آیا تجربهای در زندگی شما وجود داشته که بر اساس آن داستانی نوشته باشید؟ آن تجربه چه بوده و در داستان شما به چه شکل تغییر ماهیت داده؟
ما این نظرخواهی را با نویسندگان در میان میگذاریم با این هدف که به درکی از سهم تجربه در آفرینش ادبی برسیم.
فرزانه نوری پاسخ می دهد:
هر داستان سرریزی است ناشی از انباشت واقعیت موجود بر روان آدمی که همراه تخیل و شهود هر فرد، موجودیتی نو مییابد و به واقعیتی تازه بدل میشود. همواره بخشی از ماهیت وجودی انسانها در طول تاریخ با هر رنگ، نژاد و عقیدهای تکرار میشود و آدمی با ترسها، آرزوها و گناهانی نسبتاً یا کاملا مشابه بازتولید میشود. در این رابطه علومی چون روانشناسی، فلسفه و اسطورهشناسی به وجود آمدهاند که سعی دارند با نور تاباندن به لایههای تاریک وجود انسان و گوشههای تیرهی زندگیاش، سرچشمهی این ترس و اضطراب را بیابند، واکاویاش کنند و تا جای ممکن به آن پاسخ گویند.
بیشمار انسانها را میبینیم در میانهی سیاهی و سپیدی؛ بدترین و بلاتکلیفترین جای ممکن. انسانهایی که روزگار خود را در عذاب مدام حاصل از کشمکش دو وجه سیاه و سپید خود سپری میکنند. نه آنقدر سپیدند که هیچگاه نلغزند و با خیالی راحت روزگار بگذرانند، نه چنان سیاه که هرگز مورد سرزنش وجدان معذب خود قرار نگیرند و درِ خانهی خالق را به توبه و استغاثه نکوبند؛ بخشی از رابطه با خالق که در همین کشمکشها و واهمهها شکل میگیرد؛ از نصوح گرفته تا «ملاحتخانم» داستان «کلاغ» در گزیده داستان «از بارانِ گیلان».
ملاحتخانم بازنمایی این احساس و موقعیت است. نمونهی انسانی که بین این دو نقطهی روشن و تاریک گرفتار آمده، با آرزوها و علایقی که خود را مستحق رسیدن به آنها میداند. آرزوهایی که پشت دیوارهای بلند قلعهی تعصبات پدر و همسر محبوس و مهجور ماندهاند. او سرخورده، برای رسیدن به خواستهها، میانمایهترین راه را انتخاب میکند و تمام مدت خود را پشت وجه سپید خویش پنهان میکند و برای فرار از سرزنش وجدان، مدام در جلب رضای خدا میکوشد.
«ملاحتخانم» حاصل تجربهی شخصی نیست. برگرفته از تخیل است اما مانند همهی خیالها واقعیتی را با خود حمل میکند. یکی از اقوام، مادربزرگی داشت متمول و مؤمن و مهربان. موضوع داستان «کلاغ» برمیگردد به روزگار نوجوانی، وقتی که مهمان خانهی این خویشاوند بودم. مادربزرگ مذکور هم بود. نوهاش در آشپزخانه استکانی چای دستم داد تا ببرم برایش که تنها در پذیرایی نشسته بود. پا که بیرون گذاشتم دیدم حاجخانم یک اسکناس هزارتومانی را از بین دستهی اسکناسهایی که پسرش روی میز گذاشته بود، به سرعت بیرون کشید و سعی داشت در جوراب سیاهش پنهان کند. اسکناس به خاطر حرکات پراضطراب پیرزن مچاله شده بود و از قایم شدن در جوراب خودداری میکرد. من هم مضطرب شده بودم. به آشپزخانه برگشتم، دلم نمیخواست متوجه حضورم شود. چند دقیقه بعد برای بردن چای دوباره رفتم. حاجخانم نشسته بود و لبخند بر لبش و همه چیز سر جایش. چه کسی میفهمید یک هزار تومانی کم شده؟ چه اهمیتی داشت؟ شک کردم که اصلا درست دیده باشم. دلم نمیخواست و نمیخواهد باور کنم. مخصوصا حالا که به رحمت ایزدی رفته. ذهنم مدام در پی چرایی و چگونگی ماجراهاست، پس قصه ساخت. از خود میپرسیدم این زن متمول که هیچ نیازی به این پول ندارد، چرا اضطراب برداشتنش را به جان خریده؟ گویی پازل آشفتهای را بدون هیچ نقشهای جلوم ریخته باشند و هر بار قطعههای مختلف را کنار هم بگذارم تا تصویر واضحی بیابم. با گذشت سالها ماجرا در ذهنم کمرنگ شد. بعدها در جلسات داستان یاد گرفتم که شخصیتها خاکستریاند نه سیاه یا سپید. انسانها معلول علتهای دیگرند، کنششان در بزنگاه زندگی است که قصهشان را میسازد. حاجخانم بار دیگر در ذهنم پررنگ شد و اینبار در خاکستریترین حالت ممکن ظهور کرد. سعی کردم بین دو وجه سیاه و سپیدش نگهاش دارم. این شد که ملاحتخانم متولد شد. پیرزنی که در پی رسیدن به آرزوهایش کارهایی پنهانی میکرد.کارهایی که اگر کسی میدید هم باور نمیکرد. مثل من که در همین لحظهی نوشتن هم مطمئن نیستم چیزی که دیده بودم واقعی بود یا خیال.