«واقعگرائیِ چرکین» عنوانِ یک جنبش ادبی در آمریکای شمالی است که چند دهه بیشتر سابقه حضور در عرصهی گستردهی ادبیات جهانی ندارد. «واقعگرائیِ چرکین Dirty Realism» پیش از همه در قصهنویسی کوتاه آمریکائی در دهه هفتادِ قرن گذشته متولد شد که اهل فن آن را شاخهای از «مینیمالیسم = ایجازگرائی» میدانند. و همچنان که از نامش برمیآید به بخش تاریک و چرک و ناشایست واقعیتهای روزمره میپردازد.
«تریلوژیِ چرکینِ هاوانا» نوشتهی رواننویس کوبائی «پدرو خوان گوتییِرز» یک نمونه بسیار روشن از این سبک است که بیش از دو دهه پیش برای اولین بار در اسپانیا منتشر شد و نویسندهاش در سال ۲۰۰۰ جایزه ادبی “آلفونس گارسیا راموس” را از آن خود کرد. این کتاب تا کنون به بسیاری از زبانهای اروپائی ترجمه شده اما در کوبا اجازه انتشار نداشته است.
«پدرو خوان گوتییِرز»، روزنامهنگار، شاعر، رماننویس، نقاش و مجسمهساز است که تا کنون چند جایزه معتبر ادبی در اسپانیا و ایتالیا به رمانهایش تعلق گرفته و کتابهایش، بویژه رمانهای او، به زبانهای بسیاری ترجمه شدهاند. این را پیشاپیش گفتم تا وقتی از محتوای چرکین کتاب و زبان چرکینتر آن یاد کردم خیال نکنید با یک نویسنده لومپن بیمقدار روبروئید.
و اما رمانِ «تریلوژیِ چرکینِ هاوانا» بیش از این که یک رمان باشد در واقع مجموعهای از داستانهای کوتاه به هم پیوسته است که فصل مشترکتشان چرکی و کثافت و فحشاء و اعتیاد و دزدی و جاکشی است در بستر گرسنگی و بیپناهی و ناامیدی و بیآیندهگی مردم محروم کوبا. زمانِ وقوع قصههای این رمان، نیمهی اول دهه نودِ قرن پیش است یعنی زمانی که با فروپاشی شوروی و قطع کمکهای مالی «برادر بزرک»، و بیسیاستیهای حزب کمونیستِ حاکم، قحطی و بیکاری و بیآبی و بیبرقی، سالهای چرکینی را برای مردم عادی به همراه داشت. اما آنچه این رمان را از کارهای مشابه که به درد و رنجها و سیاهیهای یک جامعه میپردازند متمایز میکند، و در واقع آن را به «واقعگرائی چرکین» تعلق میبخشد، زبان چرکین، زشت، بیپروا و به شکل شگفتانگیزی به دور از حرمتِ کلام است که کمتر نویسندهای در یک کار جدی ادبی از آن استفاده میکند.
نویسندهی رمانِ «تریلوژیِ چرکینِ هاوانا» در عین ایجاز و وسواس در به کار بردن زبانی ادبی و به زیبائی شکلگرفته، بیادبانهترین لغات و عبارات را به راحتی بر قلمش جاری میکند و چنان ساده از آن میگذرد که انگار هیچ حرف رکیکی ننوشته است. تشریح روابط جنسی آدمها با چنان جزئیاتی تصویر شده، و با زبانی چنان بیپرده بر کاغذ آمده که برگردان تکهای از آن را برای دادن نمونهای به شما برای من مشکل میکند. شخصیت اصلی رمان که قصه را به صورت اول شخص تعریف میکند نه تنها همنامِ خود نویسنده است بلکه وقتی کمی از زندگینامه خود او اطلاع داشته باشید در خیلی از جهات شباهتهای چشمگیری بین آن دو وجود دارد. به هر حال قهرمان قصهی او روزنامهنگاری است که به دلیل ناسازگاری با حزب حاکم بیکار شدهاست. مردی است چهل و چند ساله، شیفتهی زن، ماریجوانا، و الکل. همسرش که یک نقاش بوده است تحمل زندگی در کوبا را نیاورده و در اولین فرصتی که به دست میآورد به میامیِ آمریکا میرود و هرگز برنمیگردد. بیکاری و بیپولی، قهرمان قصه را که در زندگی به هیچ جیز پایبندی ندارد به دزدی، جیببری، قاچاق، حتی گدائی و جاکشی میکشاند و نویسنده به راحتی این مراحل سقوط را مثل یک امر طبیعی تعریف میکند. قهرمان کتاب در مورد خودش میگوید:
«من گُه بههمزن هستم. نه فکر کنید که توی گُه دنبال چیزی میگردم. معمولا چیزی پیدا نمیکنم. نمیتونم بگم: اوه، ببین، من یک الماس وسطِ گُه پیدا کردم. یا یک ایده عالی وسطِ گُه پیدا کردم. یا یک چیز خوشگل پیدا کردم. قضیه اینجوری نیست. من دنبال هیچی نمیگردم و هیچوقت هم هیچی پیدا نمیکنم. در نتیجه نمیتونم بگم من یک آدم بدردبخور، یا از نظر اجتماعی مفید هستم. من همان کاری را میکنم که بچهها میکنن: میرینن و با گُهشون بازی میکنن، بوش میکنن، میخورنش و اینقدر حال میکنن تا مامان بیاد و از میون گُه برشون داره…»
ییش از نیمی از حجم کتاب شرح همبستریهای او با این و آن همکار، این و آن همسایه، این و آن فاحشه در بسترهائی بویناک، چرکین و لجنآلود است، با زبانی که هیچ حد و مرزی نمیشناسد. دستم نمیرود نمونهای به دست بدهم. فقط تعریف قهرمان قصه را از سکس برایتان ترجمه میکنم: «داشت متکا را گاز میگرفت ولی هی پشتش رو بالا میآورد و بیشتر میخواست. شاهکاره، این زن!. وقتی تمام شد، همه جام گُهی بود، و این حالشو به هم زد. حالِ من رو، نه. من در مقابل این چیزا قویام. سکس باحیائی برنمیداره. سکس تبادل آب و عرق و بو و شاش و گُه و میکرب و باکتریه. اگه نباشه سکس نیست…»
دیگر بس است، فکر کنم به اندازه کافی با این سبک و سیاق آشنایتان کردم! نقدنویس روزنامه «گاردیَن» بدرستی در مورد این رمان نوشتهاست «این یک رمانِ خوبِ بد است!»
یکی از فصلهای کتاب را که ساختار یک قصه کوتاه را دارد به فارسی بر میگردانم.
«بازگشتِ ملوان»
بعد از دو سال که «کارمیتا» حتی یک کلام از ملوانش نشنیده بود، یک تلگراف از او رسید که از «ماراکایبو» فرستاده بود و میگفت در راهِ بازگشت است و سرشارِ از عشق اوست. کارمیتا نمیتوانست آن را باور کند.
«کاملا فراموشش کرده بودم. فکر میکنی خُل شده باشه؟»
یک هفته بعد تلگراف بعدی رسید. «چند روزی در بندر “پوئرتو کابایو” سفرمان به تاخیر افتاد. سخت منتظر دیدارت هستم. همهی عشق من!»
این بار کارمیتا دوید رفت روی پشت بام، و خبر را با خوشحالی به همسایهها داد. یک هفته وقت داشت که درست و حسابی فکر کند.
«اوه، واسه دیدنش میمیرم. اون مردِ رویاهای منه!»
و بلافاصله برای رسیدنش برنامهریزی کرد. رفت به ادارهی بازرگانیِ دریائی، و خودش را الکی همسر او معرفی کرد و از آنها خواست یک تلگراف برایش بفرستند. «تلگرافت رسید. با آغوش باز منتطرت هستم. با بوسه.»
همان روز عصر شروع کرد به بهانه گرفتن از «میگلیتو». این مرد یک سال بود از او و دو تا بچههایش نگهداری کرده بود. چاق و نخراشیده بود، سبیل کلفتی داشت با یک خط ریشِ مدل قدیمی؛ مثل خرس هم پشمالو بود و همیشه عرقو و بوگندو. هفتهای سه چهار بار، هر وقت عشقش میکشید، به اتاق کارمیتا سری میزد. بعد کارمیتا بچهها را دست به سر میکرد، در را میبست، و هر کاری او ازش میخواست میکرد. اگر عادت ماهانه بود از عقب ترتیبش را میداد. همیشه هم چهل پنجاه پزو برایش میگذاشت با یک تکه گوشت، یک ذره برنج یا یک مواد غذائی دیگر. واقعا دردسر زیادی نداشت و توقع بیجا هم نداشت. اما زن هم بدون او روزگارش نمیگذشت. گاهی که یک هفته نمیآمد کارمیتا میرفت کارگاه، دنبالش. تراشکار بود و پول خوبی درمیآورد که برای مخارج همسر و سه فرزندش، و نیز کارمیتا و دو بچهاش کافی بود. ولی فقط یک گرفتاری وجود داشت: کارمیتا نمیتوانست تحملش کند. گاهی، لبِ تختخوابش مینشست و به طرف مجمسهی کوچک لارنزوی مقدس که روی پاتختی بود، خم میشد و دعا میکرد:
«لارنزوی مقدس، به من توی این درهی تاریک کمک کن!»
میگلیتو مثل یک گوریل بغلش میزد، و سفت فشارش میداد و میگفت «چرت و پرت نگو، بیا اینجا بینم!»
کوبا، پوستر: کاری از ساعد
این کار، همیشه بعد از اینکه میگلیتو یک کمی دراز میکشید پیش میآمد، معاملهاش را که قدِ مال خر بود میمالید و نگاهش را از او که پس و پیش میرفت و لباسش را یکی یکی در میآورد و با این کار لحظهی رفتن به رختخواب را به عقب میانداخت،. برنمیگرفت. این مراسم بیشتر میگلیتو را حشری میکرد. خوبیاش این بود که «درهی تاریک» پنج دقیقه بیشتر طول نمیکشید چون زن یاد گرفته بود که چگونه کپلش را بجنباند و معاملهی او را توی خودش بچلاند که مرد نتواند بیش از پنج دقیقه خودش را نگهدارد و جیغی نکشد و خلاص نشود. میگلیتو بعد راضی میشد و خوابش میگرفت همیشه هم همین چیز را میگفت «تو وحشی هستی! مثل وحشیها آخرین قطره منو میچلونی. تو یک پنجهی مخملی لای پات داری!»
و همهاش همین بود. چند دقیقه بعد، بعد از یک فنجان قهوه و سیگار، میرفت.
دو روز بعد از اینکه تلگراف دوم رسید، کارمیتا یک دعوا با میگلیتو راه انداخت، زد زیر فنجان قهوهاش و او را متهم به خساست کرد، و اینکه دارد از او سوءاستفاده میکند، و بیتمجمج با تیپا بیرونش کرد.
«دیگه قیافهتو اینجا نبینم. هیجوقت! اگه کاری بات داشته باشم به کارگاهت زنگ میزنم. از جلو چشمم گمشو و دیگه اینجا نبینمت!»
میگلیتو مردِ کم حرف، یا اصلا بیزبانی بود. میدانست این زن وقتی به بیست پزو نیازش بیافتد خودش برمیگردد. به این خاطر حتی پاسخ او را نداد، شانهای بالا انداخت و رفت.
کارمیتا خبر رسیدنِ «لوئیزیتو» را به بچههای خودش داد. بچهها او را به یاد نمیآوردند.
«وقتی آمد، مبادا باش بیادبی کنین! از شما میخوام بغلش بزنین، سلامش بکنین، و بذارین برین بیرون. لای دست و بال ما نباشین.»
بعد اتاقِ پنج در شش متریاش، واتاق زیرشیروانی را هم، خوب تمیز کرد. پائین، اتاق اصلی بود با یک اجاق، ظرفشوئی، چند قفسهی کوچولو و یک دوش. آن بالا، در زیر شیروانی، تختخواب کارمیتا بود و تختی برای بچهها که با هم میخوابیدند. یک آینه به دیوار زده شده بود، و در یک گوشه لباسهائی نخنما و لک و پیس، با چوب رختی از لولهای آویزان بودند. زن همه چیز را روبید تا کمترین گَردی جائی باقی نماند. حتی اگر تناش در اثر گرما و رطوبت بو میگرفت معمولا برای روزها دوش نمیگرفت؛ از آب و صابون بدش میآمد. اما در تمیز کردن خانه وسواس داشت.
برای این که چند خال موی سفید سرش را پنهان کند مویش را یک تیغ سیاه کرد. کارمیتا چهل و چهار ساله بود اما ده سال جوانتر به نظر میآمد. با دقت پاها و زیربغلش را تراشید و ناخنهای دست و پایش را لاک صورتی زد که با رنگ تیرهاش کنتراست زیبائی داشت. با تظاهر به میگرن، زنهای پرحرف همسایه را دور کرد، و بچهها را هم بیرون فرستاد.
«غیر از برای خواب، برنگردین! باید بیشتر وقت بیرون بمونین. حالا دیگه پسرهای بزرگی هستین. پسرهای بزرگ بلدند از خودشون مواظبت کنن.»
پسرانش ده، و دوازده ساله بودند، اما بازی جیم شدن را خوب بلد بودند. کارمیتا همیشه یک مردی را دور و برش داشت و بچهها از وقتی پنج شش ساله شدند ساعتها علافی میکردند بدون این که جائی برای رفتن داشته باشند. هر روز صبح به آنها میگفت «سرِ راه نباشین!»
وقتی همه چیز آماده شد، کارمیتا در حالی که به موسیقی سبک از «رادیو انسکلوپدی» گوش سپرده بود و رمانهای عاشقانه قدیمی را که قبلا به شکل مسلسل در مجله «ونیدادس» منتشر شده بود میخواند، به انتظار نشست. دو روز بعد وقتی لوئیزیتو پیدایش شد کارمیتا مثل خیار، خنک، آرام و خندان بود و بوی ادکلن میداد.
دیر وقت شب بود که رسید، با شش چمدان عظیم که هر کدامش یک تُن وزن داشت. به ژاپن و چین و ویتنام سفر کرده بود و در هر بندری ایستاده بود. در راه بازگشت از کانال پاناما گذشته بود و به آرژانتین و برزیل و ونزوئلا و کلمبیا رفته بود. در جمع بیست و هشت ماه در سفر بود. هر چه بخواهی آورده بود، از ابریشم چینی و بادبزن ویتنامی تا فیلهای بزرگ سفالی، ماریجوانای کلمبیائی، جاسازی شده در بطری شامپو، ساعتهای ژاپنی، و یک خرواز جواهر بدلی از هنگ کنگ. هزار و پانصد دلار هم پول داشت، و وقتی به خشکی رسید ده هزار پزو هم مزد این مدتش را گرفت.
انگار کریسمس را با ظهور مسیح با هم یکی کرده بودند! و جشن بلافاصله شروع شد. از بس این مدت زن ندیده بود اسپرم ذخیره شدهی لوئیزیتو نزدیک بود از مغزش بیرون بزند و رگهایش در خطر ترکیدن بود. کارمیتا همهی لوندیاش را به کار گرفت. خیال داشت مدال طلای این کار ببرد و رکوردهای جهانی موجود را بشکند؛ به کمتر از این راضی نبود. در مدت چهل و هشت ساعت، دور چشمش حلقه سیاه افتاد، توی صورتش چروک پیدا شد، پنج کیلو وزن کم کرد، و دور گردنش پر از لک و جای مکیدن شد، که او با افتخار آن را به زنان همسایه نشان میداد تا بدانند که مردِ او در واقع او را میبلعیده، و او هنوز هم زنی است که میتواند هر مردی را دیوانه کند.
در فاصلههای کوتاهی که مرد به او اجازه میداد از رختخواب بیرون برود، کارمیتا یواشکی چیزی از چمدان او کش میرفت و به در و همسایه میفروخت. دستمال، بلوزهای گلدوزی شده، کفش، شانه، عود، جسمه کوچولوی بودا، فیل، عینکِ آفتابی، اسباببازی پلاستیکی. و همه به قیمتی قابل چانهزنی.
جشن پایانی نداشت: رُم، آبجو، سیگار، غذای خوب و سکس. در یک جندهخانهی قراضه در اُکازا، لوئیزیتو داده بود یک مروارید زیر پوستِ سرِ معاملهاش گذاشته بودند که این چیز نوظهور آنها را به خلسه میبرد. مثل دیوانهها عشقبازی میکردند و مروارید بینشان مالیده میشد.
روز سوم لوئیزیتو از چنگ کارمیتا برای مدت کوتاهی در رفت، و رفت منزلِ مادرخواندهی طالعبینش. به او پاکتی عود و بودا و دستمال گلدوزی شده و پنج دلار پول داد و از او خواست برادرانش را در سانتیاگو خبر کند.
دو روز بعد چهار برادرش به هاوانا رسیدند، پشمالو، سیاه چرده، سرِ حال، که خنده از دهانشان نمیافتاد. از همان توی قطار مست کرده بودند و دنبال دعوا میگشتند تا ثابت کنند کسی از آنها مردتر نیست. از این جور آدمها بودند: جوان، سرزنده، و گنده تر از زندگی. لوئیزیتو برادر بزرگتر بود. سی و سه سالش بود. جوانترینشان بیست و هفت ساله بود. یک جوری همه در اتاق کارمیتا جا شدند و روی زمین اطراق کردند. جشن بالا گرفت. برادرهای دورگهی حریص، با بدنهای عضلانی و شورِ شادمانی، به خرید میرفتند و برای خودشان لباسهای نو به رنگ روشن، اودکلن، و حتی دستبندهای قطور طلا میخریدند. توی بهشت بودند و احساس پادشاهی داشتند. موزیکِ بی وقفه، رُم، و غذا. نمایشی از کارناوال به سبک سانتیاگو بود: جشن کامل، بدون فکر به فردا. جشن مردانه بود؛ زنها باید در آشپزخانه بمانند تا وقتِ رختخواب. کارمیتا این وسط گیر کرده بود. پنج برادر داشتند قدرت مردانگیشان را با پرخوری و مشروبخوری بیحد به نمایش میگذاشتند. چهارتا جندهی ارزان آورده بودند و به نوبت زیر دوش، پشتِ پرده، ایستاده ترتیبشان را میدادند.
کارمیتا سه روز تحملشان کرد، روز چهارم هم کرد. روز پنجم، در یک لحظهی هوشیاریِ زودگذر، همهی غنائم جنگیِ درونِ چمدانها را در خانهی همسایه پنهان کرد. جیبِ لوئیزیتو را، وقتی خواب بود گشت و دید فقط سیصد دلار، و هفتصد پزو باقی مانده است. عصبی شد. چطور این مردیکهی گُهِ مست توانست با برادرهای احمقش این همه پول را در این چند روز به باد بدهد؟ از خشم، اشک به چشمش آمد و درست قبل از اینکه با یک کشیده بیدارش کند جلو خودش را گرفت. پولی که میتوانست دو سال با آن سر کند در چند روز تلف شده بود. لحظهای اندیشید و بعد تصمیمش را گرفت: سیصد دلار، و هفتصد پزو را برداشت و زیر تشک پنهان کرد. بعد با تکان دادن پای لوئیزیتو او را بیدار کرد.
«ببین، آقای باهوش! بلندشو از جات. من دیگه بسمه! برو خوابِ بعد از مستیرو، توی جهنم بکن!»
ساعت دو صبح بود، و همه سروصدا را روی پشت بام میشنیدند. همهی همسایهها منتظر همین بودند؛ میدانستند کارمیتا دیر یا زود جوش میآورد.
«چته، زن؟ بذار بخوابم.»
لوئیزیتو چنان مردسالار بود که فکر اینکه یک زن بتواند اعتراض کند از ذهنش نمیگذشت. تا آنجا که به او مربوط میشد جشنشان طبیعی بود، تا حدودی هم سنتی، و میتوانست تا وقتی پول باقی بود ادامه یابد. همیشه همینطور بود. برادرها بیدار شدند و حس کردند که کارمیتا دارد آنها را ازخانه بیرون میاندازد.
«لوئیزیتو، زنکه خُل شده. دو تا بزن تو گوشش، مرد خونهای تو.»
اما کارمیتا یک کارد بزرگ در دست داشت.
«دستتو بلند کنی، قطعش میکنم!»
کارد، در دست یک زنِ مصمم و عصبی، وقتی سوت کشان هوا را ببرد، مردترین مردها را هم نگران میکند.
«زنیکه دیوونه شده، بیا بزنیم بیرون پیش از اینکه کسی رو بزنه.»
«لکاتهی نمک نشناس! براش جشن گرفتیم حالا داره بیرونمون میکنه.»
لوئیزیتو سعی کرد کنترل شرائط را به دست بگیرد.
«شماها برین یک دقیقه بالا روی پشت بوم تا من باهاش حرف بزنم.»
«تو گُهِ مست، اولین نفری هستی که باید بری گمشی!»
«آخه عزیزم، چطور میتونی همینجوری همه چیزو به هم بزنی. من میخوام بات ازدواج کنم…»
«گور پدر همهتون. گمشو و برادراتو با خودت ببر. دیگه هرگز نمیخوام بنینمت.»
به عنوان آخرین تیرِ ترکش برای تحریک جنسی کارمیتا، لوئیزیتو معاملهی کلفت و خوشتراش، و تخمهای پُف کردهاش را درآورد و شروع کرد به مالیدنشان.
«کارمیتا، اینا همه مال توئه. مطمئنی اینا رو نمیخوای؟ اگه بخوای، بچهها را میفرسم خونه و خودمون دوتا دوباره تنها میشیم.»
«نه، نه، فراموش کن. هیچ چیز دیگه نظر منو عوض نمیکنه. معاملهتو بذار تو شلوارت مادرقحبه وگرنه با همین کارد تکه تکهاش میکنم. تو یک گردن کلفتِ بدردنخوری. برادارات هم مثل خودت. میخوام همتون برین بیرون از اینجا!»
ادبیات آمریکای لاتین، کاری از همایون فاتح
«اما کارمیتا، آخه این همه روزهای خوب که با هم بودیم چی میشه؟ نذار حالا که عصبانی هستی همهچیز تموم بشه. من دلم میخواد یک بچه از تو داشته باشم، عزیزم.»
«بچه؟ واسه چی؟ که یک حیوونِ مست مثل خودت از آب در بیاد؟»
«عزیزم، من دو سال توی کشتی با رویای تو سر کردم. این کارو با من نکن.»
«رویای منو میدیدی؟ برو این خوشرقصیها رو برای بردن یکی دیگه تو رختخواب بکن! دو سالِ تموم نه یک کارت و نه چهارتا پزو فرستادی و حالا ادعا میکنی همه چیز درسته. گمشو بیرون!»
«آه، عزیزم، تو خیلی وحشی شدی!»
تا مدتی به همین طریق ادامه دادند. کارمیتا هرگز کارد را زمین نگذاشت و اجازه نداد لوئیزیتو با زبان شیرینش به او نزدیک شود. بالاخره ملوان کوتاه آمد. گریهکنان لباس پوشید و رفت پشتِ بام. برادرهایش از او نفرت داشتند.
«چطور میتونی، لوئیزیتو؟ خجالت بکش! مردِ واقعی گریه نمیکنه. تو یه مردی یا یه خواجه؟»
«این زنیکه ازرش اینو نداره. لبخند بزن! برمیگردیم سانتیاگو و دوباره به جشنمون ادامه میدیم.»
کارمیتا یک چمدان خالی را پشت سرشان پرتاب کرد.
«برین گمشین وگرنه پلیس رو سر خیابون خبر میکنم و کاری میکنم که از تو سلول سر در بیارین. گمشین!»
و در را روی صورتشان محکم بست. لوئیزیتو چمدان خالی را برداشت و رفتند.
روز بعد، کارمیتا رفت بیرون تا یک فیل ساخته شده از چینی بدلی را بفروشد. بزرگ بود، چهل سانت قد داشت. میخواست پنج دلار بفروشدش. یکی از همسایهها سه دلار خریدش. کارمیتا، راضی، پول را گرفت.
«این آخرین چیزی بود که از ملوان داشتم.»
بعد رفت بیرون به طرف تلفن، تا به مگلیتو زنگ بزند.