یک رابطه‌ی ماندگار فراهم کرد. سرانجام «کلمنت» موافقت کرد وقتش که برسد، روح او را در کلیسای جامع، تقدیم روح القدس خواهد کرد.

از هشت سالگی این بنای قدیمی در ذهنم با مرگ او گره خورده‌بود. هر یکشنبه مرا با خودش به آنجا می‌برد. در نزدیک‌ترین نقطه به میز عشاء ربانی پشت نیمکت شلوغی می‌چپیدیم و درحالی‌که جماعت سعی می‌کرد موقع خواندن آوازها هم‌نوا شود و خوانش دعاها با ریتم حرکت بدن به جلو و عقب هماهنگ شود، خودم را تصور می کردم که آن جلو ایستاده‌ام و گریه‌کنان در حال خواندن متن بزرگ‌داشتش هستم.

«دخترم، نگران این موضوع نباش. خودم برات نوشته‌م. فقط باید از روش بخونی.»

برنامه‌ریزی لی‌لی از همان اول چنان دقیق بود که حتی با بالا رفتن سنم،  در تصویر ذهنی که از آن داشتم ، هیچ خدشه‌ای به‌وجود نیامد . تسلیت‌های ربات‌وار عزادارانی که از جلوی من رد می‌شدند، از من عبورمی‌کرد و به محراب می‌خورد و من هم‌زمان صدای قدم‌های سنگین تشییع کنندگان تابوت را می‌شنیدم که جسد سنگین لی‌لی باعث می‌شد کفش‌های سیاه و براقشان محکم به سنگ‌فرش قدیمی کوبیده‌شود. تور سیاهم را از روی صورتم بلند می کردم و بر می‌گشتم تا به تابوت بلوطی که سخاوت‏مندانه با یراق برنجی و دسته‌گل‌های اهدایی تزیین شده بود نگاه کنم؛ بعد غش می‌کردم و آه از نهاد عزاداران بر‌می‌آمد.

«طفلک! داغون شده.»

————-

سرانجام در شب کریسمس سال ۱۹۸۹، غافلگیرم کرد:

«دخترم، باید حواست رو جمع کنی.»

سرم را از روی مجله‌ی موسیقی بلند کردم.

«هان؟»

«گفتم حواست باید جمع باشه.»

«در چه مورد؟»

«آدم فقط یه بار به دنیا میاد.»

«می‌دونم.»

«اگر تو انقدر همه چیز‏دان هستی دیگه چه فایده داره من اصلا باهات حرف بزنم؟ می‌تونی من رو روشن کنی؟»

«ببخشید!»

«حالا می‌خوای من حرف بزنم یا دهنمو ببندم؟»

«بفرمایید! من معذرت می‌خوام.»

«پس بذار فکر کنم.»

چند دقیقه ساکت شد تا عصبانیتش خوابید.

نگاهم در فضا خیره مانده بود. از ترس اینکه نکند گستاخی به حساب بیاید، نه جرات داشتم به او نگاه کنم و نه به مجله‌ای که در دستم بود. جرعه‌ای از شراب پورت را نوشید، و در حالیکه با لب‌های جمع شده قورتش می‌داد، ادامه داد.

«حواست باید درمورد همه چیز تو زندگی جمع باشه، بچه جون. ببین، همه‌چی به ظاهره. اینکه دیگران تو رو چطور می‏‌بینن؛ در موردت چی فکر می‌کنن. و خیلی زود وقتش می‌رسه که تو هم باید تصمیم بگیری می‌خوای مردم در موردت چی فکر کنن. چون‌که … »

جرعه ی دیگری از شراب قرمز تیره رنگ، حرف‏هایش را قطع کرد.

«… چیزیه که اختیارش دست خودته، دِینی هست که به خودت داری و به خدا.  خیلی واضحه. اگر حواست جمع باشه می‌تونی باعث بشی آدم‌های دور و برت  حس خوبی به خودشون داشته باشن. وقتی هم که دیگران حس خوبی نسبت به خودشون داشته باشن، نسبت به تو هم می‌تونن احساس خوبی داشته باشن. منظورم رو می‌فهمی؟»

سرم را تکان دادم، در حالی‌که می‌دانستم او اصلا برای گرفتن جواب به من نگاه نمی‌کرد. لی‌لی می‌فهمید، و همین کافی بود.

«مثلا من رو ببین! منم می‌تونستم مثل بقیه باشم، نمی‌تونستم؟ می‌تونستم زندگیم رو بکنم بدون این‌که فکر کنم کی هستم، چی‌کاره‌ام. بیشتر مردم نمی‌دونند، تو می‌دونی؟»

حالا داشت نگاهم می‌کرد.

«به این چیزا فکر نمی‌کنند‌، باورکن. حتی یک لحظه هم عین خیالشون نیست. عین یه گله‏ گاو. همین هستن. خیلی حیفه. مایه‌ی تاسفه. مشکل این‌جاست که اگر بهش فکر نکنی و در موردش اقدامی نکنی، از صفحه‌ی روزگار محو میشی. هیچ کس نمی‌فهمه تو کی هستی. چرا؟ برای اینکه خودت هم نمی‌دونی کی هستی. فهمیدنش سخت نیست. سخته؟ لازم نیست نابغه باشی که این رو بفهمی. لازمه؟ اما جوری که مردم لخ لخ کنان تو مسیر زندگی حرکت می‌کنن،…

آهی کشید. به سقف نگاه کرد. سرش را تکان داد. دوباره به من نگاه ‌کرد.

«… انگار می‌خوان در زندگی طوری آسته برن، آسته بیان که گربه شاخشون نزنه. منظورم رو می‌فهمی؟ مثل این‌که بخوان زندگی رو هر چی زودتر با کمترین دردسر رفع و رجوع کنن. ولی خدا این‌طور نمی‌خواد. می‌خواد؟ خدا این مکان رو با همه چیزهای بدی که توش هست خلق‌کرد که ما آستینامون رو بالا بزنیم و دست به کار بشیم. می‌فهمی دخترم؟ اینجا اتاق انتظار نیست. اینی که توش هستیم زندگیه. و اگر حواست باشه می‌تونی کاری کنی که حالا حالا‌ها ادامه پیدا کنه. حتی تا مدت‌ها بعد از مرگت. هر‌چی داریم، خونه، ماشین، لباس، پول، همه‌چیز بی‌ارزشه. تنها چیزی که ارزش داره چیزیه که هرگز قادر نیستیم لمسش کنیم … »

متوجه شدم که این حرف‌ها از آن واگویه‌های همیشگی‌اش نیست؛ این‌بار وقت گذاشته‌بود تا درباره‌ی موضوعی که از همه چیز بیشتر برایش اهمیت داشت، با من حرف بزند. در واقع روی صحبتش من بودم. با خودم فکرکردم حتما دیگر بزرگ شده‏‏‌ام؛ به چشمش می‌آیم. کم مانده بود از خوشی پس بیفتم.

«… ولی ما می‌تونیم روی مسیر زندگی تاثیر بذاریم. می‌دونی تاثیر یعنی چی  دخترم؟»

با چشمانی مشتاق، سرم را با شور و شوق به نشانه توجه کامل، بالا پایین کردم.

«تاثیر یعنی این‌که نظر افراد دیگر رو بتونی شکل بدی. اگر بتونی این کار رو انجام بدی، هر کاری می‌تونی بکنی، هر کسی بخوای می‌تونی باشی. و این‌جوری اسمت تا مدت‌ها زنده می‌مونه. اوه، بله که می‌تونی.»

باز داشت سرش را تکان می‌داد و این بار چشم هایش را به شعله‌های آبی رنگ بخاری دیواری دوخته بود. بعد یک کار دیگر هم کرد. کاری که وقتی تنها بودیم به ندرت انجام می‌داد: لبخند پهن و صورتی رنگی روی صورت تیره رنگش نقش بست.

«می‌فهمی؟ تنها چیز با ارزش تو عالم وجود، حافظه‌ی مردمه. اگه حواست جمع باشه، می‌تونی روشون تاثیر بذاری و برای خودت یه جای درست و حسابی تو حافظه‌شون دست و پا کنی؛ و دقیقا همون‏جور که خودت دوست داری در اون‌ها ظاهر بشی. واقعیت اینه که وقت من، یعنی وقت ما … راستش وقت همه‌ی آدم‌ها محدوده. اما این هم حقیقت داره که مرده‌ها در یاد آدم‌هایی که تحت تاثیر قرارشون دادند، به زندگی خودشون ادامه میدن. بنابراین اگه حواست جمع باشه می‌تونی صدها سال هم زنده باشی. مثل مادر ترزا. گوش می‌کنی چی می‌گم؟ آره؟»

سرم را دوباره تکان دادم و او ادامه داد.

«وقتی این خواهر روحانی می‌میره، در خاطر همه‌ی اون‌هایی که بهشون کمک کرده، به زندگی ادامه میده. در حقیقت این زن آن‏قدر تاثیرگذار بوده که در خاطر بچه‌های اون‌ها و بچه‌های بچه‌هاشون هم باقی خواهد موند. گوش می‌کنی؟ حواسش خیلی جمع بوده. عجب زن زیرکی! منم حواسم هست. تو هم باید همین‌طور باشی.»‏

—————–

و اما در مورد پدرم، لی‌لی  هیچ‌وقت علاقه‌ای به حرف زدن درباره‏‌اش نشان نمی‌داد.

«تو پدر نداری. هیچ‌وقت نداشتی و نخواهی داشت.»

یک‌بار که غیر ممکن بودن حرفش را از نظرزیست‌شناسی به چالش کشیدم، جوابم را با دسته جارو و جیغ انزجا‏رآمیزی داد. هنوز جای بخیه بالای چشم راستم مانده‌است. به پرستار گفتم که داشتم دسته جارو را مثل چوبِ ‌بازی در هوا می‌چرخاندم که به صورتم خورد. اما لی‌لی ساختگی بودن داستان را به رویم آورد و به خاطر دروغ گفتن به پرستار سرزنشم کرد و بعد هم ماجرا را همان‌طور که اتفاق افتاده بود برای پرستار تعریف‌ کرد. تا چندین هفته‏ می‌ترسیدم از اداره خدمات اجتماعی سراغمان بیایند.

———————

روزی که لی‌لی فاش کرد من یک بچه‌ی نا‌خواسته بودم، خاله لیزا در خانه‌ی ما بود. جای دلخواهم در اتاق نشیمن روی فرش، جلوی بخاری گازی دیواری که جلای شرابی رنگی داشت دراز کشیده بودم. بخاری سمت چپم، میز قهوه‌خوری که در طبقه‌ی زیرینش مجله‌هایم را می‌گذاشتم، سمت راستم و تلویزیون روبرویم بود. لیزا و لی‌لی روی کاناپه که آن طرف میز قهوه‌خوری بود، نشسته بودند و چه بسا که بیشتر شب را در دنیای دورتری سیر می‌کردند. کلماتشان ورای خلوتگاه دنج من، به پچ‌پچ و زمزمه‌ای می‌مانست. یک دفعه پیله‌ی راحت و امنی را که داشتم با تیزی یک جمله که کاملا رک و بی‌ملاحظه ادا شد، پاره کرد. گفت من جلوی دست و پایش را گرفته‌ام،  ترجیح می‌داده زندگیش را بیشتر صرف کارش بکند تا مراقبت از منی که یک اتفاق ناخواسته بودم. داشت سرش را تکان می داد که من با گریه از اتاق نشیمن فرار کردم.

«می‌فهمی منظورم چیه؟»

حرف‌های نیش‌دارش تا جلوی در و بالای پله‌ها دنبالم آمد.

کمی بعد، لیزا با لباس بلند شب به اتاقم آمد، کنار تختم نشست و در حالی‌که سرم را نوازش می‌کرد خواست توضیح بدهد. گفت که لی‌لی بین هفت تا بچه از همه کوچکتر بوده: جورج جونیور، جروم، آنی کوچولو، آگاتا، چارلز و لیزا. تا آن زمان تصور می‌کردم خاله لیزا تنها خواهر لی‌لی است. خاله از این موضوع سرسری رد شد و در مورد اولین خاطره‌ی مادرم حرف زد. این خاطره مربوط به خواهر بزرگ‏ترش آنی بود که در پانزده سالگی، لی‌لی را هل داده به زمین انداخته بود و او را مقصر مرگ مادر دانسته بود.

«مامان موقع به دنیا آوردن لی‌لی سر زا رفت، می‏دونی؟ بابا مسئولیت زندگی رو به عهده گرفت. ولی از پسِ اون‌همه بچه نمی‏تونست بربیاد. واسه همین از عمه بزرگ، سیسیلیا خواهش کرد برای کمک بیاد.»

لیز از آن آدم‌هاست که وقتی یک ریز حرف می‌زند، یادش می‌رود به جای دیگری نگاه‌کند. چشم های درشت، نم‏ناک و قهوه‌ای رنگش باعث شد لبخند بزنم و به علامت گوش کردن سرم را تکان دهم.

«بابا خیلی مرد با محبتی بود. حتما ازش خوشت می‌اومد. گیرم که  که تو خونه عیب و ایراد‌هایی هم داشت ولی می‌دونست چطوری ما رو تو مشتش نگه داره و کاری کنه احساس کنیم همه عضو یه خانواده‌ایم. تازه برای لی‌لی هم کلی وقت می‌ذاشت، آخه لی‌لی از همه کوچیک‌تر بود. اما پدر گذاشت رفت و بعدش هم افتاد مرد. روزی که مرد، درست سه سال از مرگ مامان می‌گذشت. می‏‏گفتن اون‏شب خیلی مشروب خورده بود. روی پله‌های میخونه سُرخورده ‌بود و سرش به جایی خورده بود. خیلی وحشتناک بود. تا چند روز همه‌مون گریه می‌کردیم. خدا می دونه همسایه‌ها چی کشیدن وقتی هفت تا بچه ساعت‌ها و ساعت‌ها داشتن گریه زاری می‌کردن.

بعدش همه‌چی تغییر کرد. حالا که بابا رفته بود، سلسله مراتب هم تغییر می‏کرد و مامانِ تو دید که تهِ این سلسله مراتبه. سال‌های بعد براش مثل جهنم گذشت. عمه نمی‌تونست از پس ما بربیاد. بقیه هم با لی‌لی خیلی بدرفتاری می‌کردن. می‌دونی، بهش سرکوفت می‌زدن… می‏گفتن اون باعث مرگ مامانمون شده، پس مردن بابا هم تقصیر اون بوده. واسه همین دیگه کسی باهاش حرف نمی‏زد. از همه بدتر، طوری رفتار می‏کردن که انگار وجود نداره. طفلک از سه سالگی نه پشت میز غذا بهش جا می‌دادن ، نه تخت‏خوابی داشت که روش بخوابه, نه لباسی که بپوشه. براش غذا درست نمی‏کردن، تازه تمام تلاششون رو می‏کردن که کسی بهش محبت نکنه. من پنهانی دوستش داشتم. یواشکی بهش غذا می‌دادم و وقتی همه خواب بودن می‌ذاشتم بیاد تو تختم بخوابه. ولی جلوی دیگران باید وجودش رو نادیده می‌گرفتم.»

چشم های لیزا پر از اشک شده بود. اگر چه داشت به من نگاه می‌کرد ولی مرا نمی‌دید.

« همه یکی یکی رفتن پی زندگیشون تا اینکه لی‌لی ، من و عمه موندیم. تا یه مدت اوضاع بهتر شد اما وقتی ازدواج کردم دیگه باید از اونجا می‌رفتم. فکر می‌کردم لی‌لی مشکلی نداشته باشه ولی عمه باهاش خوب نبود. وقتی فهمیدم سر اینکه تو رو حامله شده، بیرونش کرده، خیلی احساس گناه کردم. و … »

نگاهش را برای اولین بار از من گرفت. در حد یک نیم‌نگاه و یک نظر به کف اتاق طول کشید و بعد دوباره نگاهش را به چشم‌هایم دوخت.

«به نظر من اگر کسی می‏خواد حقیقت رو بگه باید همه‌شو بگه. منو ببخش اگه شنیدن این حرف ناراحتت می‏کنه. ولی مامانت می‏خواست تو رو سقط کنه. اون وقت‌ها ترتیب دادن همچین چیزی این دور وبرها خیلی سخت بود، اما شدنی بود و می‌تونست  انجامش بده. اما پدرت بهش گفت اگه تو رو نگه داره، حمایت مالی می‏کنه. اونم قبول کرد.»

«پدرِ من؟ منظورت اینه درحقیقت، اون جون منو نجات داد؟»

«فکر کنم. ولی تصمیم نهایی با لی‌لی بود.»

«بله می‏دونم. ولی اگر پدرم اون پیشنهاد رو بهش نداده بود، من الان اینجا نبودم. بودم؟»

«به نظرم درست نیست زیادی این قضیه رو جدی بگیری.»

«پدرم چی؟ پدرِ من کیه؟»

« نمی‌دونم. هیچ‌وقت ندیدمش. فقط این رو باید بدونی که پدرت سر قولش نایستاد.

«ولی حتما به تو گفته.»

«هیچ‌وقت به من چیزی نگفت. شک دارم که از این به بعد هم بگه.»

لیزا از من قول گرفت که این داستان را هیچ‌وقت به روی لی‌لی یا هیچ‌کس دیگر نیاورم. پیشانیم را بوسید و گفت که خیلی دوستم دارد.

———————

لی‌لی با وجودی‌که سال‏‌های زیادی را صرف انتقام گرفتن از خانواده‌اش کرد، هیچ‌وقت درباره‌ی آن‏‌ها با من حرفی نزد. اگر به خاطر لیزا نبود، نمی‌توانستم بفهمم چه اتفافی دارد می‏‌افتد. حتی لیزا که هم‌دستش بود هم سر از کارهای خواهرش در‏نمی‏‌آورد. من شاهد بودم لی‌لی چطور داشت در زره آن‌ها شکاف‌ها را پیدا می‌کرد تا روزی بتواند نیزه‌ی  مهربانی و شفقتش را خوب فرو کند.

در حالی‏که خواهر و براد‏‏رها در بزرگ‏سالی هم‌چنان لی‌لی  را نادیده می‏گرفتند، او همه‏‏ را با دقت زیر نظر گرفته‌بود.  با استفاده از گزارش‌های منظم و به‌روزی که از طریق لیزا به‌دست می‌آورد، اطلاعات را دسته‌بندی و مرتب می‏‌کرد. هربار که نوبت لی‌لی  می‌شد، چیز مختصری از شیرینی فروشی می‌گرفت و دو‌تایی ساعت‌ها با هم حرف می‌زدند. لی ‏لی با دقت  به تک‌تک کلمات در گزارش‌های خواهرش گوش می‌کرد. برای همین توانست طی سال‌ها، لیستی از تراژدی‌های  شخصی اعضای خانواده درست کند تا بتواند به موقع از آن استفاده کند. با استعدادی که داشت، طوری روی تک‌‌تکشان کار کرد که راهی جز معطوف کردن تمام حواسشان به لی‌لی  ‏نداشته باشند.

با جاشوا، پسر بزرگ‌تر جروم شروع شد. در زمان نوجوانی‌اش، پلیس مرتب به در خانه می‌آمد و برای لی‌لی  کاملا واضح بود که پسرک نقطه ضعف جروم بود. وقتی در هفده سالگی به خاطر فروش مواد مخدر دستگیرشد، لی‌لی  حمله‌اش را‌ عملی‌ کرد. به کمک روابطش در کلیسا توانست او را در یک برنامه‌ی بازپروری کم بودجه و پرجمعیت، مخصوص اعضای سابق باندهای خلاف‌کار ثبت‌نام کند و مانع زندان رفتنش شود. مقامات نظر خیلی مساعدی به این برنامه داشتند و همین باعث شد از اتهامات هم تبرئه شود.

بعد نوبت به آگاتا رسید. آگاتا زنی بود که  به هیچ نوع دلبستگی و معاشرتی تن نمی‌داد. فقط سر زدن‌های ماهانه‌ی لیزا را تحمل می‌کرد، آن‌هم به خاطر اینکه هر‌ وقت او زنگ می‌زد، خانه نبود. تا سال‌ها از این ماموریتِ  شناسایی چیز دندان‌گیری حاصل نشد. اما شانس به لی‌لی  رو کرد و آگاتا سرطان گرفت. اول کارتی برایش فرستاد. بعد یک دسته‏ گل. بسته‌های غذایی را پشت درخانه‌اش  می‌گذاشت. بعد هم زنگ زد و پیشنهاد کمک و دعا داد. تمام تلاش‌هایش با سدی از مقاومت روبرو می‏شدند. اما لی‌لی  کم‌کم داشت مقاومت خواهرش را در هم می‌شکست و حواسش به ترک‌های کوچکی که به‌وجود می‌آمد، بود. سرانجام آگاتا تسلیم شد و کمک او را پذیرفت. لی‌لی  بالاخره آگاتا را همان‌جور که می‌خواست به چنگ آورد.

نفر بعد چارلز بود که قابلیت استخدام شدن در هیچ کاری را نداشت. بعد از اخراج‌های مکرر، از خانه هم بیرونش کرده‌بودند. لی‌لی  در بیمارستان پیدایش کرد. موقعی که در پارک خواییده بود، مورد حمله قرار گرفته‌بود. لی‌لی او را به خانه‌اش آورد و مرا فرستاد تا پیش خاله لیزا بمانم. وقتی اشتیاق و البته نه استعدادش را برای آشپزی کشف کرد، بعد از گذاشتن شرط  وشروطی, به او پول قرض داد تا شعبه‌ی یک پیتزا فروشی را باز کند. کارش گرفت و بعد از مدتی به خانه بر‏گشت. ظرف سه سال پول لی ‏لی را برگرداند و امتیاز یک شعبه‌ی دیگر را هم خرید.

جورج جوان  ظاهرا در ابتدا ترجیح می‌داد تا سرحدّ ورشکستگی تن به اخاذی بدهد تا اینکه کمک خواهر کوچک‌تر را بپذیرد. اما یک شب به همراه لیزا جلوی خانه‌ی لی‌لی پیدایش شد. اشک بود و بغل و بوسه که رد و بدل شد. جورج تقاضای بخشش و طلب کمک کرد و تمام ماجرای اخاذی را تعریف کرد. با زنی که در یک رابطه‌ی بلند مدت بوده، به هم زده بود و حالا زنک می‌خواست آن‌چه را که حق خودش می‌دانست، بگیرد. تماس‌های تلفنی گرفته ‏شد و دو زن مسن از کلیسا به خانه‌ی   لی‌لی آمدند. به آن‌ها یک فقره چک و یک سری دستورالعمل داده شد. به جورج هم گفته شد به خانه‌اش برود؛ او دیگر چیزی درباره‌ی آن زن نشنید.

و سرانجام نوبت آنی کوچولو شد. نقطه ضعف او کمی پیچیده‌تر بود. شوهرش تاجر موفقی بود و به او هم وفادار بود. بچه‌هایش فهمیده و باهوش بودند که بعدها هم اولین تحصیل کرده‌های دانشگاهی در خانواده‌ی ما شدند. آنی دوستان و زندگی اجتماعی سالمی داشت. چون نیاز مالی هم نداشت، ترجیح داد کار نکند. در ظاهر به دژی نفوذ‌ناپذیر می‌ماند. ولی همیشه یک راهی هست و در مورد آنی کوچولو حس پشیمانی‌اش بود. هر چه بیشتر در مورد لی‌لی و کا‌رهایی که برای بقیه خواهر براد‏رها کرده بود، می‌فهمید، بیشتر احساس شرمندگی می‌کرد. بعد از سال‌ها، از لیزا خواست که ترتیب جلسه‌ای با لی‌لی را بدهد. اما هر بار که چنین درخواستی مطرح شد، لی‌لی مخالفت کرد. آنی سرانجام وقتی دید که تنها عضو خانواده‌است که آشتی نکرده، مستاصل شد تا جایی که پیشنهاد پول داد، چون اعتقاد داشت حقش نیست که به او بی‌محلی شود. اما لی‌لی مصمم بود که به نفع همه‌ است که رایطه با  آنی همان‏‌ جوری که هست بماند.

—————–

قبل از این‌که وارد اتاقش بشوم، صبر می‌کردم تا بخوابد. تا آن‌جا که می‌توانستم آهسته و با احتیاط  کنارش دراز می‌کشیدم، در حالی‌که صورتم فقط چند سانتی‌متر با صورتش فاصله داشت، تصور می‌کردم دوباره بچه شده‌ام. به اندازه‌ی یک ذره غبار کوچک می‌شدم و کنار دهان و سوراخ‏‌های بینی‌اش شناور شده و با دم و بازدم او تاب می‌خوردم. روی پلک‌هایش پر‏می‌زدم و روی مژه‌هایش فرود می‌آمدم. همان‌جا می‌ماندم تا با فوت ملایمی در هوا غوطه‌ور شوم و به گشت و گذار روی صورتش ادامه دهم. خاطرات از ناکجا‌آباد پیدایشان می‌شد و با رویاهایم  درمی‌آمیخت. او در میان آغوشش مرا بر فراز صحرا، درعمق جنگلی انبوه و زیر دریا ها با خود می‌برد. ما در دل تاریکی می‌توانستیم ببینیم، در ته دریا می‌توانستیم نفس بکشیم و ازخطرات شناکنان دور شویم. من کاملا در امن و امان بودم. هر آن چه  نیاز داشتم در همان یک اینچ هوای گرمی که بینمان بود وجود داشت. بوی کرم  پاک کننده‏‌اش آمیخته با بوی بالش معطر به استخودوس بر من چیره می‌شد و خیلی زود کنار مادرم و تقریبا در بغلش به خواب می‌رفتم.

——————-

«تو دیگه هیچ وقت بر نمی‌گردی.»

در ایستگاه اتوبوس وقتی مرا سخت به سینه اش فشار می‌داد که با کت زبر پشمی پوشیده شده بود، این جمله را به آرامی گفت. انگار از یک تراکتور زنگ زده  محبت ساطع می‌شد. هفده ساله بودم و داشتم برای کار جدید به آپارتمانی در لندن می‌رفتم. با آزادی به اندازه‌ی یک سفربا اتوبوس فاصله داشتم. مثل گربه‌ای آماده بودم که خیز بردارم.

«منظورت چیه؟ معلومه که بر می‌گردم. ماه دیگه برای تولدت میام. قبلا هم بهت گفتم.»

«منظورم این نیست، بچه.»

از او فاصله گرفتم و به صورتش خیره شدم. سال‌ها بود تا این اندازه به او نزدیک نشده بودم؛  معذب بودم.

«پس منظورت چیه؟»

«آدم وقتی به دنیا میاد، در زادگاهش یه جایگاه ویژه ای به روحش می‌دن. وقتی روحت رو از جایی که بهش تعلق داری دور می‌کنی، زادگاهت رو برای همیشه ترک می‌کنی. یه روح دیگه جای تو رو می‌گیره. آره می‌دونم بر می‌گردی. حتی ممکنه تصمیم بگیری برگردی اینجا زندگی کنی. تو برمی‌گردی اما روحت هیچ‌وقت جاش رو دوباره پیدا نمی‌کنه. اینجا دیگه هیچ وقت مثل قبل نمیشه برات.»

———————

برای تولدش نتوانستم برگردم. شاید به خاطر هشداری که داده بود. شاید هم به خاطر دوری یا چون سرم شلوغ شد. بعد‌ها هم شاید چون حاضر نشد به خانه‌ی جدید من‏ بیاید و شریک زندگی‌ام الفی و کودک تازه به‌ ‏دنیا آمده‌مان را ببیند. باگذر زمان، پیوندمان گسست و نیازبه دیدنش رنگ باخت. درست مثل دو دهه‌ی گذشته، کارتی برایش فرستادم. تماس‌های تلفنی داشتیم که آن هم کم و ناخوشایند بود . در یکی از همین تماس‌ها بود که خبر داد بیمار شده است. همین شد که به خانه‌ای برگشتم که بیست سال پیش ترکش کرده بودم.

از میز قهوه‌خوری و جا تلویزیونی عتیقه مانندی که هیچ‌وقت درش بسته نمی‌شد، خبری نبود. به جای فرش پر نقش و نگاری که سرشار از نقوش پیچ درپیچ قهوه ای، زرد و قرمز تیره بود حالا فرش ساده‌ای بود به رنگ سبز نعنایی روشن و پوشیده از پرز که نشان از نو بودنش داشت. به جای شومینه حالا قفسه‌ای بود با تعداد زیادی کتاب‌های مذهبی که معلوم بود حسابی در طول زمان ورق خورده‌بودند. از پوستر کلیساهای انگلیسی روی دیوا‏رهایی که کاغذ دیواری برجسته داشتند، خبری نبود و فقط یک صلیب چوبی توخالی روی کاغذ دیواری ضخیم و کرم رنگ، بالای کاناپه‌ی پشت بلند و شق و رقی آویزان بود. دیواری که پذیرایی را از ناهارخوری جدا می‌کرد هم دیگر وجود نداشت و به جایش درب چهارطاقی شبیه یک آکاردئون شیشه ای غول‌پیکر قرار داشت. همه‌ چیز بیش از حد نو و  بی گرد و غبار به نظر می‌رسید، اما سایه ها هنوز باقی بودند. هنوز هم از میان اتاق طوری می‌گذشت که به میز قهوه‌خوری برخورد نکند و وقتی از سرمای بیرون می‌آمد پشت پاهای برنزه‌اش را کنار قفسه کتاب‌ها گرم می‌کرد انگار که هنوزهم شعله‌های تند آتش آن‌جا بودند که فش‌فش‌کنان به طرف دامنش بجهند.

با سرطان با همان قدرتی که از او توقع داشتم روبهرو شد. همه‌چیز مرتب بود و ترسی نداشت. به خاطر نارضایتی از ضعف بدنی‌اش سر تکان می‌داد و فکرش را در مورد ریختن قرص‌ها در توالت با صدای بلند به زبان می‌آورد. حالا دیگر لیزا پایه‌ی همیشگی بود. با هیجان در مورد او حرف می‌زد و گاهی هم جرات پیدا می‌کرد از او بخواهد دست از حرف‌های احمقانه بردارد. آگاتا هر روز پیدایش می‌شد. از آن‌جا که درست نمی‌دانست چه نقشی دارد، وقتش را روی کاناپه با خوردن چای و خیره شدن به گوشه‌ای که قبلا تلویزیون قرار داشت، می‌گذراند و اگر لازم می‌شد، مثل آکاردئونی که یک‌دفعه بازشود، از جایش می‌جهید.

——————-

تا سه هفته بعد از بازگشتم، فرصت نشده بود تنها شویم. لی‌لی در حالی‌که پشتش به من بود، کنار سینک آشپرخانه ایستاده بود. شانه‌هایش رو به بالا و حرکاتش تردیدآمیز بود. در میان سکوت، سه بار لیوان خالی دوجداره از دستش افتاد. هیچ‌یک نمی‌دانستیم چه چیزی به دیگری بدهکار بودیم ولی می‌دانستیم که حسابمان را باید تسویه کنیم. پشت میز صبحانه نشستم و به آرامی نفس عمیقی کشیدم و خودم را برای آشتی آماده کردم . تصورکردم بازوهای تحلیل رفته‌اش را دورم پیچیده و قطره اشکی روی شیار‏های صورتش چکیده است.

در حالی‌که هنوز پشتش به من بود گفت:

«یه پاکت تو کشوی پاتختی گذاشتم. هر چی که ممکنه احتیاج داشته باشی توش هست.»

«اوه، باشه.»

«وصیتنامه‌م هم اون‌جاست. کمی پول برای پسرت به ارث می‌ذارم.»

«توماس.»

«بله.»

صافی سینک را برداشت و لنگ‌ لنگان به طرف شوفاژ و حوله رفت.

«من میارمش.»

مثل آگاتا از جایم جهیدم.

«همون‌جا که هستی بمون.»

با تمام وجودم هر قدمی را که برمی‌داشت حس می‌کردم و برای اولین بار می دیدم که دارد در برابر چشم‌هایم می‌میرد. سلول به سلول، لخ لخ کنان به سوی یورش نهایی قدم برمی‌داشت.

«بقیه‌ی چیزا سهم کلیساست.»

«اوه.»

«پول لازم داری؟ هنوز وقت هست که عوضش کنم.»

«نه. احتیاجی نیست. ممنون.»

دست‌هایش را که خشک کرد، حوله را سرجایش گذاشت و به سمت در که باز بود حرکت کرد.

«باشه. من میرم بخوابم.»

————————

خانه لبریز از آدم‌هایی بود که کت و شلوار‌های سیاه رنگ پوشیده بودند و حال و هوا حزن‌انگیز بود. علی‌رغم ازدحام عزادارن در ورودی و درب پشتی، تعداد جمعیت نا امید کننده بود. زمان به نفع لی‌لی کار نکرده بود. کشیش کلمنت هوک که قول اجرای مراسم را به او داده بود، همان روز از دنیا رفت و مراسمِ لی‌لی را تحت‌الشعاع قرارداد. رئیس تشریفات و دو سوم جماعتی که امید لی‌لی به‏ آن‌ها بود، از نظر اخلاقی مصلحت دیدند در مراسم کشیش شرکت کنند و پیدایشان نشد.

به دنبال تابوت‌بر‌ها وارد کلیسا شدم و غمی را که مثل سونامی در فضا معلق بود حس کردم. در مرده سوزخانه دیدم که تابوتش را روی تسمه نقاله‌ی تشریفاتی گذاشتند. وقتی پرده های مکانیکی آخرین لحظاتی را که با جنگجوی محل داشتیم از ما ‏گرفت ، صدای آه حسرت‌بار حاضران بلند شد. عزادارن را به سمت مجلس عزاداری درباشگاه لیبرال هدایت کردم و از بازماندگان لی‌لی به خصوص خواهر‌ها و برادر‏هایش فاصله گرفتم. آن‌ها بچه‌هایشان را در آغوش گرفته بودند و در حالی که دست‌هایشان را به  سوی آسمان بلند کرده‌بودند، هر وقت لازم بود گریه سر‌می‌دادند. اوج سوگواری همان بود. آنی هم آن‌جا بود و مثل مادری داغدار اشک می‌ریخت. زن‌ها روی صندلی‌های پلاستیکی باغچه نشسته بودند و مرد‌ها گرداگردشان. یکی از آن‌ها زانو زده بود و سرش را روی شانه‌ی یکی از خواهر‏ها گذاشته بود، دو تای دیگر سر پا ایستاده بودند و دست‌هایشان را به مبلمان حصیری تکیه داده بودند. آن‌ها مثل اعضای یک تن عمل می‌کردند. وقتی عضوی از این تن شش گانه گریه سر‌می‌داد، دست‌های بقیه دراز می‌شد تا آن عضو پریشان حال را با ضربه‌های ارام دست،  نوازش و با کلمات زیر لبی تسکین بدهد.

پچ‌پچ ملایم تازه داغ‌دا‏ر‏ها، جینگ فنجان نعلبکی‌ها، و صدای به‌ هم خوردن جام‌های شیشه‌ای کوچک که روی میزهای چوبی کوبیده می‌شدند، مرا پناه داده‌بودند و تسکینم می‌دادند. وقتی احساسات خام با همنشینی دلپذیر حاضران درهم آمیخت، سرانجام  اندکی خنده هم راه خودش را به میان جمع باز کرد و صداها تبدیل به آوا‌هایی نرم و امواجی تسلی‌بخش شدند. و من در زلالی لحظاتی که پس از شستشوی دردها با اشک پدید می‌آید غوطه‌ور شدم.

همه‌ی دور وبری‌هایم به طرف منبع صدا چرخیدند. یکی از خاله‌های پیر و فرتوت برای بلند شدن از روی صندلی،  حاضر نبود کمک کسی را قبول کند. صدای او خیلی بلند نبود. در واقع اطرافیانش یک‌دفعه ساکت شده بودند. زن‌های جوان به پهلوی شوهرانشان زدند تا آن‌ها را متوجه خاله آنی بکنند که وقتی داشت بدن نحیفش را از روی صندلی بلند می‌کرد، انگار دست‌های استخوانی‌اش کم مانده بود زیر وزنش مثل تکه‌های گچ خرد شود. مثل سگی که گوشه‌ای گیر افتاده باشد، به هر حرکتی که از جمع سر می‌زد می‌غرید.

«مگه من افلیجم؟»

از چشم‌هایش آتش می‌بارید. کسی جوابش را نداد، همه ترجیح دادند با توسل به نیروی نامرئی جمع کمک کنند تا او سر پا بایستد. او لنگ لنگان و با آهستگی مشقت‌باری، از خانواده دور شد و هر بار که یک پایش را بلند می‌کرد، نفس‌هایمان را حبس می‌کردیم تا دوباره به سلامت روی زمین فرود بیاورد. بعد از اینکه حدود ده متر یا کمی بیشتر راه‌رفت، خیالمان راحت‌تر شد و ارسال کمک‌های ماورایی آرام گرفت که ناگهان روی زمین وا‏‌ رفت، طوری‌که عصایش مثل یک‌شاه کبری که  بخواهد گاز بگیرد، بالای سرش ایستاد. یک‌دفعه معلوم نبود چطوری، فضای خالی بزرگی دور و برش به وجود‌آمد و بعد هم به سرعت از بین رفت. از مرکز به سمت بیرون تا شعاعی به پهنای حدود پنج یا شش نفر، بدن‌ها به سمت پیرزن که روی زمین افتاده‌بود، خم شدند. علاوه بر‌ آن، لایه‌ی دومی از جمعیت تشکیل شد که عریض‌تر بود، این‏ها کسانی بودند که فریادهای متعجبانه‌ی اولیه را شنیده بودند و حالا هر یک رو به نقطه‌ی مرکزی جمعیت روی پنجه‌ی پاها ایستاده بودند تا ببینند چه اتفاقی افتاده‌است. طولی نکشید که همه‌ی افراد حاضر در سالن سعی کردند برای یک لحظه هم که شده، نگاهی به آنی کوچولو بیندازند.

———————–

«توماس همه‌ش سراغ تو رو می‌گرفت. خیلی طول کشید تا آروم بشه. وقتی نیستی خیلی دلش برات تنگ میشه.»

الفی دستم را گرفت، مرا بوسید و پیشانی‌اش را روی پیشانی من گذاشت.

«ولی من دلم برات اصلا تنگ نمیشه.»

 لبخندی زد، و من دستانم را دورش حلقه کردم وغرق در گرمای وجودش شدم. احساس کردم شانه‌هایم فرو افتادند و استخوان‌هایم نرم شدند.  

«چطور بود؟»

———————-

خاطره‌ای از دوران کودکی دارم که بیرون در حال نقاشی بودم. هوا خوب بود و لی‌لی در باغچه برایم بساط چیده‌بود و هر چه نیاز داشتم گذاشته‌بود، از جمله شیشه‌ی بزرگ پر از آبی که از سایر‏ وسایل روی میز، بلند‌تر بود. ظرف شیشه‌ای، سایه‌ی پهنی انداخته بود و خطوط روشنی از نور سفید، روی کاغذ و رنگ‏‌ها می‌رقصیدند و من مسیر حرکتشان را با انگشتانم دنبال می‌کردم. بعد در حالی‌که قلمو را با مقدار زیادی رنگ زرد آغشته‌ ‌بودم، بینی‌ام را به ظرف شیشه‌ای سرد چسباندم و قلم را در آب فرو‌ کردم. دنباله‌های بخار مانندِ رنگ، راه خود را در آب پیدا کردند و در حالی‌که به آرامی فرو می‌نشستند، در مسیر‏های غیر قابل پیش‌بینی حرکت کردند و در برخورد با موانع نامرئی ناگهان شکفته شدند. بعد وقتی همه چیز آرام گرفت، قلم را از آب بیرون کشیدم و با رنگی کمی تیره‌تر آغشته و دوباره در شیشه فرو کردم. این کار را بار‏ها و هر بار با رنگی متضاد و تیره‌تر تکرار کردم تا زمانی‌که آب در اثر رنگدانه‌ها غلیظ شد و آن زیبایی از دست رفت.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی